eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_227 _همون كه واسش ميمري! گيج نگاهش كردم: _چيزي يادم نيست! پوفي كشي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقيقه اي ميشد كه از خوردن غذا سير شده بودم اما شكم يلدا انگار سير شدني نبود كه هي ميخورد و به نتيجه اي هم نميرسيد! انقدري وضعيت خنده دار بود كه سعي ميكردم نگاهش نكنم، دختره ي پررو نشسته بود روبه روم و همينطور كه فقط ميخورد هر چند ثانيه يه بار با اخم به من نگاه ميكرد و بعد چشم ازم ميگرفت و قاشق بعدي و آماده ميكرد! حالا ديگه انقدر اين كار تكرار شد كه بي هوا زدم زير خنده: _يلدا ميخواي ناراحتيت و نشون بدي فقط با بالا پايين انداختن ابروهات به نتيجه نميرسيا! گيج نگاهم كرد كه شونه اي بالا انداختم: _مثلا بايد مثل دخترا قهر كني چيزي نخوري يا حداقل كمتر بخوري! و صداي خنده هام بالاتر رفت كه غذاي تو دهنش و قورت داد و بعد از اينكه دماغش و بالا كشيد جواب داد: _قهر باشم يا آشتي دليلي نميشه كه گشنه بمونم! و چپ چپ نگاهم كرد كه گفتم: _حالا زياد نخور تا عصر باهميم بذار جا داشته باشي واسه چيزاي ديگه! و لبخند كجي زدم كه قاشق و چنگال و زمين گذاشت: _نه ديگه من سير شدم تا عصر بمونم كه چي؟! لبخند رو لبم ماسيد: _يعني فقط بخاطر اينكه سير شي باهام اومدي؟ يه نفس دوغش و سركشيد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
و « عشق »♥️ به اندازه‌های گوناگونش زیباست... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
با بودن را دوست دارم.... نه برای تنهایی ام ، نه برای دلخوشی ام فقط برای اینکه سایه ات را روی دلم پهن کنی و زندگی را نفس به نفس با نفسهایت در دلم جریان بدی... تا پازل خوشبختی ام را با نگاه های عاشقانه ات به معنا برسانم.. ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
نیستی و من نمی‌دانم چه باید کرد؟؟ وقتی که هیچ چیز با غمِ نبودِ برابری نمی‌کند... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
تمام‌ تو سهم‌ منه‌ ❣ به کم‌ قانعم‌ نکن‌...💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
🌿 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_228 چند دقيقه اي ميشد كه از خوردن غذا سير شده بودم اما شكم يلدا ان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _خيلي گشنم بود عماد،دست پخت آواهم دوست ندارم اين شد كه اومدم! و ريز ريز خنديد كه با حرص چشمام و باز و بسته كردم و قبل از اينكه چيزي بگم يلدا ادامه داد: _نميخواد چيزي بگي خودم الان زنگ ميزنم ١٢٥ و بلند تر از قبل خنديد كه متعجب گفتم: _يعني چي؟ كه يه لحظه صداي خنده اش افتاد: _آتش نشاني بياد خاموشت كن ديگه! و دوباره خنديد كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و بلند شدم: _يه آتش نشاني بهت نشون بدم كيف كني! و كليد خونه دماوند و از جيبم درآوردم: _تا عصر اونجاييم،اگه خواستي آدرس اونجارو به آتش نشاني بده،البته جهت خاموش كردن خودت! و دست به سينه زل زدم بهش كه بعد از اينكه به ميز نگاه كرد و خيالش راحت شد كه همه چي و خورده و چيزي از قلم ننداخته بلند شد و جواب داد: _خيلي ممنون بابت نهار من خودم يه ماشين ميگيرم ميرم و با يه لبخند ژكوند خواست از كنارم رد شه كه بازوش و گرفتم و برگردوندمش سمت خودم و صورتم و به گوشش نزديك كردم و آروم لب زدم: _آخه تو كه ميدوني اول و آخرش مال هيچكسي نيستي جز من،اين ديوونه بازيات چيه؟ و ازش فاصله گرفتم كه حالا انگار از شنيدن حرفم هم غافلگير شد و هم يه جورايي ذوق كرد كه چشم دوخت بهم و فقط يه كلمه زير لب گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌺 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_229 _خيلي گشنم بود عماد،دست پخت آواهم دوست ندارم اين شد كه اومدم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _بابام! سرم و چند بازي به اطراف تكون دادم: _باباتم راضي ميكنم،اصلا دوماد بهتر از من از كجا ميخواد پيدا كنه؟ و چرخي جلوش زدم: _خوشتيپ نيستم كه هستم... تحصيل كرده نيستم كه هستم... از همه مهم تر، عاشقت نيستم كه... پريد تو حرفم: _كه نيستي! با اخم گفتم: _اگه نبودم كه انقدر پيگيرت نبودم سريع جواب داد: _اگه بودي كه... و اين بار من حرفش و قطع كردم: _ببين يلدا،من هم عاشقتم ،هم شوهرتم! اين و تو اون مخ پوكت بگنجون! كيفش و رو شونش جابه جا كرد و راه افتاد: _شوهري كه بابام قبولش نداره! كنارش قدم برداشتم: _مهم قلبِ توعه كه هنوز واسه من ميزنه! و بين راه ايستادم كه متعجب برگشت به سمتم: _چيشد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼