eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ای عشـــ♥️ــق آسمانــ🌫ــی من... یادخویش را ازمن مگیر...! بگذار این راه گریز ز تو پایان یابد✨ دل از این دنیا می گریزد تابه 🌼ـــش رسد✨❗️ | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
#دختربسیجی🧕🏻 #پارت_دوازدهم🌱👇🏻 _خب که چی؟ _نا سالمتی تو مد یر عاملی خ یر سرت بعد گرفت ی تا لنگ ظهر
🧕🏻 🌱👇🏻 قبل اینکه وارد پارک ینگ شرکت بشم و توی حیاط کوچی ک برج همون دختر چادری روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت. دوست داشتم حاضر جوابی د یروزش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برای همین خیلی سریع ما ین رو پارک کردم و وارد لالبی برج شدم. من او رو تو ی طبقه دهم د یده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره برا ی همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش توی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو بگ یرم. او که حاال به آسانسور رس یده بود یک لحظه به عقب برگشت و وقت ی متوجه من و شتابم برای رس یدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش تو ی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. با رس یدنم به آسانسور و دیدن شماره ی 10 نفسی از سر حرص کشیدم و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبی م کرده بود. نگ اهی به ساعت مارک تو ی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَه لعنت ی بالاخره حسابت رو می رسم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوشی رو روی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن س ینی رو ی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیا ی و حال این دختره رو بگ یری؟ لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس رئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:ببین داداش! دلم می خواد کاری کنی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره. _حاال تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شا ید دلم خواست نگهش داشته باشم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با ت یر م ی زن ی. من االن به نازی م ی گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقی قه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم. وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی می ز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟ با تعجب ابروهام رو باال انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دلیل خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای باال افتاده نگاهش کردم. با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید :شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕🏻 🌱👇🏻 حاال می تونستم حالش رو بگیرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم روی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو باال انداختم و گفتم:کجا؟ نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور. _آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِ ی بوده تو یادته؟ _دیروز... _وَ امروز! _ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی م ی کنن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
ایݩم از4پارٺ رماݩ🧕👆
مسابقه داریم😯 چه مسابقه ای😍 کتابخوانی با موضوع محرم شناسی✨ 🌸مسابقمون اینجوریه که شما نام خودتان را برای بنده ارسال می کنید و به شما لینک و کد مسابقه و شرایط آن داده می شود...🌸 از امروز ثبت نام آغاز شده🗓 25 شهریور مسابقه آغاز می شود و تا 15 مهر مهلت دارید تا در مسابقه شرکت کنید 🗳 هر کسی به 18 سؤال پاسخ صحیح دهد ✅ برنده است و هدیه به او تعلق می گیرد🎁 پس عجله کنید😇 برای ثبت نام به ایدی زیر مراجعه کنید👇🏻👇🏻 @Asheghe_SHahadat313 🖇 نکته 📍شما می توانید تا 15 مهر در مسابقه شرکت کنید، پس از آن سامانه ی مسابقه بسته خواهد شد📍 🔰 | ♡➣https://eitaa.com/joinchat/2567307309C6ade34d0fa به عشق سید الشهداء علیه السلام شرکت کنید♥️♥️ هدایا🎁🎁 نفر اول🥇: 10.000 تومان شارژ +5 پی دی اف کتاب شهدا +10 تم🌸 نفر دوم🥈: 5.000 تومان شارژ +5 پی دی اف کتاب شهدا +5 تم🌺 نفر سوم🥉: 2.000 تومان شارژ +5 پی دی اف کتاب شهدا +3 تم🌼 📢💬دوستانتان و آشنایان خود را به این چالش دعوت کنید. 🔊 ✨اجـــرتون بــــا شــــ🌸ـدا✨ منتظرتونیــــــــــــــــــــم☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙄 به قول حاج حسین یڪتا: {رفیق بازی های دوران جبهه اینطوری بود↓ مےرفتن توےبیابون باهم قبر مےڪندن⛏ باهم سجاده پهن میڪردن نماز مےخوندن📿 باهم دوتایی زیارت عاشورا مےخوندن🤲🏻 قرارشون عملیات بعد شرق دجله بود🍂} (بچه ها حواسمون با رفیق و رفیق بازیمون هست) | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa