چاره غفلت چیه؟ غفلت!
✔️ هر موقع هوای نفس و افکار بی فایده دنیایی سراغت اومد بهش بی توجهی کن عمدا. دوباره اومد تو هم دوباره بی توجهی کن.
این یکی از بهترین راه های کنترل ذهن هست.
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هیجدهم
#زینب_علی
#کارنامه_ات_رابیاور
🌸دیگه چشم هام رو باور نمی کردم.نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد.
–حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست ،حالش خوب شده بود ...
💠دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم،
نشوندمش روی تخت...
- مامان ،هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ...
💫 بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ،اومد بالای سرم.
من رو بوسید و روی سرم دست کشید ...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو :
چشم هانیه جان،اینکه شکایت نمی خواد، ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن.
مسئولیتش تا آخر با من ...
💝اما زینب فقط چهره اش شبیه منه،
اون مثل تو می مونه ،محکم و صبور ...
برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم.
👌بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم، وقتش که بشه خودش میاد دنبالم.
🔶زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد، دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن، اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم.
🔸 حرف های علی توی سرم می پیچید ...
وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ...
افتادم روی زمین...
🔹مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها.
می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه.
🔹پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه.
🔹اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم.
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم.
همه دوره ام کرده بودن ...
اصلاحوصله و توان حرف زدن نداشتم.
🍃–چند ماه دیگه یازده سال میشه ،از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم. بغضم ترکید.این خونه رو علی کرایه کرد.
علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه،
✳هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره،
گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده.
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ...
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن...
✔حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد.
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم. همه خیلی حواسشون به ما بود، حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد.
🌟آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن.
💟تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد.روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود. تنها دل خوشیم شده بود زینب ...
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد.
درس می خوند ...
💞پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ،خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود.
هر روز بیشتر شبیه علی می شد.
نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود.
❤دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید...
🍃عین علی، هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...
به جز اون روز ...
❌از مدرسه که اومد، رفتم جلوی دراستقبالش، چهره اش گرفته بود.
تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست.
گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست....
🌠تا شب، فقط گریه کرد.کارنامه هاشون رو داده بودن ، با یه نامه برای پدرها...
بچه یه مارکسیست ، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره.
💥–مگه شما مدام شعر نمی خونید:
شهیدان زنده اند الله اکبر.
خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه.اون روز زینب نهارنخورد.
شام هم نخورد و خوابید...
✔تا صبح خوابم نبرد.همه اش به اون فکر می کردم.خدایا حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟
🍃هر چند توی این یه سال ، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست.
💫کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد.
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت.
💠نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز.خیلی خوشحال بود.
مات و مبهوت شده بودم.
نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...
🔷دیگه دلم طاقت نیاورد.
سر سفره آخر به روش آوردم .
اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ...
🌟- دیشب بابا اومد توی خوابم.کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد.
بعد هم بهم گفت:
💟زینب بابا ،کارنامه ات رو امضا کنم؟
یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟
💝منم با خودم فکر کردم دیدم این یکی رو که خودم بیست شده بودم ،منم اون رو انتخاب کردم ،بابا هم سرم رو بوسید و رفت.
👈ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸
@East_Az_tanhamasir
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره:
💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحبالزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیتالله بهجت قدسسره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند.
﷽
💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠
#زیارت_امام_زمان_بعد_از_نماز_صبح
@East_Az_tanhamasir
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی...
🌱سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند.
🌱سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀دست بر سینه بگذارید رو به کربلا
🖤 اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🏴 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🏴@East_Az_tanhamasir
4_5794282023312949311.mp3
5.27M
#نماز_سکوی_پرواز 39
عجب خدایی...
بی نیاز از ماست؛
اما هر ساعت از شب و روز؛ که دلم هواشو کرد؛
جوري آغوش بازمیکنه؛
که انگار هیچ بنده ديگه ای،جز من نداره!
این خدا رو باید،سجده کرد.
#استاد_شجاعی 🎤
🏴@East_Az_tanhamasir
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
🔸 هنوز توی سجده بودم که حضرت اومدن داخل اتاق و با اشاره فرمودن که بلند بشم. بعد دستم رو گرفتن و ف
سلام ... عصرتون بخیر 😊
در رابطه با این پیام سوال کردید یعنی ما شکرم نکنیم ؟ یعنی اینم درست نیست ؟
شکر کنید . چرا نکنید ؟؟ بابت توفیق ها شکر کنید.
اما اونچه کار رو خراب میکنه اینه که شکرمون حاوی این باشه که من پس بهترم من برترم که خدا چنین توفیقی بهم داده. !!!!
شکر کنیم بخاطر توفیقات نعمات داشته ها نداشته ها..
دیگه چکار داریم برتر از کیا!! هستیم ؟؟
دقت کردید ؟ امیدوارم جا افتاده باشه.
تفاوت شکر از سر خضوع یا شکر از سر خودبرتربینی
با دقت پایین خونده نشه هاااا😊
🌱 بذارید یه روایت از یک آدم پر عبادت و ربطش به آخر الزمان وربطش به خودمون بگم
🔷آقای حرقوص بن زهیر همونکه تعریفش داشتن میکردن و می گفتن یه نفر هست خیلی عبادت میکنه !!!
💢پیامبر پرسیدند که حرقوص !؛ آیا تو الان پیش خودت که یه نگاه به ما کردی !!! نگفتی کسی از این ها مثل من نیست در عبادت‼️
حرقوص بن زهیر گفت چرا گفتم پیش خودم!!!
🔷تکبر رو دیدید 👌👌
🔴عبادت قرار بود تکبر و از بین ببره
🔵 عمل صالح باید تکبر رو ببره اون وقت بعضی ها عمل صالح میکنن
تکبر پیدا میکنن‼️‼️
🔸ولی چطور میشه با خوب بودن !!!!
حس خوب بودن به انسان دست میده🌸؟؟؟
🔴خب اینکه خیلی طبیعیه😃
👈خب این همون بدبختی بزرگه که میگی خیلی طبیعیه ☝️🏻
🔸مثلاً شما. عرق خور نیستید نعوذ بالله
🔷 من دارم نکته عرض میکنم آدم خوبی هستی دیگه ❓
❇️حالا بذارید چند تا بشمارم دزد نیستی عرق خور نیستی زنا کار نیستی✔️
🔴 جرات داری قیافه بگیر برای این خوب بودنات...
دقیقا داری آماده میشی واسه
حرقوص بن زهیر شدن🔴
🔴 جرات داری خودتو بگیر جرات داری من گناه کار در به داغونو دیدی قیافه بگیر بگو من از. این بهترم
🔷حزباللهی هستی بسیجی هستی رزمنده هستی
💢 جرات داری قیافه بگیر خودتو از من وامانده در مانده خودتو بهتر بدون میشی حرقوص بن زهیر❗️❗️❗️
🔷 جرات داری قیافه بگیر بگو. اینا اندازه من نمیفهمن ❗️
❇️چجوری از چله کمان؛ تیر در میره؟
اینجوری از دین میری بیرون‼️‼️
👈حالا جرات داری قیافه بگیر☺️
@East_Az_tanhamasir
#حدیثروز
#اماممحمدباقرعلیهالسلام:
🍃《إیّاکَ وَالتَّسویفَ
فَإنّهُ بَحرٌ یَغرَقُ فیهِ الهَلْکىٰ》
🌸 از افكندن كار امروز به فردا بپرهیز
زيرا اين كار دریائی است که مردمان
در آن غرق و نابود مىشوند
تحف العقول، صفحه ۲۸۵
#السلامعلیکیامحمدبنعلےباقرالعلوم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقعلے
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
#سومین_پیشنهاد
✳مثل ماست وا رفته بودم.لقمه غذا توی دهنم ،اشک توی چشمم ...
حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم.قلم توی دستم می لرزید، توان نگهداشتنش رو هم نداشتم.
💞اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد.
علی کار خودش رو کرد.
اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد.
✔با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد.
حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ، قبل از من با زینب حرف می زدن...
❌بالاخره من بزرگش نکرده بودم.وقتی هفده سالش شد ،خیلی ترسیدم ،یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد.
🔹می ترسیدم بیاد سراغ زینب ،اما ازش خبری نشد، دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد.
🔸توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود.پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود.
هر جا پا می گذاشت ،از زمین و زمان براش خواستگار میومد.خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود.
🔘مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ،دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد.
❤گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن.
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
🔸سال 76،75تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ،همون سال ها بود
که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
🔹مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید.
🍃هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ولی زینب محکم ایستاد.
👌 به هیچ عنوان قصدخروج از ایران رو نداشت ؟ اما خواست خدا در مسیر دیگه ای رقم خورده بود، چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ....
❤علی اومد به خوابم.بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
–ازت درخواستی دارم.می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته.به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه.
تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم، خیلی جا خورده بودمو فراموشش کردم ...
✔فکر کردم یه خواب همین طوریه ،پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت ، علی دوباره اومد ، اما این بار خیلی ناراحت.
🌟–هانیه جان! چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟
به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.خیلی دلم سوخت،
💟–اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم.برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد...
💠–هانیه جان! باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره.
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای،
راضی به رضای خدا باش.گریه ام گرفت.
ازش قول محکم گرفتم ،هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ...
🔘دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود.
همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ،بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت،رفتم دم در استقبالش.
🔹–سلام دختر گلم ، خسته نباشی ، با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم.
🔸–دیگه از خستگی گذشته ، چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم.
🌠یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.رفتم براش شربت بیارم ، یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
🔸–مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ...
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن
رو تمرین کردم ...
همه چیزش عین علی بود...
🔹–از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید...
💥–تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت.
–زینب ،سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد
چرخیدم سمتش.صورتش بهم ریخته بود.
🔹–چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد، خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت.
💝–ای بابا ... از کی تا حالابزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره؟!
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ، از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز.
🍃–راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ، برنامه نهار چیه؟بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری
هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
👈ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
#سومین_پیشنهاد
#خداحافظ_زینب
🔹- خیلی جای بدیه؟
🔸–کجا؟
🔹–سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده
🔸–نه.شایدم نمی دونم .دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
🔹–توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ،انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ،اصلا نمی فهمیدم چه خبره...
🔹–زینب! چرا اینطوری شدی؟ من که ....
پرید وسط حرفم ...
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد...
🔸–به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم ،تا برنگردی من هیچ جا نمیرم، نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش ...
👌تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ،اون رفت توی اتاق ، من، کیش و مات وسط آشپزخونه....
💠تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه.اشک توی چشم هام حلقه زد.
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
🔸–بی انصاف خودت از پس دخترت برنیومدی من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی
خواد بره؟
💥برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ،دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ، پشت در ایستادم تا اومد بیرون.
🍃زل زدم توی چشم هاش. با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد .التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...
🔸–یادته 9 سالت بود تب کردی...
سرش رو انداخت پایین ...
منتظر جوابش نشدم...
–پدرت چه شرطی گذاشت؟
هر چی من میگم، میگی چشم...
التماس چشم هاش بیشتر شد ...
گریه اش گرفته بود...
🔹–خوب پس نگو. هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه...
پرده اشک جلوی دیده ام رو گرفته بود،
🔸–برو زینب جان.حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
🌠صورتم رو چرخوندم ، قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه...
🔘تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد.براش یه خونه مبله گرفتن،حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ...
❌هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز ،به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه.با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد.
تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
✳ شخصیت اصلی این داستان سرکار خانم دکتر سیده زینب حسینی هستند.
شخصی که ادامه ی داستان رو از زبان ایشون میخوانیم👇
#سرزمین_غریب
🌟نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد.
چند لحظه موند، نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه،سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
👌–شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت،
–و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
💮نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...
💟ولی یه چیزی رو می دونستم ، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم.
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ، اما سکوت کردم.
💫 باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
💞من رو به خونه ای که گرفته بودن برد.
یه خونه دوبلکس بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی.
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب.
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود.
✔همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه، اما به شدت اشتباه می کردن.
💝هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم ، خواهر و برادرهام ، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم.
💯قبل از رفتن ، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.خودم اینجا بودم ، دلم جا مونده بود ،با یه علامت سوال بزرگ...
–بابا ، چرا من رو فرستادی اینجا؟!
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir