eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖💔 🍃 نویسنده: 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و گفت خوب برمیگرده.. دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده.. همه چی عالیه.. نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه.. میگه دلش روشنه دعا میکنه.. میگه توکل بخدا میکنه.. نماز خوندنش پر از آرامشه.. آروم... با طمانینه.. تسبیح مینداخت.. سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه... +سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد... شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه... سها خانوم! من به پایان خوب فکر میکنید... شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم.. عمو مرتضی هم آدم بدی نیست... +سبحان میگه زورگوعه.. -محمدصادق راضی نیست.. +سبحان میگه مطیعه.. -حسام نمیتونه کوتاه بیاد.. +سبحان میگه صبر میخواد.. چرخید سمتم... نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود.. -صبر قشنگه...صبر میکنیم.. جوابی نداشتم... -صبر سخته؟! صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه.. فقط تونستم بگم "نه" لبخند زد و بلند شد.. قامت بست و نماز بعدیش.. نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه.. معلوم بود خوب نیست ولی میخندید... با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت: بح بح میبینم که تنها موندین.. لبخند بی جونی زدم.. -ادا نیا برای من.. +علی کجاست؟! از علی برام بگو.. چهار زانو نشست رو به روم.. -جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌💔 🍃 نویسنده: 📚 +دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی.. طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود... طاقت نداشت دیگه دلم.. بد شده بود حالش قلبم.. تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی.. حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود.. دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من.. سبحان کناردر ورودی... -سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟ حسام زودتر جواب داد... +نخورده سبحان... هیچی همراهش نبود.. سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا... -باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم.. +سبحان اصلا وقت شوخی نیست.. -باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه.. صورتمو شستم.. تو آینه به خودم نگاه کردم... یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم... حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم.. نمِ آب وضوی مغربش رو داشت.. گذاشتم روی صورتم.. -خوبی؟! +من میرم قرصاتو بیارم و بیام... دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته.. چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت.. -میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم... قهقه ای زد و رفت بیرون... چه دل خوشی داشت... اومد خبر بد رو داد و رفت... حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد... مهم نبود که تنها موندم... خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن.. رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم.. دلم میخواست فکرکنم... به اینکه چراعلی بگه "اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره" بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر.. به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه "تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ" زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر... دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو... به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم.. چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من... اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد.. روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه.. اشکام دوباره راهشو باز کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود.. علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم.. صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم... -سها خانوم.. پا میشی یه چیزی بخوری.. قلبت اذیت میشه بخدا.. +چـرا محمدصادق سکوت کرده.. -حرف بزنه میشه مثل علی.. من میدونم آقا محسن راهشو بلده.. +چـرا بابام سکوت کرده؟! -به وقتش حرفاشونو میزنن... +چیکار کنم.. -قرار شد صبر کنیم.. +حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام.. -دور نیست.. +کِـے؟! -خدابزرگه.. +حسام از دانشگاه بگم؟! -هرچی دوس داری بگو.. +بد بود.. -خوبشو بگو.. +تو و علی و سبحان که اومدین.. -کیکِ عڪس تو.. لبخند زدم... +سبحان خیلی بده.. -ولی خیلی دوست داره... +علی خیلی خوبه.. -اونم خیلی دوست داره.. +ممنون حسام.. -حسامم..... حرفش نصفه موند... اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده.. بلند شدم.. کفش نپوشیده رفتم استقبال علی.. نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش... شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود.. مچ دستامو گرفت و گفت.. +فدای سرت مگه نه؟! لبام لرزید برای گریه.. +گریه کنی نه من نه تو.. دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک.. تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش... تا تشری که به حسام زد... +ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه.. چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت.. +علی.. -جان علی... هیچی نشده سهام.. هیچی هم قرار نیست بشه... عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید.. میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه... بره پسرشو جلی دیگه علم کنه... برج زهر مار... +عه وا علی اقا ممد صادقمونو... -زهرمار سبحان... نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت.. -نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟ دارم برات عوضی.. حسام پقی زد زیر خنده.. من خندیدم.. علی و سبحانم.. شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود... دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم.. +مخلص خنده های تک تکتونم هستم... بعد هم مهربونه نگاهم کرد... +تو بخند قول میدم همه چی حل شه.. چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖💔 🍃 نویسنده: 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود... منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه.. -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید.. بعد هم روبه من ادامه داد.. -جمع کن اجی بریم خونه... نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم.. علی فهمید... -نترس عمو رفته خونه عمه اینا... سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت... +بخشکی ای شانس... این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون... -چه میدونم.. همینکه خونه ما نیست خداروشکر.. برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم.. +د بلند شو دیگه.. باید زودتر برم با بابا حرف بزنم.. حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت.. منم بلند شدم.. کاشکی خدا کاری کنه... -ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز.. جواب حرف علی رو نداد.. +علی من کی میتونم بیام خونتون برای..... حرفشو ادامه نداد.. سرمو انداختم پایین.. انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع.. رسیده بودیم بیرون.. +حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه... -علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا من نفهمیدم منظورشو... علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد.. سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم.. هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم.. تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم.. در رو پروانه به رومون بازکرد.. منو بوسید و دست علی رو گرفت... +بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این... تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم.. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم.. -دورت بگردم مادر.. بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم.. از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم... مهربون من... اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش... از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد... +جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی... علی نگاهشو دوخت به زمین.. پروانه و من.. -مـــــَرد.. مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود.. +چی میگم مگه خانوم.. چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله.. و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم.. +معذرت میخوام بابا.. و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد.. اما این وسط "به فکر دخترم بودن بابا" ته دلم رو روشن کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓💔 🍃 نویسنده: 📚 +عمـو جون من نمیتونم.. لبخند زد عمو جونم.. -اختیاری نیست دخترم... قرار من و محسن از ابتدا همین بوده.. و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا.. +عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟! آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو.. -محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه! نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد.. راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم.. نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه... +خب حرف خاصی که نمیمونه... -دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست... سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش.. +بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط... هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن... شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت... +دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره... تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم... فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه.... معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی... +من زن دارم... سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق... هیین بلند پروانه و وای گفتن زن عمو ، دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد... همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف.. شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش... و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم:
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ سرطان . 💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … . 💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم … آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود … 💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … 💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم 💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … 💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 ـ : ✍حرمت مومن . 💐چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم… 💐توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم … زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد … . 💐اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ … از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … . بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود … 💐– امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن… از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید … دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد – و الا عاقبت تون، عاقبت منه … 💐گریه اش گرفت … چند لحظه فقط گریه کرد … . – من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه … ولی من اونو شکستم … اینم تاوانش بود … 💐شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم … با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و … . همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم … از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید  👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷 داستان امشب👇 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.... 🌹"از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند شبتون بخیر🌺 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙خدایا تقدیردوستانم را زیبابنویس به امیدلبخند روی «لب» شادے توی «دل» 💙استجابت در «دعا» آرامش در «قلب» الهی آمین ✨شبتون خوش و سراسر آرامش✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آغاز هفته‌ای پربرکت باعطر خوش صلوات ❤️اللّهُمَّ ✨💙صَلِّ ✨✨💛عَلَی ✨✨✨💚مُحَمَّد ✨✨✨✨💗وَ آلِ ✨✨✨✨✨💜مُحَمَّد ✨✨✨✨💗وَ عَجّلْ ✨✨✨💚فَرجَهُمْ ✨✨💛وَ اَهْلِکْ ✨💙اَعْدَائَهُمْ ❤️اجمعین #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💟 💞
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_چهارم ✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند! یعنی خانه ی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود... ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود، شبیه قبلترها نبود، بی تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیله ی موقت را دور خودش داشته باشد! امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می کرد، بس نبود این آشفتگی ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می ماند؟ بیچاره طفل بی گناهش... تصمیمش را باید می گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید! فردا باید می رفت خانه ی عمو... از همین جا باید تغییرات را شروع می کرد. صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی دانست چه پیش می آید اما دلش گواهی بد هم نمی داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد... زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می کردند و دوستش داشتند. ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت: _ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده و چشمکی حواله ی ترانه کرد، ترانه با خنده گفت: _وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می کنه راست میگین _مگه دروغ میگم گل دختر؟ _نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن، وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم این نوید پاشنه ی خونه رو از جا کند و ما رو برد... همه هم شاهدن! زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت: _خدا خفت نکنه دختر... همیشه ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله چادرش را جمع کردو دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه ی دسته بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه شان صحیح و سلامت به دنیا می آمد، هنوز هم بخاطر معجزه ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ پچ کنان گفت: _هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد _خب بابا ببخشید هول شدم _چه خبره مگه؟ _اونجا رو... ببین کی اومده _کی اومده؟ لابد عمه ی خدابیامرزه خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه! دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید: _به به زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما زنعمو با ذوق و آرام گفت: _الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می کنن. ریحانه نیازی نداشت فکر کند! خوشحال شده بود، می دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می دانست! حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه! طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظه ای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد: _سلام _سلام پسرعمو _خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین _ممنونم ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت: _تبریک میگم، خوشبخت باشید _تشکر و بعد به صورت شرمزده ی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد: _ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده _خیلی خوشبختم _ما هم همینطور عزیزم _خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم، فقط جای ارشیا خان خالیه زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد: _خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه ترانه پرسید: _وا راستی فاطمه کو؟ _خیلی دوست داشت بیاد منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده _خدا بد نده _خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا ترانه با شوق گفت: _وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله ای بود؟! زیرچشمی نگاهی به طاها کرد، او چطور باور می کرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینه اش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت: مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی سلام و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼