eitaa logo
دانلود
تولد امام حسن(ع).mp3
11.82M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جذاب تولد پسر بزرگ امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) 🔵پیامبرخدا(ص) پرسیدند: اسم این کودک👶🏻 را چه گذاشتی علی جان؟ امام علی(ع) در جواب پیامبر فرمودند: ما اسمی نگذاشتیم و منتظر ماندیم تا شما برایش اسم بگزارید. 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر سوره قدر 👇 بچه های مسلمان کتاب خوب قرآن در شب قدر نازل شد که دین ما کامل شد شبی به دور از گناه بهتره از هزار ماه در شب قدر بچه ها ثواب داره دعاها قرآن به سر گرفتن به سوی توبه رفتن فرشته های خدا می نویسند بچه ها تقدیر آدما رو بنده های خدا رو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نگهبان جنگل🌳🌲🌴 جنگل مانند قبلا سرسبز نبود حیوانات غمگین بودند. هیچ حیوانی از سلطان جنگل راضی نبود زیرا شاخ وبرگ درختان شکستە بود رودخانە پراز زبالە بود وماهی ها وتمساح ها حال خوبی نداشتند وآسمان الودە وپراز دود بود و پروبال پرندگان در حال ریختن بود چون آنها بە بیماری پوستی مبتلا شدە بودند وحال وحوصلەی پرواز نداشتند. شیرپیر شدە بود دیگر نمی توانست از جنگل مراقبت کند او مانند قدیم قوی نبود وحال خوشی هم نداشت واز این اوضاع ناراحت بود برای همین تصمیم گرفت از سلطان بودن کنارە گیری کند ،یک روز تصمیم گرفت همەی حیوانات را دور هم جمع کند و از آنها بخواهد کە از میان حیوانات سلطانی دیگر برای جنگل انتخاب کنند.وقتی همەی حیوانات جمع شدند شیر گفت :از شما میخواهم از میان خودتان سلطانی شجاع وزیرک برای محافظت از خود و جنگل انتخاب کنید چون من پیر شدەام وکسی بە حرف هایم گوش نمی دهد درمیان حیوانات سرو صدایی برپا شد و همه دور شیر حلقه زدن دربین حیوانات سگ باوفای جنگل شروع به پارس کرد وگفت :هاپ... هاپ ..من..من مشام خوبی دارم بوها رو خوب تشخیص میدم هروقت دزد یا روباهی بخواد بە پرندگان یا حیوانات کوچیک اسیب برسونە من پارس می کنم و فراریش میدم لطفا منو انتخاب کنید پلنگ چنگ ودندانهای قویش را نشان داد وگفت: دندان و پنجە های من را تماشا کن ..من قویم یاتو؟ سگ نگاهی بە پلنگ انداخت، دید پلنگ واقعا قویتر است گفت: راست میگی تو مناسبتری عقاب بالهای قویش را باز کرد پنجە و نوک خمیدەو تیزش را نشان داد و گفت: کدام یک از شماها می تواند مانند من پرواز کند و چشم های تیزبین و نوک وناخن های برندەای مانند من دارد؟ پلنگ بە عقاب نگاهی انداخت وگفت: درست می گویی من نمی توانم پرواز کنم ،تو مناسبتری تمساح دهان بزرگش را باز کرد و دندانهای تیزش را نشان داد و بە پوست کلفتش اشارە کرد وگفت: در رودخانە و جنگل چە حیوانی ازمن پوست کلفتر با چنین داندانهای تیزی سراغ دارید؟ عقاب نگاهی بە تمساح کرد و گفت: درست است هیچ حیوانی دهانی بە بزرگی دهان تو و پوستی بە کلفتی پوست تو ندارد پس تو مناسبتری خلاصە هر حیوانی نظری داد هرکس خود را مناسب می دانست دراین هنگام خرگوشی باهوش کە کنار فیل ایستادە بود وبە حرفهای حیوانات گوش می کرد گفت: هرکدام از ما یک توانایی های داریم اما هیچ کداممان مناسب سلطنت در جنگل نیستیم فیل با تعجب گفت: چرا پس اجاز بدهیم جنگل از بین برود؟ خرگوش گفت: اگر هرکسی مراقب کارهای خود باشد نیازی بە سلطان نداریم کلاغ کە روی یکی از شاخە ها نشستە بودگفت: درستە...خرگوش درستە میگە مثلا سگ با وفا شب ها وظیفەی مراقبت ازجنگل برعهده بگیرد و اگر حیوانای غریبە و درندە قصد ورود بە جنگل را داشتە باشد با با،واق..واق کردن بە همە خبر بدهد و تمساح مراقب رودخانە باشە واجازە ندهد کسی در رودخانە و مرداب ها زبالە بریزد خرگوش باهوش گفت: عقاب نیز مراقبت از آسمان جنگل را برعهدە بگیرد هرکسی درجنگل اتش روشن کرد وخواست هوای واسمان جنگل را الودە کند جلویش را بگیرد و بە اوهشداربدهد. وپلنگ نیز مراقب جان حیوانات کوچکترباشد واجازە ندهند شکارچیان بە جنگل وارد شوند. شیر سری تکان داد و گفت : پس دوباره میتوانیم جنگل زیبا وتمیز نگهداریم اگر هرکس به وظایفی که داره خوب عمل کنه همه با خوشحالی به لونه هایشان رفتند 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1738908T15422249(Web)-mc.mp3
2.36M
🐠«پولک‌طلا» ماهی کنجکاو و باهوشی بود و دوست داشت که درباره‌ی دریا و دنیای بیرون آب چیزهای بیشتری بداند. 🤔 او سؤال‌های زیاد و عجیب‌وغریبی داشت.   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن : سه کله پوک ژانر : انیمیشن ، کمدی ، ماجراجویی کیفیت : 720p - دوبله فارسی *-*🌸💕 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐓🐐جهان گردی🐐🐓 ‍ یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه . این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت. الاغ و بز و خروس با هم گفتند: برویم با دوز و کلک آن ها را بیرون کنیم. نقشه ای کشیدند. بزتنها رفت تو قلعه. سه تا غول دور دیگ بزرگی نشسته بودند و پلو می خوردند. بز سلام کرد. غولی که یه کله داشت بهش گفت: هیچ می دونی، می دونی اگر سلام نمی کردی الان یه لقمه چپت می کردم. غولی که دو کله داشت نگاه تندتری بهش کرد و گفت: هیچ می دونی . می دونی که هر کی این جا بیاد دیگه بر نمی گرده؟ غولی که کله نداشت هیچی نگفت. فقط دستش را تکان داد. بز پرسید: این چی می گه؟ غول یه کله گفت: هیچی، می گی چی می خوای؟ واسه چی اومدی این جا؟ بز گفت: آهان این شد حرف حساب. من اومدم این جا تا بگم تا دیر نشده فرار کنید. غول ها پرسیدند: چرا؟ بز گفت: چون پادشاه یه لشگر انداخته دنبالش و داره به تاخت میاد این جا بیچارتون کنه. قلب سه غول از حرکت ایستاد. غولی که یه کله داشت دوید بالای یکی از برج های قلعه و از آن جا داد زد: ای بابام هی، چه گرد و خاکی بلند شده. انگار هزار تا سوار به تاخت دارند می یان. نگو این گردو خاک را الاغ و شتر به راه انداخه بودند. غولی که دو کله داشت گفت: بذار ببینم. بعد بدو بدو از یه برج دیگه رفت بالا و گفت ای بابام هیِ . دو هزار سوار کدومه؟ چی داری می گی؟ غولی هم که کله نداشت هم از یکی از برج ها رفت بالا و دست هاش و تکان داد. بز پرسید: این چیه؟ غول ها گفتند: هیچی، می گه تا دیر نشده باید فلنگ و ببندیم. بعد سه تایی فلنگ و بستند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم رفتند توی قلعه و غذایی که غول ها پخته بودند را خوردند و سیر شدند. بعد گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند. یک دفعه صدای تالاپ تولوپی شنیده شد. دیدند غول ها دارند بر می گردند. فتند: چی کار کنیم. چی کار نکنیم؟ دویدند بالای درختی که توی حیاط بود. خروس رفت روی نوک درخت نشست. بز روی شاخه وسطی. و الاغ که نمی توانست از درخت بالا برود به زور خودش را رسوند روی شاخه اولی و همان جا نشست. یک دفعه شاخه ای که الاغ از آن آویزان بود شکست و الاغ عرکشان افتاد پایین. بز که دید دارد گند کار در می آید داد زد: وای آسمان، به زین افتاد. غول ها تا این حرف را شنیدند با هم گفتند: ای بابا هِی. و از ترس زهره شان ترکید و مردند. خروس و بز و الاغ چند روزی توی قلعه مانند و دوباره راه افتادند و رفتند جهان گردی. 🐐 🐓🐐 🐐🐓🐐 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بازی با پیامبر.mp3
11.82M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجراهایی از بازی کردن و محبت پیامبر مهربانی ها به امام حسن(ع) 🔵هنوز امام حسن مجتبی(ع) یک ساله نشده بودن که خدا یک داداش👶🏻 خوشگل و مهربون به ایشون هدیه داد😍😍😍 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر « پاکیزگی نظافت » 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 باشد نشانِ ایمان 🌱 پاکیزگی نظافت 🌸 هر مؤمن و مسلمان 🌱 باید کند رعایت 🌸🔸 🌸 ما بچه‌های مؤمن 🌱 از روی عشق و عادت 🌸 حاضر شویم به مسجد 🍃 پاکیزه با طهارت 🌸🍃 🌸 اخلاقِ خوب و زیبا 🌱 همراهِ با عبادت 🌸 باشد نتیجه‌یِ آن 🍃 خوشبختی و سعادت 🌸🍃 🌸 ما عاشقِ طبیعت 🌱 هستیم بی نهایت 🌸 از جنگل و ز دریا 🍃 ما میکنیم حفاظت 🌸🔸 🌸 چون میشود سوال از 🍃 ما موقعِ قیامت 🌸 آب و هوا و این خاک 🌱 باید شود حمایت 🌸🍃 🌸 تا ما ز روی عادت 🌱 پاکیم و با نظافت 🌸 در صحت و سلامت 🍃 باشیم در نهایت 🌸🌼🍃🌼🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐃🐸🐊گاو های وحشی می آیند🐊🐸🐃 همه رفتند تا به خاله تمساح و بقیه‌‌ی حیوان‌های برکه کمک کنند. حتی لاک‌پشت و قورباغه‌ی پیر هم دنبال آن‌ها راه افتادند فقط تمساح دروغگو بود که همان‌جا ماند. تسمی نگاهی به او کرد و پرسید: «چرا آن تمساح بزرگ به کمک ما نیامد؟» تتمی گفت: «اصلاً از او حرف نزن. حتی به او نگاه نکن او یک تمساح دروغگوی تنبل است. نمی‌دانم چرا مادرم او را از برکه ما بیرون نمی‌اندازد.» تسمی باز برگشت و به تمساح دروغگو نگاه کرد و گفت: «ولی ... او که خیلی قوی و پرزور است. من دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم مثل او بشوم.» تتمی گفت: «وای نه! اگر مثل او بشوی خودم از برکه بیرونت می‌کنم... ولی راستش من هم می‌خواستم مثل او بشوم تا وقتی‌که فهمیدم او چقدر دروغگو است.» تسمی چند بار دیگر برگشت و تمساح دروغگو را نگاه کرد؛ و گفت: «حیف شد حالا دیگر نمی‌دانم چه جور تمساحی بشوم.» تتمی گفت: «من می‌خواهم یک تمساح برکه ساز بشوم مثل مادرم...» تسمی گفت: «چه خوب. من هم به تو کمک می‌کنم.» رفتند و رفتند و رفتند. هوا خیلی گرم شده بود آقا فیله وقتی دید آن دو خسته شده‌اند آن‌ها را با خرطومش بلند کرد و روی سرش گذاشت. بعد هم قورباغه و لاک‌پشت را برداشت و روی پشتش گذاشت. وقتی رسیدند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود. همه‌ی حیوان‌های برکه‌ی تسمی حالشان بد بود. برکه خشک خشک شده بود. آقا فیله با خرطومش شیپوری زد و همه آب توی خرطومش را روی برکه پاشید. مامان تسمی که پوستش بدجوری آفتاب سوخته شده بود کمی حالش بهتر شد. مامان تمساح زخم‌های او را با برگ‌های خشک بست و او را کمک کرد تا راه بیفتند توی برکه پر بود از بچه قورباغه و لاک‌پشت. آقا فیله آن‌ها را به زور توی خرطومش جا داد. لاک‌پشت و قورباغه پیر هم یک لاک‌پشت و یک قورباغه را روی پشتشان گذاشتند. تتمی و تسمی چند تا «لارو» سنجاقک و چند پروانه تشنه را برداشتند. ولی همین‌که خواستند راه بیفتند سروصدای وحشتناکی بلند شد. آقا فیله فریاد کشید. صبر کنید همه بیایید پیش من. مامان تمساح زود خاله تمساح را پیش آقا فیله آورد. صدای وحشتناک بلند و بلندتر شد. تتمی از مادرش پرسید: «مامان تمساح این صدای چیست!» مامان تمساح گفت: «این صدای پای یک گله گاو وحشی است. آن‌ها دنبال آب می‌گردند همه تشنه هستند خدا کند زیر پای آن‌ها له نشویم.» تتمی دیگر صدای مادرش را نشنید گاوهای وحشی به آنجا رسیدند و صدای وحشتناک پای آن‌ها و گردوخاکی که درست کرده بودند همه‌جا را پر کرد. آقا فیله که خودش را روی زمین انداخته بود همه را توی بغل گرفته بود و با خرطومش روی آن‌ها را پوشانده بود. اگر او نبود همه زیردست و پای گاوهای وحشی له‌شده بودند. وقتی رفتند مامان تمساح با نگرانی پرسید: «آقا فیله شما دیدید که به کدام طرف رفتند.» آقا فیله با غصه سرش را تکان داد و گفت: «آن‌ها دنبال آب می‌گردند... حتماً به‌طرف برکه ما رفتند.» تتمی فریاد زد: «برکه‌ی ما؟ ولی برکه ما زیردست و پای آن‌ها خراب می‌شود. همه‌ی درخت‌های من می‌شکنند. همه‌ی ماهی‌ها می‌میرند. همه‌ی آب برکه را می‌خورند.» مامان تمساح از جا بلند شد و گفت: «خدا کند که این اتفاق نیفتد.»  🐊 🐸🐊 🐊🐸🐊 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه_کودکانه 🌼پسر پادشاه و پرنده ی مادر   در روزگاران گذشته درشهر بزرگی پادشاهی زندگی  می کرد او به حیوانات علاقه فراوانی داشت و در قصر خود تعدادی ازآنها را نگه داری می کرد درمیان آنها پرنده ی زیبا و قشنگی بود که پادشاه علاقه فراوانی داشت. از خصوصیات خاص این پرنده سخن گفتن بود او به زبان انسانها حرف می زد و روزها با شاه در قصر صحبت می کرد و او را از تنهایی در می آورد. بعداز مدتی پرنده در لانه خود تخم گذاشت وقتی شاه متوجه شد که بزودی پرنده صاحب بچه می شود، خوشحال شد و گفت:امیدوارم جوجه تو مثل خودت سخنگو باشد و بتواند حرف بزند. پرنده هم از محبت پادشاه تشکر کرد و منتظر ماندند تا جوجه از تخم درآمد. اتفاقا جوجه او هم سخن گو بود و  می توانست حرف بزند. پادشاه خوشحال شد و گفت: این جوجه را به پسر کوچکم هدیه می کنم امیدوارم قدرش رابداند ودرکنار او خوش باشد . روزها گذشت و جوجه کم کم بزرگ شد. پرنده مادر هم هرروز برای آوردن دانه به باغ می رفت و برای جوجه اش غذا می آورد. یک روز که برای آوردن دانه به باغ رفته بود پسر پادشاه که خیلی بی حوصله بود از سرو صدای جوجه خسته شد و سراو داد زد، بس کن چقدر حرف می زنی؟ جوجه بی توجه دوباره شروع به سرو صدا کرد. پسر پادشاه از بی توجهی او ناراحت شد و پاهای جوجه را گرفت و چرخی دور سرش داد و او را به گوشه ای پرتاب کرد، جوجه هم سرش به دیوار خورد و از پا درآمد. پرنده مادر وقتی با دانه از باغ برگشت متوجه موضوع شد و با ناراحتی به طرف پسر پادشاه رفت و در یک چشم پسر پادشاه نوک زد و اورا کور کرد. پادشاه وقتی از موضوع باخبرشد خیلی خیلی ناراحت شد و دستور داد پرنده را بگیرند و نزد او بیاورند تا مجازات شود. پرنده هم به سرعت پرید و روی دیوار بلند قصر نشست و هر کاری کردند پایین نیامد و به پادشاه گفت: تقصیر پسر شما بود. پادشاه برای اینکه پرنده نزد او برگردد به او قول داد که به او آسیب نمی رساند ولی پرنده قبول نکرد و گفت: وقتی پسر شما بزرگ شود ازمن انتقام می گیرد پس تا دیر نشده باید از این قصر بروم تا بتوانم سالم و راحت در گوشه ای به زندگی ادامه دهم و پروازکرد و رفت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
وضوی پیرمرد.mp3
12.73M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای آموزش وضو توسط امام حسن(ع) و امام حسین به پیرمرد👴🏼 🔵پیامبرخدا(ص) با شادی و هیجان میگفتند: آفرین حسن، پای حسین را بگیر و پیروز بشو.... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6