✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
ادامه_دارد.....
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
ادامه_دارد
✍️نویسنده: فا,طمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
ادامه_دارد......
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه_دارد........
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_سی_و_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه_دارد.......
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
فرضا غدیر نبود
🔺فرض کنید #غدیر اصلا نبوده که
پیامبر جلوی هزاران نفر امیرالمؤمنین رو به جانشینی منصوب کنه ....
🔹یکی از احادیثی که در فضیلت
#امیرالمؤمنین هست و #شیعه وسنی اونو نقل کردن، #حدیث_منزلت است. معاویهای که دستور به لعن امیرالمؤمنین داده بود، این حدیث رو نقل کرده، نمیتونست انکار کنه. چون اکثر مردم بارها از زبان پیامبر در جاهای مختلف شنیده بودن. متن حدیث اینه
🔸(یاعلی)
أنتَ مِنّی بِمَنزلةِ هارونَ مِنْ مُوسی، اِلّاأنـّه لانَبیّ بَعدی.
(ای علی) تو نسبت به من بهمنزله هارون نسبت به موسى هستی جز اینکه بعد از من پیامبری نخواهد بود
🔹چندتا آیهای که درباره
حضرت موسی و هارون(علیهما السلام ) درقرآن هست رو بیاریم، و بهجای هارون، نام امیرالمؤمنین رو جایگزین کنیم، ببینیم معنی چطور میشه
🔸#آیه_اول
(موسی از خدا خواست) از اهل بیت من وزیر ومعاونی برایم قرار بده، هارون برادرم را، پشتم را به او گرم کن و اورا شریک امر من کن(طه، ۲۹)
➕تو همین آیه بهجای موسی وهارون، پیامبر(صلی الله علیه و آله ) وعلی(علیه السلام ) رو قرار بدیم:
➕پیامبر از خدا خداست،
از اهل بیت من وزیر و معاونی برایم قرار بده، علی برادرم را، پشتم را به اون گرم کن و اوراشریک امر من کن
🔹#آیه_دوم
ای موسی به زودى بازویت را به [وسیله] برادرت هارون نیرومند خواهیم کرد(قصص ۳۵ )
➕ای محمد بزودی بازویت را به(وسیله) برادرت علی نیرومند خواهیم کرد
🔸#آیه_سوم
و از لطف و مرحمتی که داشتیم برادرش هارون را نیز به او(موسی) عطا کردیم (مریم ۵۳ )
➕و از لطف و مرحمتی که داشتیم برادرش علی را نیز به او(محمد) عطا کردیم
🔹#آیه_چهارم رو دقت کنید
و موسی به برادرش هارون گفت: تو اکنون جانشین من در قوم من باش(اعراف ۱۴۲)
➕و محمد(صلی الله علیه و آله ) به برادرش علی گفت: تو اکنون جانشین من در قوم باش
➕خیلی جالبه، وقتی حضرت موسی علیه السلام
به ملاقات خدا در کوه طور رفت و هارون رو جانشین قرار داد، مردم از هارون فاصله گرفتن و جانشینیش رو نادیده گرفتن و رفتن سراغ سامری و بعد از کلی معجزه، گوسالهپرست شدن. وقتی موسی برگشت، از هارون پرسید چرا جلوشونو نگرفتی؟ هارون گفت من تلاشمو کردم ولی اینا نزدیک بود منو بکشن(اعراف ۱۵۰ ) و ترسیدم که تفرقه بین امت بنی اسراییل بوجود بیاد(طه ۹۴)
➕چقدر این اتفاق آشناس،
وقتی پیامبر ص به ملاقات خدا میرفت، قبلش علی(علیه السلام ) رو بعنوان جانشین معرفی کرد، مردم از علی فاصله گرفتن و به سمت شخص دیگری رفتن و علی(علیه السلام) برای اینکه تفرقه در امت بوجود نیاد و اسلام از بین نره صبر کرد
➕درقرآن ۲۰ آیه درباره هارون داریم که اکثرا جانشینی موسی مدنظره
✔️هارونِ موسی کجا، علیِ محمد کجا
🔴آقای #روحانی امروز شما مصداق این کلام #امیرالمؤمنین هستید که فرمودند: "لا رأی لمن لایطاع". شما هیچگاه از رأی و نظر ولیامر مسلمین تبعیت نکردید که امروز مدعی میشوید اگر #مقام_معظم_رهبری موافقت کنند گشایش اقتصادی به وجود میآید. این مصداق رفتار و شخصیت دوگانه شماست.
@Emam_kh
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
🔻 شیخ کلینی روایت کرده :
🌟 امام باقر علیهالسلام در شبهای بیستویکم و بیستوسوم تا نیمه شب #دعا میخواند و پس از آن شروع به خواندن نماز میکرد.آگاه باش که در هر شب از شبهای این دهه #غسل مستحب است. روایت شده :
✨حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله در هر شب این دهه غسل میکرد؛ و نیز اعتکاف در این دهه استحباب و فضیلت بسیار دارد و بهترین اوقات برای #اعتکاف این دهه است و روایت شده :
▫️که اعتکاف در این دهه برابر دو #حج و دو عمره #ثواب دارد.بنای رسول خدا صلی الله علیه و آله این بود که چون دهه آخر #ماه_رمضان میشد، در مسجد اعتکاف میکرد؛ چادری مویین برای آن حضرت میزدند و آن جناب کمر عبادت را محکم میبست و بستر خواب را به هم میپیچید.
▫️و آگاه باش که در چنین شبی شهادت مولایمان حضرت #امیرالمؤمنین علیه السلام واقع شد و در این شب غصّههای آل محمّد صلی الله علیه و آله و شیعیانشان تازه میشود و روایت شده:
▫️که در آن شب مانند شب شهادت امام حسین علیه السلام سنگی از روی زمین برداشته نشد، مگر آنکه زیر آن خون تازه بود.
✨شیخ مفید فرموده : در این شب صلوات بسیار فرست و در نفرین بر ستمکنندگان به آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و لعن فرستادن بر قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام سعی و کوشش کن.
#مراقبات_ماه_رمضان
🍁🍂🍁🍂🍁
27.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیانات #مقام_معظم_رهبری درباره شهادت امیرالمومنین امام علی علیه السلام
🏴 #شهادت
#امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام
@Emam_kh
🔸 چون خدا به من گرفتاری داده #نماز نمی خوانم؟ 🔸
❇️ در دعایی بسیار زیبا از #امیرالمؤمنین علیه السلام میخوانیم: اللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الْآنِسِينَ لِأَوْلِيَائِكَ ... إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمُ الْمَصَائِبُ لَجَئُوا إِلَى الِاسْتِجَارَةِ بِكَ عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ الْأُمُورِ بِيَدِك ؛ [بحارالانوار، ج ۹۱، ص ۲۳۰]
❇️ خدایا، تو با دوستانت بیش از همه انس میگیری ... و اگر باران بلا بر آنها ببارد، به پناه جستن به تو توسل میجویند، چون میدانند سر رشته کارها به دست قدرت توست و منشأ آنها قضا و قدر توست.
❇️ حضرت میفرمایند: علامت بندگان خوب خدا این است که اگر تمام مصائب بر سر آنها ببارد، به خدا پناه میبرند. به همان خدایی که این بلاها و امتحانات را آورده است.
❇️ بدون اذن خدا هیچ برگی حرکت نمی کند، هیچ ابتلایی پیش نمی آید. تمام این مسائل به دست خود خداست و لذا آنها به خود خدا پناه میبرند.
کسی مثل #امام_حسین علیه السلام بلا و مصیبت ندیده است.
❇️ در زیارت عاشورا میگوییم : مصیبت شما در عالم اسلام، بلکه در تمام آسمانها و زمین چقدر بزرگ بود! «مُصِيبَةٍ مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِيَّتَهَا فِي الْإِسْلَامِ وَ فِي جَمِيعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»
امام حسین به خود خدا پناهنده می شود و شب عاشورا از دشمن مهلت میگیرد
❇️ و میفرماید: خدا می داند که من نماز، دعا ، استغفار و تلاوت #قرآن را دوست دارم. «فَهُوَ يَعْلَمُ أَنِّي قَدْ أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ كِتَابِهِ وَ الدُّعَاءَ وَ الِاسْتِغْفَارَ» (ارشاد شیخ مفید ، ج 2 ، ص 91)
❇️ ظهر عاشورا هنگام نماز که میشود، میآید در خانه کسی که این همه ابتلائات و امتحانات را برای او قرار داده است و نماز جماعت برگزار میکند.
[اما گروهی از مردم تا به ابتلائات و امتحانات می رسند ارتباط خود را با خدا قطع می کنند و نماز نمی خوانند]
❇️ باید همه ابتلائات را از جانب خدا بدانیم و بدانیم حلال مشکلات هم اوست، یا مشکلات را بر میدارد، یا [به ما قدرت تحمل می دهد و] ما با آن کنار میآییم و به آرامش میرسیم. اگر ما آن پناهگاه را نداشته باشیم، جز پریشانی و سردرگمی هیچ چیز دیگری نخواهیم داشت.
📚 زیبایی های نماز ؛ استاد فرحزاد ؛ خلاصه ای از صفحه 59 تا 61.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | تبیین حقایق در کلام اميرالمؤمنين
🔻 رهبر انقلاب: «تبیین»؛ حقایق را برای مردم بیان میکرد؛ شما خطبههای نهجالبلاغه را نگاه کنید، بسیاری از آنها تبیین واقعیّاتی است که در جامعهی آن روز وجود داشته -چه خطبههای حضرت، چه نامههای حضرت- بخشی از #نهجالبلاغه خطبهها است، بخشی نامهها است؛ آن نامهها غالباً نامهی به کسانی است که حضرت به آنها اعتراضی دارد؛ یا دشمنانند مثل معاویه و امثال اینها، یا عمّال خود آن حضرتند که حضرت به آنها ایراد دارد؛ غالباً اینجوری است؛ بعضیها هم توصیه و دستورالعمل و فرمان است، مثل عهد مالک اشتر؛ در همهی اینها #تبیین میکند، حقایق را بیان میکند برای مردم. یکی از رشتههای کار #امیرالمؤمنین این است. ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | تبیین حقایق در کلام اميرالمؤمنين
🔻 رهبر انقلاب: «تبیین»؛ حقایق را برای مردم بیان میکرد؛ شما خطبههای نهجالبلاغه را نگاه کنید، بسیاری از آنها تبیین واقعیّاتی است که در جامعهی آن روز وجود داشته -چه خطبههای حضرت، چه نامههای حضرت- بخشی از #نهجالبلاغه خطبهها است، بخشی نامهها است؛ آن نامهها غالباً نامهی به کسانی است که حضرت به آنها اعتراضی دارد؛ یا دشمنانند مثل معاویه و امثال اینها، یا عمّال خود آن حضرتند که حضرت به آنها ایراد دارد؛ غالباً اینجوری است؛ بعضیها هم توصیه و دستورالعمل و فرمان است، مثل عهد مالک اشتر؛ در همهی اینها #تبیین میکند، حقایق را بیان میکند برای مردم. یکی از رشتههای کار #امیرالمؤمنین این است. ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
🇮🇷 @Emam_kh
🔰 یک نصحیت به اهل #نماز و یک نصیحت به بی نماز
✍ نصیحت #امیرالمؤمنین به اهل نماز این است که «خَفِ اللهَ حَتّی کَأنَّکَ لَم تُطِعهُ قَطُّ » از خداوند آن گونه بیم داشته باش که گویا از او هیچ اطاعت نکرده ای.
👈 [و در طول عمرت هیچ نماز نخوانده ای، تا عبادات تو سبب غرور و عُجب نگردد و خودت را از خدا طلبکار ندانی]
✍ و نصیحت ایشان به بی نماز این است که «وَ ارجُ اللهَ حَتی کَأنَّکَ لَم تُعِصهُ قَطُّ» ؛ [شرح نهج البلاغه، ج ۲۰، ص ۳۱۵] به خداوند آن قدر امید داشته باش که گویا هرگز او را معصیت نکرده ای.
👈 [و همه نمازها و واجبات را انجام داده ای، این سبب می شود که به گناه بزرگ یأس از رحمت خدا دچار نشوی، البته این برای بی نمازی است که قصد توبه و بازگشت دارد ، وگرنه آنکه می گوید باز هم نماز نمی خوانم و به رحمت خدا امید دارم به مکر و حیله شیطان مبتلا شده است و در قیامت به او گفته می شود ، يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ؛ اى انسان! چه چيزى تو را درباره کَرم پروردگارت فریب داد؟]
✍ همچنین #امام_صادق علیه السلام : اُرْجُ اللَّهَ رَجَاءً لَايُجَرِّئُكَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ، وَ خَفِ اللَّهَ خَوْفاً لَايُؤْيِسُكَ مِنْ رَحْمَتِهِ. (بحار الأنوار، ج 67، ص 384)
به خدا چنين اميدوار باش كه تو را بر انجام دادن گناهان، بىپروا نكند، و از خدا چنان بترس كه تو را از رحمت او، نوميد نسازد.
📚 کشکول فرحزاد ، جلد ۲ ؛ از صفحه ۱۶۸.
@Emam_kh
💐 رهبر انقلاب: قضیهی #غدیر در یک نقطه وسیلهی اجتماع امت اسلامی است و او شخصیت #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است.
🏷 بزرگترین_عید_برترین_تبیین
@Emam_kh
✅ واقعیتِ حکومت اسلامی
🔸 این درست است که تا در یک گوشه، مختصر نابسامانیای به عقیده و سلیقه کسی پیدا شود ... تا یک مشکل در ادارهای برایش پیدا شد، یا یک #مأمور_دولتی، چپ نگاهش کرد، یاوه بسراید که: حالا هم مثل زمان فلان است!؟ این ناشی از #نفهمیدن آنچه که واقع شده است نیست!؟ این، ناشی از عدم معرفتِ نعمتِ خدا نیست!؟ یا خدای ناکرده، ناشی از #انکار_نعمت خداست؟ «یعرفون نعمتالله ثم ینکرونها» این جفا نیست به این حرکتِ به این عظمت!؟
🔸 مگر وقتی #حکومت درست شد، صحیح شد، موازین حکومت موازین کاملی شد؛ در سراسر این حکومت همهی کارها درست خواهد بود!؟ از کجا چنین چیزی ثابت شده است!؟ در زمان #امیرالمؤمنین (ع) که مثال عدل و تقواست دیگر شما از امیرالمؤمنین که کسی را عادل تر و با تقواتر سراغ ندارید مگر حُکّامی که بر ولایات مسلّط بودند و خودِ امیرالمؤمنین (ع) فرستاده بود، همه «#ابوذر» و «#سلمان» بودند!؟
🔸 این، #تاریخ است. یکی از استانداران امیرالمؤمنین «#زیادابنابیه» بر منطقهی وسیعی حاکم بود. بسیاری از این قبیل، در اطراف و اکناف بلاد اسلامی بودند. امام حسن مجتبی (ع)، سردار بزرگ جنگش «#عبیداللهبنعباس» بود که میدانید چه کار کرد. شبانه رفت با «#معاویه» که آن طرف بود، مذاکره کرد. پول گرفت، لشکرگاه خودش را ترک کرد و به دشمن پناهنده شد! امروز اگر یک سرباز شما به دشمن پناهنده میشود، چگونه دربارهاش قضاوت میکنید؟
🔸 این چه توقّع بیجایی است که اگر یک رئیس، یک مرؤوس، یک قاضی، یا مسؤول بخش خاصی از کشور، از تشکیلات #حکومت_اسلامی، پایش را کج بگذارد، آن آقایی که با او مواجه میشود، فوراً شروع میکند به #اصل_نظام_اسلامی، اصل جمهوری اسلامی، اصل حکومت اسلامی اهانت کردن! ... این ناشی از چیست؟ ناشی از نشناختن #قدر_جمهوری_اسلامی است.
🔸 امروز هر کس با جمهوری اسلامی سرسنگین باشد، #کافر به نعمت الله است. البته کافر به نعمت الله، به معنای کافر بالله نیست. کافر نعمت است و کفر نعمت در مقابل ذات مقدّس باریتعالی، یکی از #گناهان_بزرگ است.
🗓 بیانات رهبر معظم انقلاب؛ ۱۳۷۲/۵/۵
@Emam_kh
✏️تردستی یا تبر دستی؟!
🖐🏻چند روزی است به شغل تردستی روی آوردهام؛
حکایت جالبی دارد،
هر جا میروم، چشم بسته غیب میگویم
و همه انگشت به دهان میمانند!😳
باور نمیکنید؟!
💵مثلا امروز به بقّال سر کوچه گفتم
میخواهی بگویم از هر اسکناس
چقدر در دخلت داری؟
با تعجب گفت بگو؛
گفتم همهاش پنج هزارتومانی است!😎
⏳دخل را باز کرد و شروع کرد به وارسی؛
از قضا میان پولها سه اسکناس
پنج هزارتومانی بود امّا بقیهاش
دو و ده هزار تومانی!
😏با لبخندی ژکوند گفتم حال کردی؛
سه تاش رو درست گفتم!
با قیافهای که معلوم بود کَفِش بریده،
من رو به سمت در خروجی هدایت کرد؛
طفلکی باورش نمیشد هنوز انسانهای
هنرمندی مثل من وجود داره!!!🤬
یا چند روز پیش،
📞دوستم زنگ زد مشورت بگیره درباره بازار سرمایه؛
بهش گفتم سهام همهی پتروشیمیها صعود میکنه،
امروز زنگ زد و با یه لحنی که معلوم بود
از شگفت زدگی حالش خوب نیست؛
گفت حاجی همهاش سقوط کرد به جز یکی،
منم گفتم داداش نیازی به تشکر نیست، فقط دعام کن!🙃
🚶🏻♂️از خوشحالی در حالی که یک چیزی زیرلب میگفت،
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد...
⚠️حتما شما هم از
تردستیهای من هیجان زده شدهاید؛
و دوست دارید بفهمید از کجا یادگرفتهام!
من این هنر را،
📺از شبکههای ماهوارهای فارسی زبان فرا گرفتم،
هنگامی که در اخبارهایش تمام مسئولان را #دزد اعلام کرد؛
از قضا دو موردش درست درآمد،
📡یا وقتی که مدام گفت تمام #آخوندها بیسواد هستند؛
آن هم سه چهار موردش راست بود!
راستی چندباری هم گفت این با #حجابها و مذهبیها،
فاسد هستند؛ آن هم چند فقرهاش را مشاهده کردم!
خلاصه کاری ندارد؛
شما یک صفتی را به همه نسبت بده،
کنتور که نمیاندازد، بالاخره یک مورد درست پیدا میشود!
🔸همه چادریها........
🔹همه بسیجیها.........
🔸همه مسئولها............
🔹همه مذهبیها........
آن وقت است که شماهم میشوی یک تر دستِ تبر به دست،
تبری که به ریشهی امید و اعتماد مردم به راحتی میتوانی بزنی!
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا
أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ»
«ای اهل ایمان! اگر #فاسقی خبری برایتان آورد،
خبرش را بررسی و تحقیق کنید تا مبادا از روی ناآگاهی،
گروهی را آسیب و گزند رسانید و بر کرده خود #پشیمان شوید.»
#امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
«هيچ بیشرمی و وقاحتی چون #بهتان زدن نيست.»
پ.ن: تازه اگر تبر به دست خوبی باشید،
شاید بهتون «عدالتخواه» هم گفته بشه!
✍️#محمدجوادمحمودی
@Emam_kh
📢 مهمترین خبر در تاریخ، #امیرالمؤمنین(ع) است.
💠 استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری:
«هر خبری که در اين دنيا هست و آنچه از عالم غیب آمده است، به#اميرالمؤمنين (ع) بر ميگردد؛ «مَا لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ آيَةٌ هِيَ أَكْبَرُ مِنِّي وَ لَا لِلَّهِ مِنْ نَبَإٍ أَعْظَمُ مِنِّي».
#آیهای_وخبري_بالاتر_از_وجود_مقدس
#اميرالمومنين(ع)#نيست. اگر خبری از عالم غيب آمده _ که ما بايد بکوشيم تا باخبر بشويم _ آن خبر، اميرالمومنين(ع) است. انسان بايد به نحوي دست به ساحت ايشان برساند تا از آن اخبار غيبي مطلع بشود.
بخشي از اين #نبأ_عظيم در دنيا ظاهر ميشود؛ چه قبل از #ظهور_و_رجعت و چه بعد از آن. البته عدهاي معدود هستند که از #حجابهاي_ظلماني عبور ميکنند و نور اميرالمؤمنين(ع) براي آنها در قلبشان ظاهر ميشود، ولي مابقي، مثل ما که خورشيد را از پشت ابر در روزهاي ابری میبينيم، تنها از وراي حجاب میتوانند اين حقيقت را درک بکنند و اين نبأ غيبي را مطلع بشوند و به #حقيقت_توحيد راه پيدا کنند. زماني که #حجاب کنار ميرود و حضرت بدون حجاب در #عالم_ظهور پيدا ميکنند، آنوقت انشاء الله امکان برخورداري از ولايت حضرت و معرفت حضرت و اين نعمت الهي فراهم ميشود.
طلوعي که در شب ميلاد اميرالمومنين(ع) اتفاق افتاده، درواقع آغاز ظهور ايشان در عالم دنياست که انشاءالله اين ظهور ادامه پيدا ميکند تا دوره رجعت که دوباره اميرالمومنين(ع) برمیگردند...».
@Emam_kh
🔴ماجرای درس آموز برخورد امام علی (ع) با یک سلبریتی از زبان رهبر انقلاب
🔰مقام معظم رهبری در یکی از خطبه های نماز جمعه سال های پیش خود به یک ماجرای #درس_آموز اشاره کرده اند:
" شاعری به نام نجاشی، 👈 برای #امیرالمؤمنین و علیه دشمنان آن حضرت، #شعر گفته است. روز ماه رمضان، از کوچهای عبور میکرد؛ آدم بدی به وی گفت بیا امروز را در کنار ما باش. گفت میخواهم به مسجد بروم و مثلاً قرآن و نماز بخوانم. گفت روز ماه رمضان، کی به کی است؛ بیا با هم باشیم! به زور این شاعر را کشاند! او هم بالاخره شاعر بود دیگر! به خانهی آن فرد رفت و در کنار بساط روزهخواری و شُرب خَمر نشست. او نمیخواست؛ اما مبتلا شد. بعد هم #همه فهمیدند که اینها شُرب خَمر کردهاند. امیرالمؤمنین گفت: #باید حدّ خدا را بخورند؛ هشتاد #تازیانه برای شُرب خَمر، ده یا بیست تازیانه هم اضافه برای اینکه روز ماه رمضان این کار را کردند! نجاشی گفت: من شاعر و #مدّاح_حکومت_شما هستم. با دشمنان شما این طور با ابزار زبان مبارزه کردهام. میخواهی مرا شلّاق بزنی!؟
در بیان امروز ما، آن حضرت شبیه این بیان را فرمودند که آن به جای خود محفوظ، خیلی هم عزیزی، خیلی هم خوبی، ارزش هم داری؛ اما من حدّ خدا را تعطیل نمیکنم! هر چه قوم و خویش هایش آمدند و اصرار کردند که 👈اگر شما او را شلّاق بزنید، آبروی ما خواهد رفت و ما دیگر سربلند نمیشویم، حضرت فرمود نمیشود و من نمیتوانم حدّ خدا را جاری نکنم! آن مرد را خواباندند و تازیانه زدند، او هم شبانه #فرار کرد و رفت.
گفت: حالا که در حکومت شما، با شاعر و هنرمند و روشنفکری مثل من، بلد نیستند که چگونه باید رفتار کنند، من هم میروم آن جایی که مرا بشناسندم و قدرم را بدانند! او پیش معاویه رفت و گفت معاویه قدر ما را میداند!
بروید به جهنّم! وقتی کسی این قدر کور است که نمیتواند از لابهلای احساسات شخصی خود، درخشندگی علی را ببیند، جزایش همین است که پیش معاویه برود. عقوبت او همین است که متعلّق به معاویه شود؛ بروید " https://khl.ink/f/9828
پ.ن:
🔻مقام معظم رهبری در همان جا فرمودند: " امیرالمؤمنین #میدانست که این فرد از دست خواهد رفت. یک شاعر هم مهم بود. آن روز از امروز هم #مهمتر بود. البته امروز هم هنرمندان حائز اهمیتند؛ اما آن روز مهمتر بود. آن روز تلویزیون و رادیو که نبود، تشکیلات ارتباط جمعی که نبود؛ همین شعرا بودند که میگفتند و افکار را در همه جا منتشر میکردند "
👈 حال در نظر بگیرید که در زمان ما برخی افراد با عبارت هایی نظیر «جذب حداکثری» توجیه می آورند که ما نباید کاری کنیم که بازیگر، کارگردان، مجری، ورزشکار و یا حتی دانشمند ما را به سمت دشمن و یا خارج کشور هل دهیم!
◀️ قطعاً کسی دوست ندارد که هیچ فردی به دامان دشمن برود، اما نمی توان با تمسک به این توجیهات، جلوی هنجارشکنی و اقدامات خلاف #شرع و #قانون آنها نایستاد؛ در اینصورت، ضمن اینکه آنها را نسبت به هنجارشکنی بیشتر، #جری می کنیم، علاوه برآن، اجازه می دهیم که جامعه را نیز به #فساد و انحطاط بکشانند. حکم خدا و قوانین کشور برای همه است. بالاترین #مصلحت، اجرای حکم خدا و حفظ دستاوردهای انقلاب است.
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار زیبای هنرمند گرانقدر #میلاد_پسندیده برای حضرت #امیرالمؤمنین #امام_علی علیهالسلام از تولد تا شهادت...
❤️
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ
اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ
#غدیر
#امیرالمؤمنین
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙️دکلمه در مدح #امیرالمؤمنین علیه السلام
چه سعادتی بالاتر از این
که حتی ذکرعلی عبادت است💚
•حامد_عقیلی•
🌹میلاد_امام_علی علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🇮🇷 @Emam_kh
🔰 لوح | پدر امّت
🔺شهید حاج قاسم سلیمانی:
خامنهای عزیز را عزیزِ جان خود بدانید، حرمت او را مقدسات بدانید...
🌹 بهمناسبت ۱۳ رجب، ولادت #امیرالمؤمنین، حضرت علی علیهالسلام و گرامیداشت #روز_پدر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🇮🇷 @Emam_kh
💎 سختی نوردی
❓میخواین زنده بمونین؟ عزیز باشین؟ در علم و عمل پیشرفت کنین؟
💪 باید این ویژگی #امیرالمؤمنین علیهالسلام را در خودتان تقویت کنید
🌷بهمناسبت میلاد حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🇮🇷 @Emam_kh