eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
17هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۳ به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به درخت کهنسال مقابل درب حوزه میدوزم... چند سال است که شاهد رفت و آمدهایی؟استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟....تو هم ؟ بی اراده لبخند میزنم به یاد چند تذکر ....چهار روز است که پیدایت نیست.... دو کلمه آخرت که به حالت تهدید در گوشم میپیچید.... .... خب اگه نروم چی؟ چرا دوستت مثل خروس بی محل بین حرفت پرید و..... دستی از پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم.... یک غریبه در قاب چادر. با یک تبسم و صدایی آرام.... _سلام گلم...ترسیدی؟ با تردید جواب میدهم _سلام....بفرمایید...؟ _مزاحم نیستم....یه عرض کوچولو داشتم. شانه ام را عقب میکشم.... _ببخشید بجا نیاوردم!!! لبخندش عمیق تر میشود.... _من؟؟!....خواهر مفتشم... * یک لحظه به خودم آمدم و دیدم چند ساعت است که مقابلم نشسته و صحبت میکند; _برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی اگر بد حرف زده....در کل حلالش کنی. بعد هم دیگه نمیخواست تذکر دهنده باشه! بابت این دوباری که با تو بحث کرده بود خیلی تو خودش بود. هی راه میرفت میگفت:آخه بنده خدا به تو چه که رفتی با نامحرم دهن به دهن گذاشتی....! این چهار پنج روزم رفته بود به قول خودش آدم شه!... _آدم شه؟؟؟.....کجا رفته؟؟؟ _اوهوم....کار همیشگی!وقتی خطایی میکنه بدون اینکه لباسی غدایی چیزی برداره قرآن،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساک دستی کوچیکو میره... _خب کجا میره؟!! _نمیدونم...ولی وقتی میاد خیلی لاغره... یجورایی با چشمانی گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _توبه میکنه؟؟؟؟....مگه....مگه اشتباه از ایشون بود؟!! چیزی نمیگوید. صحبت را میکشاند به جمله آخر.... _فقط حلالش کن!....علاقه ات به طلبه ها رو هم تحسین میکرد...! .... اینم بزار به پای همینش * .... همنام پسر اربابی..... هر روز برایم عجیب تر میشوی..... تو متفاوتی یا ؟
قسمت ۴: کار نشریه به خوبی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات خواهرتو شروع آنقدر مهربان،صبور و آرام بود که به راحتی میشد اورا دوست داشت. حرفهایش راجب . همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاها تماس تلفنی داشتیم و بعضی وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه عکاسی من.... جلوه خاصی داشت در کادر تصویر. کم کم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتی هستید. علی اکبر،سجاد،علی اصغر،فاطمه و زینب با مادروپدری که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم ببینمشان. برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچیکتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا. حتی این چینش اسمها برایم عجیب بود. تورا دیگر ندیدم و فقط چندجمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت. دوستی ما روز به روز محکم تر میشد ودر این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید.... _فاطمه سادات؟ _جانم؟ _توام میری؟ _کجا؟ _اممم...با داداشت.... راهیان نور؟.... _آره! ما چند ساله میریم. بادودلی و کمی مِن و مِن میگویم: _میشه منم بیام؟! چشمانش برق میزند.... _دوست داری بیای؟ _عاوره.... خیلی. _چراکه نشه!فقط..... گوشه چادرش را میکشم.... _فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتاپایم میکند.... _باید چادر سرکنی! سرکج میکنم،ابرو بالا میندازم.... _مگه حجابم بده؟ _نه!کی گفته بده؟!.... اما جایی که ما میریم حرمت خاصی داره‌!در اصل رفتن اونها به خاطر همین سیاهی بوده.... حفظ این... و کناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد... دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم. زندگی شان بوی غریب و آشنایی از محبت میداد.... محبتی که من در زندگی ام دنبالش میگشتم،حالا اینجاست....بین این افراد. قرار شد در این سفرم بشوم عکاس اختصاصی خواهر برادری که مهرشان به دلم نشسته بود تصمیمم را گرفتم.... حجاب_میکنم_قربه_الی_الله ادامه_دارد..... به قلم:محیا سادات هاشمی 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂
قسمت ۵ نگاهت میکنم پیرهن سفید با چاپ شهید همت، زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح ‌سبز شفاف پیچیده شده به دورمچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگی سادگی را دوست دارم. قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممکن است راه را بلد نباشم. و حالا اینجا ایستاده ام کنار حوض آبی حیاط کوچکتان و تو پشت به من ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه میکنم .... این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام گفت. صدای فاطمه رشته افکارم را پاره میکند. _ریحانه؟...ریحان؟....الووو نگاهش می کنم. _کجایی؟ _همینجا....چه توشتیپ کردی تک خور؟!(و به چفیه و سربندش اشاره میکنم.) میخندد.... _خب توام میووردی مینداختی دور گردنت. به حالت دلخور لبهایم را کج میکنم.... _ای بدجنس نداشتم!!.... دیگه چفیه ندارید؟! مکث کرد.... _اممم..نه!.... همین یدونست. تا می آیم غر بزنم صدای قدمهایت را پشت سرم میشنوم.... _فاطمه سادات؟؟ _جونم داداش؟؟! _بیا اینجا.... فاطمه ببخشید کوتاهی میگوید و سمت تو با چند قدم بلند میدود. تو بخاطر قدبلندت مجبور میشوی سرخم کنی، در گوش خواهرت چیزی میگویی و بلافاصله چفیه ات را از ساک دستی ات بیرون میکشی و دستش میدهی.... فاطمه لبخندی از رضایت میزند و سمتم می آید. _بیا....!(و چفیه را دور گردنم میندازد.) متعجب نگاهش می کنم _این چیه؟!! _شلواره!... معلوم نیس؟؟ _هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای آقا علی نیست؟! _چرا!.... اما میگه فعلا نمیخواد بندازه. یک چیز در دلم فرو میرود. زیر چشمی نگاهت میکنم، مشغول چک کردن وسایل هستی. _ازشون خیلی تشکر کن! _باعشه خانم تعارفی! (و بعد با صدای بلند میگوید)....علی اکبر!....ریحانه میگه خـیــلــی باحــالـــے!! و تو لبخند میزنی نیدانی این حرف من نیست. با این حال سر کج میکنی و جواب میدهی: _خواهش می کنم. * احساس آرامش میکنم درست روی شونه هایم.... نمیدانم از چیست! از یا
قسمت ۷ : دوکوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر انجا سر به سجده میگذاشتی بوی عطر از زمینش به جانت مینشست سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام وجود میبلعم... اگر اینجا هستم همه از لطف فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _فاطمه؟...فاطمه؟....هووی! _هوی....لااله الا الله....اینجا اومدی ادم شی! _هر وخ تو شدی منم میشم! _خو حالا چته؟ _تشنمه. _واای تو چرا همش تشنته!کله پاچه خوردی؟! _واع بخیل!....یه اب میخوامااا _منم میخوام....برادرا جلو در باکس آب معدنی میدن....قربونت برو بگیر!اجرت با خدا... بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم _خعلی پررویی از زیر چادر میخندد.... * سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم، چند قدم انطرفتر استاده ای و باکس های آب معدنی مقابلت چیده شده... مسئولی؟!! آب دهانم را قورت ‌میدهم و سمتت می آیم _ببخشید میشه لطفا آب بدید؟! یک باکس طرفم میگیری و میگویی: _علیکم السلام...بفرمایید خشک میشوم....سلام نکرده بودم! دستهایم میلرزد انگشتهایم باز نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم... یک لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود... چهره ات درهم میشود از جا میپری و پایت را میگیری... _آخ آخ روی پایت افتاده... محکم به پیشانی ام میزنم... _وای وای تو رو خدا ببخشید....چیزی شده؟ پشت به من میکنی میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدی... _نه خواهرم خوبم....بفرمایید داخل _ترو خدا ببخشید!الان خوبید؟....ببینم پاتونو! باز هم به پیشانی ام میکوبم... باخجالت سمت در حسینیه میدوم. صدایت را از پشت سر میشنوم: _خانوم علیزاده...؟ لب میگیرم و برمیگردم سمتت لنگان لنگان سمتم می آیی با بطری های آب.... _اینو جا گذاشتید... نزدیک تر که می آیی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... که را بخوبی احساس میکنم همه وجدم میشود استشمام عطرت... چقدر آرام است.... به قلم:محیا سادات هاشمی 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفرج🍂
قسمت ۸: نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود.... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم آخرای این سفر چند عکس از بگیرم.... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود که لحظاتی را ثبت کنم.... زمین پرفراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی که باد تکانشان میداد حالی غریب را القا میکرد.... تپه های خاکـے!.... و تو درست اینجایی!....لبه ی یکی از همین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است. پشت به من هستی و زیرلب زمزمه میکنی: ...آنها_دیدند... آهسته نزدیکت میشوم،دلم نمیخواهد خلوتت را بهم بزنم.... اما..... _آقای هاشـمـــے!... توقع مرا نداشتی....آنهم در آن خلوت.... از جا میپری!می ایستی و زمانی که رو میگردانی سمت من، پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود و.... از سراشیبی اش پایین می افتی سرجایم خشک میشوم !!.... پاهایم تکان نمیخورد....بزور صدا رو از حنجره ام بیرون میکشم... _آ...آقا.....ها...ها...هاشمے....! یک لحظه به خودم مے آیم و میدوم.... میبینم پایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه میکنی.... تمام لباست خاکی است.... و با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای.... فکر خنده داری میکنم !! اما....تو...حتما اشکهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتی که بعدها آن را میفهمم.... سعی میکنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه و بسرعت بلند میشوی... قصد رفتن که میکنی به پایت نگاه میکنم...... تمام جرئتم را جمع میکنم و بلند صدایت میکنم.... _آقای هاشـمـــے...آقا ...یک لحظه نرید....ترو خدا...باور کنید من!....نمیخواستم که دوباره....دستتون طوریش شد؟؟...آقای هاشـمــے باشمام!.... اما تو بدون توجه سعی کردی جای راه رفتن،بدوی!....تا زودتر از شر راحت شوی.... محکم به پیشانی میکوبم.... ؟؟؟ . آنقدر نگاهت میکنم که در چهارچوب نگاه من گم میشوی.... ... یانه........ ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که.... در اصل چقدر من . ادامه_دارد.... به قلم:محیاسادات هاشمی 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂
❤️ قسمت_پنجم وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی... سعی میکنم سنگین و بی تفاوت باشم...قبل از اینکہ سرمیز برسے غذایم را شروع میکنم...روبرویم مینشینی...بے توجه بہ غذا خوردنم ادامہ می دهم سنگینے نگاهت را حس میکنم...اما باز هم رویم را بہ سمتت برنمیگردانم...از جایت بلند میشوے زیر چشمے رفتارت را زیر نظر میگیرم...میز را دور میزنی و کنارم می ایستی... بہ بی توجهی هاے ظاهری ام ادامہ میدهم...و همان طور مشغول غذا خوردن میشوم تا اینکہ بشقاب غذایم را از روبرویم دور میکنے...قاشق و چنگالم را روے میز میگذارم و صاف مینشینم! بہ حرکاتم نگاه میکنے...خم میشوے و میگویی: _قهری؟ جواب نمی دهم... _مریمی؟ سرم را پایین می اندازم... _خیلی خب ...قهر باش...حرف کہ میتونے بزنی؟! باز هم هیچ نمیگویم موهایم را کنار میزنی و آرام زمزمه میکنی: از میز بلند میشوم و بشقاب دیگری برمیدارم... صورتم را سمت خودت میگیری...سعی میکنم بہ چشمانت نگاه نکنم...می دانم گیرایے چشمانت کار خودش را می کند! _تو...میدونی...چی اونجا بهم گذشت؟! صدایت در فضا می پیچد...با همان لحن همیشگی... جواب میدهم: تا آلان خودتو تو آینه... سر کلامم میپری و می گویی: بہ خدا قسم با اون وجود اگہ نبودی هیچ وقت برنمی گشتم... چہ میخواهی بگویی؟!نکند رفتن دیگرے در راه است؟ نہ محمد...من دیگر توان دورے ندارم... نمی دانستم چہ بگویم...نفس عمیقی می کشم و دوباره پشت میز می نشینم تو هم مینشینی...بسم اللهی میگویی و شروع بہ غذا خوردن میکنے... سریعا تغییر موضع میدهی و انگار نہ انگار کہ اتفاقے افتاده باشد با خنده میگویی: دلم برای غذاهای بدمزه ات تنگ شده بود عیال جان!! لبخندی میزنم و در سکوت فرو می روم... ادامه دارد.......
✨پسری به دنبال گمشده ها✨ قسمت۵٢ قسمت آخر خدایـا به هر آنـکه دوسـت میـداری بیـاموز که 💘 از زندگی کردن برتر است👌 و به هر آنکه دوسـت تر میداری بچشان که ☺ از هم برتر است👌 روز عقد کنان سهیل و اتوسا فرا رسید🎊 اتوسا چادر سفیدی روی خود انداخته بود سهیل کت و شلوار اسپورت و با ته ریشی که داشت چهره او را دوچندان جذاب کرده بود... عاقد برای بار سوم بود که می پرسید دوشیزه مکرمه خانم آتوسا جوادی ایا بنده وکیلم.... اتوسا داشت در دلش سوره کوثر میخواند چشمانش را باز کرد و گفت: با اجازه بزرگترها بله صدای کل و شادی بلند شد🎉🎊🎈🎊🎈 * سهیل در حوزه روانشناسی خیلی حرفیه ایی شده بود استادان او همگی اینده ایی خوب را برای سهیل پیش بینی میکردند... سهیل در زندگی خود همه گمشده هایش را پیدا کرده بود... برادر نداشته اش را پیدا کرده بود... عشق گمشده اش را پیدا کرده بود... تنها چیزی که دوست داشت پیدا کند پدر و مادرش بود... * کنـار آشنائـی تـو آشیـانـه میـکنم فضـای آشیـانه را پـر از تـرانه میـکنم کسـی سئـوال میـکند بـه خاطر چـه زنـده ایـی؟ و من برای زندگی، را بهانه می کنم ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐ سال ۱٣٩٧ در یکی از روز ها سهیل در مطب روانشناسی خود نشسته بود... مردی حدود ۵۰ ساله وارد مطب شد سهیل گفت: _سلام پدر جان بفرمایید _سلام آقای دکتر ممنون _از هر جایی که می بینید راحتین صحبت کنید _ببینید دکتر منو همسرم همش داریم با یه پسر خیالی صحبت میکنیم غذا میخوریم قوم و خویش ها بخاطر این کار ما رو مسخره میکنن دیگه خودمم مرز واقعیت و خیال رو نمیتونم تشخیص بدم... الان احساس میکنم نکنه شما هم وجود ندارین یعنی دارم با یه دکتر خیالی حرف میزنم... _پدر جان از کی اینجوری شدین؟ _ 30 سال پیش البته اون موقع مثل حالا اینجوری شدید نشده بود... روانکاوی کردند هیپنوتیزم درمانی کردن اما فایده نداشت تا اینکه یکی از دوستام ادرس مطب شما رو بهم داد. گفت روانشناس خوبیه تو کارش وارده من از اصفهان اومدم اینجا... دلشوره عجیبی به دل سهیل افتاد... یازده و هشت دقیقه صبح ٨٩/۱۰/٢٩ ✍نوشته محمدجواد
﷽❣سلام_امام_زمانم ❣﷽ 🌸باران🌧 هر لحظہ ✨بہ یاد می بارد 🌸خورشید در آرزوے روے ✨طلوع می کند 🌸و دریا با نورانیِ ✨نوازش تو موج🌊 می زند ‌ اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌸🍃 ‎‌‌‌‌‌‌‌@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چه كردی كه دلــــم... اینهمه شد؟! 🌹تعجیل درفرج صلوات 🌷السلام علیک یا صاحب الزمان🌷
❣️ سلام_امام_زمانم 🌸حال من بی‌ خراب است 🍃کجایی آقا 🌸نقش من بی‌ تو سراب است 🍃کجایی آقا 🌸عمر بیهوده ی من ،بی چه ارزد! 🍃تو بگو زندگی بی‌تو سراب است 🌸کجایی آقا اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹تعجیل درفرج صلوات .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام_امام_زمانم تو چه كردی كه دلــــم... اینهمه شد؟! 🌹تعجیل درفرج صلوات
❣️ سلام_امام_زمانم 🌸حال من بی‌ خراب است 🍃کجایی آقا 🌸نقش من بی‌ تو سراب است 🍃کجایی آقا 🌸عمر بیهوده ی من ،بی چه ارزد! 🍃تو بگو زندگی بی‌تو سراب است 🌸کجایی آقا اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹تعجیل درفرج صلوات
❣️سلام_امام_زمانم 🌸حال من بی‌ تـو خراب است 🍃کجایی آقا 🌸نقش من بی‌ تو سراب است 🍃کجایی آقا 🌸عمر بیهوده ی من ،بی چه ارزد! 🍃تو بگو زندگی بی‌تو سراب است 🌸کجایی آقا 🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹تعجیل درفرج صلوات