eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت «دلتنگم برای حرم دلتنگم نمیشه نرم ....» مادر داشت به این آهنگ گوش می داد. زهرا اشک های مادر را پاک کرد و گفت:«چرا گریه میکنی؟» مادر با چشمان خیس لبخند زد و گفت:«چیزی نیست دخترم» زهرا گونه ی مادر را بوسید و گفت:«دلت برای حرم تنگ شده؟» مادر سری تکان داد گفت:«بله دخترم خیلی زیاد» زهرا چیزی نگفت و به اتاق رفت. مشغول کشیدن نقاشی شد. نقاشی اش که کامل شد کنار مادر نشست گفت:«این نقاشی را برای شما کشیدم تا دیگر دلتان تنگ نباشد» مادر به نقاشی زهرا نگاه کرد، با دیدن گنبد طلایی نقاشی زهرا او را بوسید و گفت:«ممنونم نقاش مهربانم، حالا بیا باهم زیارت کنیم» و باهم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را خواندند. 🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها💜💜💜💜 با یک قصه دیگه اومدم سراغتون: شب یلدا یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود☺️ نیکا دختر با ادبی بود.او برای خودش و برادرش نیما آدم برفی و انار و هندوانه با نمد درست کرده بود. رفت پیش مادرش و گفت مامان من اینا رو درست کردم خوشگله؟ 😉 مامان گفت عالیه آفرین به تو 😍👍👍👍 مامان اومد تو اتاق نیکا و نیما 🌺 بعد گفت : بچه ها شب یلدای امسال با سالهای قبل فرق داره. بچه ها گفتن چرا ؟؟؟😳😳😳😳 مامان گفت : به خاطر این بیماری کرونا .😊 اگه از خونه بیرون بریم هم به خودمون و هم به مردم ضربه می‌زنیم و کار پرستار ها و کادر درمان رو زیاد میکنیم.🌼 پرستارها دور از خانواده دارن برای جامعه زحمت میکشند. مامان ادامه داد : ما نباید از خونه بیرون بریم خودمون یک جشن توی خونه میگیریم 👌 بچه ها با ناراحتی گفتن عیبی نداره برای اینکه زودتر این کرونا تموم شه، تو خونه جشن می‌گیریم . اونا تا شب خونه رو تزئین کردن و یک کیک یلدایی خریدن . انار و هندوانه هم سر میز بود. آجیل چیدن و خلاصه خونه رو تزئین کردن.🤩🤩🤩 بالاخره شب شد. بابا از سرکار اومد. بعد از شام یک جشن شب یلدای خیلی خوب گرفتن و با شرایط خاص امسال کنار اومدن .❤️🌺💙 قصه ما به سر رسید کرونا به آخرش رسید 🌈🌈🌈🌈🌈🌈💋🌈😄🌈🌈 نوشته : پرهیزکار 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تو، نه! مادر سینی شربت را به خاله تعارف کرد، امین گفت:«من هم شربت .... من هم شربت...» مادر خواست یک لیوان شربت را توی پیش دستی امین بگذارد اما امین دوست داشت خودش شربت را از توی سینی بردارد. مادر لبخندی زد و گفت:«ارام بردار که نریزد» امین شربت را به آرامی از توی سینی برداشت اما موقع گذاشتن شربت توی پیش دستی، لیوان از دستش سرخورد و شربت روی شلوارش ریخت. چشمان امین پر از اشک شد. مادر سینی را روی میز گذاشت گفت:«اشکالی ندارد پسرم الان شلوارت را عوض می کنم» دست امین را گرفت. باهم به اتاق رفتند، مادر به امین کمک کرد شلوارش را عوض کند. وقتی از اتاق بیرون آمدند مادر یک لیوان شربت توی پیش دستی امین گذاشت. پوریا کنار امین نشست گفت:«امین می آیی باهم توپ بازی کنیم؟» امین بلند شد گفت:«توپ بازی....توپ بازی» پوریا و امین به حیاط رفتند. پدرِ امین و پوریا توی آلاچیق نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پوریا توپ را آرام برای امین می انداخت، امین با پاهای کوچکش توپ را برای پوریا شوت می کرد. موقع بازی توپ توی باغچه افتاد. پدر تازه به گل های باغچه آب داده بود، امین دنبال توپ دوید. پایش به سنگ توی باغچه گیر کرد، افتاد توی گِل ها و لباس هایش گِلی و خیس شد. چشمان امین پر از اشک شد. پدر او را بلند کرد گفت:«اشکالی ندارد الان لباست را عوض می‌کنم» دست امین را گرفت و به خانه برد، پدر توی اتاق لباس های امین را عوض کرد. ان ها دوباره به حیاط برگشتند. دایی سعید با چندتا بستنی از راه رسید. امین جلو دوید گفت:«اخ جان... بستنی....بستنی» دایی سعید امین را بغل کرد و همراه پوریا به اتاق رفتند. بچه ها مشغول خوردن بستنی بودند. امین لیس محکمی به بستنی اش زد بستنی از وسط نصف شد و روی شلوارش افتاد. چشمان امین پر از اشک شد. دایی سعید گفت:«اشکالی ندارد الان شلوارت را عوض میکنم» امین ابروهایش را در هم کرد، بالپ های پرباد گفت:«تو نه، تو نه» دایی سعید خندید گفت:«مادر دستش بند است بیا جلو تا خودم کمکت کنم» پوریا بلند شد گفت:«امین راست می گوید خاله باید بیاید» و به دنبال مادر امین رفت. مادر به اتاق آمد و از دایی سعید و پوریا خواست از اتاق بیرون بروند صورت امین را بوسید گفت:«افرین پسرم هیچ کسی جز من و پدر نباید تو را بدون لباس ببینند»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام بچه ها چطوره حال شما قطار شادی هستم بار سفر رو بستم خبر دارم براتون خبرهای فراوون ماه جمادی اومد زمان شادی اومد شادی کنید دوباره گل بپاشید بهاره امشب شب میلاده حضرت زهرا شاده مهمون رسیده از راه یه دسته گل مثل ماه یه دختر با خدا داره میاد به دنیا زینبه نام مهمون باحیا و مهربون زینت حیدره او عزیز مادره او صل علی محمد صلوات بر محمد حضرت زینب اومد همه بگید خوش اومد صل علی محمد صلوات برمحمد ماه جمادی اومد همه بگید خوش اومد شاعر:سادات 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه قصه های نازنین قسمت اول.pdf
1.45M
مجموعه قصه های نازنین 🌸 به نویسندگی نازنین زهرا قزلقاش این قسمت:تولد نازنین شده 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4