eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران همه ی این اطلاعات رو لالاییها و مویه های مامانی به من میداد……ایا با این کاراشون حال من بهتر شد؟؟؟نه….بخدا نه…..بهتر نشد که هیچ ،بلکه با این کاراشون داشتند به من ثابت میکردند که جنس مونث همیشه مقصره….. بهم ثابت کردند که خلافکارترین شخص این ماجرا من هستم…..حس کثیفی و نجاست بهم دست داد……هر وقت حموم میرفتم گردن و پاهامو به قدری با لیف و کیسه ی حموم میشستم که پوست بدنم نازک میشد تا شاید از نجاست پاک بشم و حداقل خدا دوستم داشته باشه و پسم نزنه……من دختر اروم و مهربونی بودم پس نه جیغ کشیدم و بی قراری کردم و نه گریه و لجبازی……توی خودم شکستم و دم نزدم……بله من نابود شدم…..با حس اینکه پشت و پناهی ندارم….. از اوج و عرش افتادم توی عمیق ترین چاه تاریک زندگی…خیلی زمان نبرد تا حرفم یک کلاغ چهل کلاغ شد و توی روستا پیچید…..همین که از خونه بیرون شده بودم کافی بود تا منو مقصر و ناپاک بدونند…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بهترین و‌خوشگلترین دخترها بهم نخ میدادند و حتی با همدیگه بحث و دعوا میکردند تا منو تصرف کنند…..هر روز با یکی بودم و کادوهای گرونقیمت میگرفتم،،،،کادوهایی که هیچ وقت توی عمرم نداشتم اما الان با عشق تقدیمم میکردند……هر چی بیشتر دخترها بهم محبت میکردند من کمتر ازشون خوشم میومد……. فقط دنبال رابطه بودم و تخلیه ی شهوتم……تخلیه ی غم و اندوهم که با این لذت برای مدت کوتاهی فراموش میشد……..روز بروز بزرگتر و جذاب تر و زیباتر میشدم و توجه ی دخترای بیشتر بهم جلب میشد……خلاصه بعداز دو سال پدربزرگ رضایت داد و بابا آزاد شد و اومد خونه….ولی خونه ایی که مامان نداشته باشه واقعا سوت و کوره….. بابا چند وقتی تنها بودو هر روز میرفت سرکار و شب که برمیگشت غر میزد و از زندگی مینالید…..من درک نمیکردم که چرا اینطوری رفتار میکنه و بهانه میاره؟؟مگه نه اینکه خودش مامان رو کشت تا راحت بشه؟؟؟ پس الان چی میگه؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون زن عمو نمیخواست وسط مجلس مرتب زنگ زده بشه به ما اشاره کرد که با عجله برید در رو باز کنید تا دوباره زنگ نزدند…زهره چادر رو داد به من و گفت:دورت بگردم…زود برو در رو باز کن...داداشم پسرمو اورده..ناچار چادر رو سرکردم و رفتم در رو باز کردم،پسر زهره اومد داخل و گفت:وای…مردم از خستگی،حواسم به پسر زهره بود که داداشش کیف مدرسه رو گرفت سمت من و گفت:سلام.اینم کیفشه..من که تصور میکردم داداش زهره یه مرد بزرگیه ،سرمو بلند کردم و با دیدن یه پسر جوون زود سرمو انداختم پایین و جواب سلامشو دادم و گفتم :ببخشید که تعارف نمیکنم آخه مجلس زنونه است..اون پسر با من من گفت::ببخشید شمارو نشناختم.گفتم:من مهمون خونه ی عمو هستم.لبخند زد و گفت:اهان..تازه شناختم.ماشالله چقدر بزرگ شدی..خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت.اون پسر گفت:من احمد هستم.فکر نکنم یادت بیاد چون اون موقع ها بچه بودی …اما من تورو خوب یادمه،عروسی زهره بود.حدودا ۱۱سال پیش..تو کوچیک بودی و همه دوستت داشتند….. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر ازتوکیفم حلقه ای که برام خریده بودبرداشتم رفتم تواتاقش..نیمامثل همیشه باخوشرویی ازم استقبال کردگفت خسته نباشی فکرکنم دیشب حسابی قردادی سرگرم خوشگذرونی بودی که من رو فراموش کردی الانم بی حالی...نمیدونستم چه جوری باید سرحرف رو باهاش بازکنم حرف دلم رو بهش بزنم توفکربودم که نیماصدام کردگفت خوابی هنوز..گفتم نه لطفابه حرفهام گوش بده وقول بده منطقی برخوردکنی..نیماامدروبه روم نشست گفت جانم بگو..گفتم نیمادرخوب بودن توهیچ شکی نیست ومطمئنم به تمام قولهای که بهم دادی هم عمل میکنی وباخیال راحت میتونم بهت تکیه کنم اماحقیقتش روبخوای چندوقته میخوام حرف دلم روبهت بزنم ولی روم نمیشد..امادیشب باحرفهای که زدی متوجه شدم قضیه برات خیلی جدیه خواستم روراست بگم من هیچ حسی بهت ندارم هرکاری هم میکنم نمیتونم به عنوان شریک زندگیم دوستت داشته باشم توبرام خیلی قابل احترامی امادوست داشتنت برام درحدیه دوستیه ساده است نه بیشتر... ادامه پارت بعدی👎
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خلاصه ماشین رواوردم نگین سوارکردم بردمش بیمارستان انگارتقدیرمن این بودتوتصادف بانگین برخودداشته باشم..نگین حالش خوب نبودتمام صورتش بخاطربرخوردبه اسفالت زخمی شده بودتواورژانس که بودیم نگاهمم نمیکردچندباری گفتم شماره پدرت روبده بهش خبربدم اماجوابم رونداد.. چون جریان دزدی بودبایدبه کلانتری اطلاع میدادیم دکترگفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده امشب بایدبمونه نگین وقتی فهمیدموندگاره به من گفت توبروخودم زنگ میزنم به خانوادم خبرمیدم..بعدبایکی ازپرستارهاصحبت کردانگارشماره تماس خانوادش رودادکه اطلاع بدن فکر میکرد من رفتم امامن روصندلی بیرون نشسته بودم منتظرموندم یکی ازاعضای خانوادش بیان بعدبرم..شاید۴۵دقیقه ای طول کشیدکه دیدم یه پیرمردباریشهای سفیدوصورتی سوخته امدازیکی ازپرستارهاسراغ نگین روگرفت دروغ چرا من همش منتظریه ادم اتوکشیده شیک پیک بودم نه یه پیرمردساده بااون دستهای پینه بسته بعد از چنددقیقه متوجه شدم اون پیرمردبابای نگین ویکی ازپرسنل منوبهش معرفی کرد... ادامه در پارت بعدی👇 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... همه چی روسپردم به مادرشوهرم رفتم پایین.نزدیک ظهرهمین که صدای درب پارکینگ امد مادر شوهرم سرش رو از پنجره اورد بیرون گفت سیامک جان مادریه دقیقه بیابالاکارت دارم پشت درازچشمی دیدم سیامک رفت بالاانگارتودلم رخت میشستن دلشوره ی بدی داشتم به بیست دقیقه نکشیدکه صدای دادسیامک به گوشم رسیدکه داشت تندتندازپله هامیومدپایین تمام دست پام یخ کرده بودچشمم به دربودکه بیادتو،،همون لحظه صدای مامان لطیفه روهم میشنیدم که دادمیزدبه خداقسم اگربهش دست بزنی شیرم روحلالت نمیکنم..سیامک کلیدانداخت در باز کرد امد تو..تامن رودیدحمله کردبهم موهام دوردستش پیچیدتادلش خواست من روکتک زدمادرشوهرم پشت سرش امدتوولی زورش به سیامک نمیرسیدکه من روازدستش نجات بده..سیامک وحشی شده بودمیگفت فکرکردی زرنگی رفتی راپورت من روبه مادرم دادی نمیتونی مثل ادم زندگی کنی دست ازفضولیهات نمیکشی...زیردستش التماس میکردم ولم کنه ولی انگاردچارجنون شده بودهیچی نمیفهمید.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. بعد از این ماجرا مادرش چندباری بهم زنگ زدگفت مهساجان بایدفکرمراسم خواستگاری بعدشم عروسی باشیم..من مهدی رودوستداشتم ولی عاشقش نبودم دودل بودم برای ازدواج..چند هفته بعدمهدی گفت کاری برام پیش امده ویک ماهی بایدباپدرم بدم عسلویه چاره ای جزتحمل کردن نداشتم‌ مهدی رفت بعدازیک ماه خورده ای برگشت گفت به خانواده ات خبربده مانیخوایم بیام خواستگاری،،به خانواده ام گفت یکی ازهم کلاسی هام ازم خواستگاری کرده پدرم همون اول مخالفت کرد ولی انقدراصرارکردم که راضی شداماروزخواستگاری انقدرسنگ انداخت که خانواده ی مهدی بدون هیچ حرفی پاشدن رفتن بعدازخواستگاری رفتارمهدی کم کم‌عوض شدروزبه روز ازم دور میشد تا یه روزگفت مابه دردهم نمیخوریم ووقتی خانواده ات مخالف هستن منم ازت میگذرم وخیلی راحت پاروتمام حرفهاش گذاشت رفت.. بعد از چند وقت هم متوجه شدم بادختری که خانواده اش براش انتخاب کردن ازدواج کرده..هیچ کس نمیتونه حال من رودرک کنه مگراینکه این بلاسرش امده باشه ازنظرروحی بازبهم ریختم ضربه ی بدی خورده بودم ازهمه ی پسرابدم میومد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اون شب بدترین شب زندگیم بودو برادرم تو اوج معصومیتم خیلی چیزام رو ازم گرفت..منی که کودکیم باخشونت پدرم گرفته شده بود..نوجوانیم توسط ادم کثیفی که بهش میگفتم برادرگرفته شد...اون زمان خیلی چیزها رو نمیدونستم وازعمق بدبختی که به سرم امده بود خبر نداشتم..اون شب ازدل درد نمیتونستم بخوابم حالم اصلاخوب نبودازدردبه خودم میپیچیدم...مامانم دم صبح بیدار شد برای نمازوبعدش امدمن رو بیدارکنه که برم کلاس زبان،وقتی امد تو اتاقم از درد تو خودم مچاله شده بودم..همین که چشمم افتاد بهش بغض دردم انگار همه باهم فوران کرد جیغ زدم شروع کردم باصدای بلندگریه کردن مامانم ازرفتارم هنگ بودخیلی ترسید..امدبغلم کردگفت یکتاچته خواب بد دیدی از صدای جیغ من امین سعیدمجتبی بابام سراسیمه امدن تواتاق اوناهم میگفتن چی شده..نگاه هم به امین افتاد دیدم باچشم ابروداره بهم اشاره میکنه که حرفی نزنم واگرحرف بزنم بابام میکشتم..تو وجودم نفرت عمیقی ازش پیداکرده بودکه دیدن قیافه اشم عذابم میداد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران اون روزبرای اولین بارمهرپرینازبه دلم نشست بااینکه یه کم مغروربودولی دخترمودبی بود..بعد از امدن پدرومادرامیدبه روستارابطه دوستیمون خانوادگی شدپدرمادرمان باهم خیلی جورشدن جوری که ماهی یکبار میرفتیم خونه همدیگه البته اونا بیشترمیومدن روستا چون پدرم خیلی ازشهروشلوغیش خوشش نمیومد..۳سال ازدوستی خانوادگی ماگذشت تواین مدت من امید دیپلم گرفتیم ودانشگاه ازادعمران قبول شدیم..البته من اتفاقات این۳سال رو برای اینکه طولانی نشه تعریف نمیکنم.. انقدری بدونیدکه تواین مدت با امید زیاد مهمونی پارتی‌رفتیم وپایه ثابت تمام این مهمونیا کسی نبود جز ثمین یعنی هر جا مهمونی میرفتیم اونم بود و جالبه خیلی دوستداشت رابطه اش بامن جدی بشه ولی من خیلی ازش خوشم نمیومد چون میدونستم تک پر نیست با خیلی ها دوسته به هیچ کس نه نمیگه البته خودش میگفت من رابطه جدی با کسی ندارم اینابرای سرگرمیه..گذشته از رابطه های دوستی که داشت خیلی بی ادب حاضرجواب بود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. هر چی به بابا توضیح دادند، راضی نشد و ساناز توی سن ۱۷سالگی به دست بابا که باید بزرگترین حامیش میشد ،فوت یا بهتر بگم کشته شد و پرکشید و رفت پیش خدا…مراسم کفن و دفن ساناز خیلی خیلی سوزناک بود و تا گوشم یاری میکرد صدای گریه بود و گریه..اون روز وقتی که تو اوج بیحالی و غش کردن و گریه بودم ،یکی اروم گفت:تسلیت میگم..من کسرا هستم..تا اسم کسرا رو از زبونش شنیدم سرمو بلند کردم تا ببینمش..اما اشک چشمهام اجازه نداد و یه تصویر تار از کسرا با ریش و سبیل مرتب و قد بلند دیدم..چون ساکت شده بودم کسرا ادامه داد:کاش میفهمیدم کدوم بی سر و پایی توی خیابون زده تو سره خواهر نازنینتون…اینو گفت و سرشو انداخت پایین و رفت…درست ندیدم اما چون شونه هاش تکون میخورد معلوم بود داره گریه میکنه..با حضور کسرا توی مراسم ساناز ،یاد گوشی موبایل افتادم و توی دلم به خودم گفتم:باید قبل از اینکه بقیه گوشی رو پیدا کند خودم بگردم..مراسم تموم شدو شب چند تا از اقوام منو که دیگه نای حرکت هم نداشتم بردند داخل اتاق و برام رختخواب پهن کردند تا بخوابم،…. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان شیرین گفت :صاحب همون مغازه است اسمش میلاده...دوروزبعدازعید بهم اس دادسال نوروتبریک گفت..وابراز علاقه کرد بهم که ازمن خوشش امده ومیخواد باهام بیشتر اشنا بشه..من اول حرفهاش رو باورنکردم ولی اینقدرپیام دادکه منم ترغیب شدم واخرای فروردین رفتم دیدنش...و الان چندماهی هست باهم درارتباطیم..آنقدرباشورشوق حرف میزد و خوشحال بود که انگار با شاهزاده ی رویاهاش اشناشده..تو دلم گفتم نشناختیش چه جونوریه..دیگه طاقت نیاوردم بایدتکلیف این قضیه روروشن میکردم...از اتاق امدم بیرون رفتم سمت تراس که مامانم صدام رونشنوه به میلاد زنگ زدم..تا دوتا بوق خورده جواب دادجانم عزیزم..گفتم کجای بایدحتما ببینمت..میلاد گفت نزدیک مغازه ام چی شده نمیشه تلفنی بگی..گفتم نه حتما باید رودرو باهات حرف بزنم.‌گفت باشه الان میام..سریع مانتو پوشیدم رفتم سرخیابون..بیست دقیقه ای طول کشیدتا بیاد..سوار که شدم درماشینم رومحکم بستم..میلاد باتعجب نگاهم کرد گفت چته چرامیخوای درماشین داغون کنی بامامانت دعوات شده..باعصانیت برگشتم سمتش گفتم برویه جای خلوت.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران میان ماهیگیرهایه پیرمردی بودکه من بهش میگفتم عموپیری من رومثل دخترخودش دوست داشت وسهم من ازماهیگیریش روزی یه ماهی کوچیک بوداون روزم رفتم کنارساحل نزدیک اتیش نشستم تاعموپیری بیادماهیم روازش بگیرم..که دیدم پروانه ازدورداره میادجیغ میزنه میگه توفقط بیاخوش بگذرون تمام کارهای خونه روبندازگردن من،،گفتم ابجی منتظرعموپیری هستم بیادماهیم روازش بگیرم.‌ولی اصلا نذاشت حرفم تموم بشه ازموهام من روکشیدپرتم کردتواتیشی که ماهیگیرهاروشن کرده بودن..رواتیش یه کتری اب جوش بود من باسینه افتادم وسط اتیش..مردهای که اونجابودن امدن سمت من دادمیزدن..من دیگه هیچی نفهمیدیم وقتی چشمام روبازکردم، درد وحشتناکی داشتم وهرچی چشم مینداختم اشنایی دوربرم نبود..تو یه اتاق بودکه بعدا فهمیدم بیمارستانه ازگردن تاپایین شکمم سوخته بود..دکترابه مادرم میگن این موندی نیست ببریدش خونه بعدازیک روزمن رواوردن خونه..یادمه بی بی کلی برام دارو گیاهی درست میکردمیاورد...مامانم میمالیدروزخمام من هردفعه ازشدت دردبیهوش میشدم... ادامه در پارت بعدی👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir