eitaa logo
🇮🇷Essential English Words🇮🇷
3.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
126 ویدیو
14 فایل
🙊Stop Talking, Start Walking🏃‍♀️🏃 🦋 ادمین👈🏽 @soft88 ⁦♥️⁩روزی۵ #صلوات به نیت سلامتی و ظهور امام زمان ⛔️کپی و نشر مطالب به هر شکل حرام⛔️ 🙂اصطلاحات و پادکست🙃 @English_House گروه چت انگلیسی eitaa.com/joinchat/4007067660C220529a69d
مشاهده در ایتا
دانلود
The days of the month passed rapidly until it was February’s turn. February also made the month speed up. Then March made the sun shine and flowers grew in the field. Anna loaded her basket with so many flowers that she could hardly lift it. Then she gave a quick but polite “thank you” to the twelve men and returned home. She was very eager to show her stepmother all the flowers. Back at the house, she spilled the flowers onto the table. Then she told her stepmother about the twelve men. Anna’s stepmother and stepsister went to seek the twelve months. Their intent was to ask for gifts. They looked and looked. They became very lost and never found their way home. Anna lived happily by herself. روزهای ماه به سرعت می‌گذشتند تا اینکه نوبت فوریه شد. فوریه نیز ماه را سریع‌تر کرد. سپس مارس آفتاب را تاباند و گل‌ها در زمین رشد کردند. آنا سبدش را با گل‌های زیادی پر کرد که به سختی می‌توانست آن را بلند کند. سپس او یک "متشکرم" سریع اما مؤدبانه به دوازده مرد گفت و به خانه بازگشت. او بسیار مشتاق بود تا همه گل‌ها را به مادر خوانده اش نشان دهد. او به خانه برگشت و گل‌ها را روی میز ریخت. سپس او به مادر خوانده اش در مورد دوازده مرد گفت. مادر خوانده و خواهر ناتنی آنا به دنبال دوازده ماه رفتند. قصد آن‌ها این بود که از آن‌ها هدیه بخواهند. آن‌ها مدام به دنبال آن‌ها گشتند. آن‌ها گم شدند و هرگز راه خانه را پیدا نکردند. آنا خوشبختانه به تنهایی زندگی کرد. کپی و نشر حرام 🌸 @Essential_English_Words 🌸
داستان کوتاه The Dragon An evil dragon lived in a castle in the remote southern mountains. One day the monster landed in a town. The dragon commanded the people, “Give me food now, or I will eat you!” The dragon lifted its wings so that its lungs could be completely filled with hot steam, and breathed it upon the people. A man turned into a stone statue! The people submitted and brought food. The dragon ate all of it and left. The people sent a boy to ask for help from a wise old man. He resided in a temple. The boy told the old man about the dragon. Then, the old man counseled the boy. اژدها اژدهایی شرور در قلعه‌ای در کوه‌های دورافتاده جنوب زندگی می‌کرد. روزی، این هیولا در شهری فرود آمد. اژدها به مردم فرمان داد: «اکنون به من غذا بدهید، وگرنه شما را می‌خورم!» اژدها بال‌هایش را بلند کرد تا ریه‌هایش به طور کامل با بخار داغ پر شود و آن را به سمت مردم فوت کرد. یک مرد به مجسمه سنگی تبدیل شد! مردم تسلیم شدند و غذا آوردند. اژدها همه آن را خورد و رفت. مردم پسری را فرستادند تا از پیرمردی دانا کمک بخواهد. او در معبدی زندگی می‌کرد. پسر به پیرمرد در مورد اژدها گفت. سپس، پیرمرد پسر را راهنمایی کرد. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
“A meteor will fall in the northern sky. It will make a huge explosion. Find the meteor and bring it to me. I will use it to make a sword for you.” The boy did as the old man said. Soon, the sword was ready. “Use this to kill the dragon. But be careful. You must cover yourself with weeds that smell bad. That will ensure that he does not smell you,” the man said. The boy traveled for many days to find the castle. He went to the upper level and opened a door. He could see the dragon’s tail. It was sleeping, so the boy killed it. Then, he took the dragon’s gold and jewelry and returned to his town. The people were happy. «یک شهاب سنگ در آسمان شمالی خواهد افتاد. این باعث ایجاد یک انفجار بزرگ خواهد شد. شهاب سنگ را پیدا کن و آن را به من بیاور. من از آن برای ساختن یک شمشیر برای تو استفاده خواهم کرد.» پسر همانطور که مرد پیر گفت عمل کرد. به زودی، شمشیر آماده شد. «از این برای کشتن اژدها استفاده کن. اما مراقب باش. تو باید خود را با علف‌هایی که بوی بدی دارند بپوشانی. مرد گفت این تضمین می‌کند که او بوی تو را حس نکند». پسر روزهای زیادی سفر کرد تا قلعه را پیدا کند. او به طبقه بالا رفت و یک در را باز کرد. او می‌توانست دم اژدها را ببیند. اژدها خواب بود، بنابراین پسر آن را کشت. سپس، او طلا و جواهرات اژدها را برداشت و به شهر خود بازگشت. مردم خوشحال بودند. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
داستان کوتاه The Battle of Thermopylae This is a true story. It happened long ago in Greece.... “We must fight,” the Spartan* chief told his small army of brave men. They were at a great disadvantage. There were only three hundred of them. The Persian military had hundreds of thousands of men. They were going to lose unless they could secure a small entrance. The enemy couldn’t move through it easily. They intended to stop the enemy here. The chief and his men got ready for the battle. نبرد ترموپیل این یک داستان واقعی است. این اتفاق در گذشته‌ای دور در یونان رخ داد... فرمانده اسپارتی به ارتش کوچک و شجاع خود گفت «ما باید بجنگیم». آن‌ها در یک وضعیت بسیار نامساعد قرار داشتند. آن‌ها تنها سیصد نفر بودند. ارتش ایرانیان صدها هزار سرباز داشت. آن‌ها در شرف شکست بودند، مگر اینکه بتوانند یک ورودی کوچک را محکم و ایمن نگه دارند. دشمن نمی‌توانست به راحتی از آن عبور کند. آن‌ها قصد داشتند دشمن را در اینجا متوقف کنند. فرمانده و مردانش برای نبرد آماده شدند. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
Soon, long lines of the enemy’s army twisted around the hills. The chief met the enemy with laughter. He knew that his men’s weapons and skills were better. The Spartans trusted their leader and obeyed him. First, the enemy soldiers shot arrows from their bows. The chief told his men to lift their shields*. The arrows stuck into the shields but did not hurt any of the men. Then the enemy’s soldiers attacked the Spartans with long spears. The chief surprised them. His troops rolled logs down on the enemy. به زودی، خطوط طولانی از ارتش دشمن دور تپه‌ها پیچید. فرمانده با خنده با دشمن روبرو شد. او می‌دانست که سلاح‌ها و مهارت‌های مردانش بهتر است. اسپارتی‌ها به فرمانده خود اعتماد داشتند و از او اطاعت می‌کردند. ابتدا، سربازان دشمن تیرهایی از کمان‌های خود شلیک کردند. فرمانده به مردانش دستور داد که سپرهایشان را بالا ببرند. تیرها در سپرها گیر کردند اما به هیچ یک از مردان آسیبی نرساند. سپس سربازان دشمن با نیزه‌های بلند به اسپارتی‌ها حمله کردند. فرمانده آن‌ها را شگفت‌زده کرد. سربازانش تنه‌های درخت را به سمت دشمن غلتاندند. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
They fought for three days. Though they hardly slept at all, the chief and his men remained steady. But the enemy found a way to beat the Spartans. The chief and all of his men were killed. Even though they lost, the Battle of Thermopylae is one of the most famous battles in history. * Spartan - a soldier from the city of Sparta in Greece * shield - a piece of wood or metal that soldiers carried to protect themselves آن‌ها به مدت سه روز جنگیدند. اگرچه آن‌ها به ندرت خوابیده بودند، فرمانده و مردانش استوار و ثابت قدم ماندند. اما دشمن راهی برای شکست دادن اسپارتی‌ها پیدا کرد. فرمانده و همه مردانش کشته شدند. اگرچه آن‌ها شکست خوردند، نبرد ترموپیل یکی از معروف‌ترین نبردهای تاریخ است. * اسپارتان - سربازی از شهر اسپارت در یونان * سپر - یک قطعه چوب یا فلز که سربازان برای محافظت از خود حمل می کردند ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
داستان کوتاه The Deer and His Image A deer told himself every day, “I am the most handsome deer in the forest. My large chest is a symbol of my power. And my beautiful horns impress other animals.” But he did not like his legs and hooves*. “My legs are narrow, and my hooves are ugly. They do not satisfy me.” One day, the deer saw a big dog. The deer made some noise and disturbed the dog. The dog woke up and chased him. The deer felt terror. He screamed. He did not want to be a victim, so he ran into the forest. His strong legs helped him run fast. گوزن و تصویر او گوزنی هر روز به خودش می‌گفت: «من زیباترین گوزن جنگل هستم. سینه بزرگم نماد قدرتمندی من است. و شاخ‌های زیبایم دیگر حیوانات را تحت تأثیر قرار می‌دهد.» اما او از پاها و سم‌هایش خوشش نمی‌آمد. «پاهایم باریک هستند و سم‌هایم زشت هستند. آن‌ها مرا راضی نمی‌کنند.» یک روز، گوزن یک سگ بزرگ را دید. گوزن صدایی کرد و سگ را آشفته کرد. سگ بیدار شد و او را تعقیب کرد. گوزن احساس ترس کرد. او فریاد زد. او نمی‌خواست قربانی شود، بنابراین به جنگل فرار کرد. پاهای قوی‌اش به او کمک کرد تا سریع بدود. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
داستان کوتاه May 29,1953 Today is the most important day of my life. I finally climbed Mt. Everest, the tallest mountain in the world. The top of the mountain was amazing. It felt like we were close to heaven. The snow was so thick that my boots sank. The air was silent. I looked at the beauty that surrounded me. Maybe my story will be a legend someday. I want people to remember this forever. I was the senior explorer in my group, and I knew we needed proof of our climb. I took many pictures with my camera. 29 مه 1953 امروز مهم‌ترین روز زندگی من است. من بالاخره توانستم اورست، بلندترین کوه جهان را فتح کنم. قله کوه شگفت‌انگیز بود. احساس می‌کردم که نزدیک به بهشت هستیم. برف آنقدر ضخیم بود که پوتین هایم در آن فرو می‌رفت. هوا ساکت بود. من به زیبایی‌هایی که مرا احاطه کرده بودند نگاه می کردم. شاید روزی داستان من یک افسانه شود. من می‌خواهم مردم همیشه این را به خاطر بسپارند. من راهنمای ارشد در گروهم بودم و می‌دانستم که ما به مدرکی از صعودمان نیاز داریم. من با دوربینم عکس‌های زیادی گرفتم. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
I’ll put them in a frame and hang them. On the mountain, the air was very cold. I wrapped my coat around my body. I looked over the side of the mountaintop. From that angle, I saw the border of the clouds touch the rocks below. The snow was thick. It looked pure. There was no sign of modern life. Thousands of years ago, my ancestors saw the world this way. After fifteen minutes, I knew it was time to proceed down the mountain. The whole team congratulated us. My superior, John Hunt, praised us all. I sent messages to my relatives to tell them that I was safe. But it was hard to leave the mountain so quickly. I wanted to enjoy the incredible sight even longer. من آن‌ها را در یک قاب قرار خواهم داد و آویزان خواهم کرد. در کوه، هوا بسیار سرد بود. من کاپشنم را دور بدنم پیچیدم. من به کنار قله کوه نگاه کردم. از آن زاویه، من دیدم که مرز ابرها به صخره‌های پایین می‌رسد. برف ضخیم بود. آن خالص به نظر می‌رسید. هیچ نشانه‌ای از زندگی مدرن وجود نداشت. هزاران سال پیش، اجداد من دنیا را به این شکل می‌دیدند. پانزده دقیقه بعد، من می‌دانستم که وقت آن است که از کوه پایین بروم. کل تیم به ما تبریک گفتند. سرپرست من، جان هانت، همه ما را تحسین کرد. من پیام‌هایی به بستگانم فرستادم تا به آن‌ها بگویم که من سالم هستم. اما ترک کوه به این سرعت سخت بود. من می‌خواستم از این منظره شگفت‌انگیز حتی بیشتر لذت ببرم. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
داستان کوتاه The Frog Prince A lovely princess sat by the pool and played with a sculpture of a bear. Suddenly, she dropped it, and it rolled away. She chased it, but it fell into the water. She began to cry. A large, ugly frog asked, “Why are you crying?” After the princess told him, the frog said, “I can get the sculpture. What will you give me in exchange for the favor?” “I can pay you a fee in gold,” she said. But the frog protested. “I want to sleep in your bed, and you must kiss me in the morning.” شاهزاده قورباغه شاهزاده‌ خانم زیبایی کنار استخر نشسته بود و با یک مجسمه خرس بازی می‌کرد. ناگهان، او آن را انداخت و مجسمه غلتید و دور شد. او به دنبال آن دوید، اما مجسمه در آب افتاد. او شروع به گریه کرد. یک قورباغه بزرگ و زشت پرسید: «چرا داری گریه می‌کنی؟» بعد از اینکه شاهزاده‌ خانم به او گفت، قورباغه گفت: «من می‌توانم مجسمه را بیاورم. در عوض این لطف، چه چیزی به من می‌دهی؟» او گفت «من می‌توانم به تو هزینه‌ای از طلا بپردازم». اما قورباغه اعتراض کرد. «من می‌خواهم در تخت تو بخوابم و تو باید صبح‌ مرا ببوسی.» ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸
“He’d die without water. So, I don’t have to keep my promise,” she thought. The frog dove for a brief moment and got the sculpture. Then the princess ran away with it. Later, the frog went to the palace. The king told her to keep her promise. This put the princess in a bad mood. She permitted the frog to sleep on her pillow. In the morning, she gave him a kiss. Suddenly, he turned into a guy. He said, “I’m from a kingdom abroad. In my youth, I angered a tribe of cruel witches, who turned me into a frog.” The princess asked him, “Can I be your bride and stay with you forever?” But the prince said, “No. You disappointed me. You didn’t keep your promise.” او فکر کرد «او بدون آب می‌میرد. پس من نباید به قولم عمل کنم». قورباغه برای مدت کوتاهی شیرجه زد و مجسمه را به دست آورد. سپس شاهزاده‌ خانم با آن فرار کرد. بعداً، قورباغه به قصر رفت. پادشاه به او گفت که به قولش عمل کند. این موضوع شاهزاده‌ خانم را در یک حالت بدی قرار داد. او به قورباغه اجازه داد که روی بالش او بخوابد. صبح، او او را بوسید. ناگهان، او به یک مرد تبدیل شد. او گفت: «من از یک قلمرو پادشاهی خارجی هستم. در جوانی، من یک قبیله از جادوگران ظالم را عصبانی کردم، که مرا به قورباغه تبدیل کردند.» شاهزاده‌ خانم از او پرسید: «آیا من می‌توانم عروس تو باشم و همیشه با تو بمانم؟» اما شاهزاده گفت: «نه. تو مرا ناامید کردی. تو به قولت عمل نکردی.» ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸