💎میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟
آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد!
به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدى ها را فراموش کند،
دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد، منتظر يك آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند.
اینجا قشنگ ترین جای زندگی است،
جایی که از صفر شروع ميكنيد،
جایی که دوباره متولد مى شويد...
@Dastanvpand
📕🌙 #داستان_شب
ایمیل از دیار باقی ... (طنز)
مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که متوجه شود نامه را می فرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند؛ اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد
گیرنده: همسر عزیزم
موضوع: من رسیدم
می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به این جا میاد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه. وای چه قدر این جا گرمه !😂
متفاوت بخوانید
♦️🗯 @Dastanvpand
#پارت سی هشت🌹🌹🌹
# جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
سرش را داخل آورد و نگاه تندش را به من انداخت و با اخم گفت:
ـ این جا چکار می کنی پس؟
نفس حبس شده ام را آرام بیرون دادم؛ در همان حال که به دیوار تکیه داده بودم جواب دادم.
ـ هیچی پنجره رو باز کردم کمی هوا بخورم.
پنجره را بست و پرده را کشید، کنار رفت و برگشت سمتم.
ـ ولی انگار داشتی با کسی حرف می زدی؟
کلافه به خود بدبختم مسلط شدم و به سمت تخت رفتم و لبه ی آن نشستم و جسورانه نگاه تندی همچون خودش کردم:
ـ چیه می خوای نفس هم نکشم؟ دیدی که کسی نبود؛ اگر منظورت اون بیچاره است که زدی داغونش کردی اون نبود اصلا جون داشت که بیاد؟ از کجا بدونم اون میاد که بخوام باهاش حرف بزنم؟ داداش گفتم غلط کردم اشتباه کردم می شه راحتم بذاری؟
سرم را بین دستانم گرفتم و به یاد چهره ی کبودش یار مظلومم افتادم که کوچک ترین تلاشی برای رهایی از دست رامین نکرد و در نهایت بی تابش اشک بری روی گونه هایم غلطید. دستانم را روی صورتم گذاشته و گریستم. دستش را دور شانه ام انداخت و با صدای بمی گفت:
ـ چطور نفهمیدم خواهرم و رفیقم...
حرفش را خورد و تکانی به من داد.
ـ بسه گریه نکن حالت بدتر می شه، چکار کنم از دستت راز؟
بی صدا هق هق کردم لحظاتی بعد بلند شد و اتاق را ترک کرد. خودم را بالا کشیدم به پهلو افتادم. سرنوشتم مشخص نبود، آقای خواستگار مچهول، زمان خواستگاری هم که نامشخص، دستم را روی سرم گذاشتم و نالیدم. خدایا چه گناهی کردم که این چنین سزاوار رنج و عذابم؟!
گفته باشم خدایا تا مشکلم حل نشود نه نماز می خونم و نه روزه می گیرم. آره خدایا من قهر کردم
چشمانم را بستم و اشک از لای پلک هایم به بالشت سرایت کرد. صبح با بی حالی با صدای مکرر مادر چشم گشودم.
ـ راز پاشو ساعت یازده است.
کلافه پشتم را به مادر کردم:
ـ مامان ولم کن یازده باشه نه دانشگاه دارم نه کار.
روی شانه ام زد:
ـ شام دعوتیم باید چیزی بخوری، دوش بگیری کمی به سر وضعت برسی.
کلافه نشستم و بالشتم را به بغل گرفتم؛ دستی بین موهای بهم ریخته ام بردم:
ـ ای بابا شمام با این دوره گشتنتون ولم کنید.
مادر دستش را جلوی دهانش مشت کرد:
اِ...اِ... راز خیلی بی ادب و تند خو شدی ها حواست باشه با کی حرف می زنی.
چشمانم را به هم فشردم، آنقدر اعصابم خراب و مشوش بود که حوصله ی درگیری با مادر را نداشتم. از تخت پایین رفتم و دستم را بلند کرد:
ـ باشه ببخشید.
منتظر حرفی از جانبش نشدم و از اتاق خارج و به سمت سرویس رفتم. صورتم را شستم و از آینه روشویی نگاهی به چهره ی غمگینم انداختم. خوب می دانستم شب هنگام بحث ازدواج مرا پیش می کشند، به فکر راه فراری بودم که معاف از رفتن شوم. رامین و پدر سر کار بودند. صبحانه نخوره منتظر وقت نهار شدم. و نهار میلی به غذا نداشتم. نزدیک عصر بود که مادر آهنگ رفتن سر داد.
ـ راز برو اماده شو باید زودتر بریم به خانم بزگ کمک کنیم.
روی مبل لم داده و برای این که هوای سام را نکنم مثلا کتاب می خواندم. کتاب زبان را بستم.
ـ مامان من حالم خوب نیست نمیام.
مامان جلو آمد و روبرویم ایستاد.
ـ یعنی چی نمیای؟ زشته تو نباشی.
صاف نشستم و کلافه کتاب دستم را صمشت گرفتم:
ـ چه زشتی؟ بگید مریض بودم و حال نداشتم دروغ هم نگفتید.
اخمی کرد و با عصبانیت تقریبا فریاد زد:
ـ چه مرگته تو؟ چرا این مدت این قدر عوض شدی؟ چرا آبروی مارو هدف گرفتی ؟
ـ از شدت ناراحتی دندانم را به هم فشردم و لرزش لبم را تحمل کردم. با بغض در گلو گفتم:
ـ چه مرگمه؟ چرا عوض شدم؟ خب معلومه من نمی خوام تن به ازدواج زورکی بدم. نمی خوام با مردی که نمی شناسم زندگی کنم. شما چطور مادری هستی که دخترت و درک نمی کنی؟ چرا کمی به درد دل من توجه نداری؟ چرا رامین که یک مرده و غیرت داره باید درد من و بفهمه ولی شما...
دیگر قادر به صحبت نبودم. اولین بار بود چنین با مادر تندی می کردم، و زود پشیمان شدم. با دهانی باز خیره به من بود:
ـ مگه ما بد تو رو می خوایم؟ آرزوی ما خوشبختیت چرا این قدر لج می کنی بذار پسره بیاد بلکه به دلت نشست.
سرم را به طرفین تکان دادم.
ـ ببین مامان بمیرم نمی ذارم این آقا دستش به من بخوره حالا هی برای خودتون ببرید و بدوزید.
صدای غرش پدر بند دلم را پاره کرد. همراه رامین کنار در ورودی ایستاده بودند به سمتم آمد و با چشم و صورتی سرخ غرید:
- چشمم روشن این همه زبان و از کجا آوردی؟ تو غلط می کنی بخوای رو حرف ما حرفی بزنی. مگه آبروم و از سر راه آوردم که تو خود سر شدی؟ ها؟!
چنان محکم و با جدیت حرف می زد که تا سکته فاصله ای نداشتم. به خوبی می دانستم دیگر حمایت رامین را ندارم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی و نه 🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹
خشکم زده بود و خیره به دهان پدر، جلو آمد و بازویم دا بین دستان قدرتمندش گرفت و به شدت تکانم دادم و به صورتم غرید:
ـ یک بار دیگه با مادرت حاظر جوابی کنی می دونم چکارت کنم، اگر هم بمیری باید جنازه ات بره خونه اون پسر، می خوای من و توی فامیل سکه ی یک پول کنی؟
به شدت تکانم داد، لال شده بودم و اشک همچون سیلابی از چشمانم می ریخت، دیدم تار شده بود که رامین جلو آمد و مرا از دست پدر بیرون کشید و با اخم گفت:
ـ بابا ولش کن بازوش و خرد کردی نمی بینی حالش بده؟ چه وضعشه آخه بابا جان؟
پدر دستش را بین موهای جو گندمی اش کشید و روی نزدیک ترین مبل نشست، مادر به سرعت سمت آشپز خانه رفت و همچنان غر می زد:
ـ مگه ما جوان نبودیم؟ مگه ما حق انتخاب داشتیم؟ وقتی می گقتن باید ازدواج کنی بی چون و چرا قبول می کردیم بچه های این زمانه شرم و حیا ندارن.
به سمت اتاقم پا تند کردم و گفتم:
ـ نبایدم اعتراض می کردی آخه به عشقت می رسیدی.
پدر به سمتم قدمی برداشت رامین به آغوشش کشید و گفت:
ـ بابا جان آرام باشید چرا اینقدر بهش فشار میارید؟
دویدم سمت اتاقم، وارد شده در را پشت سرم بستم و به در تکیه دادم. نفس نفس می زدم و هق هق می کردم. پشت در سر خوردم و دو دستی به سرم کوبیدم. خدا چرا من و نمی کشی راحتم کنی؟
تقریبا یک ساعت گذشت و من همچنان پشت در بودم. با صدای در گوشم را تیز کردم مادر بود:
ـ راز ما آماده شدیم زودباش آماده شو دیر میشه.
سرم را به در تکیه دادم، نفس بی جونی کشیدم و بلند شدم یک ساعت بعد همه خونه ی آقا بزرگ جمع شدیم. لادن را به رسم همیشه بعد از عروسی دعوت کرده بودند. حال و حوصله ی کسی را نداشتم. بر خلاف همیشه که پایه ی کمک بودم، اینبار کنار رامین نشستم و در سکوت فرو رفتم. تلاش های لاله و مهسا برای به حرف کشیدنم بی فایده بود. بعد از شام آقا بزرگ سرویس طلایی که شامل گوشواره و گردن بند و دست بند بود را به لادن هدیه داد. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت:
ـ انشاالله به زودی کادوی راز رو هم می دیم.
با سردی گفتم:
ـ ممنون آقا جون من نیاز به کادو ندارم.
با لخند نگاهی به جمع و نگاهی به من انداخت:
ـ مگه میشه من به راز عزیزم کادو ندم؟!
کمی صاف تر نشستم، گویی رامین از ذهنیت من خبر داشت مچ دستم را آرام گرفت، نجوا کرد:
ـ راز چیزی نگو.
نگاهم را از او گرفتم و رو به اقا بزرگ گفتم:
ـ آقا بزرگ وقتی داشتید با دوستتون پیمان می بستید فکر نکردید شاید نوه هاتون مخالف باشند.
پدر بلند نام را صدا کرد:
ـ راز!
این به معنی خفه شو بود.
مادر چشم غره ای به من رفت و دندان روی لب گذاشت ولی من مصمم بودم حرف بزنم.حتی به قیمت جانم! آقا بزرگ جواب داد.
ـ دخترم من از بچه هایی خودم و تربیتم مطمعئن بودم و هستم.
لب هایم لرزید ولی تمام توانم را جمع کردم:
ـ ولی آقا جون من مخالفم.
لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گردنش را کج کرده و چشمانش را ریز کرد:
ـ مخالف چی؟
نفسی عمیق کشیدم:
ـ من مخالف ازدواج با این آقا که شما انتخاب کردید هستم.
پدر از جای برخواست مادر نیز هم پشت سرش قرار گرفت، طوفان در راه بود. آقا بزرگ دستش را بلند کرد و رو به پدر گرفت و گفت:
ـ بنشین پسرم بذار حرفش و بزنه.
پدر با دندان های به هم فشرده و مادر با گونه ی سرخ شده نشستند. آقا بزرگ عینکش را کمی روی بینیش جابجا کرد و با اندکی اخم گفت:
ـ علت مخالفتت چیه؟
ـ فرصت را غنیمت شمردم با ریشه ی شالم بازی کردم و با صدای آرامی گفتم:
ـ اقا جون من فعلا قصد ازدواج ندارم. از طرفی اصلا دلم نمی خواد با این آقا که نمی شناسم ازدواج کنم.
آقا بزرگ پاسخ داد.
ـ اولا دختر باید زود بره سر خونه زندگیش؛ دوما من این آقا و خانواده اش رو می شناسم کافیه.
توام خودتو اماده کن چند وقت دگیه بری سر زندگیت.
از شدت ناراحتی در حال انفجار بودم، با همان حال گر گرفته گفتم:
ـ ولی من ازدواج نمی کنم آقا جون مهسا یا لاله رو انتخاب کن چرا من ؟ من به زور زن کسی نمیشم.
لاله و مهسا هر دو با دهانی باز به من خیره شدند.
آقا جون سرخ شده بلند شد و رو به پدر با صدای بلند گفتم:
ـ ماشالله به دختر تربیت کردنت.
در آن واحد ولوله بر پا شد. عمه ها عمو ها و پدر و مادر و هرکس چیزی گفت: بی دفاع بودم. جیغ زدم و پای بر زمین کوبیدم.
ـ من ازدواج نمی کنم بهتره از جانب کسی قول ندید.
ـ اقا بزرگ رو به مادر و پدر گفت:
ـ یعنی چی؟ من جواب مردم رو چی بدم؟ این دختر آبروی من و می بره!
پدر فاصله اش رو با من کم کرد و چند سیله به سرو صورتم زد. گوشه ای جمع شدم و با همان حال زار گفتم:
ـ هرچقدر بزنید من راضی نمیشم. هرکس چیزی می گفت و من خسته از این همه بی ملایمتی. رامین مرا از دست پدر نجات داد و به سمت در برد با خشم و باصدای بلند غرید.
ـ آقا جان نمی خواد ازدواج کنه مگه زوره؟ مگه زمانه قدیمه؟ چرا منطقی فکر نمی کنید؟ چرا میزنیدش؟ بره خونه اون مرد و خودش رو بکشه راحت می شید؟
رامین برای اولین بار صدایش را بلند کرد. بیچاره برادم که به خاطر من
می جنگید. حجم این همه نگرانی برایم سنگین بود. دیدم تار شد و به بازویش چنگ زدم،
دیگر چیزی نفهمیدم و جز صداهای مبهم که به گوشم می رسید. صدای رامین را می شنیدم که فریاد می زد:
- چتونه تا دم مرگ می بریدش، بعد سرش شیون می کنید. برید کنار کسی حق نداره بهش دست بزنه.
چند پلک آرام زدم و در نهایت چشمانم را بستم.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿📿📿📿📿📿📿📿📿
💠داستان "نفرین"
🌸آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
✍🏻روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
✍🏻گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
✍🏻حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
✍🏻مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
✍🏻رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
✨پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
✍🏻مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293
#کانال_داستان_و_پند👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿📿📿📿📿📿📿📿📿
┄┅─✵💝✵─┅┄
اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
الهی به امید تو💚
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💝✵─┅┄
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رامین برای اولین بار صدایش را بلند کرد. بیچاره برادم که به خاطر من می جنگید. حجم این همه نگرانی بر
#پارت چهل 🌹
#جدال عشق و غیرت
نمی دانم چقدر گذاشت که با ضربات آرام دستی چشمم را به سختی باز کردم. سرم در آغوش مادر بزرگ بود و آرام به صورتم می زد و صدایم می کرد:
ـ راز دخترم... راز مادری چشماتو باز کن.
چشمانم را به سختی باز کردم، دور برم را خانم ها گرفته بودند و رامین تنها مرد داخل اتاق بود.
مادر با نگرانی دستم را گرفته بود.
ـ دخترم چرا اینجوری می کنی چرا با لج می کنی؟
مادر بزرگ آرام شانه هایم را ماساژ می داد مهربان گفت:
ـ دخترم ترسوندی مارو چرا صبر نمی کنی بعد از دیدن خواستگارت مخالفت کنی؟
سعی کردم از روی پاهایش بلند شوم. در هامان حال سر جایم نشستم و بی جون جواب دادم:
ـ مگه بعد از دیدنش مخالفت کنم کسی توجه می کنه؟
مهسا با ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ وا راز چرا مارو وسط می ندازی آقا جون گفته تو باید ازدواج کنی.
جوابی ندادم.کمی بعد عمه با لحن بدی گفت:
ـ نکنه کسی رو زیر سر داری اینجور جلز ولز می کنی؟ تازه این و بدون اگر هم کسی باشه حرف حرف آقا جونه.
مادرنگاه تندی به عمه کرد و جوابش را داد:
ـ یعنی چی چرا برای دختر من حرف در میاری؟ اصلا دلم نمی خواد حرفی که الان زدی بازم تکرار کنی.
عمه ی دیگر هم در ادامه گفت:
ـ این همه چشم سفیدی رو از کجا آوردی؟
دیگر تحمل آن وضع را نداشتم. بلند شدم و ایستادم، دست هایم را مشت کردم و جواب دادم.
ـ فکر نمی کنم باید گوش به فرمان شما هم باشم. بی کسی ربطی نداره من چکار می کنم، لطف کنید توی زندگی خصوصی من دخالت نکنید.
همه با دهانی باز خیره به من شده بودند. مادر بزرگ کمی صدایش را بلند کرد و خطاب به عمه های گرامی گفت:
نمی بینید حالش بده به شما چه دخالت می کنید.
رامین که تا به حال به دیوار تکیه داده بود به سمتم آمد و مچ دستم را گرفت رو به مادر بزرگ گفت:
ـ مادر جون ببخشید احترام همه ی بزرگان به جاس و حرف آقا بزرگ روی چشم ما ولی کسی دیگه حق نداره به راز امر و نهی کنه با اجازه من می برمش خونه استراحت کنه لطفا به اون خواستگار نا پیدا بگید خودی نشان بده ببینیم اصلا کسی هست که اینچنین همه سنگ شو به سینه می زنید.
همراه برادرم از اتاق بیرون رفتم همه دنبالمان به راه افتادند. رامین به سمت آقایان رفت و من هم به ناچار همراهیش کردم و تقریبا پشتش پنهان شدم. رامین گفت:
ـ با اجازه ی شما ما زودتر بریم خونه راز حالش خوب نیست.
همه با غضب و اخم به من نگاه می کردند، پدر با اخم نگاه تلخی به من انداخت، حق هم داشت تنها بچه های او نافرمان بودند. آقا بزرگ نگاهی به من انداخت:
ـ خوبی بابا جان؟
بابغض سر به زیر پاسخ دادم:
ـ ممنون.
نفسی عمیق کشید و روبه رامین گفت:
ـ ببرش استراحت کنه، آفرین بر تو که از خواهرت دفاع می کنی.
رامین شرمسار گفت:
ـ شرمنده ام آقا جون ولی حال راز خب نبود.
آقا بزرگ عینکش را جابجا کرده و دستش را روی عصایش گذاشت.
ـ برو بابا جان.
رامین دستم را رها کرد، به سمت آقا بزرگ رفت، خم شد و دستی که روی عصا بود بوسید"
ـ آقا جون نوکرتم به مولا.
آقا بزرگ دستی به سرش کشید:
ـ برو پسرم خدا به همراهت.
دلم می خواست هر چه سریع تر از آن فضای خفقان اور خلاص شوم. همراه رامین به سمت بیرون پا تند کردم. سوار ماشین که شدیم بغضی که به گلوی بیچاره ام چنگ می زد را رها کردم. رامین رانندگی می کرد و من اشک می ریختم.
ـ بسه راز داری خودتو می کشی؟
جوابی جز هق هق نداشتم. ماشین را کنار خیابان پارک کرد. متعجب نگاهش کردم. گوشیش را از جیب شلوارش بیرون اورد و شماره گرفت، اشکم را پس زدم و نگاهش کردم.
اسمی که به زبان برد قلبم به تپش افتاد.
ـ الو حسام کجایی؟
بدون سلام صحبت کرد و ادامه داد.
ـ علیک هر جا هستی زود بیا به ادرسی که می فرستم برات.
گوش هایم را تیز کردم بلکه بفهمم چه می گوید ولی موفق نشدم:
ـ اره حالش خوبه بیا کارت دارم.
گوشی رو قطع کرد و شروع به نوشتن آدرس کرد و فرستاد. جرات نداشتم چیزی بپرسم آرام سکسه می کردم. ماشین را حرکت داد، همزمان نگاهی به من انداخت:
ـ باید ببینم این شازده تا چه حد تورو می خواد، اصلا جیگرش رو داره پای تو باشه؟
اگر واقعا همو بخواید تمام تلاشم رو می کنم و به هم برسید. ولی این بدون عاقب کارت و زندگی بعدت پای خودته.
ته دلم ضعف رفت، واقعا رامین باز هم با من خطا کار بود؟ کمی دیگر رانندگی کرد، کنار پارک ایستاد که فضای سبز بزرگی داشت و از انجا که تابستان بود خانواده های زیادی برای صرف شام بیرون آمده بودند. همراهش پیاده شده و هم قدمش شدم، گوشه چشمی به من انداخت،
کمی سر وضعت و مرتب کن از بس گریه کردی دماغت سرخه نمی دونم این سام خل و چل بود یا خدا زد پس سرش چشمش تورو گرفته!
با غضب نگاه تندی به او انداختم و شالم را مرتب کرده و اشکم را پاک کردم. چشمانش را گشاد کرد و ایستاد.
ـ ها چته مگه دروغ میگم؟!
جوابی ندادم. چند قدم که رفتیم قامت سام را از دور دیدم؛ تپش قلبم دو چندان شد، باورم نمی شد یک روز رامین اجازه دهد او را ببینم.
#پارت چهل ویک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مکث کوتاهی کردم و ایستادم، باید خودم را کنترل می کردم تا با دیدن این یار شیرین اشکم جاری نشود. و بیش از این رسوای برادر نشوم.
رامین ایستاد و به عقب نگاه کرد:
ـ چرا ایستادی بیا دیگه.
آب گلویم را قورت داده و به سمتش پا تند کردم. دلم پر آشوب بود و مدام در دل دعا می کردم باز با هم درگیر نشوند.
سام هم به سمتمان آمد لحظه ی رسیدن به هم تپش قلبم شدت گرفت با رامین دست داد.
- سلام
رامین مردانه و جدی پاسخش را داد:
- سلام چطوری؟
- ای بد نیستیم.
نگاهی به من انداخت باسلای خیلی ضعیفی سلام دادم.
- سلام.
نگاه کوتاهی به من انداخت:
- سلام حالت خوبه؟
متعجب تر با اخمی نگاه گزرایی دیگر به من و در نهایت رو به رامین، لحنش ناراحت بود:
- داداش این چه وضعیه چرا گریه کرده؟ خب من که گفتم مقصر این رابطه منم چرا راز رو آزار می دید؟
رامین به اطراف نگاهی انداخت و در نتیجه به گوشه ای از پارک، زیر درختی اشاره کرد:
- فعلا بیان اونجا بشینم حرف می زنیم.
رامین از جلو حرکت کرد، من سام پشت سرش به راه هردو از فرصت استفاده کرده نگاهی به هم انداحتیم، چشمکی زد و بی صدا گفت:
- خوبی؟
چشم هابم را بستم و با اشاره ای سر همزمان گفتم:
- اهم.
رامین زیر درخت نشست من هم کنارش و سام روبرویمان، چمن های خنک زمین را به بازی گرفتم و گاهی می چیدم. رامین جواب حرف سام را داد:
- کسی راز و اذیت نکرده، حتما می دونی خواستگار داره؟
سام آهی کشید و سرش را تکان داد، رامین ادامه داد:
- می خوام ببینم تا چه حدی باهم همراهید؟
محکم تر گفت:
- اصلا اهل عمل هستی؟
لحظه ای مات حرفش شدم!
سام هم متعجب به رامین خیره شده بود،بی معطلی نگاه کوتاهی به من انداخت و جواب داد:
ـ معلومه اهل عمل هستم.
رامین چهار زانو نشسته بود، دستباند پیچی شده اش را بین دست سالمش گذاشت، با چشم من اشاره کرد:
- من موندم تو چطور خواهر خل و چل من و قبول کردی.
نگاهی با لب های آوایزان به او کردم و غریدم:
ـ اِ...مگه من چمه؟
سام هم مشغول بازی با چمن های جلوی دستش شدو در حالی که،به آنها خیره شده بود گفت:
ـ راستش من هر بار راز و می دیدم سر به زیر و متین بود، بر خلاف دختران دیگر توجهی به من نداشت،
کمی سکوت کرد آهی کشید، ادامه داد:
ـ شرمنده ام به خدا رامین، ولی دست خودم نبود روز به روز علاقه ام بیشتر می شد خیلی خواهش کردم تا راضی شد فرصتی به من بده.
دستانش را به هم کوبید و محکم تر ادامه داد:
ـ به والله بارها از اعتمادت گفت، من بودم با خواهش های زیادم وادارش کردم، ولی خدا می دونه که هر دوی ما پا از حد خودمون فرا تر نگذاشتیم.
تورو خدا من بیچاره رو ببخش و یه کاری بکن
رامین که تا به حال در سکوت به زمین خیره شده بود، در همان حال گفت:
ـ چه کمکی؟ اگر واقعا راز رو می خوای
باز هم پا پیش بذار منم با تلاشمو می کنم، البته گفته باشم که حرف حرف آقا بزرگه، راه سختی پیش رو دارید.
از اونجا که من به خوبی تورو میشناسم مخالف نیستم، فقط گفته باشم دیگه حق ندارید هم و هر وقت دلتون خواست ببینید.
با همان دست باند پیچیش آرام به بازویم زد :
- توفکر نکری اگه بیرون کسی شمارو ببینه چی میشه؟ فکر آبروی ما رو نکردی؟
روبه سام با همان لحن عصبی ادامه داد.
حاشا به غیرتت، چطور وجدانت قبول کرد با خواهر من، با ناموس من راه
بی افتی توی خیابونا.
دندان هایش را به هم ساید و به من اشاره کرد:
ـ این خواهر احمق من می خواست خودش رو بکشه اصلا نمی خواد خواستگارش رو ببینه، مجبورم همراهتان باشم هر غلطی خواستید بکنید اول به خودم بگید.
سام نگاه تندی به من انداخت، گویی وجود رامین را نادیده گرفته بود تقریبا با صدای بلندی غرید:
- مگه دیوانه شدی؟ خودکشی راه حلته؟ اگرهم مال هم نباشیم قول بده همیشه مراقب خودت باشی،
سرش را به سمت دیگر چرخاندو هم چنان غر زد:
اِ اِ اِ... چه نعنی داره این کار؟
لب هام لرزید و با بغض به زمین خیره شدم.
رامین بلند شد من و سام هم نیم خیز شدیم که گفت:
ــ بشینید برم چیزی بگیرم کوفت کنیم.
لحنش جدی بود، به سمت دیگر پارک رفت، دور و برمان پر بود از خانواده های شاد،شلوغ بچه های در حال بازی لبخندی بر لبم نشاند. سام نگاهش را به چشمانم دوخت و محکم گفت:
- قول ندادی؟
متعجب سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ چه قولی؟
- همین که در هر حال مراقب خودت باشی.
اشکی به مقدمه به گونه ام چکید، باصدای لرزان خیره در چشمانش گفتم:
ـ وقتی تو نباشی دنیارم نمی خوام.
ابروهایش را در هم کشید و عصبی دست هایش را روی زانویش کوبید:
- راز تو دختر قویی هستی باید صبور باشی، باید بتونی در هر شرایطی خوشبخت بشی، بهم قول بده.
هق هق کردم و با دستمال کاغذی دستم بینیم را پاک کردم:
ـ مگه میشه بدون تو خوشبخت شد؟
با تحکم گفت:
- چرا نشه؟ راز تو باید خوشبختی رو با تمام وجودت لمس کنی،
با خودت فکر نکردی اگر خودکشی کنی من بیچاره باید چه خاکی بر سر بر
ابروهایش را در هم کشید و عصبی دست هایش را روی زانویش کوبید:
- راز تو دختر قویی هستی باید صبور باشی، باید بتونی در هر شرایطی خوشبخت بشی، بهم قول بده.
هق هق کردم و با دستمال کاغذی دستم بینیم را پاک کردم:
ـ مگه میشه بدون تو خوشبخت شد؟
با تحکم گفت:
- چرا نشه؟ راز تو باید خوشبختی رو با تمام وجودت لمس کنی،
با خودت فکر نکردی اگر خودکشی کنی من بیچاره باید چه خاکی بر سر بر یزم؟ چقدر خودخواهی راز ...
دست های مشت کرده ام را روی پا کوبیدم، عصبی و پرخاشگر شده بودم:
ـ من بدون تو خوشبخت نمی شم.
هق هق کرده ادامه دادم:
ـ مشخصه خسته شدی داری با این حرف ها خودت رو راحت می کنی.
کلافه تر از من دستانش را به علامت نه تکان داد:
ـ نه راز اشتباه می کنی! تو نمی دونی من چقدر بی تابتم؟
شانه ای بالا انداختم، رویم را برگردانم:
ـ دیگه مهم نیست.
ـ یعنی چی راز؟
جواب ندادم رامین با سینی آب میوه برگشت و دیگر حرفی نزدیم، مشخص بود که می خواست به ما فرصت حرف زدن بدهد. سینی را وسطمان گذاشت و نشست. رو به سام کرد:
ـ خب بگو ببینم تصمیمت و گرفتی؟ مردش هستی پای راز باشی؟
سام سرش را به علامت تایید تکان داد.
ـ بله هستم.
لیوان آب پرتقال طبیعی را که دونه های ریز پرتقال درونش موج می زد را به سمتم گرفت:
ـ خب خواهر منم که مدت هاس عقلش رو از دست داده.
شرمسار لیوان را از دستش گرفتم، گلویم به خاطر گریه ها و هیجانی که از سر گذرانده بودم خشک بود، نی را به دهان گذاشتم و یک نفس آب پرتقال را خوردم. سام خندید و دستی به پیشانیش کشید، رامین با چشمانی متعجب نگاهم کرد:
ـ خفه نشی! چرا اینجور می خوری؟
همان طور که مک می زدم شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت تا اخرش را خوردم. سام با خنده گفت:
ـ عادتشه عصبی بشه هرچی جلوی روش باشه می بلعه؟
رامین نگاه تیزی به سام انداخت و به بازویش زد:
ـ دیگه چی؟ مشخصه کلا دانشگاه مانشگاه رو پیچوندین از من بهتر اخلاق خواهرم رو می دونی.
سام نگاه کوتاهی به من انداخت و رو به رامین کرد:
ـ نه به مولا... ما فقط گاهی بعد از دانشگاه رستوران رفتیم و نهار خوردیم همین.
رامین آب میوه اش را مزه کرد:
ـ کاملا مشخصه.
ـ نگاه تندش را دیدم و به زمین خیره شدم، ادامه داد:
ـ لازم به توضیح نیست من احمق دیر فهمیدم، اینقدر دیر که خواهرم خیلی راحت تو رو به جای حسام، سام صدا می کنه! اینقدر دیر که نمی دونم با این حال شما دوتا چکار کنم.
لب پاینم را به دندان گرفت، غرور برادرم جریه دار شده بود. آرام زمزمه کزدم:
ـ داداش من و ببخش.
سرش را تکان داد و نفسی عمیق کشید لیوان را داخل سینی سفید رنگ گذاشت و رو به سام کرد:
ـ خب من فردا با بابا صحبت می کنم و نظرش رو می پرسم.
سام تندی گفت:
ـ اگر قبول نکرد چی؟
رامین خونسرد جواب داد:
ـ فعلا باید صحبت کنم مسئله مهم اینه که در خانواده ی ما همیشه حرف آقا بزرگ حرف اول بوده، مخالفت راز با خواسته ی آقا بزرگ برای بابا و مامان هم گران تمام شده و هر کس چیزی در موردشان میگه.
دقایقی هر سه در سکوت به جایی خیره شدیم. سام سکوت را شکست و دست رامین را گرفت:
ـ رامین داداش یه اعترافی بکنم؟
رامین بدون حذف سرش را تکان داد. سام ادامه داد:
ـ شرمنده ام داداش ولی من بدون راز دق می کنم تو رو خدا کمک مون کن.
در درون شکتم، خرد شدم و بی صدا اشکم جاری شد.
فک رامین منقبض شد می دانستم فشار زیادی روی دندان هایش می آورد. سام ادامه داد:
فقط قول بده اگر نشد مراقب راز باشی نذاری زندگیش سخت بشه.
اشکی که گوشه ی چشمم جمع شده بود را قبل از ریخت گرفت:
ـ داداش شرمنده اتم راز دنیای منه؛ نفسمه؛ نذار غصه بخوره اگر دیدی زندگیش داره خراب میشه رسم و رسوم رو زیر پا بذار نذار این فرشته اشک بریزه.
رامین سر سام را با یک دست به آغوش کشید، سر سام روی سینه ی پهن برادرم نشست و شانه های مردانه اش لرزید و فرو ریخت؛ با ریختن من هم لرزیدم و بی توجه به اطراف گریستم. رامین فقط سکوت کرده بود و پشت سام را نواز می کرد. خنده ی مصنویی کرد و به پشت سام زد:
ـ بلند شو مرد؛ این کارا چیه؟ حالا که فهمیدم تا این حد هم دیگرو می خواید پا به پاتو می جنگم.
سام را از خودش جدا کرد:
ـ سام مردی مثلا! آروم باش داداش خدا بزرگه.
سمت من خیز برداشت و سرم را بوسید:
ـ فدای اشک های خواهرم از الان من تو تیمشم.
همراه اشکم خندیدم. لبخند نگرانی زد و باز هم به بی خیالی زد و بلند شد پشتش را تکان و گفت:
ـ پاشید بچه ها دیر وقته.
با نوک پا به پای سام زد و جدی گفت:
ـ پاشو مرد و کی دیده اشک بریزه.
سام بلند شد و رامین را بغل کرد:
ـ نوکرتم تا آخر عمر.
رامین خندید و به پشتش زد:
ـ باش تا اموراتت بگذره.
بااین شوخی رامین هر سه خندیدیم، عجب لحظات عجیب و غریبی داشتیم! گاهی گریه و گاهی خنده، گاهی دلشوره ای که لحظه ای رهایم نمی کرد.
.#پارت چهل و دو 🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
حسی که نگاه اشک بار سام به من می داد مرا به نابودی می کشاند. او که مرد بود این چنین نا توان می نمود، از منِ ضعیفه چه انتظاری می رفت؟! تمام امیدم حمایت برادرم بود که در چنین شب آشفته ای عهد بست کمکمان باشد.
هرسه
هم قدم هم شدیم در سکوتی عجیب، هر یک در فکری بودیم. به ماشین سام رسیدیم لبخندی زد و ایستاد:
ـ خب من برم دیگه.
رامین با دست سالمش شانه اش را گرفت و فشرد:
ـ قوی باش مرد، برو به سلامت.
سام نگاه گذرایی به من انداخت و نفسش را بیرون داد و خطاب به رامین گفت:
ـ مراقبش باش.
لبخندی تلخ زد، من هم همچون خودش تبسمی تلخ کردم که تلخیش را روی قلبم حس کردم:
مگر می شد با چنین اوضاعی آسوده باشم؟ اگر نفسی داشتم، اگر دلخوشی برای زندگی داشتم، همه اش به خاطر وجود سام بود. با خداحافظی سوار ماشینش شد، من و رامین ایستادیم تا از پارک در بیاید و برود.بعد از رفتنش آهی حسرت بار کشیدم. رامین قدیمی به جلو برداشت و ایستاد:
ـ راز چرا ایستادی بیابریم.
آرام آرام قدم بر می داشتم سوار ماشین که شدیم رامین در فکر رانندگی می کرد. حتما به فکر راه چاره ای برای ما بود. شرمسار بودم از برادرم بلاخره راز دلم فاش شده بود. اصلا نمی تونستم به هیچ وجه سام را نادیده بگیرم، شاید خود خواه بودم یا شایدم مجنون، مجنونی از مجنون؛ مجنون تر... از بعداز جرایان خواستگاری آقا بزرگ لحظه ای آرام و قرار نداشتم. هیچ چیز و هیچ کس به چششم نمی آمد. سام تمام دنیای من شده بود. مدام در این فکر بودم اگر نداشته باشمش جانم از تن به در می شود.
نزدیک خانه شدیم، رامین سکوت را شکست:
ـ دوستش داری؟
شوکه از این جمله به در ماشین تکیه زدم، چشمانم گشاد شده بود. خدایا چه جوابی به برادرم بدهم که غرورش نشکند؟! آب گلویم را قورت داده و صاف نشستم و با صدای آرامی گفتم:
ـ داداش خودت خوب می شناسیش، سام خیلی باغیرته خیلی با اخلاق.
در حالی که دنده را عوض می کرد بلند تر گفت:
ـ فقط بگو دوستش داری یا نه.
لب هایم را به هم فشردم، با گردنی خمیده جواب دادم:
ـ اهم.
پایش را روی پدال گاز گذاشت و سرعتش را زیاد کرد:
ـ خاک بر سر من که دیر فهمیدم شما دوتا چه مرگتونه، می دونی باید با زمین و زمان بجنگم؟
اشک از گونه ام چکید، دلم ناراحتی برادر را نمی پذیرفت، با مشت به پاهایم کوبیدم:
ـ نمی خوام داداش، نمی خوام تو جلوی چشم بابا و مامان بد بشی. من بازم اعتراض می کنم.
محکم روی فرمان کوبید و فریاد زد:
ـ مگه امتحانه اعتراض کنی؟ مگه بچه بازیه این ماجرا ؟ خودتو تو آینه دیدی؟ این مدت همش کلافه و مریض بودی؟ اون شب که لیوان از دست افتاد و گریه کردی شک کردم خبریه.
بی صدا اشک ریختم، چهره ی رامین به سرخی می رفت و رگ گردنش متورم شده بود. ادامه داد.
ـ راهی نیست باید فکری بکنم.
لب هایم می لرزید:
ـ چه فکری؟
کمی صدایش را پایین آورد، نفسش را فوت کرد:
ـ فردا مستقیم با اقا جون حرف می زنم باید راضیش کنم.
استرس سراسر وجودم را فرا گرفت و نگرانی گفتم:
ـ داداشی نه نمی خوام.
نگاه تندی به من انداخت ودر حالی که می غرید خیره به جاده ی پیش رو شد:
ـ چیو نمی خوای باید از یه جا شروع کنیم و بهترین راه آقا جونه باید منصرفش کنم.
دستانم می لرزید دلم نمی خواست برادرم که از همه ی پسر های فامیل سر بود خار شود. نگران گفتم:
ـ داداش به خدا...
دستش را بالا آورد:
ـ هیش چیزی نگو
مجبور به سکوت شدم و این کار را به برادرم سپردم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚مرا بغل کن
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است....
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒🍓🍓🍓🍒
#داستان عبرت آموز و واقعی
@Dastanvpand
🎈داستان شیاطین انس
من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانهای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم.
من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد.
در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود.
بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت: نامه را خواندی یا نه؟
به او گفتم: اگر ادب نشوی به خانواده ام خبر می دهم و در آن صورت وای بر تو.
یک ساعت بعد دوباره به من زنگ زد و با ابراز عشق و علاقه می گفت که هدفش شریف است، او ثروتمند و تک فرزند است و تمام آرزوهایم را برآورده می کند. دلم خالی شد و به گفت و گو با او ادامه دادم.
@Dastanvpand
منتظر تماس هایش شدم، وقتی از دانشگاه بیرون می آمدم دنبالش می گشتم، یک روز او را دیدم، خوشحال سوار ماشینش شدم و در شهر به گشت و گذار پرداختیم. سخنانش را تائید می کردم وقتی به من می گفت من شاهزاده اش هستم و همسرش خواهم شد.
یکروز مثل گذشته با او خارج شدم. مرا به یک آپارتمان برد. با او داخل شدم و با هم نشستیم. دلم را پر از سخنان زیبا کرد. او به من نگاه می کرد و من به او نگاه می کردم، پوششی از عذاب جهنم ما را در برگرفت، متوجه نشدم مگر بعد از این که شکار او شدم و عزیزترین گوهر گرانبهایم که همان گوهر عفت بود را از دست دادم،😔 مثل دیوانه برخواستم.
گفتم: با من چکار کردی؟
گفت: نترس من شوهرت هستم.
گفتم: چگونه تو که با من عقد نکردی؟
گفت: به زودی با تو عقد خواهم کرد.
تلو تلو خوران به خانه ام برگشتم. به شدت گریستم و تحصیل را رها کردم. خانواده ام نتوانستند علت را بفهمند و به امید ازدواج دل بستم.
بعد از چند روز به من زنگ زد تا با من ملاقات کند. خوشحال شدم، گمان میکردم که می خواهد با من ازدواج کند.
با او دیدار کردم. ناراحت بود. به من گفت: هرگز در مورد ازدواج فکر نکن. می خواهیم بدون هیچ قید و بندی با هم زندگی کنیم.
ناخود آگاه دستم را بالا بردم و به صورتش سیلی زدم. به او گفتم: گمان می کردم که اشتباهت را اصلاح میکنی، ولی دریافتم که تو انسان بی ارزشی هستی.
گریه کنان از ماشین پایین آمدم. گفت: خواهش میکنم صبر کن. زندگی ات را با این نابود می کنم.
یک نوار ویدئو در دستش بود. گفتم: این چیست؟
گفت: بیا تا آن را نگاه کنی.
با او رفتم، نوار حاوی اتفاقات حرامی بود که بین ما رخ داده بود.
گفتم: چکار کردی ای ترسو، ای پست فطرت؟
گفت: دوربین مخفی کار گذاشته بودم که تمام حرکات و رفتار ما را فیلم برداری می کرد. این به عنوان یک سلاح در دست من است که اگر از دستوراتم اطاعت نکنی از آن استفاده کنم.
شروع به گریه😭 کردم ، فریاد می زدم، مساله به خانواده ام مربوط بود، ولی او اصرار کرد. اسیرش شدم. مرا از مردی به مرد دیگر منتقل می کرد و پول می گرفت.
در حالی که خانواده ام نمی دانستند به زندگی روسپی گری منتقل شدم.
@Dastanvpand
نوار منتشر شد و به دست پسر عمویم افتاد. پدرم باخبر شد و رسوایی در شهر پخش شد و خانوادهی ما با ننگ آلوده شدند.
فرار کردم تا خودم را نجات دهم. دانستم که پدر و خواهرم از ترس ننگ و بی آبرویی هجرت کرده اند.
در میان روسپی ها زندگی می کردم و این خبیث مثل عروسک مرا حرکت می داد. او بسیاری از دختران را نابود و بسیاری از خانه ها را ویران کرده بود، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم.
یک روز در حالی که خیلی مست بود نزدم آمد. از فرصت استفاده کردم و با چاقو به او ضربه زدم و او را کشتم، مردم را از شرش راهت کردم و خودم پشت میله های زندان قرار گرفتم.
پدرم در حالی که با حسرت این جملات را زمزمه می کرد مرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. من تا روز قیامت از تو ناراحتم.
[چه سخن دردناکی...]
🌹🌹خواهران گلم مواظب فریب انسان های شیطان صفت باشید😔😔
🍓داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍒
@Dastanvpand
🍓🍒🍓🍒🍓🍒
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 @Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت سوم
ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...
آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...
اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...
اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..
دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...
هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..
و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀
نام رمان
#دروغ_شیرین
نویسنده : saghar و sparrow
🌺 @Dastanvpand
💥 خلاصه داستان :
آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تحریک کرده بود ازدواج میکند . آناهید افسرده شده محل کار خود را عوض میکند تا دیگر با کاوه برخورد نداشته باشد . آناهید در آنجا با آرتام مهرزاد دکتر متخصص قلب اشنا میشود . آرتام که بسیار زیباست و موقعیت خوبی دارد وقتی کارهای آناهید را میبیند بخاطر اینکه به آناهید کمک کند…
💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕
📚👇لینک کانال👇👇
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 @Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨ امروز دوشنبه
👈19 فروردین 1398 هجرے شمسى🗓
👈2 شعبان 1440 هجری قمرے🗓
👈8 آوریل 2019 ميلادى🗓
🍃🌸
ذکر روز دوشنبه صد مرتبه:
#یاقاضی_الحاجات🌷
به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج)
السلام علیک یا منجی عالم بشریت...✋
🍃🌸
🌺دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷
🌼بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید..
💗 #اللهـمعجـللـولیکالفـرج 💗
#کانال_داستان_👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸
نیایش صبحگاهی🌸🍃
پروردگارا❣
عشق مرا بیشتر و بیشتر کن!
تا قلبم را استوار نگاه دارم و روحم را خرسند.
پروردگارا❣
هر جا که مرا می بری؛ نزدیک خود نگاه دار.
مباد که در هیچ کاری یاد تو را فراموش کنم.
مرا سنگ ریزه ای ساز در معبد عشقت که
نجوا می کند:
تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب مشتاق
و آرزومند هستی!
پروردگارا❣
مرا به اعماق درونم ببر تا شکوه بی پردۀ
جمال تو را ببینم و نجوای روح بخش تو
را بشنوم.
پروردگارا❣
مرا موهبت عشقی عمیق و نیرومند عطا
کن تا پردۀ جهل من فرو افتد و جمال تو
را مشاهده کنم...
پروردگارا دریاب مرا...!
آمین🌹
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸