eitaa logo
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون🤩 ماجراهای آقا و خانم کتابدار این قسمت : صاحب خانه و مستاجر 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💫🌬قاصدک💫🌬 اتل متل قاصدک مهمون گرد و کوچک پر زد و قل قل اومد آروم و خوشگل اومد نشست کنار کفشم رو دامن بنفشم گرفتمش تو دستم دستمو من نبستم رفت و دوباره قل خورد آرزوی منو برد 💫 🌬💫 💫🌬💫 🌬💫🌬💫 💫🌬💫🌬💫 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🍉هندوانه🍉🌿 پوست تنم چه سبزه آبدارم و با مزه سرخ دلم همیشه به غیر ازین نمیشه با دانه های بسیار هم شیرین و هم آبدار مرا بخور نوش‌جان ای کودک مهربان 🌿 🍉🌿 🌿🍉🌿 🍉🌿🍉🌿 🌿🍉🌿🍉🌿 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
عروسی.mp3
9.77M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹تا حالا شنیدین کسی لباس عروسش رو شب عروسی به فقیر بده😳😍❤️ 🔸ماجرای شنیدنی، عروسی امام علی و حضرت فاطمه(س) 😍😍😍 🔺رده سنی ۹ سال به بالا 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐠🐺 گرگ گنده و خِپِله ماهی🐺🐠 گرگ گنده هر بار که لب برکه می رفت و خپله ماهی را می دید، دهنش آب می افتاد. گرگ، هیچ وقت ماهی شکار نکرده بود. هیچ وقت طعم ماهی نچشیده بود؛ چون از آب می ترسید. روزی از روزها، گرگ گنده، نتوانست چیزی برای خوردن دست و پا کند. رفت سراغ برکه تا هر طور شده، ماهی بگیرد. سرش را کرد توی آب. خپله ماهی تندی لغزید و دور شد. گرگ سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بگیرد. ماهی عصبانی، از توی برکه داد زد: «آهای گرگ بی عُرضه! فکر کردی می توانی من را شکار کنی؟ اگر راست می گویی، بیا من را بگیر!» گرگ گنده گفت: «می گیرم، خوب هم می گیرم!» چهار دست و پا به آب زد. ماهی از گرگ فاصله گرفت.گرگ شالاپ دنبالش رفت. خپله ماهی جلوتر رفت. کم کم آب به شکم گرگ رسید. ماهی در جای عمیقی ایستاد. گرگ گنده که دید او ایستاده، خوش حال شد. شیرجه زد وسطبرکه. با کله رفت زیر آّب. خواست نفس بکشد، نتوانست. قُلپ قُلپ آب رفت توی حلقش. وحشت کرد. کف برکه ایستاد؛ سرش زیر آب بود. داشت خفه می شد. چنگ زد، علف ها و جلبک های سر راهش را گرفت و خودش را لب برکه رساند. شکمش پر از آب شده بود. تند و تند سرفه کرد و آب ها را ریخت بیرون. هنوز حالش جا نیامده بود که خپله ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دیدی، دیدی نتوانستی!» گرگِ خیس، نفس نفس زنان به او زل زد و دیگر به سراغ ماهی نرفت. 🐺 🐠🐺 🐺🐠🐺 🐠🐺🐠🐺 🐺🐠🐺🐠🐺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
من میتونم پرواز کنم - @mer30tv.mp3
3.43M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 بفرست واسه بچه دارها 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🌰🐿نی نی و سنجاب کوچولو🐿🌰 چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند. سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد. بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه . سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا. سنجاب کوچولو جواب نداد. بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم. سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد. بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم... ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم. لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید. یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند. 🐿 🌰🐿 🐿🌰🐿 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸🌿🔸🌿🔸 🌸یه سوغاتِ تبرک برایِ دختر خاله عروسکِ قشنگی که خیلی‌ام باحاله 🌿 🌼خریدم اونو واسش از مشهدِ رضاجان تا که توو بازیاش او یاد کنه ازآقاجان 🌿 🌸دختر خاله‌ی نازم وقتی عروسکو دید خوشحال شد‌و با گریه بغل گرفت و بوسید 🌿 🌼بعدش‌میگفت‌با لبخند با تعارف و خوشامد قبول باشه زیارت که اومدی زِ مشهد 🌿 🌸اونو گذاشت رو پاهاش که بود بی حس و حرْکت میگفت الٰهی خوب شه به خاطرِ تو برْکت 🌿 🌼گفت که عروسکِ من کی باشه خوب شه این پا عروسکم تو آیا خواستی شفام از آقا؟ 🌿 🌸عروسکش رو پاش بود که کردن اون دو لالا یهو که بیدار شدن تکون میخورد هردو پا 🌿 🌼گفت که دیدم توو مشهد امام رضا شفام داد باید بِرَم به مشهد به مسجدِگوهرشاد 🌿 🌸نمازِ شکر بخونم بعدش برم زیارت امام رضا فداتشم که دادی این لیاقت 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
⚜🎲انار🎲⚜ میوه خوشمزه منم یه تاج دارم روی سرم مثل صدف توی دلم هزار تا مروارید دارم با مزه ای ترش و شیرین نمونه هستم رو زمین منم میوه سرما قرمز و سرخ و زیبا 🎲 ⚜🎲 🎲⚜🎲 ⚜🎲⚜🎲 🎲⚜🎲⚜🎲 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📚 کتاب یک روز در اتاقم تنها نشسته بودم بی حال و کم حوصله غمگین و خسته بودم برادرم به من داد چند کتاب قصه گفت بخوان ای خواهر دوری بکن ز غصه من آن کتاب ها را خوشحال و شاد خواندم با قصه غصه ها را از قلب خویش راندم شد باز در به رویم درهای روشنایی می یافتم از آن پس رفیق آشنایی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6