eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
چند ماهی از حاملگیم به خوبی و خوشی  گذشت….. تا اینکه یه روز توی حیاط پدرشوهرم نشسته بودم که یهو متوجه شدم بچه ی دو ساله ی خواهرشوهرم داره از ایوان میفته…. فرز و سریع از جام بلند شدم تا برم و  بگیرمش که خودم محکم خوردم زمین……چشمتون روز بد نبینه…..افتادن  همانا و  خونریزی کردن  من همانا….. با دل درد شدید و خونریزی شروع کردم به آه و ناله گریه کردن…..مادر شوهر و خواهرشوهرم تا متوجه حال بد من شدند سریع منو بردند بیمارستان…………. بین مسیر دعا دعا میکردم که به بچه ام طوری نشده باشه………انگار توی مستجاب دعا هم شانس نداشتم چون دکتر بعداز سونو گرافی گفت:خانم…!!!..بچه ی شما دو هفته ایی هست که داخل رحم مرده…..شما چرا توی این دو هفته متوجه نشدید؟؟؟؟ گفتم:اما تا یک ساعت پیش که اصلا هیچ مشکلی نداشتم….. دکتر گفت:به هر حال جنین مرده و اگه الان هم به خونریزی نمیفتادید باید ما تخلیه میکردیم….حالا این اتفاق یه تلنگری بوده که شما متوجه ی مرگ جنین بشید وگرنه برای خودتون مشکل ساز میشد…… باور کنید با این خبر روح از جسمم رفت و دل گر‌فت و اشکهام بیشتر شد….. اما ناراحتی فوت بچه ایی که توی وجودم افتاده بود یه طرف قضیه بود و طرف دیگه ی اون این بود که چطور  این خبر رو به وحید بدم؟؟؟وحیدی که بخاطر بچه چسبیده بود به کار و سخت کار میکرد،،،…..، روزهای خوش من زیاد دوام نیاورد و با سقط جنین دوباره ناراحتی و استرس  اومد سراغم……خیلی ناراحت بودم و دور از چشم بقیه و یواشکی گریه میکردم….. زندگی پر از استرس من چند وقت گذشت و یه شب وقتی وحید اومد خونه بدون مقدمه گفت:میخواهم خونه رو اجاره بدم و بریم شهر(از شهرستان به شهر شیراز)….. متعجب و نگران گفتم:آخه چرا؟؟؟همه کسی امون اینجا هستند،،،بریم شهر چیکار کنیم؟؟؟ وحید گفت:همین که گفتم…..من دلم میخواهد بریم شهر و اونجا زندگی کنیم….. عادت نداشتم باهاش مخالفت کنم و همیشه حرفشو گوش میکردم،این بار هم قبول کردم…… بقدری به وحید وابسته بودم که حتی به خانواده ام هم  اطلاع  ندادم……طوری تابع و مطیع همسر بودم که فکر میکردم نیازی به مشورت با خانواده ندارم مخصوصا در مورد تصمیم بزرگ تغییر محل زندگی….. فردای همون شب وحید خونه رو سپرد به بنگاه تا اجاره بدند ،،،.. منم توی این فاصله مشغول جمع کردن اسباب و‌اثاثیه شدم…… وقتی مامان و بابا این موضوع رو شنیدن خیلی تعجب کردن و مامان گفت:آخه دختر…!!!چرا قبول کردی؟؟؟زندگی توی شهر غریب و تنهایی، خیلی سختت میشه….چرا به ما نگفتی…؟؟؟ پکر و ناراحت گفتم:نمیشه که مامان…!!!به هر حال همسرمه …..من دوستش دارم….وحید خدای من روی زمینه….باید حرفشو گوش کنم….. مامان سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هر جور که راحتی…….. خونه اجاره رفت و وحید با پولش رفت شیراز و یه خونه اجازه کرد و چند وقت بعدش وسایلمونو بار زدیم و با بغض و ناراحتی از خانواده ها خداحافظی و حرکت کردیم بسمت شیراز…… دو هفته ایی طول کشید تا وسایل رو توی خونه ی جدید جابجا کنم اما بالاخره تموم شد…..راستش من از بچگی توی کارای خونه فرز و زرنگ بودم……………. بعد از دو هفته که کارم تموم شد تازه متوجه ی تغییرات وحید شدم…. باورم نمیشد که وحیدی که مشروب میخورد و یه جورایی به دین و مذهب اهمیت نمیداد داره نماز میخونه،…. با دیدن وحید روی سجاده و رو به قبله شوکه شدم و شاخ در اوردم  و با خودم گفتم:چی شده؟؟؟نکنه کله اش جایی خورده؟؟ چطور ممکنه از این رو به اون رو بشه…؟؟؟حتما دوستی یا آشنایی تشویقش کرده و به راه اومده…..هر چی که هست خداروشکر….. از اینکه وحید نماز میخوند خیلی خوشحال شدم و‌ هیچ سوالی هم ازش نکردم تا لج نکنه و به کارش ادامه بده….. دو ماهی گذشت و ماه رمضان شد،…..شبی که باید برای سحر بیدار میشدیم وحید به من گفت:ساره….!!!…سحری اماده کردی؟؟؟؟ به خیال اینکه منظورش برای خودمه ،گفتم:نه….من موقع خواب یه چیزی میخورم و میخوابم ،،،سحری تنهایی حال نمیده….. ادامه پارت بعدی👎
وقتی بهش مشکوک شدم تصمیم گرفتم سر از کارش در بیام آخه واقعا داشتم اذیت میشدم…..هم منو محدود کرده بود و هم خودش خیانت میکرد،اونم نه با یه نفر بلکه هر کی که از راه میرسید………… یه بار با محسن رفتیم سمت کافه و دیدم با هر دختری که مشتری کافه است دوست میشه و شماره رد و بدل میکنند…. خیلی اعصابم بهم ریخت و داغون شدم اما اصلا به روش نیاوردم چون میدونستم که میخواهد بگه مشتری هست و برای رزرو میز و یا سفارش مجبوریم که شماره اشو داشته باشیم….. صددرصد مطمئن بودم که خیانت میکنه برای همین یه روز تصمیم گرفتم باهاش رک صحبت کنم…..باهم قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون….بین مسیر نگهداشت و گفت:برم آبمیوه بگیرم….. من داخل ماشین نشسته بودم و حسام رفت………….. پنج دقیقه نشده بود  که یه اقا پسری اومد جلوی پنجره ماشین و ازم یه آدرس پرسید و چون ادرس رو دقیق نمیدونستم گفتم:بلد نیستم ….. خدایی اقا پسر هم تشکر کرد و رفت….. چشمتون روز بد نبینه…..حسام ابمیوه بدست و هول هولکی خودشو رسوند به ماشین و گفت:اون مردتیکه کی بود؟؟؟ از طرز حرف زدنش چشمهام چهار تا شد و رنگ و روم پرید و با من من گفتم:هیچ کی بخدا….داشت آدرس میپرسید….. حسام گفت:این همه ادم توی این خیابون،،حتما باید از تو بپرسه؟؟؟؟ تا به حال کسی با من اینطوری حرف نزده بود حتی بابا یا محسن ،برای همین بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم:من چه بدونم؟؟ برو از خودش بپرس که چرا از من پرسیده،… حسام ول کن نبود و اون روز برای اولین بار یه دعوای حسابی راه انداخت و تا چند روز جواب تلفنهامو نداد،،،انگار دست پیش گرفته بود پس نیفته….. بعد از اون روز حسام بشدت کنترلم میکرد…..مثلا یه روز که پیش هم بودیم یهو گوشیم زنگ خورد،…….. حسام  زود گفت:باز کیه؟؟؟ گوشی رو بهش نشون دادم و گفتم:ببین فلان دوستمه….. حسام گفت:بزن اسپیکر(بلندگو)…معلوم نیست پشت خط کی باشه حتی اگه اسم دختر سیو شده باشه….. با اون دوستم شوخی داشتم و حرفهای دخترونه زیاد میزدیم برای همین تا تماس رو وصل کردم گفتم:سلام زهره..!!! پیش حسام هستم….دستم بنده گوشی روی اسپیکره….. زهره با خنده گفت:خوش بگذره…..اقا حسام..!!..صدامو دارید…؟؟؟سلام عرض کردم……… حسام خیلی سرو سنگین جوابشو داد و بیچاره زهره هم تماس رو قطع کرد….. بعدش حسام گفت:از کجا معلوم که پسره پیشش نبوده و میخواسته اول آمار بگیره بعد گوشی رو بده به پسره…!!….گوشیتو بده ببینم…. از حرفهاش مغزم سوت کشید،….گفتم:چی میگی حسام…!!!؟؟این حرفها یعنی چی؟؟؟ حسام گوشی رو از دستم گرفت و کل برنامه های داخلشو بالا و پایین کرد و از اونجایی که واقعا اهل هیچ کاری نبودم چیزی دستگیرش نشد و گوشی رو پس داد به خودم….. واقعا بهم برخورد ولی چه کنم که عاشقش بودم…….انگار از اینکه در کل با پسرا و اقایون راحت بودیم ناراحت بود و بهم شک میکرد درحالیکه خودش خیلی جدی  و آشکارا بهم خیانت میکرد……… خیلی وابسته اش شده بودم برای همین در تلاش بودم تا اون اخلاق و رفتارشو ترک بدم و خیانتشو از سرش بندازم ولی موفق نشدم….. حتی کار به جایی رسید که به دوستهام و فالوورامم رحم نمیکرد…. یه روز یکی از دوستای صمیمیم گفت:ملینا ..!!..حسام بهم توی اینستا دیراکت داده بود…. از این حرفش از خجالت آب شدم  چون حسام رو میشناختم و میدونستم هدف از دیراکت و پیامش چیه ،اما به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:چی میگفت؟؟؟ دوستم گفت:والا از حرفهاش متوجه شدم که قصد دوستی داره برای همین بلاکش کردم….. ادامه پارت بعدی👎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر بعدازچندوقت توشرکت بانیمااشناشدم نیما بابرادرش اونجامشغول بودن وبرادرش یکی ازسهام دارهای شرکت بودبه همین خاطر یه پست خوب بهش داده بودن تو همون ماهای اول ازش خوشم امدبهش نزدیک شدم شایدم بخاطراحترامی که بهش میذاشتن مجذوبش شدم وگرنه ازنظرقیافه خیلی موردتاییدم نبود..یه روزکه اضافه کارمونده بودم داشتم کارهام رومیکردم نیمابادوتانسکافه امدپیشم وکنارم نشست تاحالااینجوری ندیده بودمش رفتارش یه جوری بودوتوحرفهاش ازم خواست که همجوره باهاش باشن درعوض اونم هواروداشته باشه..وقتی فهمیدم نیتش چیه کیفم روبرداشتم گفتم ادمت رواشتباه گرفتی ازشرکت زدم بیرون تصمیم داشتم دیگه برنگردم شرکت دوروزی هم به بهانه ی اینکه مرخصی گرفتم خونه موندم امانیماانقدرزنگزدعذرخواهی کردکه باکلی شرط شروط برگشتم..کم کم متوجه ی علاقه ی نیمابه خودم میشدم به هرمناسبت برام کادوهای گرون قیمت میخریدمنم داشتم بهش علاقمندمیشدم تااون شب لعنتی رسید... ادامه پارت بعدی👎
🌺 تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد….. مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری………….. پرسیدم:چرا؟؟؟ گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام….. عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟ مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم….. مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش …… مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم…… گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه….. مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم….. گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند…… بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت….. بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره…… روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده ‌‌و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه……. خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند….. شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی…… بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش ‌رفت روستای شاهین اینا…. دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بخت‌های بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود…….. به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه…… بعداز رفتن سودابه حساسیت‌ها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،… نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد…. یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه………….. هر روز حرف از مدرسه و درس ‌‌و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد….. دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم….. مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه…………. گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت…… مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه….. گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده….. مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار…… بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 از اون شب به بعد,, شب تا صبح تلفنی حرف زدن شدکارمون…..کم کم به امید واقعا علاقمند شدم…..انگار که تازه داشتم میشناختمش…………….. بعداز یک هفته حرف زدن بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی مخفیانه باهم شام رفتیم رستوران…. اون شب وقتی از رستوران برگشتیم امید ماشین رو داخل یه کوچه پارک کرد تا باهم صحبت کنیم .. من که حسابی عاشقش شده بودم ،،….. انقد گرم صحبت کردن بودیم که شاید دو ساعتی گذشت حدود ساعت ده بود که برگشتم خونه…..دقیقا یادم نیست اون شب به چه بهانه ایی بیرون بودم اما هر چی بود باعث شد عادت کنیم و هر شب چند ساعتی داخل ماشین باهم صحبت کنیم …… دیگه از هر فرصتی استفاده میکردیم تا بیشتر باهم باشیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم بعداز چند ماه امید ازم تقاضا کرد که رابطه داشته باشیم دلم راضی نبود و همش به فکر آبرومون بودم میدونستم کار درستی نیس ولی از اونجایی که به عشق امید مطمئن بودم و خودم هم با تمام وجود دوستش داشتم قبول کردم…… یه سال از رابطمون گذشت …..نمیدونم چرا حسابی غذا میخوردم و اضافه وزن پیدا کردم….. یه روز امید گفت:صبا خیلی چاق شدی ،،،،، گفتم:بله …..غذا زیاد میخورم….. امید گفت:اما من از دختر چاق اصلا خوشم نمیاد…… گفتم:باید از فردا برم ورزش…… گفت:حتما اینکار رو بکن وگرنه از چشمم میفتی……… حرف امید بهم برخورد و از فرداش رفتم باشگاه…….اینقدر بچه و کم عقل بودم که نفهمیدم حامله ام…… یه روز که از باشگاه برگشتم خونه به مامان گفتم:مامان!!!نمیدونم چرا این همه شکمم بزرگ شده…..؟؟ مامان گفت:هم چاق شدی و هم شکم اوردی،،،شاید کیست تخمدان داری…..فردا بریم دکتر…… فردا عصر همراه مامان رفتیم دکتر زنان…… دکتر در حال سونوگرافی گفت:چند سالته عزیزم…….؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:نوزده…… دکتر از همون پشت پرده که داشت منو معاینه میکرد سرشو بطرف مامان بیرون برد و بهش گفت::مادرشین یا مادرشوهرش؟؟؟؟ مامان با تعجب گفت:ما که شباهت زیادی داریم چطور متوجه نشدید مادرشم؟؟؟دخترم هنوز ازدواج نکرده….. تا مامان این حرف رو زد دکتر خشکش زد و به من نگاه کرد و اروم گفت:مجردی؟؟؟ با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:اره…..… دکتر رفت پیش مامانم و یه کم زمزمه وار صحبت کرد و‌بعد دیدم مامان اومد پشت پرده و داد و بیداد راه انداخت و خودشو کتک کرد،،،، تازه متوجه شدم که من سه ماهه باردارم………. مامان با کلی گریه و زاری از مطب اومد بیرون و ایستاد جلوی ماشینم تا من برسم….. وقتی نشستیم داخل ماشین حقیقت رو به مامان تعریف کردم…… مامان با گریه گفت:چی کم داشتی که این بلا رو سر ما اوردی؟؟؟ما این همه آزادت گذاشتیم که اینکار رو بکنی؟؟؟حالا من به بابات چی بگم؟؟؟کاش میمردی……بخدا میمردی بهتر از این بود…..کاش هم تو میمردی هم اون امید دربدر... فقط گریه میکردم و نمی تونستم توی صورت مامان نگاه کنم…….کمی که گریه کردم بعد به خودم گفتم:حالا تو بچه بودی و نمیدونستی چطوری بچه دار میشی،،امید چرا اینکار رو کرد و مواظب نبود تا آبروی من بره….؟؟؟؟ رسیدیم خونه ،،،،،از شانس بابا خونه نبود……مامان رو قسم دادم که به بابا حرفی نزنه…..::: مامان بقدری ناراحت بود که یه قرص خورد و خوابید ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی رفتم اروم گفت من توماشین بودم همه چی رودیدم فکرنکنم انقدرمحکم بهش زده باشی که بخواداینجوری بیفته ازجاش تکون نخوره اینجورادمهادنبال پول هستن یه چیزی بهش بده بره،خلاصه برگشتم به دختره گفتم چقدرمیخوای وای بااین حرفم چشمهاش چهارتاشدگفت چی میگی زدی ناقصم کردی پروبازی هم درمیاری بعددستش درازکردگوشیش روبرداشت یه شماره گرفت بعدازچنددقیقه گفت نگارمن خیابون پشت دانشگاهم بایه گاوتصادف کردم خودت روبرسون نمیخوام به مامانم زنگ بزنم،،یه لحظه ازتشابه خودم به گاوخندم گرفته بودنمیدونم چرابهم برنخوردوقتی گوشیش روقطع کردگفتم شمااین گاو وماشین به این بزرگی روندیدی که مستقیم امدی پشت ماشین گفت من داشتم ردمیشدم شماکوربودی،خلاصه به پنچ دقیقه نرسیددیدم دوتادخترازدوردارن میان..یکشون که همون نگاربودبدون اینکه محل من بده گفت نگین خوبی اون یکی هم مشغول جمع کردن وسایل کیفش شد..دوستش نگاربایه لحن بدی گفت چرابربرمارونگاه میکنی درماشین بازکن برسونیمش دکتر... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. اینقدرحالم بدبودکه مادرشوهرم چندباری ازم پرسیدپریاخوبی یدفعه چت شد سیامک حرفی زده هرباربا انکارکردنش سعی میکردم حالم روخوب نشون بدم.خلاصه شب شدمن منتظربودم تاسیامک بیادسفره ی شام روکمک مادرشوهرم بندازم انقدراسترس داشتم که تپش قلب گرفته بودم هرکاری میکردم نمیتونستم خودم رواروم کنم بیشترین ترسمم این بودکه بادیدن سیامک نتونم خودم روکنترل کنم اماهمین که سیامک رودیدم تمام دلخوری ناراحتیم ازبین رفت ازبس عاشقش بودم رفتم پیشوازش بهش دست دادم گفتم خسته نباشی اونم طبق معمول باخوشرویی باهام رفتارکرداون شب شام روکنارمادرشوهروپدرشوهرم خوردیم بعدازشام امدیم پایین..چندین بارخواستم ازسیامک بپرسم امروزکجابودی ولی زبونم نمیچرخید بپرسم راستش ازجوابی که میخواستم بشنوم میترسیدم...خلاصه اون شب تاصبح خوابم نبرد هزار جور فکر میومد توسرم.....صبح باسردردبدی ازخواب بیدارشدم برای سیامک صبحانه آماده کردم ازخواب بیدارش کردم سرمیزصبحانه چندبارخواستم ازش بپرسم ولی باز نتونستم بعدازرفتن سیامک تصمیم گرفتم نزدیک ظهرزنگ بزنم مغازه اش ببینم مغازه هست یانه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سرهمین موضوع مامانم همیشه باهاش دعواداشت میگفت سه تاپسرتوخونه داری که دیگه عقلشون میرسه داری چکار میکنی وتو الگوشون هستی اینکارت درست نیست اوناهم ازت یادمیگیرن فردانمیتونی جلوشون روبگیری..ولی بابام عین خیالشم نبود دنبال عشق حال خودش بودتامادرم اعتراض میکردباکمربندمیفتادبه جونش درحدمرگ میزدش میگفت زیادتوکارهای من دخالت میکنی.بابام چهره خیلی عبوس اخموی داشت به طورعادیش ادم ازش میترسیدوای به روزی هم که عصبانی میشدواقعاقیافه اش ترسناک وغیرقابل تحمل میشد..در کنار بداخلاقیش ودست بزن داستنش پدرم خیلی ادم شکاکی بود وبه همه بدبین بودوتوفکرمریضش فکر میکرد مامانم داره بهش خیانت میکنه درحالی که مامانم ازگل هم پاکتر بود.ازترس بابا پاش روازخونه بیرون نمیذاشت پدرمم بهش اجازه نمیدادجای بره تمام مدت خونه بود..حتی یادمه یه روزکه ازمدرسه امدم خونه یه نون خشکی توکوچه جلوی درخونه ماوایساده بود داد میزد من امدتومادرم توخونه بودلباسهام روعوض کردم توحیاط مشغول بازی شدم که پدرم رسید... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران خلاصه امیدانقدرگفت تاتونست منوقانع کنه البته خودمم بدنمیومدبرای یکبارم شده به اینجوری مهمونیابرم..این وسط تنهامشکلم پول بودچون نمیتونستم دست خالی برم بایدکادومیخریدم..وقتی برگشتم روستاازمادرم خواستم بهم پول بده اماطبق معمول گفت ندارم میدونستم اگربه پدرمم بگم اونم بهم نمیده چون اون ماه ازپول توجیبیم بیشترگرفته بودم..میدونستم پدرم پولاش روکجامیذاره یه صندوقچه کوچیک داشت که مدارک پولاش رومیذاشت تواون قایمش میکردتوکمدو کلیدکمدم تودسته کلیدش بود..پدرم عادت داشت بعد ازخوردن ناهاریکساعتی میخوابیداون روز منتطرموندم تابخوابه وقتی رفت تواتاق پشتی سریع رفتم سرجیب شلوارش کلید رو برداشتم..اولین بارم بودداشتم همچین کاری میکردم خیلی میترسیدم حتی چندبارپشیمون شدم امالعنت به وسوسه شیطان که باعث شدمن برم سرصندوقچه پدرم ازش دزدی کنم..هرچندتواون صندوقچه پول زیادی هم نبودچون پدرم درامدی نداشت هرچی هم درمیاوردخرج مامیکرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. ساناز باصدای بلند گفت:چته؟یه لحظه هم نمیتونم تنها باشم؟؟مثلا خواهرمی ولی از بقیه بدتری..عصبی گفتم:مثلا تنهایی داری درس میخونی؟؟من که دیدم یه گوشی موبایل دستت بود..بگو از کجا اوردی،؟ساناز رنگ و روش پرید وگفت:نههه..چی میگی برای خودت؟گوشیم کجا بود؟مگه من پول دارم که بخرم؟؟گفتم:اگه پول هم داشتی ،بابا اجازه نمیداد بخری.،مگه تو بایا یا علی رو نمیشناسی..گفت:اولا گوشی نبود و چشمات البالو گیلاس دیده..دوما اصلا دوست دارم به تو چه؟؟با این حرفهاش عصبانی شدم و گفتم:یا میگی از کجا اوردی یا به بابا خبر میدم…گفت:من گوشی ندارم..برووو به هرکی خبر میدی،بده.فقط خودت ضایع میشی..حرفش شک به دلم انداخت و با خودم گفتم:نکنه اشتباه دیدم.؟شاید چیز دیگه ایی بوده.اما چرا پنهون کرد؟؟اصلا ولش میکنم،راست میگه به من چه!!اخمی به ساناز کردم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه،داشتم خودمو مشغول میکردم که یهو دیدم در اتاق اروم اروم داره بسته میشه… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان یه روزکه ازخونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلادسرکوچه شدم..هوا گرم بودشیشه های ماشین که دودی بودبالابودوتوی ماشین خوب معلوم نبود..از کنارش بدون توجه ردشدم وکنارخیابون وایساده بودم ماشین سواربشم که یه پرایدسفیدکه دوتاجوان توش بودن جلوم وایسادن وشروع کرذن تیکه انداختن که سوارشوممامیخونیم توام برامون بزن هرچی جام روعوض میکردم فایده نداشت ..میترسیدم کسی ببینم..شروع کردم به فحش دادن بهشون که یکدفعه دیدم میلادقفل فرمون به دست ازماشین پیاده شد..میدونستم فهمیده چه خبره..از ترس اینکه دعوا بالا نگیره به اون دوتاپسرگفتم برادرم باقفل فرمون داره میاد..تااین روگفتم ازاینه یه نگاهی به پشت سرشون کردن سریع گازدادن رفتن..میلاد که پوست سفیدی داشت قرمزشده بودوقیافه ی ترسناکی پیداکرده بود..گفت چرا مثل گاوسرت رومیندازی پایین ردمیشی میری.‌‌من دودقیقه باتلفن داشتم حرف میزدم مگه دنبالت کردن که تندتندخودت رورسوندی کنارخیابون بااین گیتارکه انداختی رودوشت!!انگارخودتم بدت نمیادبرات ایجادمزاحمت کنن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران تایه شب بی بی صدام کردگفت مریم قرار فردا عروس بشی وکلی از زن بودن برام تعریف کرد من توعالم بچگی خیلی میترسیدم دودستی چسبیده بودم به بی بی میگفتم من نمیخوام زن باشم،،نمیخوام شوهرکنم من ازقاسم میترسم..بی بی باحرفام گریه میکرد میگفت به نفعته..حالابروبخواب که صبح کلی کارداریم... صبح که شدزن همسایه طلعت خانم امدافتادن به جونم کل صورتم ازبندقرمزشده بودمیسوخت. چند تا زنم کل میکشیدن..قاسم هنوزنیومده بودوهمسایه هاتوسینی کلی کادوبرای بی بی اورده بودن..منم توحیاط برای خودم بالاپایین میپریدم فارغ ازبلای که قرارسرم بیاد.‌که یدفعه بی بی گفت ذلیل شده بیا بتمرگ مثلا تو عروسی،،اون روزگذشت فرداش قاسم بایه دخترهمه سن سال من امد چقدر از دیدنش خوشحال شدم،،فکرمیکردم قاسم یه همبازی جدیدبرام اورده.. بی بی بهشون خوش امدگفت به دختربچه گفت شیرین توی،قاسم ازشونه های دخترگرفتش هولش دادسمت بی بی..گفت سلام کن دختربیچاره ازترسش سلام کرد،، بی بی منو صدا کردگفت مریم بیا شیرین روببرتو بالبخندرفتم سمتش دستش رو گرفتم رفتیم تواتاق تاتنهاشدیم شیرین بایه لهجه ترکی گفت توقرارزن بابای من بشی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir