#قصه_کودکانه
🐺🟢گرگ گرسنه🟢🐺
یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد.
با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.”
بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ”
بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.”
گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “
بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد.
به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ”
بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.”
گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.”
بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “
گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد.
با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ”
سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “
الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ”
الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.”
دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ”
گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ”
الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ”
گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت. “
الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود.
گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.”
گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد.
گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ”
پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “
اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ”
گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “
وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت.
#قصه_متنی
🐺
🟢🐺
╲\╭┓
╭ 🟢🐺🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_پیامبران
🌼حضرت سلیمان
🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... دریا، آسمان، پرندههایی که در اطراف دریا پرواز
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
حضرت سلیمان با خوشحالی گفت:
-خوش به حالت که وظیفه ای که خدا به تو داده به خوبی انجام میدی و آفرین بر قورباغه ی مهربان.بگو ببینم وقتی کرم، غذا را میخورد چه میگوید؟
مورچه خندید و گفت:
-اون با خدا حرف میزنه و میگه:
خدای مهربونم، ممنون که منو فراموش نمی کنی و حواست به همه چیز هست و خدا را شکر که این قدر مهربونی.
حضرت سلیمان خندید و با خوشحالی از مورچه خداحافظی کرد.
حضرت سلیمان دست به آسمان بلند کرد و گفت:
-خدایا، من هم تو را شکر میکنم که قوی و مهربان هستی.
در قرآن ماجرای مرگ حضرت سلیمان میخواهد به ما این را نشان بدهد که پیامبری هم که این قدرقدرت دارد و پادشاه است در مقابل مرگ نمی تواند لحظه ای صبر کند تا این که در رخت خواب خود بخوابد.
او ایستاده در حالی که بر عصایش تکیه داده بود روحش به سوی خدا پرواز کرد و به جایگاه همیشگی اش بهشت رفت.
او مدتها به همین صورت ماند تا این که موریانه آمد و عصای ایشان را خورد و جسد مطهرش به زمین افتاد و همه ی مردم فهمیدند که او جان به جان آفرین تسلیم کرده.
در این که مرگ حضرت سلیمان تا چند مدت پنهان مانده بود کسی خبر درستی ندارد.
#پایان
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام هادی علیه السلام را دوست دارم_صدای کل کتاب_382628-mc-mc (۱)(1).mp3
13.11M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🖤من امام هادی علیه السلام را
دوست دارم
انتشار دهید و در ثواب این قصه شریک شوید
🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
واژههایی که ما گهگاه هنگام عصبانیت به کار میبریم، اثرات مخرب ماندگار بر ذهن کودک خواهد گذاشت.
مثلاً واژههایی چون
“بچه بد”،
“چقدر بیادبی”
یا جملاتی مثل “از دستت خسته شدم”، “دیگه دوستت ندارم”و…
آنچنان در ذهن او میماند که ممکن است کودک باور کند حتماً همینگونه است.
ذهن بچهها به طور قابل ملاحظهای تحتتأثیر عبارتهایی است که ما آنها را خطاب میکنیم.
پیامی که ما بزرگسالان در قالب چنین جملاتی به کودکانمان میدهیم، در ضمیر ناهشیارشان ثبت میگردد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#ساخت جامدادی با #چوب بستنی
#دست ورزی
🧩 با استفاده از یک بسته چوب بستنی جا مدادی جذاب و کاربردی بسازید.
💕
🧩💕
╲\╭┓
╭ 🧩💕🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃بوی بهشت
شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!
از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی میخواد دلم آزادی میخواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشهی قفس آرام باهم بازی میکردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمیکنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست میگی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیکتر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمیداشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند.
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست میکشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت میدید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه میکرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب میدیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»
#باران
#شهادت_امام_هادی (علیه السلام)
🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مرد کشاورز و چغندر بزرگ_صدای اصلی_412717-mc.mp3
7.63M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼مرد کشاورز و چغندر
🍃 در یک مزرعهی بزرگ مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد...
😊بهتر است ادامهی داستان را بشنوید.
🌸قصههای کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصهگویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیهی کودکان کمک میکند.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی
✔️ هدف: رشد حس لامسه
از کودک میخواهیم جای پاها رو پاش بزاره و جای دستها رو دستاش و یه مسیر طی کنه.
#دقت_تمرکز
╲\╭┓
╭ 🐞🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#خلاقیت
😍 شناخت شکل هندسی دایره با کاردستیهای قشنگ ⭕️
🥳بفرستید برای مامانهای خلاق
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
کفشدوزک🐞👟
تو خواب دیدم که کفشم 👟
پاره شده حسابی
دویدمو دویدم کنار نهر آبی 🏃
یه کفشدوزک و دیدم
قشنگ و خال خالی 🐞
می دوخت یه کفش پاره
چقدر تمیز و عالی 👟
اون کفشمو درست کرد
فقط با یه اشاره👌
انگار که توی دستش
عصای جادو داره✊
🐞👟🐞👟🐞
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4