eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. محمد کاملا به سیرت و صورت زیبای لعیا پی برده بود و نمی خواست براحتی اونو از دست بده...اون شب حرفهای زیادی بین لعیا و محمد رد و بدل شد. هر چی لعیا از مشکلاتش گفت محمد یه راه حل جلوش گذاشت….معلوم بود که خیلی لعیا رو دوست داره…بالاخره خواستگارا رفتند…… چند وقت که گذشت محمد خانواده اشو راضی کرد و قرار عقد گذاشته شد….ما همه راضی بودیم چون محمد هم شغل خوبی داشت و هم پسر خوبی و هم عاشق لعیا بود…عقد خودمونی گرفتیم تا درسشون تموم شه و بعد عروسی کنند…اون روزها هر چند لعیا سعی میکرد خودش سوار ویلچر بشه و به من میگفت بابا خودم میتونم از اطراف بگیرم و سوار ویلچر یا ماشین بشم اما من تا ۲۶سالگی خودم بغلش کردم و بردم و اوردم آخه وقتی بغلش میکردم خیالم راحت تر بود…لعیا بالاخره تخصصشو گرفت هر چند هیچ وقت نتونست مطب بزنه و کار کنه چون شرایط جسمیشو نداشت……….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران شب و روز سارا چرخ زدن توی اینترنت و فضای مجازی شد…… من که اصلا سر در نمیاوردم و نمبدونستم چیکار میکنه،،،!!!؟ فقط از اینکه ارومه و‌ با کسی کاری نداره و جلوی چشم هست خوشحال بودم ……چند ماهی گذشت…..یه شب صدای عشوه های نیره بقدری بلند بود که سارا خودشو به من چسبوند و امیر از ناراحتی ،با عصبانیت همون نصف شب از خونه زد بیرون…..از خجالت داشتم آب میشدم….. مادرجون که جایی برای خودش نداشت توی راهرو میخوابید ...فکر میکنم انگار نیره از روی عمد این کار رو میکرد تا روی اعصاب ما بخصوص من باشه……خیلی نگران امیر بودم که اون وقت شب کجا رفته؟؟؟؟برای همین اروم و قرار نداشتم ….. مجبور شدم رفتم جلوی در اتاق برادر شوهر بزرگم تا ازش کمک بخواهم…… با هزار شرم و‌خجالت در اتاقشونو زدم و گفتم:ببخشید خان داداش،،،،!!!امیر رفته بیرون و من نگرانشم….میشه برید دنبالش و پیداش کنید……... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان بزرگم که تازه متوجه ی قضیه شده بود خیلی سریع در آشپزخونه رو بست تا بقیه ( چند تایی مهمون مثل زنعمو و بچه هاش هنوز خونمون بودند،،،،)مخصوصا کمال و مادرش متوجه ی چیزی نشند…مامان بزرگم چادرمو سریع توی تشت شست و صلوات فرستاد و گفت:به شوهر و مادرش بگو چایی ریخت روش،بعد زخم دستمو بستند و مامان شروع کرد به تعریف کردن اون همه اتفاقاتی که برام افتاده بود.مادربزرگم(مامان بابا)زد توی صورتش و گفت:مقصر شمایید که مخفی میکنید و نمیگید براش دعا بگیرم….حیف اون جوونا،،مامان گفت:دعا گرفتیم ،،دو بار هم گرفتیم.مریضی من هم بخاطر اون بود چون به چشم خودم دیدمش،مامان بزرگ گفت:دوباره بگیرید…ده باره بگیرید.یعنی اون جن،انگار مامان بزرگ خودش هم ترسید و صلوات و بسم الله فرستاد که یهو برق ها اومد.صدای صلوات از داخل اتاق بلند شد.رفتیم پیش مهمونا و یه چادر دیگه سر کردم و‌گفتم:توی تاریکی چایی ریخت روی چادرم..مادر کمال گفت:اشکالی نداره…آب برکت و روشناییه……. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر چندروزی مسافرخونه بودیم تاحامدتونست باکمک دوستش یه واحداپارتمان بخره ویه کم وسایل مثل فرش مبل تخت خواب یخچال ظرف ظروف برای شروع زندگی تهیه کنه..اما اپارتمانی که خریده بودخالی نبود چند وقتی طول کشیدتامالک قبلیش اسباب کشی کنه وما مجبوربودیم یه مدتی بازم مسافرخونه بمونیم..تواین مدت از خانواده هامون بی خبربودیم و تنهاکسی که با ما در ارتباط بود.خواهرکوچیکه ی حامد بود گاهی زنگ میزدحالش رومیپرسیدوهرچی اصرار میکردکه بفهمه ماکجاهستیم حامدچیزی بهش نمیگفت ومیپیچوندش وهردفعه اسم یه شهرروبهش میگفت.. نمیخواست کسی بدونه کجازندگی میکنیم میگفت اینجوری زندگیه راحتتری داریم وبیشتراین پنهان کاریش بخاطرخانواده ی من بودازتهدیدهای بابام خیلی ترسیده بود.. خلاصه بعدازگذشت یک ماه اپارتمان روتحویل گرفتیم وباکلی شورشوق وسایلمون روچیدیم ازمسافرخونه که من دوماهی توش زندگی کرده بودم نقل مکان کردیم خونه ی خودمون.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور امیر خان کارشون رو توجیح میکرداما رئیس کلانتری گفت این خانم بدون اجازه همسرش با یه مرد نامحرم رفته مهمونی که خود اون مهمونی هم خلاف قانونه وایشون حق دارن از شما شکایت کنن ولی کتک زدن من رو تایید نکردن...اون شب سعید رفت سندخونه رو اورد تا من رو ازاد کردن سه روز از این ماجرامیگذشت نگین هنوز بیهوش بودوهرروزازطرف پدرنگین تهدید میشدم..تودردسربدی افتاده بودم هم ابروم رفته بودهم انگ قاتل وحشی بودن بهم زده بودن من ازدیداونایه پسرعقب افتاده ی روستای بودم با فکر بسته که بخاطریه مهمونی همسرم‌ رو تاحدمرگ کتک زده بودم عملاداشتم دیوانه میشدم...خانواده ام ازمن داغونتربودن پابه پای من داشتن میسوختن ماخانواده ی باابروی بودیم که تاحالااینجورچیزی توفامیل دوست اشناندیده بودیم هضم این موضوع برامون خیلی سخت بود.مادرم شب روزدعامیکردکه نگین به هوش بیادومن بی دردسرطلاقش بدم نمیدونم خدامن روخیلی دوستداشت یادعای خالصانه ی مادرم کارسازشد.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... مدتی که باهم آشنا شده بودیم هیچ وقت به تندی بامن حرف نزدیاکاری نکردکه دلخورناراحت بشم..رامین خودش اکانت تلگرام واینستاش رودراختیارم گذاشته بودمیگفت هروقت بهم شک داشتی میتونی برنامه های مجازیم روچک کنی میدونستم همه جوره میخوادخیال من روازخودش راحت کنه وازاینکه میدیدم رامین تمام تلاشش روبرای رضایت من انجام میده خیلی خوشحال بودم.بعد از سالها احساس خوشبختی میکردم..۵ماه ازرابطه ی دوستی من ورامین گذشته بودکه رامین گفت خیلی دوستدارم بیام خونت !!اما من قبول نمیکردم میگفتم من هنوزبه طورکامل نشناختمت ونمیتومم بذارم بیای خونم اونم میگفت باشه پریاخانم صبرمن زیاده..همیشه وقتی من رومیرسوندخونه منتظرمیموندبرم داخل برق خونه روروشن کنم بعدبیام دروردی روببندم ازش خداحافظی کنم..این عادتش خیلی برام عجیب وغریب بودولی بخاطراینکه ناراحت نشه چیزی نمیگفتم.خونه ای که اجاره کرده بودم دوطبقه بودمن طبقه ی هم کف بودم صاحبخونه طبقه ی بالا البته بگم درورودیمون جدابود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. ایداگفت ای باباچراانقدرترسوی توبچه که نیستی..اراده کنی میتونی مستقل ومجردی زندگی کنی هی بابام بابام میکنی..تا کی میخوای زانوغم بغل کنی تنها بمونی زندگیت شده سیگارکشیدن مشروب خوردن قرص وخوابیدن تموم کن این مسخره بازی روبااینکارهامجیدزنده نمیشه..خلاصه باحرفهای ایدایه کم روحیه گرفتم به بابام گفتم میخوام برم باشگاه بابام که میدیدشرایط روحیم زیادجالب نیست گفت برو..باایداروزهامیرفتیم..باشگاه گاهی هم میپیچوندیم بادوستش میرفتیم سفره خونه..یه شب ماه رمضون بودکه گیردادبریم سفره خونه..وقتی رفتم دیدم دوست پسرایدابایکی ازدوستاش که صداش میکردعلیرضاامده توهمون برخورداول نگاهامون بهم قفل شد..من دست پاچه شدم سرم ازخجالت انداختم پایین..علیرضاتک پسربودو۷سال ازنظرسنی ازمن کوچیکتربود..علیرضا که باهاش آشنا شدم7سال ازمن کوچیکتربودتک فرزندخانواده بودولی اصلا به قیافه وهیکلش نمی‌خورددقیقاهمه چیش برعکس مجیدبود..یادمه اولین حرفی که علیرضابهم زداین بودکه ارامش چشمات من رودلباخته ی توکرده!! ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
ازمامانم شنیدم سعید بایه دختربه اسم نگین اشنا شده ومیخواد با اون نامزد کنه هرچندموردتاییدمامانم نبودولی بهش گفتم دخالت نکن بذارهرکاری خودش میخوادبکنه همین که ازدواج کنه ازاین خونه بره برای من کافی بود..دو روزی ازامدن گذشته بودکه زنگزدم به امین خیلی خشک رسمی باهاش سلام علیک کردم گفتم بایدببینمت کارت دارم گفت باشه وباهاش یه قراربیرون ازخونه گذاشتم..چندماهی بودندیده بودمش وقتی ازدوردیدم داره میادباورم نمیشداین امین باشه انگارده سال پیرترشده بودازاون سروضع شیک دیگه خبری نبود میدونستم بازارکارشون کسادشده وضع مالی خوبی نداره بهم که رسیدگفت چیزی شده یکتا..گفتم نمیخوام زیادحاشیه برم جفتمون میدونیم حقیقت چیه طلاهای مامانم روکه برداشتی پس میدی یا ابرتوببرم..خودتون میدونیددلخوشی ازتون ندارم وچیزی هم ندارم ازدست بدم بس بی سرصدابرشون گردون..امین خشکش زده بودهمین تغییرقیافه اش برام کافی بودکه مطمئن بشم کارخودشه..انگاردست پاهاش روگم کرده باشه باصدای گرفته ای گفت من طلاهاروبرنداشتم..گفتم باشه بس منتظراتفاقات بعدی باش.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران ازاین ماجراد۲ماهی گذشته بودکه یه شب وقتی امدم خونه دیدم ثمین نیست.بدون اینکه من چیزی بپرسم پرینازگفت به ثمین یه زنگ بزن ببین حال پدرش چطوره،گفتم چی شده!؟گفت دم غروب پدرش بهش زنگزدگفت دارم میمیرم خودت برسون.جلوی پرینازبه ثمین زنگ زدم چندباربوق خوردتاجواب دادباگریه گفت پدرم رفت.بی کس ترازقبل شدم اقای مهندس..بااینکه دلم برای ثمین خیلی میسوخت دوستداشتم دلداریش بدم امابرای اینکه پرینازحساس نشه بهش تسلیت گفتم براش ارزوی صبرکردم وگوشی رودادم به پریناز..امانیم ساعت بعدش که تواتاق تنهاشدم به ثمین پیام دادم کجای؟کاری ازدست من برمیاد؟جواب داد پول قبر ندارم نمیدونم چکارکنم گفتم من تمام کارهاش انجام میدم تونگران نباش..وفرداش بااطلاع پریناز و مادرش،من به همراه امیدرفتیم کارهای مراسم پدرثمین روانجام دادیم ابرومندانه خاکش کردیم..بعدازخاکسپاری ثمین گفت ماهیانه یه پول کمی برای خوردخوراکم بهم بدیدبقیه اش روجای بدهی که بهتون دارم برداریدولی پرینازقبول نکردبهم گفت حقوقش کامل بده پولی ازش نگیر... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. اون روز تا مامان اینا برگردند هر یک ساعت یه بار با پیام چت کردم..پیام یه جورایی فرشته ی نجات من شد تا از فکر خودکشی بیرون اومدم.در حقیقت پیام جایگزین وحدت شد و دوباره به زندگی پراز عذابم برگشتم…ارتباط منو پیام طی چهار سال به مرور از فضای مجازی به تماس تلفنی و تصویری کشیده شد..در طول این چهار سال پیام هیچ وقت حرفی از ازدواج و خواستگاری نزد و همیشه منو دوست مجازی خودش عنوان کرد،خدایی پیام همه جوره هوامو داشت و حتی برام شارژ و اینترنت میگرفت و به مناسبتهای مختلف از طریق پست کادو هم میفرستاد.در فاصله ی‌این چهار سال هیچ خواستگاری برام نیومد.شده بودم دختر ۲۶ساله و به قول بعضیها و حتی مامان ترشیده..البته مامان هر وقت از دستم شدید عصبانی میشد این کلمه رو به زبون میاورد ولی از اطرافیان زیاد میشنیدم،یه روز که تنها بودم و با پیام تلفنی صحبت میکردم به شوخی بهش گفتم:پیام…!!!کی میخواهی ازدواج کنی؟؟دیگه داری مثل من ترشیده میشی،،،…۳۲سالت شد،بجنب دیگه….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان توفکربودم که چه خاکی توسرم کنم وچه جوری خودم رونجات بدم وبه خانواده ام خبربدم که ذبی وارداتاق شد..ذبی یه مردقدبلندباصورتی خشن بودکه اصلا ازنگاه کردنش خوشم نمیومد..به ماهوگفت بروبیرون بابات کارت داره امدروبه روی من نشست..گفت اسمت ازاین لحظه گل هزاروهرچی بهت میگم بدون کم کاست انجام میدی،اگر دخترحرف گوش کنی باشی کسی کاری بهت نداره..نوریه وملیحه ام هم سن توبودن که امدن پیش من..وخودم شوهرشون دادم..باشوهراشون دارن برای من کارمیکنن..ذبی تمام دندونهاش زردبودوبوی گندسیگارش اذیتم میکرد..سبیلی بلند داشت که تاچونه اش امده بود..بعدازکلی خط ونشون کشیدن رفت وگفت بعدظهرراه میفتیم..تابعدازظهرچندنفری امدن وذبی بسته های روبهشون میدادومیبردن..حدس زدن اینکه توبسته چی هست خیلی سخت نبود..نوریه نزدیک ظهرچندتاتخم مرغ درست کردباماست ودوغ محلی برامون اورد..اصلا میلی به خوردن نداشتم..ولی نوریه گفت بخور،چون تابرگردی خبری ازغذا نیست... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران فردا صبح طبق معمول هرروزباعباس راهی کارخونه شدم توسالن چشمم به چندنفرتازه واردخوردکه توشون یه پسربانمک وسبزه روبودکه اسمش امین بود...نمیدونم چراتوهمون نگاه اول به دلم نشست وازش خوشم امد.‌..خدیجه داشت تندتندوظایف هرکدوم روبهشون میگفت باکاراشناشون میکرد..امین یه لهجه فوق العاده شیرین بامزه داشت ومن نمیدونستم برای کدوم شهره،،ازیکی از بچه ها که پرسیدم گفت امین یزدیه جای که تااون روزمن اسمش روشایدزیادنشنیده بودم به هرحال کارامین کنارمن شروع شد...وبیشترمواقع توزمان استراحت باهم حرف میزدیم وهمین باب اشنایی من باامین شدکه رفته رفته تبدیل شدبه دوستی بیشتربچه هامتوجه این رابطه شده بودن میگفتن مونس عاشق شده دستم براشون روشده بودوخیلی خجالت میکشیدم میگفتم نه من ازلهجه امین خوشم امده ومیخوام بیشتر شهرش روبشناسم ولی باور نمیکردن..کم کم به گوش علی رسیدوچندبازی به من تذکر داد که دوست ندارم تومحل کار از اینجور رابطه ها وجود داشته باشه..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir