🌱حکایت
گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند، بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند.
حضرت فرمود: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت16 رمان یاسمین کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه تقصير تو چيه ؟
#پارت17 رمان یاسمین
تلفن رو قطع كردم
. كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم
نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كالنتري شد و در حالي كه
. چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سالم كرد
. فرنوش – سالم بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست
حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حاال اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما
چطوريد ؟
. كاوه – آخ خ خ خ خ....! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي
. خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه
. در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كالنتري به طرف من اومد و سالم كرد
سالم . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟ -
خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟ -
پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي
جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كالنتري باز نشه .شما اين كارو
. براي من كرديد . ممنونم پسرم
. چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد -
. پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد
بله سال آخر هستم . مي بخشيد االن بايد چكار كنيم ؟ -
پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري
. هستند . االن با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم
چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي
. هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد
سالم پدر . خوشحالم از اينكه حالتون بهتره . بايد منو ببخشيد . شرمندم -
بهت نمي آد كه دروغگو باشي اما فداكار چرا ! بذار من اول اين رضايت نامه رو امضا بكنم بعد بيا بشين اينجا پيش من . –هدايت
. ازت خيلي خوشم اومده
: صبر كردم تا كار مأمور تموم شد و رفت . بعدش كنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم
ممنون پدر -
هدايت – خيلي دوستش داري ؟
. سرم رو انداختم پايين و سكوت كردم
.هدايت – دوست داشتن كه عيب نيست خجالت مي كشي. آدم تا وقتي كه عاشقه زنده س
مي دوني وقتي بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جريان رو برام تعريف كرد ، چهره تو رو همينطور كه هستي در نظرم مجسم
كردم . تو شبيه كسي هستي كه من خيلي دوستش دارم . حتي كارت هم شبيه اونه . چيكار مي كني ؟ خونه ت كجاست ؟
دانشجو هستم . هيچكسي رو ندارم غير از يه دوست كه اسمش كاوه س و االن هم پايين نشسته و خيلي دلش مي خواد از شما -
تشكر كنه . خونه و اين چيزها رو هم ندارم . يه اتاق اجاره كردم كه همين روزها بايد تخليه كنم . تو دنيا يه پدر و مادر زحمتكش و
. فقير داشتم كه تو يه تصادف كشته شدن همين
خدا رحمتشون كنه . دنياست ديگه . خوب حاال پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره كمي استراحت كنم . دنيا رو – هدايت
. چه ديدي ؟ شايد حاال حاال ها با هم كار داشتيم
. فعالً شب بخير پسرم
. شب بخير پدر . باز هم ممنون -
. در اتاقش رو بستم و برگشتم پايين
كاوه – حالش چطور بود ؟
شكر خدا خوبه و چقدر مرد فهميده ايه . اون آقاي مأمور كجاست؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت18 رمان یاسمین
تو كه وظيفه اي نداشتي پسرم . ماشين تو ام كه به من نزده ، چرا موندي ؟ -
. اگه مي رفتم وجدانم عذابم مي داد ، غير از اون نمي دونم چرا يه احساسي منو بطرف شما مي كشيد . دلم راه نمي داد كه برم
. هدايت – اگه تو زندگي به نداي وجدانت گوش بدي بايد پيه خيلي چيزها رو به تنت بمالي
كاوه – جناب هدايت كجا برم ؟
! هدايت – اگه بپيچي تو اين كوچه ، آخرش خونه منه . كوچه بن بسته ، مثل زندگي خودم
به چهره اش نگاه كردم . پر از چين و چروك بود كه فراز و نشيب روزهاي گذشته شو نشون مي داد . وارد كوچه شديم وقتي به
: آخرش رسيديم كاوه گفت
جناب هدايت اشتباه نيومديم ؟ اينجا كه خونه اي نيست. اين طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم كه همينطور . شايد -
اول كوچه منزل شماس ؟
. هدايت – نه عزيزم اشتباه نيومديم . خونه من همين باغ س ! بياين ، بياين بريم تو
من و كاوه به همديگه نگاه كرديم . ماتمون زده بود . خونه آقاي هدايت كه همون باغ بود چيزي حدود پنجاه متر از هر طرف كوچه
. ديوارش بود ! اصالً فكرشم نمي كرديم
! كاوه – من فكر مي كردم كه منزل شما احتماالً يا يه خونه قديميه يا يه آپارتمان كوچولو
. اين باغ چند متره ؟ خيالم راحت شد بخدا . حتماً اينجا خيلي راحت هستين و مشكلي ندارين
راحتي به اين چيزها نيست . حتي ديوارهاي يه قصر بزرگ هم وقتي آدم غمگينه مي تونه بهش فشار بياره و آدم رو خفه كنه . -
. وقتي آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهاي دنيا براش كوچيكه
. هدايت – بيا بريم تو خونه سوته دل كه انگار با اين درد دير آشنائي
! كاوه – بفرماييد پياده شيد شيخ اجل خواجه بهزاد
. پياده شديم و به طرف در بزرگ باغ رفتيم . آقاي هدايتي كليدي از جيب در آورد و قف رو واكرد و وارد باغ شديم
باغ خيلي بزرگ بود . اونقدر بزرگ كه ديوار ته باغ ديده نمي شد و تا چشم كار مي كرد درختان قديمي و كهن سال بود . زمين پر
. از برگ بود كه روش برف نشسته بود
وسط باغ يه ساختمان دو طبقه بسيار قديمي بود كه تمام پنجره ها و درهاش مثل درهاي صد سال پيش چوبي و با شيشه هاي
. رنگي ، كه زيبايي عجيبي به اون بخشيده بود
هدايت – اين باغ حدود پنج هزار متره . تمام اين درختها رو خودم آب مي دم و بهشون مي رسم سالهاست كه اين كارمه . پنجاه
. سال ، صد سال ، دويست سال ! ديگه شماره سالها از دستم در رفته
. كاوه – مال خودته ؟ اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ آدم وحشت مي كنه
. هدايت – آره مال خودمه . البته تو اين دنيا هيچ چيز مال هيچكس نيست
حتي ماهي هاي قرمز و سياه بزرگ تو ! من اصالً وحشت نمي كنم بر عكس احساس مي كنم كه سالهاست اينجا رو مي شناسم -
! حوض رو هم انگار قبالً ديدم
! كاوه – از اينجا كه حوض معلوم نيست ، از كجا مي دوني اصالً توش آب باشه چه برسه به ماهي
! اون هم تو اين يخبندون
: هدايت نگاهي عجيب به من كه در يك حال عجيب بسر مي بردم كرد و لبخند زنان گفت
. زياد عجيب نيست . بريم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش يخ بسته اما زيرش پره از ماهي هاي قرمز و سياه خيلي بزرگ
: كاوه در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد پرسيد
تو از كجا مي دونستي ؟
! نمي دونم . همينطوري گفتم يه همچين باغي ، يه حوض بزرگ با ماهي حتماً داره ديگه -
بريم اينجا سرده . هر چند توي ساختمون هم دست كمي از اينجا نداره ولي خوب هم بخاري معمولي هست هم بخاري –هدايت
! ديواري كه االن بهش مي گن شومينه . البته شومينه اين ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بيست سال پيشه
هر چي به ساختمون نزديكتر مي شديم بيشتر تحت تأثير قرار مي گرفتيم . رو كار بنا پر بود از گچبري هاي قشنگ . يه ايوان
بزرگ با ستونهاي بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جاي ديوار ساختمون رو كه نگاه مي كردي پنجره بود با درهاي چوبي
و شيشه هاي رنگي قديمي . فرسودگي تو تمام ساختمون بچشم مي خورد و همين اون رو پر ابهت تر كرده بود . چيزي كه بيشتر
: حالت رمز و راز به محيط بخشيده بود سكوت اونجا بود . در همين موقع كاوه با حالت ترس گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت19 رمان یاسمین
آقاي هدايت اينجا شما سگ دارين ؟ -
نه عزيزم . اون كه حتماً الي درختها ديدي آهوئيه كه نسل دوم يه آهوي ماده س . مادرش تو همين خونه زندگي كرده و –هدايت
.مرده ، مونده اين زبون بسته تنها
چشم آهو كه به آقاي هدايت افتاد ، جست و خيز كنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزديك شد و شروع به بوئيدن آقاي
. هدايت كرد
هدايت – اسمش طالست . بهش مي آد نه ؟
و مشغول نوازش كردن آهو شد . آهو هم مثل يه بچه آدم ، خودش رو براي آقاي هدايت لوس مي كرد و صورتش رو به دستهاي
. اون مي ماليد
كاوه – چطور رامش كرديد كه از آدمها نمي ترسه ؟ اين زبون بسته گاز كه نمي گيره آدمو؟
از بچگي بزرگش كردم . اينم مونس منه . بعضي وقتها كه از تنهادي نزديكه دق كنم ، طال بدادم مي رسه و آرومم مي –هدايت
! كنه . خيلي چيزها رو مي فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادي
وارد خونه شديم . طال بيرون مونئ . ساختمون حالت عجيبي داشت . در اصل به شكل مربع بود كه اضالع مربع ، دور تا دور اتاق
هاش بودن و وسط مربع خالي و در واقع وسط اين مربع يه حياط ديگه بود جدا از باغ كه بوسيله چند پله و يك راهروي زير زميني
. به باغ وصل مي شد . داخل حياط اتاق بود . اتاقهائي كه هيچكدوم از سي متر كوچكتر نبود و اكثراً آينه كاري
. توي تمام اتاقها فرشهاي خيلي قشنگ و قديمي پهن بود و توي بعضي از اتاقها رويهم رويهم فرش پهن شده بود
آقاي هدايت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زيبا بود . تقريباً در تمام اتاقها ، حداقل يك تابلوي قديمي و گرونقيمت به ديوار
نصب شده بود كه آقاي هدايت اسم نقاش و تاريخچه اون رو برامون تعريف ميكرد . اتاقي كه خود آقاي هدايت توش زندگي مي كرد
.به قول خودش يه پنج دري بود كه يه طرفش كتابخونه اي قديمي بود شايد مال حدود صد سال پيش
دور تا دور ديوار تابلوي نقاشي بود كه يكي از اونها تصوير زني بيست و هفت هشت ساله رو با آرايش و لباس سبك دوره قديمي
. نشون مي داد . بسيار زن زيبايي بود
كاوه – شما واقعاً اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ مي دونيد قيمت اين تابلوها و فرشها چقدره ؟
آره . بعضي هاش اصالً قيمت نداره ! توي اون كتابخونه كتابهايي هست كه شايد قيمت هر كدوم پول يك آپارتمان باشه . –هدايت
. همه خطي اثر آدمهاي بزرگي كه شايد صدها ساله كه ديگه وجود ندارن
كاوه – اون وقت شما نمي ترسيد كه يه وقت خداي نكرده ، دزدي چيزي بياد و سر شما باليي بياره و همه چيز رو ببره
پایان فصل اول
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت20 رمان یاسمین
اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حاال ، شما
اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش
. نمي آد
! چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز -
حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟
: آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت
اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حاال شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن -
. كنم كه گرم بشيم
براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و -
. خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه
: هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت -
. فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم -
كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟
. آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم
. كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم
. كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد
. هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره
. زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد-
ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، –هدايت
. اجازه مرخصي مي خواد
. اصالً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد -
نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر –هدايت
وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طالست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم
بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم .
!خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه
تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون
. اومديم
كاوه – مي آي خونه ما ؟
نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف -
دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب باليي چيزي سر
. اين پيرمرد بدبخت مي آره . حاال اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم
. كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما
. به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم -
خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار
. شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام
حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خالصه بعدش به
. فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر
. دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم
بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ
زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتماالً آدرس من بود تو دستش بود
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
👌 بخونید 💔
💠سیّد حلاوی قصیده ای از رنج و محنت شیعیان سروده بود که امام زمان (عج) به دو نفر از بزرگان نجف در عالم رؤیا فرمودند:
🔻 بروید به سیّد بگویید:
سیّد! این قدر دل مرا مَسوزان،
این قدر سینه مرا کباب مکن، این قدر ناراحتی شیعه را به گوشم مرسان، من از شنیدن آن متأثر می شوم.
سیّد! کار به دست من نیست، به دست خداست. دعا کنید خدا فرج مرا برساند تا شیعیانم را از این شکنجه ها نجات دهم.
📚مجالس حضرت مهدی (عج)، ص ۱۰۹
تعجیل در ظهورشان صلوات♥️
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت75🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت76🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید..
دقیقا حوالی اذان ظهر..
علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت..
-خداروشکر..
همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو..
با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر...
اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم..
بلند شدم..
دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم..
بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم...
دوست نداشتم من رو نبینه..
بلند شدم و رفتم..
راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا..
مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن..
علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن..
-سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد..
خندید...
چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود..
علی رو بغل کردم..
آروم زیر گوشم گفت
"حسام خسته م"
خیلی دلم سوخت..
اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه..
لبخند زدم..
-سها خانوم رو دیدین؟!
پروانه زودتر جواب داد..
+اره ولی هنوز به هوش نیومده..
-خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید...
قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم..
-نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که...
بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن...
خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون...
و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه..
-دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن..
+حق داشتن مامان کم دردی نبوده..
-بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂
+مامااان داشتیم؟!
دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت..
-دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن..
شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم..
-پسندیده میشم یا چی؟!
بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو..
شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم.
و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود..
-حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم...
مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت..
رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در...
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت..
-چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی..
+نکبت..
پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود..
سبحان اولین نفر پرید تو اتاق...
پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت..
+چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی..
-فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید..
جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم.....
لبخندی زد و رفت..
دستی زد رو شونمو گفت..
+حال کردی؟؟؟
-مونگول..
+مخلصیم..
تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💖💌💖💌💖💌💖💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت77🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
داشت سرم رو چک میکرد..
نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در..
صدای کل کلشو با یکی شنیدم..
چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل..
وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد..
اون اینجا چیکار میکرد..
اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم..
چشماش پر از اشک بود..
-فداتشم عمه..
خوبی عزیزم؟!
انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود..
لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود..
-دورت بگردم اخه چیشدی تو...
نمیتونستم جواب بدم..
اصلا حال نداشتم..
صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند...
اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم..
آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم..
با لبخند نگاهم میکرد..
مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید..
-خوبی دخترم؟!
چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم..
الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم..
+سها چیشدی تو..
لباشو تصنعی آویزون کرد..
نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم..
لبخند زدم..
+من نگرانم داییمم..
-چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟!
عمه ی نگران و دل نازکم..
+قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه
و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام..
نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد...
ولی همچین بدم نمیگفتا..
چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال..
لرزش دستام..
میگرن و سر دردای بد..
عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم..
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم..
نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم..
فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند...
محزون نگاهم کرد..
خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد
"نـَمـُردم ڪه"
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد..
دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته..
حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد..
هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده...
ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت..
هرچند،
من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💖💌💖💌💖💌💖💌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت78🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم..
با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم..
جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت..
اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم..
از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت...
که خنده رو به لبای همه مهمون کرد..
مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن...
و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن..
سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه..
سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم..
دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه..
نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای..
-علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه..
همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت...
-نووووچ..
باحرص پامو کوبیدم زمین..
+علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته..
سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت...
همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت..
-بابا که از دل تو و حسام خبر نداره...
و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد...
-چه قرمزم میشه!!!
+نعخیرشم اصلنم اینطور نیست..
به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم..
خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💌💖💌💖💌💖💌💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت79🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه..
صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه..
ده دقیقه بیشتر نبود..
سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم..
و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه..
بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه...
هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر..
تو همین فکرا بودم که رسیدم..
در آموزشگاه بسته بود..
چرا؟!
یعنی چیشده؟!
شماره ی حسام رو نداشتم...
باید روی تابلوی سر در نوشته باشه..
رفتم عقب تر..
درسته..
همراه: 0916.....
تند تند شماره رو گرفتم..
بوق اولی نه..
دومی..
سومی..
قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید..
-بله؟!
یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم..
دوست نداشتم مزاحم بوده باشم..
خواب بود بنده خدا...
ولی خب اخه الان؟؟؟
دل زدم به دریا..
+سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟
-شما؟!
ها نه چیزه
خوبین سها خانوم..
سلام...
گفتین اموشگاه چی؟!
وای خواب موندم الان میام...
ولی واقعا قطع کرد..
چند بار به گوشیم نگاه کردم..
قطع کرده بود..
روانی بود اینم..
همش اثرات یه دونه بودنشه..
نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد...
عرض خیابون رو دوید و تا رسید...
-سلام خوبین ببخشید توروخدا..
+سلام خواهش میکنم..
سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل...
+شما اومدین اینجا چیکار؟!
-اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم..
-نه نه بخدا منظورم این نبود..
میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟!
نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟!
+نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری..
-ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین..
لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم...
+پس چرا بچها نیستن؟!
با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت:
-راستش امروز بچها نمیان..
از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم..
+چیییی..
-هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان..
ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین....
عجیب بود..
ولی خب قبول کردم..
دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز...
موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم..
و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده...
به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته...
اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم...
-ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین..
لبخند زدم..
دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖💌💖💌💖💌💖💌💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت80🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن..
میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه..
مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه...
اهل همینجا بودن..
اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون..
از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و....
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم..
از همونجا صدا زدم...
-ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد🙊
نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم..
در هال رو باز کردم..
کسی نبود..
-مامان؟؟؟؟
علیییی؟؟؟
باباااا؟؟؟؟
چرا کسی نبود..
این ساعت معمولا همه خونه بودن..
ناهار☹️
رفتم تو آشپزخونه...
-ای جااان مامانیم ناهار درست کرده..
بح بح قورمه...
بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی..
بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد...
زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن...
زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد
"بعدا زنگ میزنم"
نگران شدم..
-الو؟!جانم سها
+سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن..
انگار دور و برش شلوغ بود...
-نمیخواد نگران شی همه اینجان...
تعجب کردم..
-چیییی بابام اونجااااان...
-اره عزیزم نترس چیزی نیست که...
+خب منم میام...
دستپاچه شد...
-نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه..
+سبحان چیزی شده؟!
نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟!
فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز...
خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد..
احساس میکردم خبرایی در راهه..
سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره..
اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه...
هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر...
جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662