1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز هفتم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💚 وقتی کارها گره میخورد ..و وقتی بن بست به وجود میاد، گاهی خدای متعال از گوشه ی این بنبست، یک راهی رو باز میکند که وهم انسان حتی به او خطور هم نمیکرده! 🥲☺️
💚 پروردگارا..
برای امور و کارهای به بن بست خورده ی من هم، یک راهی را باز کن که فکری به آن خطور نکرده باشد ..🤲
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه مالک قلب همسرم بشم ؟!
⭕️ آیتالله حائری رضوان الله علیه
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری130 #ضربت _نخیر... البته به لطف شما... اما... اینکه این پولها رو از ما قبو
#داستان
#فیروزه_خاکستری131
#یک_صحنه_از_فیلم
_سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟!
سینا پاکتهای کادویی مهرزاد را زمین گذاشت:
_مامان دیگه اینا رو نتونستم بهش پس بدم.
ستیا به طرف برادرش دوید:
_آخ جون قوری و فنجون خوشگلم!
سینا رو به مادرش توضیح داد:
_راضیش کردم پولها رو بگیره اما گفت هدیهها رو پس نمیگیرم. اتفاقاً بهش گفتم مامانم با اینا رام نمیده؛
فیروزه به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
_گفت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمیکنم که پایین بیاد.»
با شنیدن این کلمات، ایستاد. رو به سینا کرد:
_خودش اینو گفت؟!
_بله دقیقاً عین جملهاش بود.
ستیا با جعبه سرویس آشپزخانه پیش مادرش رفت:
_مامان میتونم نگهش دارم؟!
با چشمان کودکانهاش به او زل زد و سر کج کرد. دو دستش را در هم گره داد و زیر چانهاش گذاشت:
_خواهش میکنم!
فیروزه لبخندش را قایم کرد:
_به شرطی که تو اتاق بازی کنی، مشقت هم به موقع بنویسی.
_آخ جون! جونمی جون...
بالا و پایین پرید و مادرش را سفت بغل کرد. جعبه اسباب بازی را دو دستی گرفت و به اتاق ته راهرو رفت.
فیروزه لبخندش را پیش سینا رو کرد. سینا آب دهانش را قورت داد:
_من چی؟
فیروزه سراغ قوری در حال دم رفت:
_تو هم به شرطی که به درست لطمه نخوره.
سینا چشمانش را درشت و ریز کرد. به طرف مادرش رفت. با احتیاط شانه او را بوسید:
_قربونت برم که مهربونی. اصلاً میخوام بفروشمش هر چی که شما دوست داری بخرم.
فیروزه ابروهایش را بالا برد:
_لازم نکرده. کسی هدیه رو که نمیفروشه.
صورت سینا کش آمد:
_یعنی نگهش دارم برا خودم؟!
_گفتم که اول درس بعد بازی. در ضمن جلوی دوست و آشنا هم درش نمیاری.
ایندفعه پرید و صورت مادرش را بوسید.
_یواش بچه... آخ سوختم!
سینی را روی میز گذاشت و به سینا اشاره کرد که بنشیند:
_بیا بشین سیر تا پیاز رو باید برام تعریف کنی ببینم چی شد که آقا مهرزاد پولها رو قبول کرد.
سینا کنار مادرش نشست. فیروزه یک لیوان جلویش گذاشت.
_ممنون چای نمیخورم.
_چای نیست، دمنوشه. باید بخوری این چیزها که خوردی، بشوره.
_وای مامان باز تریپ طبی زدی؟!
_تریپ طبی نیست حقیقته. خودت که تأثیرش رو دیدی. رو درس تمرکز نداشتی، اون فوبیاهای ستیا... الان ببین خودش تنها داره تو اتاق بازی میکنه.
سینا لیوان دمنوش را برداشت:
_آره واقعاً. دم این استادتون گرم.
_خیلی خب تعریف کن؛ با جزئیات...
***
بعد از رفتن مامان، پیش آقا مهرزاد رفتم. خیلی بهم ریخته بود:
_چی شده؟! مامانم حرفی زده ناراحت شدین؟!
لبخندی زد و سر تکان داد:
_خداقوت!
پاکت پولها را از جیب روپوشم درآوردم. نفسش را بیرون داد و سرش را برگرداند:
_هوف... مادر و پسر گیر دادین هان.
_ببین آقا مهرزاد تو رو هر کی دوست داری، این پولها رو بردار. اصلاً بنداز تو خیابون، بده به یه نیازمند. فقط منو از شرش رها کن.
سرش را تکان داد. حس کردم اگر بیشتر ادامه بدهم قبول میکند:
_باور کنید اگه با اینا برم خونه، باید تو خیابون بخوابم.
_به یه شرط.
ظاهراً تیرم به هدف خورد.
_اینکه دیگه پول برا من نیاری. وگرنه رفاقتمون خراب میشه.
شانههایم را بالا بردم:
_اِم... نمیتونم قول بدم...
_پس هیچی دیگه.
ابروهایم را بالا دادم:
_این موضوع به من ربطی نداره. طرف حساب شما مامانمه.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست:
_سنی نداری اما مثل یه مرد معامله میکنی.
از تعریفش خوشم آمد و خندیدم.
_میدونی سینا جان. تو منو یاد خودم میندازی...
_از چه لحاظ؟!
_غیرت و مردونگی که برای خانوادهات داری. آخه منم از بچگی، بابامو از دست دادم. البته خیلی کوچیکتر از ستیا بودم.
_واقعاً؟!
پلکهایش را روی هم گذاشت و تأیید کرد. مشتاق شنیدن داستان زندگیاش شدم.
_بابای من کویت کار میکرد. من و خواهرم چهار سالمون بود که دوستش اومد خونمون. هر وقت بابا نمیتونست بیاد دوستش برامون پول میآورد. من از اون سالها خاطرات زیادی یادم نیست اما این یکی مثل یک صحنه از فیلم، قشنگ تو خاطرم مونده.
به گوشه میز زل زد:
_از دیدن عمو مسلم خیلی خوشحال شدیم. چون بابا همیشه همراه پول، یه اسباب بازی هم برای من و مهری میفرستاد.
مردمکش به سمت من چرخید و لبخندی گوشه لبش نشست:
_پشت در سرک کشیدیم. این دفعه عمو مسلم با زنش اومدن داخل. لباس مشکی پوشیده بودن. یه ساک دستی جلوی مامان گذاشت. ما منتظر بودیم تا هدیههامون از تو ساک بیرون بیاد. ایندفعه نه از پول خبری بود نه اسباب بازی. مامان پیراهن بابا رو در آورد و تو بغلش فشار داد. شونههاش تکون خورد و صدای گریهاش بلند شد. هنوز لبهای عمو مسلم رو یادمه وقتی با بغض گفت: «خدا رحمت کنه نعیم رو؛ مثل برادر بود برام...»
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز هشتم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
🌼
زنِ شاد زنی نیست که
هیچگونه نگرانی ندارد،
زنِ شاد زنی ست که
نمیگذارد نگرانی ها او را شکست دهند ...
#انگیزشی
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚠 این قسمت، هایپرسونوخ 😉
#ایران
#وعده_صادق
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه جالب یک خانواده ایرانی هنگام حمله اسرائیل 😄
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوری #مهم
🎥 جدید ترین تصاویر از حمله مخوف و گسترده اسرائیل به ایران و واکنش هموطنان ایرانی به این حمله 😱😉
#طنز
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 سال ۱۳۲۰ بود که متفقین به خاک کشور حمله کردند، نیروهای شوروی همدان، تبریز، قزوین و مشهد رو بمباران کردند، شاه مملکت از کشور فرار کرد، هزاران غیرنظامی کشته شدند، قحطی نان و ارزاق دامنگیر کشور شد و ... .
حالا چی؟!
قویترین نیروی هوایی منطقه، حملهای کرده که به اذعان رسانههای خودشون «ناامیدکننده» بوده و
اکثر حملات رهگیری شده!
این اقتدار مدیونِ #رهبری این سید عظیمالشأن هست 🇮🇷🤍
#ایران #وعده_صادق
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بدون تعارف با زن تبریزی که سرویس میلیاردیاش را به جبهۀ مقاومت هدیه کرد
🔹ماجرای زن خانهداری که بیش از هزینۀ این سرویس به هموطنانش هم کمک کرده است.
#جهاد_زنان
#وعده_صادق
❥❥❥ @delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز نهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
🌹امام علی علیه السلام:
ای فرزند آدم !
اندوه روز نیامده را بر امروزت میفزا،
زیرا اگر روزِ نرسیده از عمر تو باشد، خدا روزی تو را خواهد رساند .
حکمت ۲۶۷
#نهجالبلاغه
#انگیزشی
❥❥❥ @delbarkade
دلبری زن مقابل شوهرش در منزل
خانمها از آرایش دریغ مکنید، بهترین، ملایمترین و دلنوازترین عطر را به کار برید، زیباترین و دلرباترین لباس را به اندام خویش بپوشانید، خود را حداقل با یک گردنبند زینت بخشید و صبح و شام خود را به شوهر عرضه دارید. در یک کلام؛ چشم و دل شریک زندگیتان را هنرمندانه بربایید.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
📚 وسائل الشیعه ، ج ۱۴ ،ص۱۱۲
#حدیث_ناب
#زناشویی
❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری131 #یک_صحنه_از_فیلم _سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟! سینا پاکتهای ک
#داستان
#فیروزه_خاکستری132
#تذکر
این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به او نگاه کردم. نمیدانستم چه عکسالعملی نشان دهم. خودش ادامه داد:
_بعد از اون زندگی ما خیلی عوض شد. من خیلی زود مرد شدم.
دو طرف لبش کش آمد:
_چند سال از تو بزرگتر بودم که تو یه فرش فروشی تو بازار کار میکردم. یه روز عمو مسلم با خانمش از در اومد تو. منو نشناخت اما من با وجود سفیدی موهاش خوب شناختمش. جلو رفتم و سلام کردم. به چشمام نگاه کرد و کمی تأمل کرد. از دیدنم خوشحال شده بود و دعوتم کرد که همو ببینیم.
روی صندلی جابجا شد:
_ همون شب با پاترول سبزش منو برد یه رستوران و با هم گپ زدیم. گفت که چند ساله از کویت رفته امارات و اونجا مشغول کاره. دعوتم کرد تا باهاش برم.
چشمانم گشاد شد:
_یعنی بهتون پیشنهاد کار داد؟!
_آره. مامانم راضی نمیشد تا اینکه یه خواستگار برای مهری اومد و از ترس جهیزیه ردش کرد. منم که فرصت رو مناسب دیدم از این قضیه سوءاستفاده کردم تا راضیش کنم.
هر دو خندیدیم.
_تو دبی با اِجلال آشنا شدم. بحرینی و هم سن و سال خودم بود. دو تامون تو انبار برای عمو مسلم کار میکردیم. اون چند سال بیشتر از من سابقه کار داشت و بهم همه چی رو یاد داد.
سرم را خاراندم:
_چطوری با هم حرف میزدین؟!
خندید:
_اولش با ایما و اشاره. البته اجلال انگلیسی هم خوب بلد بود اما من انگلیسیم در حد یِس و نُو و اوکی بود.
صدای خندهاش در سالن پیچید:
_ولی خب آدم تو شرایط نیاز، راحتتر چیز یاد میگیره. هم من عربی یاد گرفتم هم اجلال فارسی.
لب و لوچهاش را آویزان کرد:
_البته اون شاگرد ضعیفی بود. فارسی رو در حد بچه دو ساله یاد گرفت.
به ساعتم نگاه کردم. گفت:
_بریم؟!
_اینجا رو مرتب کنم و اجازه بگیرم.
داخل ماشین برایم از بالا و پایینهای شغلش گفت:
_بعد از ده سال کار کردن تو دبی با اجلال شریک شدیم و شرکت واردات و صادرات راه انداختیم. خیلی سختی کشیدیم تا بتونیم به یه جایی برسیم. چندین بار کل سرمایهمون رو از دست دادیم. اما هیچوقت ناامید نشدیم. تکیهمون هم همیشه به لطف خدا بوده...
_اشتباه پیچیدی آقا مهرزاد.
_من همیشه از اینجا میام درست نیست؟!
_چرا ولی مستقیم بری سر راستتره.
دم خانه از او خداحافظی کردم و پیاده شدم. یکدفعه پایین آمد و صدایم زد. در عقب ماشین را باز کرد:
_کجا با این عجله آقا سینا؟! کادوهاتون یادت رفت.
چشمانم را گرد کردم:
_آقا مهرزاد نکنه کارگر مفتی لازم دارین، میخواید مامانم بیرونم کنه، منو ببرید.
قاه قاه خندید:
_فکر بدی هم نیست هان. کی میای ببرمت؟
_مامانم نمیذاره وگرنه از خدامه.
اخم کرد:
_بشین بچه دَرسِت رو بخون.
پاکتهای هدیه را جلویم گرفت. سر کج کردم و به دستانش نگاه کردم:
_من گیر کردم وسط شما و مامانم. هیچ کدومتون هم کوتاه بیا نیستین.
لبخند یک طرفهای زد:
_اول که من پولها رو گرفتم. اما قرار نیست دیگه کادویی که دادم رو پس بگیرم...
_خب این خیلی گرونه.
_این اینجا خیلی گرونه اونور قیمتی نداره.
برجستگی گلویم پایین و بالا شد. پاکتها را با بیمیلی گرفتم:
_فقط اینجا بمونید اگه مامانم انداختم بیرون لااقل با خودتون ببرید.
از شوخیام نخندید:
_به مامانت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمیکنم که پایین بیاد.»
***
فیروزه دستی به صورتش کشید و به فنجان دمنوش خیره ماند. سینا از گوشه چشم مادرش را پایید:
_چی بهش گفتین که ناراحت شده.
فیروزه به خودش آمد. روی مبل جابجا شد:
_چیزی نگفتم.
با چشم و ابرو راهرو را نشان داد:
_برو بخواب خیلی دیر شده.
سینا با اعتراض گفت:
_مامان فردا جمعه است...
جمعه ظهر در کارگاه بود که امیر زنگ زد:
_مهرزاد اومده بود؟!
لبهایش را به داخل فشار داد و به خانمهای دور و برش نگاه کرد. بلند شد و بیرون رفت:
_آره دیروز سینا باهاش قرارگذاشته بود تا با هم برن محل کارش و این پولهایی که پیش ما داره بهش بدن..
من و منی کرد:
_منم دم در بودم که آقای سعادت رسید. بهت زنگ زد؟
_اوهوم. میخواست مطمئن بشه مهرزاد عموی سیناس. کاش بهم یه زنگ میزدی میگفتی جریان چی بوده!
فیروزه لبهایش را گاز گرفت:
_انقده فکرم درگیر شد که یادم رفت. حالا چی شد؟
_نگران نباش اما بیشتر ملاحظه کنید. میدونی که...
تذکر امیر روی قلبش سنگینی کرد.
یک ماه بدون هیچ خبری از مهرزاد گذشت. فیروزه هر روز به فکر تازهای برای پس دادن پول مهرزاد میافتاد. گاهی ناخودآگاه در گوشیاش دنبال پیامی از او بود:
«اگر به من اهمیت میداد نباید با یه تشر زود جا میزد... خوبه بهش پیام بدم برام یه شماره حساب بفرست.»
گاهی هم با سنگدلی از او یاد میکرد:
«خیلی هم خوب شد که فهمید باید مراقب رفت و آمدهاش باشه. اصلاً چه معنی داشت هی دم خونه ما ظاهر بشه! نباید فکر کنه چون بهش بدهکاریم هر جوری اون بخواد باید به سازش برقصیم...»
تا اینکه تلفنش زنگ خورد.