eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚👌 ﺯﻥ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿﺴﺖ! ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﮔﺸﺖ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻓﮑﺮﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ... ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ میشد ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﯽ؟ ! ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻡ، ۲۰ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﯾﺎﺩﺗﻪ...؟! ﺯﻥ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ... ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﻣﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺤﻠﻤﻮﻥ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩ؟ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ همین ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ.. ﻣﺮﺩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺗﻔﻨﮓ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﯾﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺨﻮﺭﯼ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻭ... ﻣﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺯﺍﺩ میشدم😭😂 🌺پیشاپیش روز مرد مبارک باد😄 👇🌺✅ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از دلتنگ کربلا
4_6046462969422808579.mp3
1.92M
🎧 تقدیم ب عاشقان امام رضا (ع) 🌺مگه یادم میره وقت سحر کنج گوهرشاد 🌺همون که نوکری رو گریه زاری یاد من داد عاشقان کربلا عضو شید 👇👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
‌‌╲\ 🌹🍃 ‌‌╲\ 🌹🍃‌‌╲\ 🌹🍃 ‌‌╲\ 🌹🍃‌‌╲\ 🌹🍃 🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand ╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand 🌹🍃 ╲\ 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت ششم با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست 😞اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم 👈اما زهی خیال باطل!😞 تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود. 😔حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند! هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!😈... 😢 آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند. 😏باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم! 😨« از شنیدن حرف های باربد جا خوردم. ابتد تصوز کردم شوخی میکند ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست! 😧 بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!... 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند ‌‌╲\ ╭┓ ╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃 ╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃 ┗╯ \╲ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام مولاے م‌هربانم✋🌸 تقصیر دلم چیسٺ اگر روے تو زیباسٺ حاجٺ بہ بیان نیسٺ ڪه از روے تو پیداسٺ من ٺشنه ے یڪ لحظہ تماشاے تو هسٺم افسوس ڪه یڪ لحظہ تماشاے تو رویاسٺ #👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از دلتنگ کربلا
﷽ 🌸 حســــین جان چہ ڪنم حُب حُسین است حلاوت دارد دل تنگـــم بہ خـــُدا میـل زیــارت دارد اللهم ررقنا زیارت الحسین 🌼🍃 @Karbala_official0
🌷دو تا کانال فوق العاده دیگه هم داریم🌷 🌸کانال #دلتنگ_کربلا👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 🌸کانال #علمدار_کربلا👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
‌°°راوی زهره میری°°‌ داشتم به امیرعلی ناهار میدادم گوشیم زنگ خورد اسمی روی گوشی نیفتاده بود گوشی جواب دادم -بله بفرمایید سلام ببخشید خانم میری؟ -بله خودم هستم بفرمایید حلما سادات حسینی هستم شمارتونو از پسرعموتون گرفتم -بفرماین عزیزم اشکالی نداره درخدمتم زنگ زدم با هم آشنا بشیم -بله خیلی زحمت کشیدید خواهش میکنم فعلا خداحافظ عزیزم -خداحافظ دختر خیلی خوبی بنظر میومد تو گروه میدیدم عکس از مناطق جنگی میفرسته یه جایی دیدم پیام گذاشت درحسینیه دوکوهه قدمگاه شهید همت به یادتون هستم روز ۱۱فروردین اینا از جنوب برگشتن اما اون دو کوهه حرف حلما سادات تو ذهنم بود ظهر یازدهم بود حلما سادات زنگ زد که زهره جان ما داریم میریم مزارشهدا هماهنگ کنیم برای تولد شهید همت شماهم میای بریم ؟ -نه عزیزم ممنون ما فردامیریم جنوب با همسرم و پسرم ای جانم خدا حفظش کنه -ممنون عزیزم التماس دعا -ممنون شما هم مارو تو تولد دعاکنید ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با ماشین شخصی رفتیم مناطق جنگی واقعا خیلی آدم تحت تاثیر قرار میگرفت خاکش گیرا بود بهش میگفتن کربلای ایران اونجا تو مناطق از شهیدان شنیدم اکثر مناطق بهم چادر میدادن سر کنم روی تابلوها تو مناطق پیامایی از شهدا بود دوتا پیام خیلی نظرمو جذب کرد خواهرم دشمن از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من میترسد از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد. چهار پنج روزی جنوب بودیم برگشتیم اما من دیگه زهره قبلی نبودم دوست داشتم مثل شهدا باشم دوست داشتم چادری بشم اما میترسیدم رابطه ام با حلما سادات صمیمی تر شده بود ما جنوب بودیم اما بچه ها تولدگرفتن برای شهید همت ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوهفته میشد از جنوب برگشته بودیم حلما سادات واکیپش دنبال کارای تولد شهید بعدی بودن علی امشب سرکار بود خواب دیدم یه بیابان سبزه یهو جنگ شد عراقی ها خیییییلی زیاد بودن بچه های ما پشت هم شهید میشدن ومن فقط فقط جیغ میزدم علیییییی کمک کمک وقتی دیدم علی نیست یهو داد زدم حاج ابراهیم همت کمککککک یهو دیدم از وسط شهدا حاج ابراهیم همت اومد سمتم یه پارچه چادری گرفت سمتم گفت : با حجابت محافظ خون این شهدا باشید از خواب پریدم غرق عرق بودم گوشیمو برداشتم و برای علی نوشتم مممممممن چادر میخام علی زنگ زد گفت یاخدا چت شده با هق هق گفتم چادر میخام علی:آخه دیوونه 😄😄 الان ۴نصف شب من از کجا چادر بیارم سر جدت بگیر بخواب فردا میریم میخریم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبح علی اومد خونه من گفتم بریم چادر بخریم علی:من دوست ندارم زنم چادری بشه -چرااااا علی: نمیخام چادری بشی دلیلی هم نداره -اما علی علی:اما و اگر نداره باهاش قهر کردم بحثمون شد حتی برای اولین بار زد تو گوشم 😭😭 اما کوتاه نیومدم بلاخره بعد ده روز ۲۵فروردین ماه چادری شدم 😊 یه چادرلبنانی خیلی خوشگل علی برام خرید اما هنوزم میگفت من راضی نیستم تو چادری بشی خودت سرخود شدی امروز ۲۵فروردین ۱۳۹۵قراره برای اولین بار برم مزار شهدا با حلما سادات و دوستاش لباس پوشیدم چادر سرکردم لباس خوشگل تن امیرعلی کردم سوئیچ ماشین برداشتم به سمت مزار شهدا که آدرسشو از حلما سادات گرفته بودم به راه افتادم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662