🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
يَجى ءُ الرَّجُلُ يَوْمَ الْقيامَةِ وَ لَهُ مِنَ الْحَسَناتِ كَالسَّحابِ الرُّكامِ اَوكَالْجِبالِ الرَّواسى فَيَقولُ: يا رَبِّ، اَنّى لى هذا وَ لَمْ اَعْمَلها؟ فَيَقولُ: هذا عِلْمُكَ الَّذىعَلَّمْتَهُ النّاسَ يُعْمَلُ بِهِ مِنْ بَعْدِكَ؛ 🌼
☘️ انسان، در روز قيامت مى آيد و با خود كارهاى نيكى چون ابرهاى انبوه يا كوه هاى سربه فلك كشيده دارد، پس مى گويد: پروردگارا! اينها را كه من انجام نداده ام، اينها ازكجايند؟ [خداوند ]مى فرمايد: اين، دانش توست كه به مردم آموختى و پس از تو، به آن عمل كردند. ☘️
🌸 .بصائر الدرجات، ص ۲۵، ح ۱۶. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_109
تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد:
_برسونمت خونه؟
_آره
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا
با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد:
_الی
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی!
سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.
حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم!
با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم:
_دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین.
بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت:
_فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم
این بار مامان گفت:
_نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟
با چند ثانیه مکث جواب دادم:
_آره...من مشکلی ندارم
و لبخند مصنوعی ای زدم:
_حالا امری نیست؟
مامان جواب داد:
_یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم
بلند شدم سرپا:
_من یه چیزی خوردم گشنم نیست
و رفتم تو اتاق....
..............
از نیمه های شب گذشته بود
امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد:
< صبح شد نمیخوای جواب بدی؟>
حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم:
<جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.>
میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟
که من همه چیز و درست میکنم
که لطفا برگرد
اما دیر بود.
اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم.
من داشتم ازدواج میکردم!
کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد،
بهش تن میدادم!
گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁🌹】
-
رفت و غزلم چشم به راهش ...
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌹】⇉ #شھید_استورۍ
【🌹】⇉ #حـــــاجقاســـــم
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🤤💕】
-
غــممخورجوانيمولشـگرتوييمآقا
توعلـيوآقايـي،قنــــــبرتوييمآقا
ايرهبرفرزانه،«سيدعلي»ايمولا
درجبــههجنگنرم،
افسـرتوييمآقا«انشاءالله»
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💕🤤】⇉ #رهبرانهـ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_110
#محسن
جواب آزمایشارو گرفتم و سوار ماشین شدم.
حالا همه چی برای عقد فردا فراهم بود که گوشی و گرفتم تو دستم و به الناز زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_سلام بله
با لحن مهربونی جواب دادم:
_سلام چطوری؟
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_جواب آزمایشارو گرفتم...حلقه هارو هم دارم میرم بگیرم
آهانی گفت:
_خیلی خب منم با سوگند بیرونم یه کم خرید دارم
خوشم نمیومد از رفت و اومدش بااین دختره اما فعلا قصد نداشتم چیزی هم بهش بگم که جواب دادم:
_باشه کارت تموم شد بهم خبر بده
و خواستم خداحافظی کنم که سریع گفت:
_میگم که محسن...
ابرویی بالا انداختم:
_جونم؟
آروم گفت:
_میخوام اون لباسی که واسه فردا دیدمش و تحویل بگیرم میخوای بیای ببینیش؟
کم کم داشت یخش باز میشد و من هم همین و میخواستم که گفتم:
_آره حتما کی کارت تموم میشه بیام؟
جواب داد:
_یه ده دقیقه دیگه سوگند میره آدرس و برات میفرستم بیا اینجا
و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد.
تلفن و قطع کردم و با لبخندی که بی اختیار رو لب هام جا خوش کرده بود منتظر پیام الی بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره مرضیه جواب دادم:
_سلام جانم زنداداش
مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد:
_کسی خونه نیست ستایش هم بهونه میگیره دارم میبرمش خونه مامانم شما کلید داری؟پشت در نمونی؟
کلید همراهم بود که جواب دادم:
_نه کلید همراهمه
باشه ای گفت:
_پس فعلا
گوشی و که قطع کردم پیام الناز هم رسیده بود و آدرس مزون رو برام فرستاده بود،
دور نبودم و چند دقیقه ای میتونستم برسم که ماشین و به حرکت درآوردم و راهی شدم...
با رسیدنم ماشین و گوشه خیابون پارک کردم و چشمی به اطراف چرخوندم حتما توی مزون بود.
پیاده شدم و راه افتادم سمت مزون که چشمم بهش افتاد یه کم بالاتر از مزون مشغول حرف زدن با گوشی بود که رسیدم پشت سرش و گفتم:
_سلام!
چرخ زد سمتم و قبل از اینکه جواب سلامم و بده خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت:
_من باید برم فعلا!
و گوشی و قطع کرد:
_سلام اومدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که گوشیش و گذاشت تو کیفش:
_مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره!
لبخندی بهش زدم و همزمان با قدم برداشتن به سمت مزون گفتم:
_فقط مونده همین لباس دیگه کاری نداریم!
شونه به شونم قدم برمیداشت:
_این لباس و کت و شلوار شما
نگاهم چرخید سمتش:
_من با کت و شلوار راحت نیستم
با یه اخم ساختگی نگاهم کرد:
_بخاطر منم که شده باید راحت باشی
و تکرارکرد:
_باید!
خنده ام گرفت،
هرچی بیشتر میگذشت وجودش بیشتر من و به وجد میاورد که گفتم:
_خیلی خب کت و شلوار میخریم ولی به کراوات و این چیزا اصلا فکر هم نکن!
با خنده گفت:
_کراوات بااون یقه کیپت؟
با ورود به مزون حرفمون ادامه پیدا نکرد و فروشنده که دختر خوش برخوردی بود به سمتمون اومد:
_سلام بالاخره با آقای دوماد اومدی؟
و به سمت لباس ها راهنماییمون کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چادرانه
سلام مردم دنیا✋🏻
بدانید ڪه اگر تمام شما
مرا به خاطر چادرم رها ڪنید
من مے مانم و خدا❤️
من مے مانم و چادرم❤️
چه باڪ!
خدایے دارم مهربان
از تار و پود چادرم به من نزدیڪتر
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_111
لباس های پر زرق و برقی که هنوز نمیدونستم الناز کدوم و پسندیده!
با رسیدن به طبقه بالا الناز جلوتر از من رفت سمت یه لباس با رنگ صورتی روشن و کنارش ایستاد:
_من این و انتخاب کردم...چطوره؟
نگاهی به سرتا پای لباس انداختم با اصطلاحات زنونه اش آشنا نبودم اما پیراهن شیک و ساده ای بود که گفتم:
_قشنگه
فروشنده کنار الناز ایستاد:
_برو تو اتاق پرو برات میارمش
و چشمکی بهش زد و الناز مطابق حرفش راهی اتاق پرو شد.
چند دقیقه ای و پشت در اتاق منتظر بودم که گوشه در باز شد:
_محسن
جلو در ایستادم که درو باز کرد و پرده رو کنار زد:
_چطوره؟
ماتم برده بود!
سکوت که کردم چرخی زد:
_به نظر من که خوشگه..
تو لباسی یقه بازی که تا پایین جذب تنش بود حسابی دیدنی بود!
با این وجود نباید بیشتر از این تو سکوت نگاهش میکردم که گفتم:
_آره خوشگله!همین خوبه..
و همون لباس رو گرفتیم و از اونجا زدیم بیرون.
تصویرش لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت هیکل ظریفش و پوست روشن تنش عجیب تو اون لباس خود نمایی میکرد!
لباس و گذاشتم عقب و نشستم تو ماشین و همزمان صداش و شنیدم:
_کت و شلواری هم که برات دیدم یه خیابون پایین تره...یه کت و شلوار طوسی خوشگل!
ماشین و به حرکت درآوردم و چند دقیقه بعد همونجایی که الناز آدرس داده بود متوقفش کردم و همون کت و شلواری رو خریدیم که از قبل دیده بود کت و شلوار خوش دوختی که خوب به تنم نشسته بود!
حالا همه کارها تموم شده بود و میتونستیم با خیال راحت به فکر فردا باشیم!
چند دقیقه ای میشد که تو مسیر بودیم،دم ظهر بود و بدجوری گشنم بود که گفتم:
_ناهار چی بخوریم؟
تو فکر بود و با حرفم به خودش اومد که گفت:
_چی؟
نگاهی به ساعت انداختم:
_ناهار!
شونه ای بالا انداخت:
_تا ببینیم آشپزهای خونه چی درست کردن
و ادامه داد:
_مامان گرامی بنده و زنداداش شما!
جواب دادم:
_آشپز دوم امروز خونه نیست!
ابرویی بالا انداخت:
_پس سر راهت 4 تا تخم مرغ بخر نیمرو که بلدی درست کنی؟
نوچی گفتم:
_یه بار نشد نسوزه!
خندید:
_پس از بیرون غذا بگیر...پیتزا مثلا
و چشماش و بست:
_پیتزای مکزیکی...تند و دلچسب!
و لباش و با زبونش تر کرد که رو ازش گرفتم،
امروز بدجوری داشت با روح و روانم بازی میکرد !
صدایی تو گلو صاف کردم:
_پیتزا دوست داری؟
اوهومی گفت:
_اوهوم پیتزا مکزیکی و برگر با قارچ و پنیر غذاهای مورد علاقمن
فکری به سرم زد و گفتم:
_خیلی خب الان میریم میخوریم...میریم همونجا که دیدمت و به زور شماره ام و ازم گرفتی!
این و گفتم و زدم زیر خنده که حرصش گرفت:
_اولا کارم گیر بود دوما اون به زور بود؟خیلی هم با اشتیاق شماره ات و تقدیمم کردی!
میگفت و من میخندیدم که یهو بطری آب کنار در و برداشت و با بطری ضربه محکمی به پام زد:
_انقدر نخند!
از درد پام اخمام رفت توهم اما مانع خندیدنم که نشد هیچ بلکه انگیزم واسه اذیت کردنش هم بیشتر شد که بطری و از دستش کشیدم و به قصد تلافی حمله ور شدم سمتش که یهو در بطری باز شد و هرچی آب توش بود خالی شد رو لباسای الناز!
خیس خالص شده بود که جیغ زد:
_من و خیس میکنی؟
دهنم باز مونده بود و حرفی نمیزدم که ادامه داد:
_محسن!
تازه به خودم اومدم و گفتم:
_درش و شل بسته بودم به جون تو عمدی نبود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چـادرانہ‹🦋🌿›
میگفت...
خجالٺ میڪشم همہجا چادر بپوشم😔
معمولاَ تو جامعه هیشکے هم سن و ساݪ من چادری نیست🐚
میشم گاو پیشونی سفید!🙁
گفتم...
قرار نیسٺ همه مثݪ تو باشن ڪه!
ماه اگه بیشتر از یکی تو آسمون ازش بود،
ڪه دیگه فرقے با ستاره ها نداشت😉
تو ماه باش🙂🦋
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_112
شیشه رو تا جایی که میشد داد پایین:
_حالا مگه اینا خشک میشه؟
نتونستم نخندم و زدم زیر خنده:
_خیلی دیدنی شدی!
نیم نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت...
نگاهی که از صدتا فحش بدتر بود و باعث شد تا بی اختیار صدای خنده هام قطع شه!
ناامید از خشک شدن لباساش تکیه داد به صندلی:
_حالا چیکار کنم؟
بیخیال جواب دادم:
_بالاخره خشک میشه دیگه!
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مگه چقدر مونده تا اونجا؟
تازه یادم افتاد که قرار بر خوردن ناهار بوده و گفتم:
_خب اونجا نمیخوریم
سریع پرسید:
_حتما میخوای تو ماشین پیتزا و برگر مهمونم کنی؟
نگاه گذرایی بهش انداختم و یهو گفتم:
_نه...میریم خونه!
یه تای ابروش بالا پرید:
_خونه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_کسی خونه نیست
با این حرفم جم و جور تر از قبل نشست:
_همینجا خوبه!
با رسیدن به اون فست فودی ماشین و نگهداشتم و لبخند گوشه لبی بهش زدم:
_سریع برمیگردم!
و از ماشین پیاده شدم...
......
#الی
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم اینجوری حداقل میتونستم چند دقیقه ای زیر آفتاب وایسم و یه کم اوضاع بهتر شه!
مانتوی چسبیده به بدنم و با دست یه کم از خودم جدا کردم و نگاهی به داخل رستوران انداختم
محسن تو دیدم بود و منتظر آماده شدن غذاها نشسته بود رو صندلی.
با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به ماشین،
تو این چند روز انقدر رفته بود اومده بود و باهام حرف زده بود که اوضاعم روبه راه شده بود اما موضوع دیگه ای هم وجود داشت که نمیذاشت با خیال راحت به محسن و مراسم عقدمون فکر کنم و اون هم وجود سیاوش بود!
سیاوشی که این چند وقت هرشب و جلوی در خونه سر کرده بود و دنبال برگردوندن رابطه اون سالها بود و این تماما خیال باطل بود!
بهش گفته بودم که هیچی دوباره شروع نمیشه اما بیخیال نمیشد
سیاوش همیشه مغرور حالا داشت به هر دری میزد!
اون محسن و جدی نگرفته بود و این قضیه کاملا جدی بود...
تو همین فکر بودم که صدای ویبره گوشیم و شنیدم.
یه نگاه به داخل رستوران انداختم و بعد گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم.
خودش بود!
با استرس جواب دادم:
_دوباره که زنگ زدی!
صدای عصبیش تو گوشی پیچید:
_با اون مردتیکه رفتی بیرون؟
کلافه جواب دادم:
_تو چرا هیچی و جدی نمیگیری؟بهت گفتم دارم ازدواج میکنم چرا باور نداری؟
پوزخندی زد:
_تو چه وجه مشترکی با یه همچین آدمی داری؟تو چجوری میخوای بااون ازدواج کنی؟
نمیخواستم حرفهاش حالم و عوض کنه که گفتم:
_من تصمیمم و گرفتم فردا هم همه چی رسمی میشه ...فردا عقد میکنیم،توهم دیگه نباید با من تماس بگیری
قهقهه ای از سر حرص زد:
_باورم نمیشه...این تویی الی؟چجوری دلت لرزیده واسه آدمی که...
حرفش و قطع کردم:
_دیگه ادامه نده من تصمیم خودم و گرفتم
سریع گفت:
_اگه همین امشب بیام خواستگاری چی؟
دستم لرزید اما نه به سبب دوست داشتن نه به سبب عشق فقط بخاطر یادآوری گذشته!
با مکث جواب دادم:
_دیگه باهام تماس نگیر سیاوش من دیگه مجرد نیستم!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_خداحافظ!
و گوشی و قطع کردم و بعد از خاموش کردن انداختمش تو کیفم...
حرفهای سیاوش تموم انرژِیم و ازم گرفت...
اون درست وقتی چاره پیدا کرده بود که من ناچار به ازدواج به محسن بودم...
تو قلبم جایی نداشت اما گذشتمون اذیتم میکرد اینکه اون روزها آرزویی جز سیاوش نداشتم اذیتم میکرد و من نمیدونستم چجوری میشه باید خودم و آروم کنم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#یا_علی_مدد
مرا که خاک نجف از الست، در نظر است
اگر به عـــــرش روم، روی بر قفـــــا دارم
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#یکشنبه_های_علوی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است