#قصه_کودکانه
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🦁شیر گَر
#ادامه...
خر ابتدا با تردید به روباه نگاه کرد و چیزی نگفت ولی روباه مکار به او گفت: اتفاقا در آنجا خرهای زیادی هستند که راحت و شاد زندگی می کنند اگر خواسته باشی اول تورا نزد یکی از آنها می برم، خر با دودلی قبول کرد و باخود گفت بهتراست امتحان کنم شاید درست بگوید و ازاین وضع نجات پیدا کنم.
روباه که متوجه شد خر راضی شده است با
خوشحالی گفت: دوست عزیز دنبال من بیا، هردو به راه افتادند رفتند و رفتند تا به نزدیکی لانه شیر گر رسیدند.
شیر از گرسنگی بیرون لانه نشسته و منتظر روباه بود تا از دور آنهارا دید به طرف آنها رفت و به سرعت به خر حمله کرد خر که تا به حال شیرندیده بود پا به فرارگذاشت روباه به شیرگفت مگر قول ندادی که کمی صبر کنی چرا عجله کردی خر فرارکرد باید دوباره بروم و او را راضی کنم تا دوباره بیاید.
روباه دنبال خر دوید و گفت: دوست عزیز چرا فرارکردی؟ خر با عصبانیت فریاد زد: تو مرا گول زدی و دروغ گفتی، روباه با چرب زبانی گفت: این چه حرفی است می زنی این حیوان خر بزرگی بود که از بس راحت غذا خورده به این شکل درآمده است اگر تو هم صبرکنی و نزد او بیایی راز اینکاررا به تو خواهد گفت:
خر دوباره گول خورد و دنبال روباه مکاربه راه افتاد این بار شیر در محلی خود را مخفی کرده بود تا خر کاملا به او نزدیک شد، غرشی کرد و به او حمله کرد و او را ازپا درآورد و روبه روباه کرد و گفت: من می روم دست و صورت خود را درآب چشمه بشورم و برگردم مغز و گوش خر را بخورم تا خوب شوم و از گَری نجات پیدا کنم.
تا شیر رفت روباه به سرعت پرید ابتدا مغز و بعد گوش خررا خورد شیر برگشت دید خر مغز و گوش ندارد عصبانی شد و فریاد زد: چرا مغز و گوش خر را خوردی؟
روباه مکار خنده ای کرد و گفت: قربانت بروم اگر این خر گوش داشت که صدای غرش شما را می شنید و فرار می کرد و اگرمغز داشت که حرف های مرا گوش نمی کرد و خودش را به کشتن نمی داد.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مامان ماهه_صدای اصلی_222201-mc.mp3
4.24M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌙 مامان ماهه
مامان ماهه یک عالمه بچه داشت.
مامان ماهه لحاف سیاه شب را تکاند و بچه ستاره ها افتادند روی شاخه های یک درخت🌳
✨بچه ستاره ها بلند بلند خندیدند و گفتند: ...
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
789_46420430316280.pdf
5.97M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان:بیرون و اطراف
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موکِبِ کوچکِ ما
اِمسالْ مُحرَّم آقا
به لُطفِ رَبِّ کریم
با بچه های هیأت
ما هم یه موکِب زدیم
دُرُسته پول نداریم
دُرُسته خیلی کَمیم
ولی با عشقِ شما
تو موکِبا ما سَریم
با چند تا اِستکان و
سَماوَری از قدیم
خادِمِ عاشقاتون
آقا ما از اِمشَبیم
پیچیده بوی اِسپَند
تویِ فَضا با نَسیم
و پَخشِ توی موکِب
زینبِ (س) مَرحوم سَلیم ¹
این اِفتخارِ آقا
خادِمِتون ما شَویم
لُطفِ شما بوده که
اینجا حالا اومَدیم
قشنگه این ثَواب و
به هیچ ثَوابی نَدیم
ما این شَبا به یادِ
سَروَرِ این عالَمیم
به یادِ مولا حُسین (ع)
در سوگ و آه و غَمیم
ما نوکَرِ اباالفضل (ع)
سَقّایِ تِشنه لَبیم
که واسه آب رسوندن
به خِیمه های حَریم
تو کَربلا شهید شد
و شُد مَقامَش عظیم
🖤شاعر : علیرضا قاسمی
۱ . به یاد نوحه زیبا و ماندگارِ ، « زینب زینب » از مرحوم سَلیمِ موذن زاده اردبیلی .
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_محرم
#شعر_اربعین
#شعر_موکب_کوچک_ما
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🖤یک مراسم مهم
بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم» رضا خندید و گفت :«یکم صبر کن الان برایت می شمارم»
شمردن پول ها که تمام شد معصومه گفت :«چه هیئتی بشود امسال! هم میتوانیم شربت بدهیم، هم میوه، هم خرما و چایی»
محمد چپ چپ نگاهی به معصومه کرد و گفت:« نمی شود امسال خوراکی پخش کنیم! تازه تعداد شرکت کننده ها هم کمتر است»
رضا با لب و لوچه آویزان گفت:« یعنی چه؟ ما یک سال پس انداز کردیم برای نذری شب های محرم»
محمد گفت :«نمیدانم باید فکر کنیم، تازه باباعلی میگفت شاید امسال هیئت برگزار نشود»
معصومه پول ها را روی زمین گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:« مگر میشود؟»
محمد دستش را روی شانه معصومه گذاشت و گفت :«همه مراسم توی مسجد برگزار میشود با تعداد کم»
رضا با بغض گفت :«پولها را چه کار کنیم؟»
محمد عقب تر رفت، نگاهی به پولها کرد آهی کشید و گفت:« نمی دانم»
با صدای زنگ بچه ها به سمت در دویدند. پدر با دست پر آمد تو، کیسه هایی که در دست داشت به مادر داد و گفت:« لطفاً این ها را ضدعفونی کن»
مامان کیسهها را ضدعفونی کرد و آورد. بچه ها کنار پدر نشستند و به کیسه ها نگاه کردند رضا گفت:« بابا این ها چیست؟»
پدر از توی کیسه پارچهای مشکی را بیرون آورد و گفت:« بچه ها فردا شب، شب اول محرم است باید آماده شویم»
محمد که پارچه را در دست گرفته بود گفت:« با ما برای هیئت یک عالمه پارچهمشکی داریم»
پدر لبخندی زد و گفت :«میدانم پسرم اما این پارچهها برای هیئت خانگی خودمان است»
معصومه سربند قرمزی از توی کیسه بیرون آورد و گفت:« هیئت خانگی چیست »
سربند را به محمد داد و گفت:« داداش این را برایم ببند»
بابا گفت:« امسال که نمیشود خیلی مراسمات را توی مسجد باشیم، خانهمان را آماده هیئت می کنیم و خودمان هر شب مراسم می گیریم»
محمد با چشمان گرد به پدر نگاه کرد و گفت:« یعنی مهمان داریم؟»
پدر سربند سبز رنگی را بر سر محمد بست و گفت :«مراسمات ما خانوادگی هستند، من، مامان، تو، رضا و معصومه »
بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند، مامان جعبه پونز را آورد، همه با کمک هم دور تا دور و روی دیوارها را پارچه سیاه نصب کردند.
محمد در حالی که اضافه پارچه ها را داخل کیسه می گذاشت گفت:« بابا با پول قلک های محرم چه کار کنیم؟ حالا که نمیشود نذری پخش کرد!»
پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت :«نگران نباشید این پول را نذر محرم میکنیم اما یک جور دیگر!»
ادامه دارد...
#قسمت_اول
#باران
#قصه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🏴🏴🏴🌈🕌🏴🏴🏴
🏴
🏴
#رنگین_کمون_کربلا🕌🏴🌈
حضرت علی بن الحسين(علیه السلام)☀️
سلام کربلایی ها🕌
ماه محرم🏴 هم رسید. امشب همه فرشتگان✨ پیامبران✨ و امامان☀️ همه و همه در بهشت کربلا🕌 هستند و برای امام حسین(علیه السلام)☀️ و يارانشون✨ عزاداری🏴 می کنند.
بیایید ما هم بچرخیم به سوی کربلا و حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را زیارت کنیم.
☀️السلام علیک یا
سیدالشهدا(علیه السلام)☀️
قبل از اینکه قصه رو براتون تعریف کنم، اول بگم امام حسین مهربان☀️ اونقدر امام علی(علیه السلام)☀️ رو دوست داشتند که اسم همه پسرانشان را ✨علی✨ گذاشتند.
امشب می خوام از دومین پسر حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)☀️ براتون بگم.
اسمشون علی بن حسین(علیه السلام)☀️ است و به ✨سجاد✨ هم معروف هستند.
روز عاشورا خورشید کربلا☀️🕌
یعنی سيدالشهدا☀️
بعد از اینکه همه یاران و خانواده شون شهید شدند😔 به خیمه پسرشون حضرت سجاد(علیه السلام)☀️ رفتند.
می خواستند از ایشان خداحافظی کند.
حضرت زین العابدین☀️
نور زمان و زمین✨
فرزند امام حسين☀️
فرمودند: بابایی، شما با این آدم های ظالم و بد چه می کنی⁉️
حضرت شمس کربلا☀️
خورشید دشت بلا
امام حسين ماها☀️
فرمودند: پسرم؛ اینها بنده شیطان👺 شده اند. خدای مهربان را فراموش کرده اند.
امام سجاد مهربان☀️
زینت عبادت کنندگان
پرسیدند: پدرم؛ عمو عباس و بقیه کجا هستند❓
امام حسین مهربان☀️ فرمودند: همه شهید شده اند.
به جز من و تو هیچ مردی باقی نمانده است.
حضرت سجاد(علیه السلام)☀️ شروع به گریه کردند. به عمه زینب صبور کربلا فرمودند: عمه جانم، میشه شمشیر و عصای من را بیاورید.
امام حسین ماها☀️ حضرت سیدالشهدا☀️ فرمودند: پسرم؛ برای چه می خواهی⁉️
حضرت سجاد(علیه السلام)☀️ فرمودند: می خواهم با تکیه بر عصا و با شمشیرم در راه شما بجنگم.
امام حسین مهربان☀️ پسرشون را در آغوش گرفتند و بوسیدند. فرمودند:
پسرم؛ تو جانشین من هستی. بعد از من تو باید مردم را به کارهای خوب راهنمایی کنی.
خانواده مان هم که اینجا غریب هستند. من هم که شهید می شوم. اینها به جز تو کسی را ندارند.
بعد هم دست پسرشون☀️ را گرفتند و به همه کسانی که بودند فرمودند: این فرزند من سجاد، بعد از من امام شماست. از او اطاعت کنید.
بله عزيزاي من؛ بعدش حضرت
سيدالشهدای کربلا☀️
خورشید دشت بلا
یک پیغامی هم برای ما بچه شیعه ها دادند. فرمودند: پسرم به شیعیانم✨ سلام من را برسان. به آنها بگو پدرم غریب، شهید شد. حتما برایم عزاداری کنند
کربلایی ها؛ امام سجاد(علیه السلام)☀️ به تقدیر خداوند در کربلا بیمار بودند تا شهید نشوند و نسل امامت هم از ایشون ادامه پیدا کند.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
🌳🐯 پلنگ نانوا 🐯🌳
سالها بود که در جنگل سبز، همه ی حیوانات با هم دوست و مهربان بودند. همه با هم رفت و آمد داشتند. به خانه های همدیگر می رفتند دور هم شام می خوردند و با هم خوش می گذراندند.
خرگوش،سنجاب، میمون، گورخر، زرافه،و ...، همه در جنگل سبز با هم دوست و همسایه بودند. تا اینکه با پیدا شدن یک پلنگ همه چیز عوض شد.
یک روز صبح، یک پلنگ بزرگ به جنگل سبز آمد و ترس و وحشت در جنگل بوجود آمد. زیرا پلنگ مثل بقیه حیوانات غذا نمی خورد. او دوست داشت حیوانات دیگر را شکار کند و آنها را بخورد.
چند روزی همه ی حیوانات در خانه هایشان پنهان شدند. کسی جرات نمی کرد تا پلنگ بیدار است، جایی برود. حیوانات تصمیم گرفتند نصف شبها که پلنگ خواب است از خانه بیرون بروند و به هم سر بزنند. یک شب همگی، در خانه ی خرگوش جمع شدند و می خواستند برای این اوضاع وحشتناک یک راه چاره پیدا کنند.
زرافه گفت اگر بخواهیم می توانیم او را فریب بدهیم و در تله ی شکارچی بیندازیم تا شکارچی او را شکار کند و از اینجا ببرد.
هیچ کس با زرافه موافقت نکرد. زرافه از حرف خودش خجالت کشید و معذرت خواهی کرد. حیوانات دوست نداشتند با پلنگ بدرفتاری کنند و او را به دردسر بیندازند دلشان می خواست او هم مثل بقیه با آنها دوست و مهربان شود.
خرگوش گفت چطور است برای او از غذاهای خوشمزه ای که خودمان می خوریم، ببریم؟ شاید او هم خوشش بیاید و دیگر به فکر خوردن ما نیفتد. اصلا شاید پلنگ بلد نیست برای خودش غذا درست کند به خاطر همین حیوانات دیگر را شکار می کند.
حیوانات با نقشه خرگوش موافقت کردند و قرار شد هر کسی خوشمزه ترین غذایی را که بلد است، بپزد و برای پلنگ حاضر کند.
فردا شب همه تا صبح آشپزی کردند. هر کس یک غذای خوشمزه درست کرد و آن را وسط جنگل گذاشت. صبح پلنگ از خواب بیدار شد و با گرسنگی زیادی برای شکار به راه افتاد. اما در راه ظرفهایی از غذا توجه او را جلب کرد. به سراغ ظرفها می رفت و بو می کشید و از آن می خورد. ولی سیر نمی شد. پلنگ باز هم بو کشید. بوی نان داغ و تازه به مشامش رسید. از بوی نان خیلی خوشش آمد.
به دنبال بوی نان به راه افتاد تا به نانوایی میمون رسید. میمون از ترس فرار کرد. پلنگ هیچ توجهی به میمون نکرد و مستقیما به سراغ نانها رفت . او ،پنجاه تا نان داغ و خوشمزه خورد و با شکم سیر از نانوایی بیرون آمد و تا یک هفته سیر بود و غذا نمی خواست. وقتی پلنگ سیر شد حیوانات از مخفیگاه خود بیرون آمدند و با پلنگ حرف زدند.
آنها با پلنگ مهربان بودند و به او محبت می کردند. در این مدت چیزهای زیادی به او یاد دادند. او هم چون حسابی سیر بود، با همه مهربان بود. پلنگ از حیوانات یاد گرفت برای خودش غذا درست کند و با نان بخورد.
پلنگ علاقمند شد که به نانوایی میمون برود و از او نان پختن هم یاد بگیرد. طولی نکشید که پلنگ یک نانوای خیلی ماهر شد و دوستی محکمی با حیوانات شروع کرد.
#قصه
🐯
🌳🐯
🐯🌳🐯
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
بازی هیجانانگیز
امیر بلوز قرمزش را پوشیده بود. به خطهای سیاه روی لباس نگاه کرد. شنلش را انداخت. دستش را مشت کرد. انگشت اشاره و انگشت کوچکش را باز کرد. به طرف بچهها دوید و فریاد:«مرد عنکبوتی وارد میشود»
چرخی زد و گفت:«بیاید قهرمان بازی»
رضا به لباس عجیب امیر نگاه کرد و گفت:«اینجا خونهی ماست پس من میگم چی بازی کنیم»
سعید لبهایش را جمع کرد و گفت:«پس لطفا یه بازی درست حسابی و هیجان انگیز بگو»
به درخت انجیر تکیه داد. دست روی چانهاش گذاشت و کمی فکر کرد. بشکن زد و گفت:«فهمیدم، پدربزرگ من یه صندوق قدیمی توی زیرزمین داره که به من اجازه داده هروقت خواستم با وسایلش بازی کنم اما یه شرط داره»
سعید دستانش را به هم مالید و گفت:«زود بگو ببینیم چه شرطی؟»
رضا سینهاش را صاف کرد و گفت:«بعد بازی وسایل رو تمیز و سالم برگردونیم سرجاش»
امیر شنلش را مرتب کرد و گفت:«قبوله بریم ببینیم چی داره» روی چهارپایه کوچک کنار شیر رفت. پرید و گفت:«مرد عنکبوتی مواظب شماست»
رضا راه افتاد و گفت:«دنبالم بیاید»
بچهها آرام از پلههای زیرزمین پایین رفتند. رضا با کلیدی که زیر کوزهی جلوی زیرزمین بود قفل در را باز کرد. در چوبی زیرزمین با صدای جرجری باز شد. بچهها با دهان باز به وسایل زیرزمین نگاه میکردند. رضا برق را روشن کرد و گفت:«به چیزی دست نزنید فقط اجازه داریم به صندوق دست بزنیم بقیه وسایل ممکنه خراب بشن یا بشکنن»
امیر جلو رفت و گفت:«پسر عجب جاییه، کو صندوق؟»
به اطراف نگاه کرد. چشمش به یک صندوق چوبی افتاد. به طرفش رفت و گفت:«پیداش کردم ایناهاش»
رضا سر تکان داد و جلو رفت:«اره خودشه»
به سعید که هنوز با دهان باز به اطراف نگاه میکرد اشاره کرد و گفت:«کجایی؟ بیا جلو دیگه»
سعید جلو رفت. بچهها وسایل روی صندوق را با کمک هم برداشتند. صندوق قفل نداشت. رضا در صندوق را باز کرد.
سعید با چشمان گرد به وسایل نگاه کرد:«واااای پسر عجب لباسهایی»
امیر دستش را جلو برد. کلاهی از توی صندوق برداشت. روی کلاه یک پر بزرگ سبز بود و دورش توری توسی رنگ. رضا گفت:«این کلاه خوده، کلاه تعزیه، پدربزرگ من وقتی جوون بوده مسئول برگزاری تعزیهی محل بوده»
سعید سپر آهنی بزرگی را برداشت و گفت:«اینجا رو یه سپر راست راستکیه!»
سعید کلاه را روی سرش گذاشت و غلاف شمشیری برداشت و پرسید:«این چرا خالیه؟ پس شمشیرش کو؟»
رضا لبخند زد و گفت:«نمیدونم شمشیرش کجاست من فقط با همین بازی میکنم»
سعید بلند شد. سپر را جلویش گرفت و گفت:«بیاید تعزیه بازی کنیم»
امیر شنل و لباس قرمز را از تنش درآورد و گفت:«موافقم، فقط توی تعزیه از روی نوشته میخونن»
سعید ابرویش را توی هم کرد و گفت:«تو از کجا میدونی؟»
امیر لباسهای توی صندوق را جا به جا کرد و گفت:«خودم دیدم، توی روستای ما محرم تعزیه میخونن»
رضا دستش را توی صندوق برد و چند دفترچه بیرون آورد:«اینم متن تعزیه هرکسی لباس مخصوص خودش رو بپوشه و از روی اینا تعزیه رو بخونه»
بچهها با خوشحالی لباسها را پوشیدند و از زیرزمین بیرون دویدند.
امیر از بین دفترچهها یکی را برداشت. روی دفترچه نوشته شده بود:«ابراهیم پسر مسلم بن عقیل» به طرف زیرزمین رفت. سعید پرسید:«کجا؟»
امیر درحالی که از پلهها پایین میرفت جواب داد:«میرم لباس ابراهیم رو پیدا کنم»
تو هم لباس برادرش رو بپوش. از پایین پلهها بلند گفت:«تعزیهشو قبلا دیدم خیلی قشنگه»
رضا لباسی که با خود آورده بود پوشید و گفت:«اره فکر خوبیه تعزیه پسران مسلم رو میخونیم»
بچهها لباسها را پوشیدند و آماده شدند. گوشهی حیاط تعزیه را اجرا کردند. تعزیه که تمام شد صدای گریه و تشویقی از پشت پنجره به گوششان رسید.
پدربزرگ رضا بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:«امسال محرم باید أین تعزیه رو برای مردم محل اجرا کنید، ماشاالله به شما»
چشمان بچهها از خوشحالی برق میزد.
#هویت
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🖤یک مراسم مهم بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شم
یک مراسم مهم
#قسمتدوم
محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های تلویزیون را بالا و پایین کرد، رضا کمی آن طرف تر روی مبل نشست و گفت:« چرا انقدر کانال عوض می کنی؟»
محمد نگاهی به رضا کرد اما چیزی نگفت. معصومه دفتر نقاشی اش را به محمد نشان داد و گفت:« ببین چی کشیدم؟»
محمد تا نقاشی معصومه را دید از جا پرید، نقاشی را با دقت نگاه کرد، معصومه یک دختر که ماسک بر دهان داشت کشیده بود دختر نقاشی معصومه اسپری ضدعفونی کننده در دست داشت، کمی آن طرف تر پسرکی ماسک بر دهان گذاشته بود و طبل می زد.
محمد گفت:«فهمیدم! امسال با پولهای نذری ماسک و ژل ضدعفونی کننده می خریم و پخش می کنیم!»
رو به معصومه کرد و گفت:« آفرین نقاشی خیلی قشنگی کشیدی»
رضا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:« کجا پخش کنیم؟»
معصومه مداد را در دستش چرخاند و گفت:«همه پول را ماسک و ژل بخریم؟»
محمد کمی فکر کرد گفت:«صبر کنید بابا که آمد تصمیم می گیریم»
بچه ها دل توی دلشان نبود تا مراسم شب اول محرم را برپا کنند.
از غروب همه کارهای هیئت را انجام دادند.
معصومه به مادر، در چیدن میوه ها کمک کرد، خرما ها را در ظرف چید، مادر کمی گلاب در گلاب پاش ریخت، بوی خوش گلاب خانه را پر کرده بود.
رضا و محمد روی مبل پارچه سیاهی انداختند، میز را کمی جابه جا کردند و رویش سبد مُهر و دوکتاب دعا و یک قرآن گذاشتند.
بالاخره با آمدن پدر انتظار به پایان رسید، بعد از خوردن شام همگی در محل مشخص شده ی هیئت نشستند.
رضا روی مبل آماده شده نشست و سوره حمد را خواند، پدر چند حدیث کوتاه از شب های محرم گفت و زیارت عاشورا خواند، حالا نوبت معصومه بود که دکلمه ی زیبایی که در مورد امام حسین علیه السلام آماده کرده بود بخواند. صدای صلوات برای سلامتی رضا و معصومه بلند شد.
محمد روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن مداحی، اشک از چشمان مادر سرازیر شد، بعد از سینه زنی و مداحی معصومه با کمک مادر از مهمانان هیئت پذیرایی کردند. همه از برپایی این مراسم خوشحال بودند.
ادامه دارد....
#باران
#قصه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43