#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_372
سکوتم به درازا کشید،
حرفی نزدم اما تو سکوتم هزار حرف بود،
هزاران ذوق پنهان که بعد از این همه سختی عجیب میچسبید!
با این وجود صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم:
_سایتون کم نشه
گفتم و از اتاق بیرون زدم،
تنم یخ کرده بود و انگار رنگ و رومم پریده بود که به محض ورود به آشپزخونه مرضیه با تعجب نگاهم کرد:
_چیزی شده؟بابا چیزی گفته؟
جوابی که ندادم تعجبش تبدیل به نگرانی شد:
_الی خوبی؟
لبخندی زدم،
از همونا که همیشه میزدم اما حس درونیم ناب بود و کمیاب:
_خوبم،خیلی خوبم
یه کمی حالش جااومد:
_پس چرا...
قبل از تموم شدن حرفش گفتم:
_حاج آقا باهام حرف زد،
با مهربونی،
یه جوری که انگار آشتی کردیم!
خوشحالی و تو چشمهاش دیدم،
چندباری پشت سرهم پلک زد:
_حاج احمد نه و بابا!
و با همون حال و همون لحن ادامه داد:
_ بهترین خبر دنیارو بهم دادی،
دوباره جمع میشیم دورهم،
دوباره این خونه جون میگیره...
داشت واسه ناهاز غذا درست میکرد،
شنیدن این حرفها انقدر حالش و بهتر کرده بود که هرچند مشغول کار شده بود اما چند لحظه یکبار سرش به طرفم میچرخید و میگفت:
_یعنی حال بابا دوباره روبه راهه؟
و خودش جواب خودش و میداد:
_خدایا شکرت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
+ارباب ساسانم
_جونم عروسک
من دستام درد گرفته از بس کار کردم
به صورت کوچولوش خیره شدم
_چرا خدمتکاری میکنی دلبر تو بیا زنمشو ...
نمیشه..من فقط 15سالمه کوچولوام بابام دعوام میکنه...
_غلط میکنه خودم بزرگت میکنم...
https://eitaa.com/joinchat/1731788812C31ee6c5867
دلبریای رعیت 15 ساله...♥️
°•♡کافهعشق♡•°
+ارباب ساسانم _جونم عروسک من دستام درد گرفته از بس کار کردم به صورت کوچولوش خیره شدم _چرا خدمتکار
_تو اون بیرون چه غلطی میکردی؟؟
من فقط رفتم بازی کنم ارباب
با عصبانیت داد زدم
_ مگه بیرون جای بازیه اونم واسه زن ارباب؟
ب...ببخشید ارباب!
_تاوان سرپیچی از دستوراتم بخشش نیست! بیرون انداختن از عمارت.. 😱
https://eitaa.com/joinchat/1731788812C31ee6c5867
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_373
درست شدن همه چی باعث حال خوب هممون بود،
خانواده با دورهم بودن و با دل خوش زندگی کردن معنی پیدا میکرد،
کینه و کدورت هرچقدر بزرگ نمیتونست جلوی محبت و دوست داشتن،
جلوی خوبی و گذشت حرفی برای گفتن داشته باشه!
بخشیدن و بخشیده شدن درس شیرینی بود،
درسی که داشتم با نمره خوبی پاسش میکردم!
شاید عوض شده بودم،
شاید اون دختر سر به هوا یه آدم دیگه شده بود،
نمیدونم...
اما از همه چی راضی بودم،
از این تغییر فکر و عقیده از اینکه فقط به فکر خودم نبودم و با لجبازی سعی نکرده بودم در کدورتهای پیش اومده رو تا زمان نا معلومی ادامه بدم راضی بودم!
کل روز روی نوار خوشبختی گذشت،
مثل پروانه تو خونه میچرخیدم،
خستگی جایی نداشت تو حال امروزم،
فقط دلم میخواست محسن از سرکار برگرده دلم میخواست از حس خوبم بدونه!
مرضیه دم عصر به خونه مامانش برگشت،
آقا مجتبی هم تموم این مدت فقط واسه سر زدن به بابا میومد خونه و کنار مرضیه و ستایش خونه مادرخانمش سر میکرد،
وسایل شام و آماده کردم و تو گلو صدام و صاف کردم و روبه بابایی که با بهتر شدن حالش از اتاق بیرون اومده بود و حالا داشت تلویزیون میدید گفتم:
_زهرا سختشه تا پایین بیاد،
شام و بالا بخوریم
ازش لبخند دیدم،
از مردی که فکر میکردم هیچوقت روی خوش بهم نشون نمیده:
_آره همینکار و میکنیم
و بلند شد و به سمتم اومد:
_وسایل و بده من ببرم بالا
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_374
چشمام گرد شد:
_نه...شما هنوز حالتون خیلی....
حرفم و برید:
_من خوبم دختر
با چرخیدن نگاهش روی میز غذاخوری فهمیدم که میخواد کمکم کنه و من هم نتونستم جلوش و بگیرم،
کمک کرد و وسایل شام و بردیم بالا
تو اتاق زهرا سفره انداختیم روی زمین،
خواب بودن دو قلوها فرصت خوبی بود برای خوردن شام توی سکوت،
سکوتی که شاید همچنان سنگین بود اما آزار دهنده نبود!
خم و راست شدن هنوز برای زهرا سخت بود که واسش غذا کشیدم و با روی خوش تحویلش دادم،
با لبخند نگاهم کرد،
متقابلا لبخندی بهش زدم.
حس خوب امروز داشت بعتر هم میشد که گفت:
_ممنون بابت این روزها و اومدنت به این خونه
مطمئن بودم که چشمهام درخشیید،درست مثل چشم های زهرا!
هنوز حرفی نزده بودم که بابا گفت:
_پرستاری کردن از دوتا مریض کار هرکسی نیست ولی تو تونستی،
تونستی مارو خجالت زده کنی!
لبهام و با زبون تر کردم،
بی اختیار نفسی سر دادم:
_این حرفها درست نیست،غدا از دهن میفته
و سرم و انداختم پایین و به ظاهر مشغول خوردن غذا شدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_375
غذایی که نمیدونستم راه به کجا داره اما خوشمزه ترین بود،
دلچسب ترین بود...
حرف بابا توی ذهنم تکرار میشد،
لبخند زهرایی که قبلا همو شسته بودیم و پهن کرده بودیم برام تداعی میشد.
روز فوق العاده بود!
ساعت از 12 شب میگذشت که بالاخره محسن اومد خونه،
متوجه حضورش که شدم رفتم جلوی در و دست به سینه منتظر اومدنش موندم،
با دیدنم همراه با تعجب خندید:
_زن حسابی چرا تا الان بیدار موندی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_میخواستم بخوابم نتونستم،
نشد بی تو
کنارم که رسید جواب داد:
_نازگل من میخوابیدی خستگی این روزها از تنت درمیومد
آروم خندیدم:
_نازگل؟
از این حرفهاهم بلدی؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم و کفش هاش و درآورد:
_یادم نمیاد از گل نازک تر بهت گفته باشم
متفکر نگاهش کردم و با اشاره دستش راه افتادم تو خونه و محسن دنبالم اومد:
_راست میگی،خودمم یادم نمیاد
از خستگی خمیازه ای کشید:
_برو بخواب منم الان میام
با سماجت سر جام ایستادم:
_خوابم نمیاد زود به کارهات برس
چشم ریز کرد:
_چیزی شده؟
چیزی میخوای بهم بگی
لبم و گاز گرفتم و سری به نشونه تایید تکون دادم،
قیافش متفکرانه شد:
_اتفاق خوبیه؟
دوباره سر تکون دادم،
لبخند دندون نمایی زد و با ناباوری گفت:
_نه...
دارم بابا میشم؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_376
با شنیدن این حرفش لب و لوچم آویزون شد اما محسن همچنان ادامه داد:
_چجوری فهمیدی؟
ولش میکردم آخر سر باید یه بچه تحویلش میدادم که چشمهام و با حرص بستم و دوباره باز کردم:
_خیلی خنگی!
من اسم بچه آوردم؟
باد کله اش خوابید:
_پس چی میگی؟
چشم و ابرویی براش اومدم و بهش نزدیک تر شدم:
_اینجوری که نمیشه،
اول برو یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره بعد بهت میگم
با تردید جواب داد:
_خدا بخیر کنه
با خنده های آرومم راهیش کردم و خودم به اتاق برگشتم،
دلم میخواست وقتی باهاش حرف میزنم و از خوب شدن همه چی میگم خوشگل باشم،
میخواستم از دیدن من با این لوندی و موفق شدنم واسه آشتی با خانوادش کیف کنه!
به خودم رسیدم...
از رژ لب قرمزم بعد از مدتها برای دلبری از محسن استفاده کردم،
لباسم و عوض کردم،
به موهام شونه زدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم،
همه چی خوب بود...
همینجوری که با حوله موهاش و خشک میکرد وارد اتاق شد:
_خب حالا بگو...
با دیدنم در حالی که موهای بلندم روی شونه های لختم نشسته بود حرفش نصفه موند و دقیق تر نگاهم کرد:
_ داری گیجم میکنی
پاشدم و به سمتش رفتم شومیز حریر یقه قایقی مشکی رنگم چشم هاش و پر کرده بود که گفتم:
_چون این روزها اینجا درگیریم و وقت نمیکنم به خودم برسم باید گیج شی با یه لباس خوب؟
لبخند کجی زد:
_لباست هیچی؛
با سرخی لبهات چیکار کنم؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_377
شونه ای بالا انداختم:
_دلم واسه رژم تنگ شده بود
خنده هاش بالا گرفت:
_پس بخاطر من نیست،
خیلی خب من میخوابم!
و حوله رو روی در آویز کرد و راه افتاد سمت تخت که با حرص صداش زدم:
_بخوابی؟
پس من واسه کی به خودم رسیدم؟
خنده هاش ادامه پیدا کرد:
_میگن دروغگو کم حافظه میشه!
نشست روی لبه تخت و ادامه داد:
_بیا بشین و هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کنارش نشستم قبل از اینکه چیزی بگم گفت:
_امشب خوشگل تر از هرشب شدی!
ابروهام به نرمی بالا رفت:
_پس هرشب خوشگلم!
موهام و پیچید دور انگشتش:
_هر روز و هرشب!
وقتی اینطوری حرف میزد دیگه تو دنیا چیزی کم نداشتم...
خودم و بیشتر بهش نزدیک کردم؛
میخواستم راحت تر ب بازی با موهام برسه و با صدای آرومی گفتم:
_میخواستم بهت بگم که...
مردمک چشمهاش که به سمتم چرخید با تاخیر ادامه دادم:
_بگم که امشب با بابا و زهرا شام خوردیم،
باهم!
دستش رو موهام شل شد و بی پلک زدنی نگاهم کرد:
_بابات ازم تشکر کرد بخاطر بودنم و زهراهم همینطور
هنوز مات مونده بود،
حرفم و ادامه دادم:
_قبل ترش و بگم،
وقتی صبح واسش صبحونه بردم دستم و پس نزد،
میدونی بهم چی گفت؟
لب زد:
_چی؟
لبهام و با زبون تر کردم:
_گفت دلم میخواد بچه محسن و ببینم،بچه تو و محسن
بی هیچ حرفی فقط داشت لبخند ژکوند تحویلم میداد که خودم و واسش لوس کردم و کش و قوسی به کمرم دادم:
_خلاصه ما تو نبودنت آشتی کردیم جناب،الان بیشتر از تو واسه آدمهای این خونه عزیز نباشم کمترهم نیستم!
لبخندش به قهقهه تبدیل شد:
_باورم نمیشه...
یعنی همه چی تموم شد؟
تو...
منتظر بودم تا حرفش و ادامه بده اما ادامه حرفش تبدیل به یه بوسه شد،
بوسه ای از پیشونیم که موقتا خنده هاش و قطع کرد و چند رثانیه بعد از سر گرفته شد:
_تو فوق العاده ای الی...
فوق العاده!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_378
حتی بهم مهلت جواب دادن نداد و سفت بغلم کرد انقدر که صدای خنده هام ساکت شد و دست های محسن دور کمرم حلقه شد،
نفسی گرفتم و سرم و روی شونش گذاشتم،
موهام و میبوسید:
_نمیدونم چجوری بهت بگم که بدونی که بفهمی من خوشبخت ترین مرد دنیام که تو سهم من شدی،
تویی که از راحت زندگی کردن گذشتی و بخاطر من این روزهارو تحمل کردی
سرم و از روی شونش برداشت و خیره تو چشم هام ادامه داد:
_بخاطر من پرستار بابام شدی،
پرستار خواهرم و دوتا بچه اش شدی،
واست چیکار کنم؟
چجوری جبرانش کنم؟
حتم داشتم با این حرفهاش لپهام گل انداخته که رو ازش گرفتم و با صدای آرومی گفتم:
_همینکه حالت خوبه بخاطر آشتی با خانوادت واسم کافیه
خوشحالیم کمی فروکش کرد.
اینور همه چیز داشت روبه راه میشد اما تو خونه پدری خودم چه خبر بود؟
چقدر دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود...
دلتنگی یه جوری تو دلم رخنه کرد که تموم حال خوبم از بین رفت!
به نظرم تموم سرخی گونه هام روبه سفیدی رفت!
تنم یخ کرد و انگار محسن هم متوجه همه چیز شد که صداش به گوشم خورد:
_فردا برو خونه پدرت
نگاهم به سمتش چرخید،
من نمیخواستم تنهایی به اون خونه برم نمیخواستم محسن راهی به اون خونه نداشته باشه،
حرفش و رد کردم:
_اینجوری نمیرم،
یه روز که همه چی خوب شد باهم میریم
لبخندی تحویلم داد:
_میریم،
هر وقت که تو بگی میریم،
هر چندبار هم لازم باشه میگیم غلط کردیم!
خنده ام گرفت و حرفی نزدم،
فقط نگاهم کرد،
نگاهش روی صورتم بود،
روی خنده هام!
یه دل سیر خندیدم و با نفس عمیقی خنده هام و پایان دادم،
نگاهش اما تموم شدنی نبود،
هنوز داشت نگاهم میکرد که با تعجب ابرویی بالا انداختم:
_اتفاقی افتاده؟
لبخند گوشه لبی زد:
_گفتم که خوشگل تر شدی
سرش و خم کرد تو گوشم و لب زد:
_نگفتم بی تاب تر شدم؟
برخورد نفس های گرمش روی گوش و پوست گردنم باعث شد تا چشم هام بسته شه و چیزی نگم!
با احساس داغی لب هاش روی گونم یخ زدم چشم باز کردم که سرش و عقب کشید:
_بی تابت شدم!
گفت و دوباره لبهاش روی گونم نشست...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_379
روزها میگذشت،
یکی بعد از دیگری،
تند و سریع،
انگار کسی در تعقیب زمان بود!
حال بابا کاملا روبه راه شده بود،
زهرا و بچه هاهم از این خونه رفته بودن،
مادر مرضیه بهتر شده بود و برادر مرضیه واسه مراقبت از مادرشون اومده بود و مرضیه بعد از روزها به خونش برگشته بود.
حالا وقت رفتن ما بود،
چمدون و بسته بودم و منتظر برگشتن محسن از سرکار بودم،
مثل همیشه آخر شب میومد خونه و هنوز چند ساعتی باقی مونده بود.
موقع شام خوردن بود که رفتم تو آشپزخونه،
ستایش پیش پیش داشت غذاش و میخورد
با دیدنش لبخندی زدم:
_شکمو چرا صبر نمیکنی با همه غذا بخوری؟
چشم ازم گرفت و جواب داد:
_گشنمه الی جون
و سریع ادامه داد:
_ببخشید، زن عمو
شیرین زبونیش که جای تعجب نداشت چون دختر مرضیه بود اما لبخندم تبدیل به خنده های آرومی شد:
_نوش جونت
گفتم و همزمان صدای مرضیه رو شنیدم:
_کاش همین جا میموندین
چشم دوختم بهش:
_همدیگه رو زود به زود میبینیم
تبسمی کرد و بعد شروع کرد به چیدن میز غذاخوری تو آشپزخونه و همزمان با صدای نسبتا بلندی گفت:
_باباجان،آقا مجتبی بیاید شام
تو چیدن میز کمکش کردم و رو صندلی کنار ستایش نشستم،
فضا هنوز برام سنگین بود،
خصوصا با آقا مجتبی که جز یه سلام و احوالپرسی ساده حرف دیگه ای نزده بودیم.
مشغول خوردن غذام بودم که بابا یه کم آب خورد و گفت:
_خونه ای که گرفتید کجاست؟
غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم:
_خیلی به اینجا دوره
لیوانش و روی میز گذاشت و ادامه داد:
_دیگه لازم نیست برید اونجا، برگردید به خونه خودتون هرچی هم که لازم دارید واسه پر کردن خونه بخرید
جواب دادم:
_ما تو اون خونه راحتیم
جدی نگاهم کرد:
_من راحت نیستم، اون خونه واسه شماست پس برگردید
هنوز چیزی نگفته بودم که مرضیه گفت:
_یه کم هم به فکر ما باش سخته رفت و اومد به خونه ای که خیلی دوره!
لبخندی تحویلش دادم و دوباره غذا خوردنمون از سر گرفته شد،
برگشتن به اون خونه قشنگ و از نو ساختنش حالم و خوب تر میکرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_380
با اومدن محسن،
کلید خونه رو تحویل گرفتیم،
امشب نمیرفتیم اونجا اما قرار شده بود برگردیم به اونجا،
تو تموم مسیر ساکت بودم،
شاید از خستگی شایدهم به طرز عجیبی داشتم دلتنگ روزهایی میشدم که گذشت!
نمیدونستم اما حال غریبی داشتم.
با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم:
_تو فکری
نیم نگاهی بهش انداختم:
_شاید باورت نشه ولی دلم واسه خونه بابات تنگ شد
ابرویی بالا انداخت:
_میخوای دور بزنم؟
صدای خنده های آرومش من و به خنده انداخت:
_گفتم دلم تنگ شده، نگفتم که برگردیم
سری تکون داد:
_حقه باز...
#سیاوش
روزی که منتظرش بودیم رسید.
روز عقد.
هستی کنارم نشسته بود و تو سکوت منتظر شنیدن جوابش به عاقد و ورودش به زندگیم بودم که این بار هم چیزی نگفت و عاقد برای بار سوم پرسید:
_عروس خانم بنده وکیلم؟
لبهاش که به گفتن بله باز شد بی اختیار با لبخند نگاهش کردم،
تموم شد.
بالاخره سختی ها تموم شد،
بالاخره هستی علاوه بر قلبم توی شناسنامه ام هم ثبت شد.
صدای دست زدن مهمونایی که واسه عقد اومده بودن مانع از این نشد که چیزی نگم و آروم گفتم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_381
_نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره
ذوق چشم هاش حالم و خوب میکرد:
_نمیزارم خستگی به تنت بمونه
هزار تا حرف برای گفتن داشتم،
هزار جمله،که میخواستم همشون و عملی کنم اما فعلا فقط همین دو جمله بینمون رد و بدل شد.
بعد از اتمام عقد و امضا کردن عقدنامه بالاخره فرصت شد که باهم خلوت کنیم.
واسه شب مهمونی بزرگی به پا بود اما فعلا چند ساعتی و برای باهم بودن وقت داشتیم که بردمش بالا،
تو پیراهن شیری رنگ تنش حسابی به دلم نشسته بود،
حسابی میدرخشید درست مثل شاین قشنگ لباسش،
تو اتاق جلوی آینه ایستادم،
هستی رو یک قدم جلوتر،
کنارم تنظیم کردم،
از تو آینه نگاهم و بهش دوختم،
نظیر خنده هاش و ندیده بودم،
حالش و انقدر خوب ندیده بودم،
هیچوقت،
هیچوقت!
پشت سرش ایستادم و دستهام و دور کمرش حلقه کردم،
لبخندش عمیق تر شد.
سرم و نزدیک صورتش بردم و بوسه ای به گونش زدم،
نفس عمیقی کشیدم و تو گوشش لب زدم:
_بالاخره همه چی تموم شد،
مال من شدی!
دستهاش و روی دستهام گذاشت:
_میدونی الان دلم میخواد فقط بشینم اون آهنگه رو گوش کنم،
من از تمام دنیا شبی بریدم تو را که دیدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟