#دلبری #چالش😍
💙مثلا یکمی مونده ب اومدنش ب خونه براش بفرست👇
مشتركگرامی ♥️ از اعتبار بغل های شما 80٪ مصرف شده است ؛ ـ
لطفا برای تمدید آنها زودتر به خانه برگردید و همسر خود را بغل کنید . . .👫
با تشکرهمراه اول و آخر شما خانوم خوشگل شما♥️
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خورشت آلو اسفناج خیلی لذیذه 🥺🥬
#آشپزی
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 زندگیهایی که دیگر نیستند
🔸زیر آسمان غروب لبنان، خانهای ایستاده بود. عطر غذای تازه با نسیم درهم میآمیخت و صدای خنده کودکانه فضا را پر میکرد. کودکی با چشمان درخشان، عروسک محبوبش را محکم در آغوش گرفته بود.او با پاهای برهنه از روی فرشهای رنگارنگ میدوید، به سوی مادرش که در گوشهای از اتاق نشیمن نشسته بود.
🔸مادر، با انگشتانی ماهر، نخهای رنگی را به هم میبافت؛ ژاکتی کوچک برای نوزاد تازهواردش. صدای آرام سوزنها در میان زمزمه ملودی قدیمی که زیر لب میخواند، موسیقی دلنشینی را میساخت. لبخندی ملایم روی لبانش بود و نگاهش به پر از امید، به آیندهای که برای فرزندانش میدید.
🔸ناگهان، زمین زیر پا لرزید. صدای مهیبی همهچیز را در خود فرو برد. دیوارها ترک خوردند و خانه به آغوش زمین فرو ریخت. گرد و غبار هوا را پر کرد، عطر نان و صدای خنده جای خود را به سکوت ویرانگر داد. لمس گرمای عروسک، صدای زمزمه مادر، همه در یک لحظه ناپدید شدند.
🔸هر کدام از آنها داستانی بودند؛ رویاها و امیدهایی که در تپش قلبهایشان میتپید. اکنون، آن زندگیها در خاطرات محو شدهاند؛ زندگیهایی که دیگر نیستند.
#لبنان
#غره
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍رقیه و نجمه :
به مامانشون گفتند که میخوان یکی از عروسکهاشون رو بفروشند برای کمک به بچههای لبنانی 🥺☺️
آفرین به پدر و مادر این فرشته های کوچولو با این تربیت زیبا 👌
#لبنان
#فرزند_آوری
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر2 #خروس تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته
#داستان
#زادهی_مهر3
#گِره
به طور عجیبی تمام حسابهای مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش رییس بانک و کارشناس دادگستری رفتم:
_این مسئله از طرف اداره مالیات اتفاق افتاده و از اختیار ما خارجه.
پیش هر کسی رفتیم همین جواب را شنیدیم. در اداره مالیات هیچکس جوابگوی ما نبود. با وجود پرداختهای مالیاتی سر وقت و ارائهی اسناد، نفهمیدیم مشکل کار از کجاست! با قیافههای آویزان به شرکت برگشتیم.
_مزایده شیخ ارحام رو چی کار کنیم؟!
ابروهایم درهم رفت. برای برنده شدن در مزایده خیلی تلاش کرده بودیم. تنها رقیب ما اَبِلدانو بود. با تحقیقات اجلال، فهمیدیم مشغول یک معامله بزرگ است.
چند تا وام و کلی نقدینگی برای برنده شدن در مزایده آماده کردیم. فقط چند روز مانده به مزایده همه چیز روی هوا رفت.
دو ماه تمام درگیر این موضوع شدیم. تمام برنامههای شرکت به هم ریخت. تلاشهایمان بیفایده بود. جمعه شب اجلال بیحال و وارفته به اتاقم آمد:
_بابای رؤیا دعوتم کرده شام. اصلاً حوصله ندارم اما نمیشه نرم.
_حتماً برو. اتفاقاً برا روحیهات خوبه.
هیچ نگفت. از اتاق بیرون رفت. دلم هوای فیروزه را کرد. زیر لب گفتم:
_یکی هم نیست هوای دل ما رو داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم. فکر کردم:
«اوضاع شرکت که معلوم نیست. کاش به فکر سر و سامون دادن خودم باشم! آخه تو این وضعیت یه فکر مشغولی دیگه میخوای اضاف کنی؟! که چی بشه؟! حالا اگر بود لااقل یه دلگرمی داشتم. هو دلت خوشه ایندفعه باید خرده فرمایشات اونو... نه. فیروزه خانم خیلی باشخصیت و...»
از فکر او لبخند روی لبم نشست:
«خانمی و نجابت ازش میباره. یعنی حتی اگه باخودم بیارمش اینجا خیالم ازش راحته. اما هر چی که خودش بخواد. اگه خواست پیش خانوادهاش باشه من مشکلی ندارم. همونجا تهران خونه میگیرم. اصلاً یه دفتر میزنم تهران. اجلال هم که داره سروسامون میگیره. من اونجا اینم اینجا...»
آن شب آنقدر به فیروزه و زندگی آینده و بچههایمان فکر کردم تا خوابم برد...
_مهرزاد... مهرزاد پاشو دیگه.
چشم باز کردم:
_مگه مرض داری؟! داشتم خواب خوب میدیدم.
هر چه فکر کردم یادم نیامد اما میدانستم که خواب فیروزه را میدیدم.
_ نماز نمیخونی؟!
با این سؤال اجلال از جا پریدم. بعد از نماز اجلال کنارم نشسته بود. به لبهای قلوهایاش نگاه کردم. تسبیح در دستش میچرخید اما لبهایش تکان نمیخورد. خواستم حال و هوایش را عوض کنم. به فارسی پرسیدم:
_قبول باشه شاه دوماد... دیشب خونه رؤیا خانم خوش گذشت؟!
از جایش بلند شد. یه کلمه گفت:
_نَعَم.
به تختخوابش رفت و پتو را روی سرش کشید. دلم دنبال خلوتی برای فکر کردن بود. فکر کردم حالش را میفهمم. پاپیچش نشدم. به تختم رفتم. تصمیم گرفتم شماره فیروزه را از مهری بگیرم.
_شماره فیروزه رو برای چی میخوای؟!
لبهایم را به داخل فشار دادم. خود مهری جواب داد:
_هان نکنه میخوای حالشو بپرسی؟
من و من کردم:
_خب... بالاخره...
_بالاخره دختر خوبیه حیفه از دستمون بره. پس تو دیگه کی قراره سرو سامون بگیری؟! مگه ما دوقلو نیستیم؟! الان من بچهام چهار سالشه تو هنوز داری عزب میگردی. دیگه چقدر باید جور این زندگی رو تنهایی به دوش...
_خیلی خب باز تو موتورت روشن شد؟! کم حرف بزن شماره رو بفرست.
قبل از اینکه قطع کنم، اجلال داخل شد. نگاهش کردم. با چشمان درشت و مشکیاش به من زل زد. با مهری خداحافظی کردم.
_میدونی مزایده شیخ ارحام رو کی برنده شد؟
تلفنم را روی میز انداختم:
_خوب معلومه ابلدانو.
_میدونی وقتی قرارداد رو نوشتن چی گفته؟!
سرم را به طرفش چرخاندم و نگاهش کردم:
_حرفتو بزن.
_گفته بعضیا فکر میکنن با نماز خوندن میتونن تاجر بشن...
کامل به طرفش چرخیدم:
_تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!
آب دهانش را قورت داد:
_پدر رؤیا خانم بهم گفت...
وقتی انتظار من را دید،ادامه داد:
_گویا دیروز پیش شیخ ارحام بوده خواسته بدونه نتیجه مزایده چی شد؟ شیخ هم اینا رو بهش گفته. بعد جویای ما شده که چرا پیگیر مزایده نشدیم...
با حرفهای اجلال به فکر فرو رفتم. اجلال با دست روی میز کوبید:
_کار خود کثیفشه.
با اخم گفتم:
_تهمت الکی نزن.
به مردمک چشمانم خیره شد:
_الکی نیست. با حرفهای پدر رؤیا رفتم تو فکر... گفتم شاید یه درصد این قضیه غلط باشه و شیخ ارحام برداشت شخصی خودش رو گفته باشه... به خاطر همین امروز رفتم اداره مالیات، از یکی از کارمندها خواستم کمکم کنه...
پریدم وسط حرفش:
_در راه رضای خدا؟!
منظورم را گرفت:
_مهرزاد الان وقت این حرفاس؟!
پیوند ابروهایم چروک خورد:
_پس اون ابلدانو خوب ما رو شناخته که گفته با این نمازهامون هیچ وقت تاجر نمیشیم...
صورتم را برگرداندم. دستانش را به شدت بالا و پایین کرد:
_وُلِک فُوکْنِه... ول کن!
از اتاق بیرون رفت.
@delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز بیست و پنجم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
مولا امیرالمومنین میفرمایند:
همان گونه که رحم کنی به تو رحم کنند...
#کلام_مولا
#غرر_الحکم
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ازین دخترای بامزه و نمازخون لطفا😍
#فرزند_آوری
❥❥❥ @delbarkade
.
▪️ گوش مردها كلمات را مثل شما نمیشنود.
🔚برای مردها یک جمله فقط یک جمله نیست! بلکه تفسیری است برای کل روزهایی که با هم بودهاید. 🤷♀
با ذکر مثال اینجوری میشه 👇
🙎🏻♀: اِ واه اینا چیه خریدی؟! ❌
🙍🏻♂: منظورش اینه من همیشه بد خرید میکنم!
🙎🏻♀: نمیشه جلوی بچهها اینجوری حرف نزنی؟! ❌
🙍🏻♂: منظورش اینه من همیشه جلوی بچهها بد حرف میزنم!
🙎🏻♀: چرا از یه نفر آدرس رو نمیپرسی؟! ❌
🙍🏻♂: منظورش اینه من هیچ وقت نمیتونم یه آدرس رو پیدا کنم.
حالا یکمی تغییر گفتار و لحن ببین چی کار میکنه 👇
👩🏻🦱: ممنونم به خاطر خریدهات. ✅
👨🏻🦱: چقدر قدرشناسه این زن!
💬 (وقتی میوه له و خراب رو ببینه خودش متوجه میشه که خریدش زیاد هم خوب نبوده و اتفاقا شُکر نعمت، نعمت افزونت کند...😉)
👩🏻: میشه بریم تو اتاق حرف بزنیم؟✅
👱🏻♀: میخوای از ایشون آدرس رو بپرسم؟✅
و
هزاران کلمه مناسب دیگه که شما خانم هنرمند میتونی با فکر و خلاقیت خودت و تمرین، متناسب با شرایط استفاده کنی و اتفاقاً همسرت رو بیشتر به خودت جذب کنی. 🧲
#همسرداری
#مهارتهای_کلامی
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تو هم مثل یک دهه شصتی هستی، اینو گوش کن
و ببین چرا ماها خوشبخت ترین نسل هستیم☺️
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا بوتیکی با عطر هل و زنجبیل 🤩🍘
آرد سفید ۱۵۰ گرم
آرد نخودچی ۸۰ گرم
پودر دارچین ۱ ق چ
پودر زنجبیل ۱ ق چ
پودر هل ۱ ق م
پودر قند ۴۰ گرم
شکلات سکه ای سفید ۱۰۰ گرم
شکلات سکه ای تلخ یا شیری ۱۰۰ گرم
کره ۱۰۰ گرم
پ.ن: میتونید بجای پودر قند سفید از پودر قند قهوه ای استفاده کنید
در ضمن میتونید شکلات ارگانیک تهیه کنید بجای صنعتی
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
.
کارت عروسی این جوری دیده بودید ؟😍👆
ان شاءالله خوشبخت بشن❤️🙏
❥❥❥ @delbarkade
.
#ارسالی_اعضا
⚜طلاهایی که عاقبت بخیر شدند 😍🥲
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر3 #گِره به طور عجیبی تمام حسابهای مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش ریی
#داستان
#زادهی_مهر4
#بیکلاه
به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقمهایش را چند بار خواندم. انگشت شصتم با دکمه سبز گوشی بازی میکرد. برای چندمین بار، کلمات را در ذهنم مرور کردم. به محض شنیدن صدای او زبانم یخ کرد و به تته پته افتادم:
_حقیقتش خیلی وقته دست دست میکنم تا باهاتون حرف بزنم.
مکثی کردم تا جملات بعدی یادم بیاید:
_پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون...
_اتفاقی افتاده؟!
_نه نه نه.
_در مورد مصطفی ست؟!
_نخیر نگران نشید.
_آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟!
برای این سؤال جوابی آماده نکرده بودم. آب دهانم به سختی از گلویم پایین رفت:
_در موردِ... خودمون.
_خب بفرمایید...
سعی کردم کنترل اوضاع را دست بگیرم:
_اِم... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟
_اگه میشه همین الآن بگین من نمیتونم بیام.
هیچ چیز طبق برنامهای که پیش بینی کرده بودم، جلو نرفت. به سختی لب باز کردم:
_ام... خب، چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار میرم که... چطور بگم؟!
تمام کلماتی که از قبل چند بار مرور کرده بودم از مغزم پرید. برای اینکه خودم را جمع و جور کنم توضیح دادم:
_راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمیدونم اهل کجام.
فکر کردم با کمی شوخی میتوانم دوباره کنترل اوضاع را دست بگیرم:
_میگن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی.
فکر کردم منظورم را خوب رساندهام:
_خوا خواستم نظرتون رو بپرسم.
سکوت تنها پاسخی بود که از پشت گوشی شنیدم. یک لحظه شک کردم شاید تلفن قطع شده باشد:
_الو فیروزه خانم...
صدای ضعیفی از آن طرف گوشی آمد:
_من یک ماهه عقد کردم.
به کلماتی که شنیدم شک کردم. نفسم بالا نمیآمد. کلمات در گوشم پژواک شد:
«یک ماهه... یک ماهه... عقد کردم... عقد کردم... عقد... عقد...»
نفهمیدم چه مدتی در این حالت ماندم. وقتی به خودم آمدم، تلفن قطع بود.
چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. فکر کردم برای این افتضاح کاری کنم. جعبه پیامک را باز کردم. با انگشتان لرزان کلمات را نوشتم. حتی صدایی که در ذهنم کلمات را کنار هم میچید، خشدار و لرزان بود:
«بابت جسارتم عذر میخوام! خیالتون راحت باشه هیچکس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی میکنم براتون! خداحافظ برای همیشه.»
گزینه ارسال را فشار دادم و گوشی را پرت کردم. قاب و باتری موتورولای نازنینم از هم جدا شد. با دو دست سرم را گرفتم. حال بدی داشتم. ذهنم پر از هیچ بود؛ سیاه و تاریک. عضلات صورتم مچاله شد. از بین پلکهای به هم فشردهام، قطره اشکی راه باز کرد. صدای نفس زدنهایم تند و تندتر شد. لبهایم لرزید. یکدفعه حجمی از افکار و احساسات منفی به مغز و قلبم هجوم آورد:
«همهاش تقصیر مهریه... چرا مامان به فکر من نیست؟! من کجای این زندگیام؟! چقدر باید خرحمالی کنم؟! من آدم نیستم؟! اصلاً منو میبینی خدا؟!...»
با صدای نامفهومی از مامان و مهری بیدار شدم. تمام تنم گر گرفته بود.
_یه لگن بیار مادر تو تب داره میسوزه بچهام.
در ذهنم جواب مادرم را دادم:
«اگه به فکر بچهات بودی نمیذاشتی این بلا سرش بیاد.»
_چی شد یهو؟! این که الان خوب بود.
«میخوام که دنیا نباشه... کاش اصلاً تهران نیومده بودم! کاش هواپیمام سقوط میکرد!»
دو روز در تب سوختم. روز سوم مصطفی به دیدنم آمد. با بیمیلی کنارش نشستم.
_هان لَندوهور میبینم که عین جلبک افتادی؟!
خیلی تلاش کردم برای شوخیهایش لبهایم را کش بیاورم.
_زنعمو اینا نشونههای عاشقیه. باید براش یه فکری کنیم...
_چی بگم؟! من از خدامه. لب تر کنه الان براش ردیف میکنم.
دندانهایم را به هم فشار دادم. مثل یک مرده متحرک به تلویزیون زل زده بودم:
«نه ممنون. حالا که گند خورده به زندگیم همه به فکر افتادن»
مصطفی دست روی سرم کشید و نجوا کنان دم گوشم گفت:
_نگران نباش من خودم برات یکی سراغ...
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. از جا بلند شدم:
_ببخشید مصطفی! اصلاً حال ندارم! میرم دراز بکشم.
مصطفی هیچ نگفت و با چشمانش بدرقهام کرد.
_ببینش. تا حرف زن گرفتن میشه فرار میکنه.
راه گلویم به قدری تنگ شد که آب دهانم به زور پایین رفت. مصطفی گفت:
_آغا این حالش خیلی خرابه... چیزی شده؟!
صدای مهری را شنیدم که خیلی آرام گفت:
_الان دو ماهه همه حسابهاشون رو بستن. شرکت رو هواس. پول کارمنداشون هم ندادن...
با این حرف مهری احساس بدبختی کردم. بدتر از همه این بود که هیچ کس حالم را درک نمیکرد. تنگی گلویم تبدیل به لرزش شد. مثل بچهها سرم را داخل بالش فرو کردم و بیصدا زار زدم.
بعد از رفتن مصطفی، صدای در اتاق آمد. خودم را به خواب زدم تا کسی متوجه قرمزی چشمانم نشود.
_مهرزاد بیام تو؟!
@delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز بیست و ششم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.