eitaa logo
دانلود
🙈🙊میمون 🙊🙈 بچه ها این میمونه یه حیوون شیطونه دم درازی داره سرش همش میخاره وقتی گرسنه باشه موز و نارگیل غذاشه 🙊 🙈🙊 🙊🙈🙊 🙈🙊🙈🙊 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
به نام اون خدایی که همتایی نداره احتیاجی به فکر و راهنمایی نداره اون که تو قلب ما کاشت محبت نبی رو گذاشت واسه هدایت فرزندای علی رو درخت دین اسلام محمد مصطفی ست جوانه هاش دوازده امام پاک و داناست ما همه با اطاعت میگیم که یارشونیم منتظر آخرین امام دین میمونیم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📚✏️مداد نق نقو✏️📚 یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. » مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. » مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. » مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد. ✏️ 📚✏️ ✏️📚✏️ 📚✏️📚✏️ ✏️📚✏️📚✏️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
⚜توت⚜ من میوه ای مفیدم قرمزم و سفیدم شیرینم و کمی ریز بخور منو تند وتیز راست راستی مثل قندم به یک تکانی بندم میوه ی فصل گرما دوستم دارن بچه ها آموزشی ⚜ ⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون🤩 ماجراهای آقا و خانم کتابدار این قسمت : صاحب خانه و مستاجر 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💫🌬قاصدک💫🌬 اتل متل قاصدک مهمون گرد و کوچک پر زد و قل قل اومد آروم و خوشگل اومد نشست کنار کفشم رو دامن بنفشم گرفتمش تو دستم دستمو من نبستم رفت و دوباره قل خورد آرزوی منو برد 💫 🌬💫 💫🌬💫 🌬💫🌬💫 💫🌬💫🌬💫 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🍉هندوانه🍉🌿 پوست تنم چه سبزه آبدارم و با مزه سرخ دلم همیشه به غیر ازین نمیشه با دانه های بسیار هم شیرین و هم آبدار مرا بخور نوش‌جان ای کودک مهربان 🌿 🍉🌿 🌿🍉🌿 🍉🌿🍉🌿 🌿🍉🌿🍉🌿 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
عروسی.mp3
9.77M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹تا حالا شنیدین کسی لباس عروسش رو شب عروسی به فقیر بده😳😍❤️ 🔸ماجرای شنیدنی، عروسی امام علی و حضرت فاطمه(س) 😍😍😍 🔺رده سنی ۹ سال به بالا 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐠🐺 گرگ گنده و خِپِله ماهی🐺🐠 گرگ گنده هر بار که لب برکه می رفت و خپله ماهی را می دید، دهنش آب می افتاد. گرگ، هیچ وقت ماهی شکار نکرده بود. هیچ وقت طعم ماهی نچشیده بود؛ چون از آب می ترسید. روزی از روزها، گرگ گنده، نتوانست چیزی برای خوردن دست و پا کند. رفت سراغ برکه تا هر طور شده، ماهی بگیرد. سرش را کرد توی آب. خپله ماهی تندی لغزید و دور شد. گرگ سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بگیرد. ماهی عصبانی، از توی برکه داد زد: «آهای گرگ بی عُرضه! فکر کردی می توانی من را شکار کنی؟ اگر راست می گویی، بیا من را بگیر!» گرگ گنده گفت: «می گیرم، خوب هم می گیرم!» چهار دست و پا به آب زد. ماهی از گرگ فاصله گرفت.گرگ شالاپ دنبالش رفت. خپله ماهی جلوتر رفت. کم کم آب به شکم گرگ رسید. ماهی در جای عمیقی ایستاد. گرگ گنده که دید او ایستاده، خوش حال شد. شیرجه زد وسطبرکه. با کله رفت زیر آّب. خواست نفس بکشد، نتوانست. قُلپ قُلپ آب رفت توی حلقش. وحشت کرد. کف برکه ایستاد؛ سرش زیر آب بود. داشت خفه می شد. چنگ زد، علف ها و جلبک های سر راهش را گرفت و خودش را لب برکه رساند. شکمش پر از آب شده بود. تند و تند سرفه کرد و آب ها را ریخت بیرون. هنوز حالش جا نیامده بود که خپله ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دیدی، دیدی نتوانستی!» گرگِ خیس، نفس نفس زنان به او زل زد و دیگر به سراغ ماهی نرفت. 🐺 🐠🐺 🐺🐠🐺 🐠🐺🐠🐺 🐺🐠🐺🐠🐺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6