داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_هجدهم -خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_نوزدهم
حالا اون یکی رو خودت ببند .ای به چشم دادگر جونم وقتی بند کفشا رو بستم بلند شدم و چند بار بالا و پایین پریدم یوهووووووووووووو حالا بپر بریم گربه خانوم که خیلی دیر شده (می دونم این دباغ مشکل خود درگیری هم داره شما به روش نیارید تنها ست دیگه برای کی فک بزنه یکم انصاف داشته باشید :D)به دمدر صاحبخونه گرام رسیدم بعد از کلی در زدن و منتظر شدن با اون شکم گندش امدوای زنش چطوری اینو تحمل می کنه اگه زن بود بدون شک می گفتم ۶ ماهه بارداره…. وای بلا به دور …..انوقت بچه اش چقدر زشت می شد. …..تصورش هم وحشتناکه حالا همچین می گی وحشتناک انگار خودت ماه شب چهاره ای ………..خوب چهارده نه ولی ماه شب اول که هستم -سلام اقا خسروخسرو -علیک -کار داشتید که گفتید بیامخسرو- اره تا اخر ماه خونه رو خالی کن(همه به یاد حشمت فردوس )دکی چرا؟خسرو- دیگه خوشم نمیاد مستاجرم باشیمن که اجاره تونو هر ماه می دم اقا خسروخسرو – می خوام بکومش – بکوبیش که چی بشه؟خسرو- که بسازمش – بسازیش که چی بشهخسرو- ای بابا حالا من باید به توی الف بچه هم جواب پس بدم تا اخر ماه دنبال خونه باش گناه که نکردم که خونم تا اخر قیامت دست تو باشه-ولی شما به عمه ام قول دادیخسرو- عمه ات چند وقت مرده جوجه ۳ ساله بعد تو دلم گفتم اقا خرسه خسرو – خوب خدا خیرت بده من تو این سه سال قولامو به عمه ات تموم کردم حالا هم انقدر فک نزن – ولی اگه بیرونم کنی من کجا برمبا گفتن بیا سر قبر من درو بست و رفت توحالا خوبه دللال ملک و ساختمون نیستی شکم گنده همچین می گه می خوام بکوبمش و بسازمش که انگار می خواد شعبه ۲ برج میلاد و بسازه پشت در زبونمو در اوردم و بلند گفتم گامبوی بی خاصیتدر به شدت باز شد- وای مگه نرفتید هنوز تو خونه اقا خسرو خسرو – تو چیزی گفتی؟- نه فقط گفتم من کجا مثل شما صاحبخونه با خاصیت پیدا کنمخسرو – با خاصیت- ببخشید من برم دیرم شدهخسرو- یادت نره تا اخر ماهوارد شرکت شدم دست راستمو گذاشتم طرف شکسته عینکم که به چشم نیاد با هزار بدبختی خودمو به بایگانی رسوندماخیش…………….. رد شدن از این راهرو مثل رد شدن از پل صراطه کمی از پرونده های دیروز رو میز بود برشون داشتم و رفتم سمت بایگانی نمی دونستم دادگر امده یا نه شاید امده و رفته دفتر مدیریت مشغول جابه جا کردن پرونده ها بودم هنوز برای دیدن مشکل داشتم همش مجبور بودم چشمامو بمالونم بس که درد می گرفت همونطور رو زمین ولو بودم و پروند ها رو می زاشتم سر جاشون و شماره گذاریشون می کردم .دباغ دباغ کجایی؟صدای دادگر بود همونطوری که پروند هارو دسته می کردم……. تو بایگانی دادگر- پس چرا نمی بینمت – بیا ته سالن رو زمینم دادگر- رو زمین چیکار می کنی ؟با خنده گفتم دنبال سوسکمسوسک…پس چرا پیدات نمی کنمبلند شدم که خودمو بهش نشون بدم که مانتوم موند زیر پام و تعادلم از دست دادم و دوباره ولوی زمین شدمدادگر سریع خودشو بهم رسونددادگر- تو اگه یه روز به زمین نخوری نمیشه-چرا میشه ولی باور کن دست من نیست دادگر- چیزیت نشد – نه حالا عینکم کو تو این تاریکی چطور پیداش کنمدادگر- دنبال چی هستی ؟- ببخش ببین می تونی عینکمو پیدا کنی دوتا یی چهار دستو پا در حال گشتن بودیم چون کف اتاق تاریک بود و خوب دیده نمیشد دادگر- اهان فکر کنم پیداش کردم کمی سرم درد می کرد همونطور رو زمین نشسته بودم- میشه بیاریشدستمو گذاشتم رو سرم دادگر- عینک نمی زنی اذیت میشیبا تکون سر گفتم اره رو به روم نشسته بوددادگر- بیا بگیرش دستمو دراز کردم و عینکو از دستش گرفتم -خدا رو شکر نشکسته… با مقنعه گرد و خاکی که رو عدسی نشسته بود و پاک کردم دادگر هنوز داشت خیره نگام می کرد عینکو گذاشتم رو صورتم – خیلی ممنون منتظر شدم که اون بگه خواهش می کنم قابلی نداشت خانومی نه خانومی رو بی خیال همون دباغ بگه خوبهولی اون هنوز خیره بود – گفتم ممنونا بعد دستمو جلوی صورتش تکون دادمنخیر انگار جن دیده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستم
– ببین من زشت هستم ولی نه انقدر که تو اینطوری بهم نگاه کنیولی اون ساکت بود اروم دستاشو به طرف صورتم اورد یکم ترسیدم و سرمو عقب کشیدمبازم خواستم بشکم عقب تر ولی نشد که نشد اخه کلم با تمام محتویاتش به دیوار رسیده بود- اقای دادگر چی شده ؟هان؟داری چیکار می کنی؟زبونم بند امده بود چشامو بستم که دیدم عینکمو از روی صورتم برداشت اروم چشمامو باز کردمدادگر- تو چشات چه رنگیه؟- هان؟دادگر- چه رنگ قشنگی داره…. با این مژه های بلندت چشات چقدر ناز شدن ….. یه لحظه نفسم بند امد و گر گرفتم و بهش خیره شدم اما با تمام گیجیم فهمیدم اون حق نداره انقدر راحت با من اینطوری حرف بزنه زودی به خودم امدم به شدت عینکو از دستش قاپیدم….. خجالت بکشید از جام بلند شدم و از بایگانی زدم بیرون پشت میزم نشستم و با حالت کلافه ای خودکارو تو دستم می چرخوندم که امد ……..رومو کردم طرف دیواردادگر- خانوم دباغ باید منو ببخشید – خوشتون میاد یکی با مادر و خواهرتون این کارو کنه بعدم هر چی از دهنش در امد بگهدادگر- من که به شما توهین نکردم ….ولی بله حق دارید بازم معذرت می خوام دادگر- منو می بخشیجوابشو ندادمدادگر- ببخش دیگه یه غلطی کردم ……….دیگه تکرار نمیشه – خیل خوب چون دیروز یاد دادی چطور بند کفشام ببندم همین یه بارو می بخشم فقط تکرار نشه هابا لبخند گفت چشم- چشت بی بلا انشالله که من برم برج میلاددادگر- ولی معمولا می گن کربلابه قول خانوم شیرزاد واقعـــــــــــــــــاسرشو با خنده تکونی داد و نشست پشت میزش- شما هم از اینکه به من بخندید لذت می بریددادگر- نه اصلا- پس چرا هرچی می گم بهم می خندیددادگر- اخه خیلی با نمک حرف می زنی و همه چی رو خیلی اسون می گیری و….از همه مهمتر هرچی به ذهنت می رسه همون موقع می گی- این خیلی بدهبا گفتن نه دوباره لبخند زدمنم مثل خودش لبخند زدم که دیدم اونم با لبخندم به لبخند مسخرش ادامه دادزودی اخم کردم و گفتم – پس دیگه نخندبیچاره حالش گرفت و دهنش وا موند بهم خیره شد و دیگه نخندید و مشغول کارش شد.دادگر- دباغ با اون عینک تو مشکلی نداری؟- اقای دادگر دنبال یه خونه اجاره ای می گردم شما سراغ دارید؟دادگر- خونه ؟ تا چقدر می تونی اجاره بدی ؟- خوب من ۱۵۰ تومن بیشتر نمی گیرم……………. پول پیش هم ندارم ……بتونم ماهی ۱۰۰ تومن بدمدادگر- خونه ای که توش زندگی می کنی اجاره ایه ؟- ارهدادگر- ببخش می پرسم مگه پدرت اجاره خونه رو نمی ده که تو رو پول خودت حساب می کنی ؟- خونه سراغ ندارید بگید ندارید چرا انقدر سوالای بی ربط می پرسید .دادگر- باید ببینم ولی هر جا بری پول پیش می خواد لبامو توهم جمع کردم و دوباره با خودکار ور رفتم در حال فکر کردن بودم که یهو از جام پریدم………… وای دیدی چی شددادگر- – دباغ کشتی منو چرا یهو داد می زنی-من فردا با مژی قرار دارمدادگر- مژی کیه-همون مژگان سوسولهدادگر- خوب قرار داری که داری برو سر قرارت اینکه وای کردن و دادو قال نداره- چرا نمی فهمی اون منتظر من نیست منتظره توهدادگر- چی ؟- اخه گفتم که…. من عکس تو….. نه ببخشید شما رو نشونش دادمدادگر- خوب سر قرار کسی نمی ره- نمیشه کهدادگر- چرا نمیشه؟-اگه شما اینجا کار نمی کردید یه چیزی…. ولی فردا پس فردا شما رو اینجا ببینه انوقت چیکار می کنیدادگر- دباغ ؟ دباغ ؟-بله بلهدادگر- تو مگه قصدت حال گیری نبوده -اره خوبدادگر- خوب اگه من برم که بیشتر بهش خوش می گذرهبا نا امیدی خودمو رو صندلی انداختم ….اره ها……. چرا من خودم به این موضوع فکر نکرده بودم دادگر- دباغ؟بهش نگاه کردم داشت با شیطنت بهم می خندیددادگر- می خوای اساسی حالشو بگیریم-با خنده گفتم ارهدادگر- گفتی ایدی دوستاشو داری؟-اره همه ۵۰ نفرشونودادگر- چی ۵۰ نفر -کمه؟دادگر- چه خبرشه……. حالا می دونی با کدومشون بیشتر چت می کنه؟-اره دادگر- خوب ایدی دوتا شونو بهم بده -می خوای چیکار کنی؟دادگر- یه کار خوب …….که دیگه چت کردنو برای همیشه فراموش کنه- مرگ من دادگر- جان تو- باز خودمونی شدیا دادگر- چشمکی زد و گفت ببخشید …. جون خودم دل تو دلم نبود امروز با مژگان قرار داشتیم از صبح دادگرو ندیده بودم یعنی امروز مرخصی داشت و بهم گفته بود اخر وقت با سرویس نرم و منتظرش بمونم.ساعت ۵:۱۵ بود و با مژی ساعت ۷ قرار داشتیم داشتم ناخونامو می جویدمکه صدای زنگ تلفن امد بلهدادگر – بدو بیا من بیرون منتظرتمسریع کیفمو برداشتم و با عجله خودمو به ماشینش رسوندم در جلو رو باز کردم و پریدم تو ماشینهنوز بهش نگاه نکردم همون طور که به جلو خیره بودم شروع کردم به حرف زدن وای دادگر دارم از ترس می میرم فکر می کنی نقشمون بگیره…. خداروشکر من این وسط نیستم وگرنه حسابی خراب کاری می کردم……… می دونی که…… من استاد خراب کاریم از صبح تا بحال هزار بار فکر کردم بی خیالش بشیم….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستویک
ولی بازم گفتم نه …… حالا تو چی… تو چی می گی بریم نریم بی خیالش شیم نشیم حالشو بگیریم نگیریم خلاصه نمی دونم هرچی تو بگی بازم داشتم ناخونامو می جویدمدادگر – علیک سلام خانومهمونطورکه ناخونامو می جویدم به طرفش برگشتموای خدا جون…………. این کیه ؟ چه شیش تیغی کرده …. صورتش از سفیدی داشت برق می زد موهای مشکیشو به سمت بالا شونه کرده بود و کمی از موهاشو رو پیشونیش ریخته بود کت وشلوار طوسی رنگ خوش دوختی پوشیده بود که خیلی خوش هیکل و خوشتیپش کرده بودبوی ادکلشو که نگید من یکی رو مست کرده بود (وای چقدر من ندید بدیدم وای وای وای)- اوه اوه جلل الخالق خودتی دادگر ؟ بابا چه جیگری شد ی ها وای بازم هر چی به ذهنم رسیده بود به زبون اورده بودم سریع دوتا دستمو گذاشتم رو دهنم- وای ببخشید خندش گرفته بود دادگر – بریم ؟سرمو اروم تکون دادم و گفتم بریم دادگر – پس پیش به سوی حال گیری***به جلوی کافی شاب مورد نظر رسیدم دادگر – خوب پیاده شو -نه من دیگه نمیامدادگر – چرا؟- اخه می ترسمدادگر – دباغ تمام مزش به اینه که تو از نزدیک ببینی چطور حالش گرفته میشه – یعنی باید بیامدادگر – خودت می دونی – باشهدادگر – فقط یه جایی بشین که دیده نشی تو زودتر برو یه جای دنج پیدا کن- دادگر بیا برگردیمدادگر – چرا انقدر تو می ترسی خوبه قرار نیست تو کاری کنی ………. برو انقدرم نترس دختر… یکم دل و جرات بد نیستا-باشه موفق باشی دادگر – ممنون تو برو بشین و حالشو ببر کافی شاب نسبتا خلوتی بود نه اینکه جای با کلاسی بود سریع دستمو گذاشتم پشت لبم که از کلاس اینجا چیزی کم نشه . چشم چرخوندم و یه جای خوب پیدا کردم به اطراف خوب نگاه کردم هنوز مژی نیومده بودبازم ترسیده بودم و ناخونامو می جویدم که مژی وارد کافی شاپ شد.ای خدا بد سلیقه تر از این دختر هم کسی پیدا میشه…. چی پوشیده بود …..چطور دکمه های مانتوشو بهم رسونده بودوای وای تو رو خدا راه رفتنشو ببین مثل پژو ۲۰۶ صندوق دار داره راه میرهفکر کنم هرچی رژ لب تو خونه داشته ریخته رو اون لبای باد کردش به در خیر شدم که دادگر با یه شاخه گل رز قرمز داشت به در وردی نزدیک میشد. منو رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم در و که باز کرد سری چرخوند اول چشمش به من خورد و چشمکی برام زد …..دوباره چشم چرخوند و به مژی رسید مژی مثل این اسکولا از دیدنش از جاش پرید و براش دست تکون دادخر خدا انگار ادم ندیده…. ببین چطور دار ه برای دادگر له له می زنه خوشم میاد تا چند دقیقه دیگه حالش اساسی گرفته میشه دادگر به سمت میزش رفت و برای احترام کمی خم شد و گلو به مژی دادمژی هم که انگار بهش دنیا رو داده باشن از خوشی رو پاش بند نبود گونه هاش قرمز شده بود و به قول ما افتاب مهتاب ندیده ها گل انداخته بود بی شرف با چه ذوقی هم به دادگر خیره شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستودو
قورتش ندیا بد بخت ….صاحب دارهزهرمار کدوم صاحب…. باز جو گیر شدی دباغنمی دونم دادگر چی بهش می گفت که مژی فقط می خندید بعد از چند دقیقه مژی بلند شد وروی صندلی کناریه دادگر نشست نگاش کن نگاش کن تو روخدا دختره چندش اور هیز….. ولش کنن… الان تو ملا عام دادگرو ماچ بارون می کنه خدایی ماچ هم داره کی حاضر میشه این صورت سفیدو تو دل برو رو بی خیال بشهدختره گیس بریده تو دو روز با یه مرد گشتی از خود بی خود شدی…. خاک بر سرت بی شعورت… ادم شو من کی با هاش گشتم خوب چه فرقی داره بیرون بگردی یا تو محل کار ببینیشنکنه مژی مخشو بزنهنه بابا انقدر دادگر بد سلیقه نیستاره بد سلیقه نیست مژی رو ول می کنه میاد توی گربه رو می گیره شیطونه میگه با این گلدون برم بکوبم تو سرشوای خدا چه طوری از دادگر اویزون شد….. مرد غیرتت کو بکوب تو ملاجش هنوز تو جدال افکارم بودم که یه پسر با تیپ اسپرت وارد شد تو دستش یه گلدون کاکتوس بود سری چرخوند و نگاش رو مژی میخکوب شد چهرش درهم رفت و به طرف مژی رفت وای مژی به شدت رنگش پریدهدادگر نگاهی به پسره و بعد نگاهی به مژی کردهنوز بهم خیره بودن که یکی دیگه امد تو کافی شاپ و البته این بار با گل قورباغه به جون مادرم اینم با مژی کار داره بعلهههههههههههههههههههههه هههههههههرفت طرفشون حالا هرچی ادم تو کافی شاپه دارن نگاشون می کنن… اخه خدایش خیلی تابلو بودنیکی گل رز یکی کاکتوس یکی قورباغه خدا بگم چیکارت کنه دادگر گل قحط بود گفتی اینارو بیارن حالا مژی شده بود مثل روحا ….رنگ به رو نداشت پسر کاکتوسی – خفه شومژی- درست حرف بزنپسر قورباغه ای – هوی چرا اینطوری حرف می زنی…مگه با من قرار نداشتیدادگر- خانوم من فکر کردم ادمی …نمی دونستم سر کارممژی -نه نه اشتباه شدهسه نفری باهم ……………………..چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مژی زبونش بند امده بود دیگه اشکش داشت در میومددادگر گل رزو از روی میز برداشت و پرت کرد رو صورت مژی و گفت بی لیاقت و از جاش بلند شدمژی- توروخدا هانی اشتباه شده دادگر- خفه شو دختره هرزه و بدون توجه به حرفای مژی از کافی شاپ زد بیرون پسر کاکتوسی با اون یکی دست به یقه شدن پسر کاکتوسی- تو با کی قرار گذاشتی مژی با گیجی گفت با تو پسر قورباغه ای – مگه دیشب به من نگفتی بیام پس این چی می گه مژی – وای توروخدا بس کنید و دستشو خواست محکو بکوبه به میز که دقیقا کف دستش خورد به کاکتوسمژی – وای مامان سوختم …بسه دیگه تمومش کنید دوتا پسر با عصبانیت به طرفش برگشتن و با هم گفتن خفـــــــهمژی با ناباوری وایستاده بود و نزاع دو پسرو نگاه می کرد کاکتوسی – اصلا ما برای چی داریم دعوا می کنیم قورباغه ای -نمی دونم پسر کاکتوسی دست اشارشو به طرف مژی گرفت….. همش تقصیره اینهقورباقه ای- اره داریم به خاطر یه دختر ه ایکبیری یقه همو پاره می کنیم حالا کافی شاپ شده بود تله تئاتر همه با هیجان این صحنه ها رو نگاه می کردنپسر کاکتوسی – حقشه این کاکتوسو تو اون دهن بی ریختت فرو کنم بعدم گلدونو محلم کنار پای مژی خرد کرد و از در خارج شدمژی – باور کن اینا می خواستن منو پیش تو بد کنن من از این دخترا نیستم احسانقورباقه ای – اره می دونم تو الهه پاکی هاییمژی – بیا بیشین کمی اروم بشی……….. اونا لیاقت منو نداشتنقورباقه ای لابد من اسکول لیاقت تو رو دارممژی – وا احسسسسسسسسسسانبا گفت کلمه زهرمار یه کشیده محکم کوبید تو دهن مژیدیگه حسابی خر کیف شده بودم با خوشحالی از جام بلند شدم و از کنار میز مژی رد شدم در حالی که دستشو گذاشته بود رو کشیده ای که احسان بهش زده بود و گریه می کرد چشمش به من خورد دهنش باز موندبود تیر خلاصو بهش زده بودم سرمو از روی تاسف براش تکون دادم و از کافی شاپ زدم بیرونایول دادگر جون خودم………………. دمت گرم……………… قربون اون لپات…………….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوسه
فدای اون چشات ……………..اوه اوه ببخشید باز جو گیر شدم ماشینش انور خیابون پارک بود جلدی پریدم تو ماشین وای دادگر عالی بود تا حالا مژی رو اینطور ندیده بودم نمی دونی وقتی که امدی بیرون با چه حسرتی بهت نگاه می کرد کلک این دیگه چه گلایی بود که گفته بودی بیارن-خیلی باحالی پسر دادگر- ممنون دختر با حالی از خودته- هی هی باز من خندیدم تو پروشدیدادگر- چرا ضد حال می زنی ای بابا -خوب بی خیال چی بهش می گفتی که انقدر مجذوبت شده بوددادگر- می خوای بدونی -ارهدادگر- نه نمیشه- وا چرا ؟دادگر- چون حسودیت میشه- دادگر؟دادگر- خیل خوب خیل خوب بذار از اینجا دور شیم بهت می گمدادگر گفت که بهش گفته تو همون شرکتی کار می کنه که مژی هم اونجا کار می کنه و وقتی اونو اونجا دیدتش ازش خوشش امده و از این حرفا و به اون پسرا از طرف مژی گفته بوده فلان ساعت با فلان گل بیان حالا با ابروریزی که مژی راه انداخته بود دیگه جرات نداشت چیزی تو شرکت بگه و اگه دادگرو هم ببینه چیزی برای گفتن نداره- ممنون دادگر فقط خندید- یه چیز بگم پرو نمیشیدادگر- نه هرچند شما اجازه پرو شدنو هم به ما نمی دی- تو خیلی خوبی تو این چند ساله با هیچ کدوم از همکارم انقدر خوب نبودم… تو اولین نفری هستی که تا به حال بهم هی نگفتی یا چیزای دیگه…. می دونم خیلی زشتم و هیچ کس دوست نداره با یه دختری مثل من همکلام بشه ولی برای همه چیز ازت ممنوندادگر- دباغ انقدر از من تشکر نکن من کاری نکردم در ضمن تو اصلا زشت نیستی- چرا هستم … ببین من گیج هستم……….. ولی نه تا اون حد که نفهمم چقدر زشتم دادگر- من جدی می گم دباغ تو ……حرفشو ادامه نداد- من چی؟دادگر- هیچی- خوب حرفی می زنی تا تهش بزن حالا من باید تا صبح تو جام هی غلط بزنم بگم این چی می خواسته بگهدادگر شروع کرد به خندیدن….. می دونستی یکی از خوبیات چیه؟-چیه؟دادگر- بی شیله پیله ای… هرچی تو دل باشه رو نمی زاری رو دلت سنگینی کنه راحت می گی- نه اصلا اینطوری نیست….شایدم نمی دونم کی باید چه حرفی رو کجا بزنم یا نزنم مشکلم اینهدادگر- یعنی تو ناراحتی هم داری؟بهش خیره شدم و چیزی نگفتمدادگر- راستی دیرت نشه خانوادت نگرانت نشنعینکمو با لا کشیدم-نه نگران نمیشندادگر- پس اگه نگران نمیشن شام مهمون من………….. دعوتمو قبول می کنی؟-
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_نهم 🍃
...
ولی اگه بهم بگی چته شاید بتونم کمکت کنم.....😞
بعد از دیدن همکلاسیت اینجوری شدی حواسم هست....😕😢😱
قبض روح شدم با این حرفش، سریع خودم روجمع وجورکردم،گفتم:
+نه خانم جون ببین میخندم چیزی نشده جونه خودم، یکم خسته راهم همین.. 😕
یه آهی کشید و گفت :
باشه،پس من برم شام درست کنم...
دلم میخواست بگم به مادرم آخه رفیق بودیم باهم ولی شرمم میومد....😔😢
تو ذهنم همش این حرفا بود که دختر مذهبی از پسر نباید خوشش بیاد و فاطمه بیخیال شو....😢
از یه طرف میگفتم:
+مگه مذهبیا آدم نیستن، گناه که نکردم فقط از یه پسر خوشم اومده همین...😏
کلا چن روزی فکر و ذکرم همین بود..😔
با خودم کلنجار میرفتم...
راستش نمیدونستم چیکار باید بکنم...
احساس گناه داشتم، میگفتم :
+یعنی زشته که یک دختر از پسری خوشش بیاد؟....
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو به ذهنم اومد فردا که قراره دوسته بابام که از روحانی های معروف تهران هست بیاد اینجا و جوونا رو هم به ازدواج ترغیب میکنه صحبت کنم... 😊😕
باز دوباره سوال شد برام...😞
+یعنی اگر بهش چیزی بگم به بابام میگه؟...😕
آخه اگر بابام می فهمید خیلی برام بد می شد...هم آبروم می رفت،هم اعتمادش رو از دست می دادم...😔😢
وای خدا ذهنم داره منفجر میشه 😭
تو همین فکرا بودم که صدا اومد...
_فاطمه؟فاطمه؟فاطمه گلی؟
صدامو صاف کردم گفتم:
_جانم خانم جان؟
_بیا شام آمادست
_باشه خانم جان،الآن میام
بلند شدم و رفتم آخه نمیشد بشینم و فکر کنم گرسنه بودم......😂
سره میزه شام که رسیدم پدرم رو دیدم
_سلام آقا جان،خوبی.؟
سلام فدای شما،خوبم،تو چطوری؟
با خنده گفتم:
_خدانکنه آقاجان،منم خوبم
رو به مادرم کرد و گفت:
_عیال،امشب رو زمین بشینیم شام بخوریم، آخه سبزی پلو ماهی صفا داره با دست بخوری و روی زمین بشینی...😂
مادرم یکم مکث کرد و گفت: باشه بریم
_فاطمه مامان،کمک کن سفره بندازیم
توی یک چشم به هم زدن سفره رو چیدیم و سفره قشنگی هم شده بود...😋
تازه بسم الله غذا خوردن رو گفتیم كه صدای در اومد....🤔
مادرم گفت:من باز میکنم.....
تا زانو بلند شدم گفتم:
_نه خانم جان،شما بشین من خودم میرم.....
آیفونو برداشتم دیدم خواهرم فائزه باشوهرش جواد اومدن...
آیفون رو برداشتم :
-سلام خواهری، چطوری؟
فائزه با لبخند قشنگش گفت:
-سلام عشقه خواهر به خوبیت....
جواد گفت: سلام کوچولو در رو باز کن پاهامون خشک شد...
خندیدم :
-ببخشید بابابزرگ حواسم به شما نبود،
درب رو باز کردم و اونا هم اومدن بالا
همین که وارد شدن، جواد با یه تعجب و یک شادی عجیب گفت:
+فائزه بیا که مادرزن دوستم داره، سره سفره رسیدیم،همین جوری که دست رو شمکش میکشید میگفت:چه غذایی...😋
بعد تازه شروع کرد سلام کردن:
+سلام آقاجون،سلام مامان...
این سفره و ماهی واسه آدم حواس نمیزاره.... 😂
مامان چادرشو انداخت رو دوشش و
سریع نشستن و مشغول شام خوردن شدیم..... ☺️
راستش.....
......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_دهم 😔
......
راستش زیاد خوشحال نبودم از اومدن این ۲نفر...
آخه،تا دیروقت جواد میشینه و با آقاجان راجب مسائل کاری حرف میزنند از اون طرف فائزه و مادرمم میشینن توی آشپزخونه و راجب مسائل مختلف گپ میزنند....😕
این وسط منه بیچاره باید پابه پاشون بیدار می موندم....😢
آخه،بی احترامی بود وسطه کار بلند شدن و رفتن....😕
خلاصه....
صحبت هاشون طولانی شده بود و منم
خسته شده بودم....😞
خسته که نه!!!،فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم فکر کنم راجع به فردا و مسائلی که پیش اومده....😢
خلاصه با هر زوری که بود گفتم:
+ من با اجازه برم، امشب خیلی خسته شدم تا بیام ادامه بدم حرفم رو، مادرم یه نگاهی کرد وسرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:آره،امروز رفتیم بیرون خسته اس....،برو بخواب مادر...✋
+چشم خانم جان،شب همگی به خیر،رو به جواد کردم گفتم:بابا بزرگ خدافظ،
خواستی بخوابی دندوناتو بزار تو لیوان بالا سرت..... 😂
آخه به دندون هاش خیلی حساس بود
عشقه لبخند نگینی داشت...🙄😕
جواد خندید و روبه آقاجون گفت :
+اینو شوهرش بدین زودتر ، من بتونم عقده هامو سره شوهرش خالی کنم....😒
همه بلند خندیدن... من از شنیدن این حرفا دلگیر میشدم ولی توی جمع جوری وانمود میکردم که دارم خجالت میکشم.....☺️☺️
رو به من کرد و گفت: شبت بخیر،فسقلی🙄
بازم صدای خنده هاشون پیچید و منم رفتم توی اتاقم.... 😕
درب رو که بستم انگار پشتم یه کوهی از آجر گذاشته باشن رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
شروع به فکر کردن کردم و اتفاقات امروز رو مرور میکردم....😢
باز یه صدایی توی گوشم پیچید:+فاطمه،بیخیال شو بره.. 😕
با قطعیت گفتم :+وجدان جان ممنون،ولی فردا با حاجی حرف میزنم....😒
دیگه واقعا از شدت فکر و خستگیای امروز پلکام سنگین شده بودن و روی هم می افتادن....😕
بلند شدم،چراغ رو خاموش کردم،یه هِدسِت وصل کردم به گوشیم و طبق معمول چیزی که حالم رو این جور وقتا بهتر میکرد یه مداحی از سیدمجید بنی فاطمه بود.... شروع کردم به گوش دادن و نفهمیدم کِی خوابم برد اصلا.. 😢
صبح روز بعد:
ساعت حدودا ۹ صبح
از خواب پریدم و با اضطراب به دور و برم نگاه کردم روبه روی صورتم ساعت بود نگاه کردم دیدم نزدیکای ۹ بود،.....😱😱
با یه حراس خاصی از جام پریدم... 😕
آخه قرار بود....،
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_یازدهم 🍃
......
آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕
بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄
مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓
+سلام،خانم جان
+سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد:
+فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه....
+چشم،خانم جان
خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊
صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊
یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔
رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم:
+سلام حاج حمید،سلام آقاجان
حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد:
سلام فاطمه جان خوبی بابا؟
آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا
من ادامه دادم:
+ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا)
+الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊
+سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔
حاج حمید جواب داد:
+خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️
بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈
یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر میدهد از سره درون... 😕
حاج حمید پرسید:
+فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده...
+هروقت شما بخوای!!،
حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم......
بابام گفت:
+برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد:
+پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊
جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان:
+برم ببینم دخترم چیکار داره باهام
بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد:
+بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏
بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت:
+عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد:
+جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو...
+حاجی....حاجی...راستش... 😢
زبونم بند اومده بود...😢
+چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش..
+حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا....
+باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره...
اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم...
با جدیّت و اخم گفت:...
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_دوازدهم
......
با جدیّت و اخم گفت:
+تموم شد حرفاتون؟....😡
ترسیدم تو دلم گفتم:
+اوه اوه گند زدم😢
سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢
دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳
به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞
فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت:
+باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال..
یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت:
+ دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔
این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂
بگذریم..😒
این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔
گفتم:
+خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️
لبخنده قشنگی زد...گفت:
+کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟...
+نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊
+دست رو زانوش گذاشت گفت :
+یا علی همه چی درست میشه😊
بلند شد و رفت....
درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم :
+فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕
از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم...
آخه مادرم همیشه میگفت:
اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔
خلاصه....
تمام روز فکرم همین بود....
وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊
حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊
دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...،
حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂
بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم:
+خانم معلم؟
سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت:
+بله؟کار داری باهام؟....
راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢
گفتم:
+آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟
دیدم میگه:
+۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت)
سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟
با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊
عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_سیزدهم
......
گفت:
+خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌
با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔
گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕
+آها،باشه پس من برم آماده بشم؟
+برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊
+چشم،خانم جان....😊
رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون....
خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊
رو بهم کرد گفت:
+بریم فاطمه؟
+بریم خانم جون من آمادم...☺️
راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت:
+فاطمه تو چی میخوای بخری؟
+نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم...
یکم مکث کرد گفت:
+پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄
+باشه خانم جون عالیه...😊
خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت:
+فاطمه بریم حالا نوبته تو شده
با خنده گفتم:
+بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم
شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم....
توی دلم میگفتم:
+اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕
باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن:
+ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟
این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم:
+نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕
باز وجدان جان شروع کردن :
+فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟
همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست،
توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد،
+فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟
به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم:
+جانم مامان؟
+دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟
+آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂
چپ چپ نگاه کرد گفت:
+میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏
در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂
+برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊
زیر چشمی نگاه کرد گفت:
+خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂
خلاصه....
خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه...
وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌
کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم :
+خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊
+برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا
+چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘
رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕
با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔
خلاصه....
درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊
تا دیدمشون با ذوق گفتم:
+سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا
فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت:
+سلام بر فاطی خانواده...
فهیمه هم بغلم کرد و گفت:
+سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔
حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔
بهش با بغض گفتم:
+منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔
مادرم صدا زد:
+بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم
سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم....
ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن....
صدای زنگ در اومد....
🌸🌸
#پایان_بخش_اول_قسمت_سیزدهم
......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمای
ت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#ادامه_قسمت_سیزدهم_بخش_دوم
....
دامادها بودن درب رو بازکردم، سریع رفتم توی اتاقم و چادر سرم کردم با همون روسری قشنگه که خانم جون ظهر خریده بود برام،برگشتم توی پذیرایی اونا مشغول سلام و احوال پرسی بودن....
منم گفتم:
+سلام بابابزرگ سلام آقا افشین..
آقا افشین با لبخند گفت:
+سلام فاطمه خوبی؟چیکارا میکنی؟
جواد هم یا نگاه چپ چپ و خنده گفت:
+فسقلی تو هنوز بیداری برو بخواب دیگه
افشین رو به جواد گفت:
+سربه سرش نزار جواد آبجیم گناه داره
من به افشین گفتم :
+خوبم،شما چطوری؟این بابابزرگ ما همین جوریه، بهش عادت میکنی😂😒
افشین خندید و گفت:
+پناه به خدا،رفت تو آشپزخونه و پیش مادرم اینا😕😕
جوادم اومد جلو گفت:
+امشب آقا میکائیل میاد اینجا،چقدر بخندیم...😂
اونم رفت توی آشپزخونه،،،،😒
دلیل این لحن حرف زدن دامادها این بود که وقتی من هشت سالم بود آقا افشین و وقتی 10 سالم بود جواد داماده خانواده شدن و منم عین خواهر بودم براشون ولی حرمت ها سره جاش بودن....😊😊
من برگشتم توی اتاقم.....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ارزیابی عملکرد
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد!
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!
👈🏻👈🏻آيا ما هم ميتوانيم چنين ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۸ فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست.
🌟🌟🌟
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 9
آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد
-چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت
وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد
-خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ...
از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد
-کجا برم خب....جایی ندارم
نیما هم بلند شد
-اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی
اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد
-تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی....
انگشت تهدیدش را بالا آورد
-بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه
هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد
-عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم
این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت
-مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه
پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند
-تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی
نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد
-اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی
از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد
-دنبال خونه باش مهتاب
*
همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد
-الو .....فاخته مادر خودتی
با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد
-سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم
صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید
-چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده
سریع جواب داد
-نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب
صدای لبخند حاج خانم را شنید
-باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش
کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود
ادامه دارد...
@dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زو"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه می زه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هو شش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس....سرابی که سیرابش کرد اما عاشق نه.....خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد
ادامه دارد...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#داستانک
مزد دو سال چوپانی
مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد.
از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان
بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.
کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن
ارباب گفت: دو شرط دارم
یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی.
شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت،
دو سال گذشت.
پس از دو سال نزد ارباب رفت.
گفت: شرط دوم چیست،
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری
جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر.
فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی.
◍⃟👉 @Dastanvpand
با تو
هوای زندگیام فرق میکند
صبحت بخیر
حال و هوای زندگیام...
صبح بخیر❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🖊
قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
📚کلیله و دمنه
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و د
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 11
صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد
-جانم
-سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی
-خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی
خندید
-من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد
این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت
-مادر گوشی رو بده به فاخته
پوز خند زد
-عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده
-لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم
بی حوصله نق زد
-برام مهم نیست. .هر کا دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه....
بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت
-گوشی کارت داره
و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت
فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد
هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید
-وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاجی آقا...
اجازه هست بهتون بگم آقا جون
پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد
-گوشی رو بده کار دارم
صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود..
*
در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت
-مشکوک می زنی
سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود
-با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم.
ابروهایش از تعجب بالا پرید
-از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی
خود را به کوچه علی چپ زد
-کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی
بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد
-خب جواب بده چیه هی قطع می کنی
با عصبانیت روی میز کوبید
-خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه
حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید
-کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم
*
تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید
ادامه دارد....
❤️@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت12
-یه کلید روی این دراور بود ندیدی
با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد
-کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن
نفس عمیقی کشید
-من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم
داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد
-صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری
همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند
رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد
-مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده
ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد
-حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان
فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد
-دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد
چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد
-مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوش ته...کلید از کجا آوردی
فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد
-تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم
بازویش را کشید و به طرف در هولش داد
-هررر
با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست
-سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی
لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد
-اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن
-شونزده. ...اسمم فاخته ست
خندید
-عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه
غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست
-نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم
معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت
-چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم.
با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد
-چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت.
-ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست
ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد
-چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش....
لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت.
ادامه دارد...
❤@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۳
یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قصد شکستن نداشت.دیگر داشت در این تنهایی و عزلت افسرده می شد.هرچند هیچوقت شادی آنچنانی نداشت اما این گونه هم کشنده نبود. فاخته دلش یک تغییر کوچک می خواست.مثلا امشب در اتاقش زده شود.نیما داخل بیاید هیچ نگوید فقط کمی نگاهش کند تا گرم شود.دلش فقط به مدرسه و فروغ و خواهر بودن او خوش بود و حال و احوالپرسی های حاج خانم.کاش لا اقل باز یک بهانه ای برای داد و بیداد پیدا می کرد.دفتر خاطرات سیاهش را برداشت و نوشت
سیاه قشنگم به نظرت اگه نیما عاشق من بشه چیزی از دنیا کم میشه.من دلم کمی حال و هوای خوب می خواد.فقط با من حرف بزنه.قول می دم عاشقش نباشم.
همین چند خط را نوشت و دفترش را بست.حتی درد دل کردن با دفترش را هم نمی خواست. دلش هوای مادرش را کرده بود که او را رها کرد و رفت.نمی دانست زمانه نامرد تر از این حرفهاست.دوباره اه کشید.دستی به پهلویش کشید.انگار کلیه هایش سرما خورده بودند.لباسهایش زیاد مناسب سرمای این روز ها نبود.یک پتوی مسافرتی برداشت و دور خود پیچید.صدای در آمد گوشهایش تیز شد.چند سرفه پی در پی صدای سلانه راه رفتن آمد.امروز صدای راه رفتنش فرق داشت.به پشت در رفت و گوش ایستاد.دوباره سرفه کرد.در اتاقش باز و بسته شد.همین.پشت در نشست و با خود گفت"منم آد مم تو این خونه "بلند شد و روی تخت نشست .باز هم صدای سرفه اش دل کوچکش را متلاطم کرد .از اینکه برود و باز به او چیزی بگوید می ترسید ولی این سرفه نشان از این داشت که همسایه اتاق بغلی حسابی مریض است.آخر طاقت نیاورد و در را باز کرد.آرام در اتاقش را باز کرد.نیما هنوز هم با همان لباسها روی تخت دراز کشیده بود.جراتی به پاهایش داد و وارد اتاق شد
فاخته را دید که وارد اتاق شده است اما اصلا حوصله راندن مزاحم را نداشت.خیلی سردش بود.صدای ظریفش اینبار زیاد آزارش نداد
-حالتون خوب نیست
-شوفاژ خرابه
-بله؟؟!!
حال حرف زدن نداشت این گیج هم که حرفهایش را نمی فهمید.بلندتر تکرار کرد
-می گم شوفاژ خرابه
کمی بیشتر داخل آمد.موهایش را شل بافته بود و دولا کرده بود.چشم از او گرفت .صدایش دوباره در آمد
-شما سرما خوردین واسه همین سردتونه
در دلش گفت"خوب شد گفتی سرما خوردم منکه خودم عقلم نمی رسید"پشتش را به فاخته کرد و مچاله تر شد.صدای بسته شدن در هم آمد.دلش یک نفر را می خواست تر و خشکش کند.دائم بیاید و به او سر بزند.امروز از بس کشیک مهتاب را کشیده بود سرما خورد.از صبح تا یکساعت پیش دم خانه منتظرش ایستاد اما نیامد.یاد کلید هایی افتاد که بخاطرش سر فاخته داد زده بود.کلید را در داشبورد ماشینش پیدا کرد.کمی از نوع برخوردش با فاخته ناراحت شده بود و تصمیم گرفت زیاد با او رو در رو نشود تا مشکلی پیش نیاید.اما سخت بود بدانی در خانه کسی نفس می کشد و بی تفاوت باشی.داشت چشمانش گرم خواب می شد که در باز شد.دوباره به سمت در برگشت.فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست .بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید
-دستت درد نکنه
-لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین
با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود
-مگه نگفتی لباس عوض کنم...خب برو بیرون دیگه.. نکنه می خوای لخت شم
هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت
-وای ببخشید ببخشید چشم چشم
رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد و لباسهایش را عوض کرد
صبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد
ادامه دارد...
❤️❤️