11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ — سالروز شهادت سردار شهید حاج حسین اسکندرلو ((فکه - خوزستان))
🎥 مستند زندگینامه شهید اسکندرلو
فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) - لشکر 10 سیدالشهدا (ع) تهران
ولادت: 12 اردیبهشت ماه 1341 (تهران)
مزار: قطعه 26، ردیف 77، شماره 50 (بهشت زهرا (س) تهران)
ا🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#خاطره 👇
🌷روزى در خانه با خود خلوت كرده بودم و از سختى ها و فشارهاى زندگى خسته شده و گريه مى كردم. ناگهان حسين به خانه آمد و من را در آن حالت ديد. كنارم نشست، نگاهش را به صورتم انداخت و گفت: "چرا گريه مى كنى؟ من اصلاً دوست ندارم كه مادرم رو تو اين حالت ببينم.
🌷....اگر مى خواى منو ناراحت كنى به گريه كردنت ادامه بده. وقتى اشكهايم را پاك كردم، گفت: به من قول بده كه در هيچ شرايطى گريه نكنى، چون من هر جا كه باشم وقتى كه بفهمم تو اشك مى ريزى ناراحت ميشم."
🌷شب ٢١ رمضان سال ١٣٦٥، خبر پيدا شدن پيكر حسين به ما رسيد. در اين مدت در ميان مردم اشك نريختم چون مى دانستم كه حسين از گريه من ناراحت مى شود. بسيارى از افراد ناآشنا كه در مراسم حسين حضور مى يافتند، گمان مى كردند كه من نامادرى او هستم. آنها مرا به يكديگر نشان مى دادند و مى گفتند: شهيد مادر نداره، اين نامادريشه!!
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🎥 مستند زندگینامه ای سردار شهید حاج حسین اسکندرلو 🕊🕊 شهادت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ فکه، عملیات عاشورایی
💠 دو #خاطره از شهیدحسین اسکندرلو
#خاطره_اول
چند وقتي از مجروحيتم گذشته بود ولي بخاطر خوب نشدن شکستگی پام، همچنان در راه رفتن مشكل جدی داشتم. از طرفی هم تاب موندن در پشت جبهه رو نداشتم.
بنابراین راهی جبهه شدم. ولی به هر گردان و واحدي كه ميرفتم، منو به واحد خودشون راه نميدادند.
تا اينكه برای اولین مرتبه از لشگر ۲۷ جدا شدم و رفتم لشگر ۱۰ و گردان علياصغر. البته دوستان زيادي داشتم كه تو اون گردان بودند. برای همین رفتم پيش فرمانده باصفاشون،حسين اسكندرلو و درخواست كردم كه تو گردان اونها وارد بشم. يادمه او با چهره بسيار گشادهاي منو پذيرفت. خیلی روحیه اجتماعی گرمی داشت و البته متواضع و خاکی!
بهمن ماه ٦٤ بود و گردان علي اصغر در ساختمان بيمارستان نيمه كاره خرمشهر استقرار داشت. البته شهر تخلیه شده بود.
روزهاي بسيار خوب و خاطرهانگیزی تو اين گردان داشتم تا زمانيكه گردان آماده رفتن براي عمليات در جزيره امالرصاص شد. ولي با كمال تعجب ديدم كه شهید مجتبی صفدری فرمانده دسته ما، بمن گفت که به دستور فرمانده گردان باید در مقر بمونم و نمیتونم همراه گردان بعمليات برم. هرچقدر هم التماس كردم ، تاثيري نداشت که نداشت، دستور فرمانده گردان بود. البته الان که فکر میکنم میبینم که این تصمیم کاملا صحیحی بوده، چون نه تنها كارآمد نبودم، بلكه در عملیات، وبال گردن هم ميشدم.
خلاصه اون شب من با دنيايي از حسرت و آرزو در مقر موندم تا شاهد برگشت گردان از هم پاشيده در عمليات باشم. متاسفانه تو اون عمليات، بسياري از بچههاي گردان علي اصغر شهيد شدند.
ولي هيچ وقت مردونگي شهيد اسكندرلو رو فراموش نميكنم، زماني كه هيچ واحد يا گرداني منو بخاطر جراحتم قبول نميكرد، ايشون با آغوش باز منو پذيرفت.
#خاطره_دوم
آبان ماه ۶۲ بود. چند روزی بود عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانیمانگا مشرف به دشت شیلر و در منطقه پنجوین عراق شروع شده بود. ارتفاعات بلند که دست ارتش صدام بود، کار رو خیلی سخت کرده بود. ولی خدا رو شکر، بچهها طی چند مرحله تونستند ارتفاعات رو تصرف کنند. ما اون موقع تو گردان میثم بودیم. یکی دو روز که از عملیات گذشته بود، بخاطر اینکه هنوز جاده مواصلاتی برای لجستیک نیروهای ایرانی مستقر در ارتفاعات توسط نیروهای مهندسی لشگر ۲۷ احداث نشده بود، با چند نفر از دوستان گردان میثم آماده شدیم که پای پیاده از ارتفاعات بریم پایین تا جاییکه نیروهای پشتیبانی میتونستند بیان و از اونجا آب و مواد غذایی و سایر نیازهامون رو تحویل بگیریم و با کوله پشتی بیاریم تو سنگرها در بالای ارتفاعات. البته موقع پایین رفتن هم تعدادی از پیکرهای پاک شهدای گردان رو در برانکارد قرار دادیم و با خودمون بردیم.
راه طولانی بود و ناهموار و دشوار. وقتی داشتیم پایین میرفتیم، برخورد کردیم به نیروهای گردان سلمان که اونها هم داشتند آماده میشدند تا همین کار رو انجام بدن. منتهی دو تا تفاوت وجود داشت. اولا، نیروهای گردان سلمان تعدادی از تکاورهای بعثی رو به اسارت گرفته بودند و لذا میخواستند اونها رو هم ببرند پایین ارتفاعات و برای اعزام به پشت جبهه، تحویل بدن. و دوما، تعدادی از مجروحان گردان هم روی برانکاردها آماده انتقال به پایین ارتفاعات بودند. اولین خاطره شخصی من از حسین اسکندرلو، مربوط به این بخش هست. ایشون فرمانده گردان سلمان بود و داشت بچهها رو برای این کار آماده میکرد. چون دقیقا داشتیم از کنار بچههای گردان سلمان رد میشدیم، تونستم این سکانس زیبا رو بطور کامل در حافظه خودم ثبت کنم.
موضوع از این قرار بود که یکی از مجروحین ایرانی که روی برانکارد بود و بخاطر مجروحیت زیاد، نای حرف زدن نداشت، بسختی صدا کرد: حاجی! حاجی!
حاج حسین اسکندرلو هم که مشغول هماهنگیهای لازم بود، بسرعت خودش رو بالای برانکارد مجروح ایرانی رسوند و گفت: جانم حاجی!
مجروح: گناه داره حاجی!
فرمانده گردان: چی گناه داره عزیزم؟
مجروح: اینکه لباس اسیر عراقی رو از تنش درآوردید. امام گفته حرامِ
(توضیح: بخاطر هوای سرد منطقه در ارتفاعات، ژاکت و اورکت این اسرا که درحال رفتن به پشت جبهه و جای گرم و نرم بودند، گرفته شده بود و به رزمندههایی که لباس گرم نداشتند تحویل شده بود).
فرمانده با صدای بلند: نه عزیزم، نه قربونت برم. چه گناهی داره؟ اینا دارن میرن کویت! خیالت تخت باشه عزیزم!
شیرینی این دیالوگ چند دقیقهای، هنوز که هنوزه زیر زبونم هست.
اینکه یه مجروح، #اولا دلش برای نیروی نظامی دشمن بسوزه که او رو مجروح و دوستانش رو شهید کرده.
#دوما ، در همه لحظات سخت جنگ، رزمنده ایرانی مقید به مسائل اخلاقی و اعتقادیش باشه و #سوما حاج حسین اسکندرلو بعنوان فرمانده گردان، با درایت کامل و اجتهاد در محل، هم به فکر مسائل اعتقادی خودش باشه و هم به فکر نیروهای تحت امرش!
رضا نوریان
۱۳ اردیبهشت ۹۹
دفاع مقدس
سرداران شهید علی هاشمی و حمید رمضانی استوانه های قرارگاه سرّی نصرت در دوران جنگ
🔵 فقط یک بسیجی ساده بودم!!
⚪️ مدتی بود که از گردان ایثار به اطلاعات عملیات #قرارگاه_نصرت منتقل شده بودم. از حدود یک سال قبل از عملیات خیبر در هورمستقر شدیم تا منطقه را شناسائی کنیم و زمینه را برای انجام عملیاتی بزرگ در آنجا آماده کنیم ، من در منطقه هور الهویزه مستقر شدم و جزء نیروهای نعیم الهائی شدم.
🔸هنوز بسیجی ساده ای بودم و خیلی هم از کارهای اطلاعات و عملیات سر در نمی آوردم. هر روز با قایق برای شناسائی مي رفتيم ، در آب های عراق ، گاهی اوقات شب ها هم می ماندیم. فشار کار زیاد بود و من هنوز فرصت نکرده بودم بروم گردان و از آنجا پایانی بگیرم. یك روز که از شناسائی برگشتم دیدم ، #شهیدحمیدرمضانی که فرمانده کل اطلاعات عملیات قرار گاه نصرت بود، به مقر ما آمده است .
🔸با حمید از قبل , در مسجد جزایری آشنائی داشتم. اما ارتباطمان زیاد نبود. نزد او رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی ، گفتم : حمید من هنوز از گردان ، پایانی نگرفته ام، یك روز باید ، بروم آنجا و پایانی بگیرم. گفت : گردان کجاست؟ گفتم : در منطقه رقابیه مستقرند، حدود دویست کیلومتر با اینجا فاصله دارد. گفت : کی می خواهی بروی؟ گفتم: یکشنبه هفته آینده وقت استراحتم است .
سری تکان داد و رفت. پس از آن من آنقدر درگیر کار شدم ، که اصلاً موضوع را فراموش کردم . یك روز صبح اول وقت ، ماشینی در مقر بوق می زد و راننده اش دنبال من می گشت. نگران شدم ، خدای من چه اتفاقی افتاده است ! به سرعت خودم را به او رساندم و گفتم : عظیمی من هستم ، چه کار داری ؟ گفت : مگر نمی خواستی بروی گردان ؟حمید مرا فرستاده تو را ببرم و برگردانم.
تازه یادم آمد، امروز یکشنبه است ! و من اصلاً فراموش کرده بودم . ولی حمید با آن همه فشار کاری و حساسیت کاری ، فراموش نکرده بود. آن هم ، من که فقط یک بسیجی ساده بودم. این رفتار او باعث شده بود که همه بچه ها عاشقش باشند .
— (راوی : عباس علی عظیمی)
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
#خاطره
▫️بعد از عملیات رمضان در حال پدافند پشت خاکریزها بودیم. چند روزی بود که کار مداوم و شب بیداریها همه رزمندگان را خسته کرده بود. بعد از نماز صبح چون بسیار خسته بودم به دوست همرزمم شهید حمید رمضانی گفتم: حمید من خیلی خسته ام اگر امکان داره چند لحظه ای بخوابم و استراحت کنم؟ ایشان گفتند که: سرت رو روی پای من بگذار و چند دقیقه استراحت کن.
🌷زمانی که با سوزش پاهام از گرمای نور خورشید بیدار شدم با صحنه ای مواجه شدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. حمید قسمتی از چفیه ای که همراه داشت را روی سرش انداخته بود و با دو دست از دو طرف چفیه را باز کرده بود تا آفتاب روی صورتم نیوفتد و من بتوانم بخوابم. تا چند دقیقه منقلب بودم و حال عجیبی پیدا کردم که برای خودم بسیار زیبا بود.
— (راوی: رزمنده جانباز فضلالله حیدری)
#خاطره
💕 در آرزوی شهادت🕊🕊
🌷سردار شهید محمدرضا زاهدی(علی زاهدی) تعریف میکرد:
▫️با شهید ردانی پور، رانندهاش برادر کاظمینی، شهید سید محسن زاهدی که مسئول مخابرات لشگر امام حسین (ع) بود و یک بنده خدایی دیگه که الان یادم نیست، داشتیم از عملیات برمیگشتیم. گفتیم یکی دو روزی بریم قم زیارت و برگردیم.
رسیدیم قم،رفتیم حرم حضرت معصومه (س). از کنار ضریح که اومدیم بیرون، یه گوشهای نشستیم
برادر ردانیپور زانوهاشو تو بغل گرفته بود و به گنبد حضرت نگاه می کرد و آروم آروم اشک می ریخت
یه دفعه آروم صدام زد و گفت: علی!
🌷محمدرضا جعفرپیشه
🌷محمد کدخدایی
🌷منصور رئیسی
🌷مهدی نصر
🌷علیرضا ملاقلی
🌷مهدی سلیمانپور
🌷امرالله گرامی
🌷سید حمید عقیلی
🌷بشیر ابراهیمیان
🌷علی عمرو
🌷رضا رضایی
🌷رضا عسکری
🌷عباس فنایی
🌷محمود پهلوان نژاد
🌷حسین بالایی
🌷احمدرضا خدیوپور
🌷علی عابدینی زاده
🌷عبدالرزاق زارعان
🌷سعید آزادی فر
🌷سید محمود ضابط زاده
🌷نعمت الله صفری
🌷احمد صداقت و...
گفت و گفت... آخرش با یک اشک و بغضی توی گلو گفت: «علی خیلیها رفتن. من جا موندم!»😭
«دعا کن تا جنگ تموم نشده شهید بشیم. بعد جنگ معلوم نیست سرنوشت هر کدوم از ماها چی بشه.»
«کی میخواد جواب خون این بچه ها رو بده؟»
هی حرم رو نگاه میکرد و هایهای اشک میریخت...😭
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
👆📷 فرد ایستادۀ قدبلند در کنار شهید ردانیپور, شهید سیدمحسن زاهدی، دوست زمان جنگ ما و مسئول مخابرات ل ۱۴
نشسته،سمت چپ:شهید علی زاهدی
نشسته،سمت راست:رزمنده محمد صافی
✍ #ادمین
کانال دفاع مقدس
دفاع مقدس
🎥 خاطرهگویی مرحوم ابوترابی از دوران اسارت با شروع جنگ ایران و عراق مرحوم ابوترابی عازم جبهه شد. ا
🌹سالروز درگذشت آزاده مقاوم،سیدِ آزادگان نماینده ولی فقیه در امور آزادگان حجت الاسلام و المسلمین سید علیاکبر ابوترابیفرد گرامی باد
♦️در سال ١٣١٨ در قم متولد شد. در سال ١٣٣٧ برای تحصیلات علوم حوزوی به مشهد عزیمت کرد.
♦️با شروع جنگ تحمیلی، با لباس رزم در جبهه حاضر شد و در کنار شهید دکتر چمران به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. شخصاً به مأموریتها و عملیات رزمی شناسایی میرفت و در یکی از همین مأموریتها، به اسارت در آمد. در دوران اسارت با تمسک به سیره ائمه (ع) مکر و حیله دشمن را بیتأثیر کرد و شمع محفل اسیران ایرانی شد
♦️پس از آزادی، همراهی با آزادگان و رفع مشکلات را، وظیفه خود میدانست و در این راستا هیچ سختی و مشکلی مانع او نشد.
♦️سرانجام در تاریخ ۷۹/۳/۱۲ در حالی که بهمراه پدر بزرگوارش آیتالله حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهدمقدس بودند به لقاءالله پیوست
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
#خاطره
#مرام_سید
پدر بزرگم وصیت کرده بود که مبلغ هجده هزار تومان به سید علی اکبر کمک کنیم تا خانه بخرد. روزی پدرم بمنزل ما آمد و آن مبلغ را بمن داد و گفت این را در جایی نگهداری کنید تا زمان خودش به ایشان بدهیم.بعد از چند روز که برادرم خانهمان آمد،ناخواسته داستان آن مبلغ را به او گفتم.خیلی خوشحال شد گویا میخواست بال دربیاورد.گفت: برو آن پول را بیاور. پرسیدم:میخواهی با این پول چه کنی؟ گفت:نانوای محلهمان چندروزی است که ورشکسته شده و با ۵ فرزند میخواهد خانهاش را بفروشد تا قرضهایش را بدهد. دیشب به اهل بیت(ع)متوسل شدم تا بتوانم مشکل ایشان را حل کنم و الان هم خوشحالم که میتوانم با این پول بدهی او را بدهم
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
👤 #خاطره شهید طهرانی مقدم:
● در یکی از عملیاتهای موشکی ما علیه رژیم بعثی عراق؛ تست simulation موشک جواب نمیداد و نمیدونستیم باید موشک رو وارد وضعیت جنگی کنیم ...
● استخاره گرفتیم آیه «اثّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ» اومد؛ من سریع دستور دادم موشک رو پرتاب کنند ...
● موشک خورد به ترمینال مسافربری بغداد و یه تیپ مزدور سودانی--مصری نابود شدند.
▫️دوران جنگ تحمیلی
#شهید_تهرانی_مقدم #خاطره #غدیر
.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
درود و سلام خدا و اولیاء و انبیاء الهی بر تو ای سردار وطن❤️ که هرچه ما امروز عزت، آبرو و اقتدار داریم، مدیون تلاشهای خالصانه تو هستیم🙏
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
دفاع مقدس
🌷 شهید علی سیفی — طلبه و غواص خط شکن .... 🌴 فدایی حضرت زهراس بود. از آنها که وجودشان با محبت مادرس
🌴 ارادت به حضرت رقیه(س) 💕
🌷طلبه و #مداح_شهید_علی_سیفی
#شهادت_عملیات_والفجر۸
شاید از جهت ظاهر زیاد دروس حوزوی را نخوانده بود اما درسیر و سلوک سرآمد بود.
وقتی برای #بچه_های_تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن رادیده است.
او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که در#تخریب_لشگر_سیدالشهداء بود همه راشیفته خود کرده بود...
صدای دلنشین و توام با اخلاص علی موجب شد سایر گردانهای لشگر هم برای عزاداری در #مقر_تخریب حضور پیدا کنند...
روزهای بیاد ماندنی بعد از#عملیات_خیبر و غصه بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان در#جزیره_مجنون با صدای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد او وقتی #روضه میخواند خودش را در #صحرای_کربلا میدید و بارها شده بود که درحین مداحی بیحال میشد و نفسهایش به شماره می افتاد...
#اوج_ارادت_علی_در_مداحی_اش_روضه_حضرت_رقیه_س بود و خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بیبی رابیان میکرد
بابا جان
آندم که من از ناقه افتادم و غش کردم
بابا تو کجا بودی از ما تو جدا بودی
رقیه جان .... عزیز بابا
آندم که تو از ناقه افتادی و غش کردی
من بر سر نی بودم مشغول دعا بودم
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
#خاطره
🌴 نماز شهید علی سیفی
او نماز را با حضور قلب میخواند انگار توی این دنیا نبود...
نمازهایش خیلی طولانی میشد...
یک روز #بچه_های_تخریب به علی اعتراض کردند و گفتند : نماز رو تندتر بخوان.
شهید سیفی در جواب حکایتی از #شهید_محراب_مدنی اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمأنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید میگوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان میدونی میخواهی با کی حرف بزنی؟
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️روضه بخوان...
کار که گیر میکرد،
شهید که پیدا نمیشد،
دست من را میگرفت و میگفت:
”بشین، روضه بخوان".
درست وسط میدان مین!
خودش هم مینشست کنارم،
درست وسط میدان مین!
های های گریه می کرد..!
میگفت: "روضه کارگشاست".
واقعا هم همینطور بود....
#خاطره
#فرمانده_تفحص
#شهید_مجید_پازوکی
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
🗳 انتخابات در جبهه ...
۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ رادیو اعلام کرد دومین دوره انتخابات ریاست جمهوری برگزار خواهد شد. حضور در انتخابات واجب و لازم بود و ما ناراحت بودیم که چگونه رأی بدهیم. دعا میکردیم خداوند توفیق رأی دادن را نصیب ما کند. بچهها هم مرتب سؤال میکردند که ما چگونه رأی میدهیم؟
روز رأی گیری، یعنی دوم مرداد، سرباز «عزیز یزدی» که دزفولی بود و برعکس فامیلیاش با لهجه غلیظ دزفولی هم صحبت میکرد، از دسته خمپاره زنگ زد و گفت : «صندوق رأی را به اینجا آوردهاند، اگر میخواهید رأی بدهید به اینجا بیایید.» گفتم : «یزدیجان تعداد بچهها زیاد و تجمع خطرناک است، اگر میتوانی صندوق را پیش ما بیاور تا یکی یکی رأی بدهیم. » قبول کرد.
ساعت ٨ صبح اولین نفری بودم که رأی خودم را به نام خدا به آقای رجایی دادم و از لطف خداوند که شامل حال ما شده بود. شاکر و خوشحال بودم. شناسنامه همراه ما نبود؛ به همین دلیل معرفینامهای با امضای فرماندهی گردان میدادیم و آنها هم در مقابل به هرکدام از ما رسیدی مزیّن به مهر جمهوری اسلامی میدادند تا سند افتخاری برای ما باشد. نتیجه آرا که اعلان شد، آقای رجایی با ١٣ میلیون رأی به ریاست جمهوری انتخاب شدند.
راوی : امیر سرتیپ غلامحسین راوندی
#خاطره
#انتخابات
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
👆🔴 عراقِ دوران صدام // اردوگاه موصل ۴
📷 از راست:
▫️محمود خدري «راوی خاطره»
﴿نیروی آرپیجیزن گردان انشراح آغاجاری امیدیه﴾
▫️حشمت راکی
▫️عبدالله کاویانی
▫️علی بلال زاده
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
#خاطره برادر محمود خدری:👇👇
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
نحوه ی لو رفتن دو آزاده
🎙وقتي اسير شديم
ما رو وارد سوله كردند
بمرور و كم كم اسرا رو از خط مقدم وارد سوله ميكردند
يادمه
يك نفر رو وارد كردند
اتفاقاً رديفي نشسته بوديم
من آخر بودم
اومد پيشم نشست
بهش گفتم
اعزامي از كجاييد؟
گفت
اصفهان
گفتم
چكاره بودي؟
گفت
نيروهاي مردمي كه جهاد مياورد!
يادمه گفت كمك لودر بودم
بهرحال
همون موقع عراقي ها بنام صداش زدند
رفت
در حين رفتن بهش گفتم
مگر ميشناسنت؟
گفت
آره
باهاش رفيق شدم
همين اقا در اردوگاه سردسته جاسوسان شده بود
فكر ميكنم كار خودش بود
متوجه شده بود علي فرمانده بود و عيسي روحاني!
از قضا روزي در اردوگاه، تورج الماسي و محمدخاني بردنش توي حمام...!
و حسابي از خجالتش در اومدند
طوري كه اسم بچه هاي آغاجاري مي اومد
در مي رفت!😄
(راوی: آزاده سرفراز، محمود خدری)
دوران جنگ تحمیلی
۱۳ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام #علیرضا_موحد_دانش ، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩🌷
🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
🌷 سفارش شهید موحد دانش
ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند
👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا
#خاطره 👇👇
روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد.
یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد.
مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید:
🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟
به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!!
📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان!
در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴
کانال #دفاع_مقدس
دفاع مقدس
🗓 ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ ، بازگشت آزادگان سرفراز به میهن ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ حجت الاسلام علی اکبر ابوتراب
💠 سرباز خمینی
🔸حاج اسدالله میگفت : ۵ سال اسارت با حاجی ابوترابی بودیم.یک بار بعثی ها مرگبار کتکش زدند.
🔹صلیب که اومد یکی از بچه ها گفت : حاجی به صلیب بگو که چه بلایی سرت آوردند....صلیب اومد اما حاجی چیز نگفت...
▪️سرگرد عراقی ازش پرسید چرا به صلیب چیزی نگفتی ، من اونجوری کتک زدمت چرا نگفتی بهشون ؟
.
▫️حاجی گفت : من مسلمانم ، تو هم مسلمانی ، مسلمان هیچ وقت شکایتش رو پیش کفار بیان نمیکنه....
□افسر عراقی که از این حرف ابوترابی منقلب شد ، گفت : الحق که شما سربازان خمینی هستید...
راوی: آزاده اسدالله جلیلی از رزمندگان واحد اطلاعات و عمليات لشکر ویژه ۲۵ کربلا
.
👆📷عکس: بهمن ۱۳۷۰_مازندران ( سوادکوه)
سیدالاسرا حاج آقا ابوترابی و آزاده جلیلی]
▫️💢▫️💢▫️💢▫️💢▫️
#خاطره
یکی از افسران عراقی گفته بود: آن قدر ابوترابی را شکنجه میدم تا از پا در بیاد تا یک سال حاج آقا را شکنجه میکرد و هربار سخت تر و وحشیانه تر از قبل. بعد از یک سال، ۲ روز خبری ازش نبود حاج آقا پرسید این دوست ما کجاست که دیگه سراغ ما نمیاد؟! گفتن: خواهرش فوت کرده.
حاج آقا ناراحت شد و از بچه ها خواست تا براش قرآن بخونن بچه ها مشغول خواندن قرآن بودن که احمد شکنجه گر وارد آسایشگاه شد تا طبق معمول حاج آقا را برای شکنجه ببرد تا دید همه درحال خواندن قرآن هستن با عصبانیت از نگهبان پرسید چرا اجازه دادین قرآن بخونن؟!
نگهبان گفت قربان برای خواهر مرحوم شما قرآن می خونن! احمد شکنجه گر با شنیدن این حرف خیلی منقلب شد و از اون به بعد از مریدان حاج آقا شد
(به روایت آزاده سرافراز مختار صفی قلی)
۲۶مرداد سالروز بازگشت آزادگان سرافراز گرامی باد