eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
337 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
بِہ‌قول‌ِ عٰالم‌مُنتظِرامٰام‌زمٰانہ… وامٰام‌زمٰان‌مُنتظِر‌آدمٰایۍڪِہ‌ بـُلند‌ بـِشن‌ و‌ خودِشونُ‌ بسٰازَن🥺🥀 🍃🌸سلام اهالی حسینیه‌ی گلما، عزاداریهاتون قبول
🍃🌸السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
13.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🖤🌿» توکه‌سلطـٰانی‌وازسـَلطنتت‌کم‌نشـَود گوشـِه‌چشم‌ازآن‌شـٰاه‌؛گدامی‌خوآهـَد:)!❤️‍🩹 🥀 -🖤
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان! همان شب که زدم دل به نامتان..😢 مشهد،حرم،ورودی باب الجواد! آقا، عجیب دلم گرفته برایتان.. :)☁️💔 -🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_نه
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده‌ام، راه نشانم بده!" نفس عمیق و پر دردی کشید و گفت: «از پنج سال پیش تا همین پارسال، مداح محرم های حسینیه، من بودم و میثم!» جا خوردم: «تو مداحی؟» خندید: «نمیاد بهم؟» دست پاچه گفتم: «نه نه!» نفسمو پرصدا بیرون دادم: «اون از پاسدار بودنت! اینم از مداحی کردنت! دیگه چیکاره‌ای؟» بلند بلند خندید و گفت: «مزه‌ش به یهویی فهمیدنشه اخوی!» از تعجب ابروهام رفت بالا: «پس این داستان ادامه دارد... آره؟» سرتکون داد و سریع رفت سر بحث اول: «هر سال دوتایی باهم مراسمو شور می‌دادیم! اون زیارت عاشورا و روضه می‌خوند؛ منم مداحی می‌کردم. سوالی نگاش کردم: «روضه خوندن با مداحی فرق داره؟» - «آره...» - «چه فرقی؟» - «فرق که زیاد داره... مثلا با مداحی سینه میزنن، ولی با روضه نه!» - «آها... خب؟» - «خب که...» از ته دل چنان آهی کشید که حس کردم منم سوختم. گفت: «امسال تنهام!» دلم می‌خواست یه کمکی کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: «حسام مداحی بلد نیست؟» جوابی نداد. سکوتش که طولانی شد، صداش زدم: «سعید؟» نگام کرد و گفت: «گفتی رومو زمین نمی‌زنی! نه؟» سرتکون دادم. گفت: :«نذار امسال تنها بخونم!» چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش ازین جمله، همراهی تو روضه خونی بود! دهن باز کردم بگم: "من نمی‌تونم! نه بلدم! نه توانشو دارم!" که گفت: «اتفاقا صدای خوبی هم داری! هر وقت حرف میزدی میثم با حسرت می‌گفت صدات داره حروم میشه! جون میده برا مناجات خونی!» چیزی نمونده بود که چشام از حدقه بیرون بزنه: «شوخی می‌کنی دیگه؟» لبخندش رو خورد و جدی گفت: «بنظرت من با اسم میثم شوخی می‌کنم؟» راست می‌گفت! با اینکه تا میثم بود، مدام تو سر و کله هم می‌زدن اما از وقتی رفت دیگه حتی اسمش هم با لحنی میگه که یا بغض داره یا غمش از گریه واضح تره! خیلی سعی کردم رک و راست بگم "نه!" و همه چی رو تموم کنم! صدایِ همیشگی تو سرم ضرب گرفته بود و مدام تکرار می‌کرد: "آخه تو رو چه به مناجات خونی؟" اما هر بار خواستم بگم "نه!"، مظلومیت لحنش، وقتی تو خونه بهم گفت: "امسال تنهام"؛ برام مرور می‌شد و توان مخالفت رو ازم می‌گرفت! دو راهی سختی بود!احساسی که هنوز درست نمی‌شناختمش یک راه رو رد کردن حرف سعید و موندن تو همین دینِ نصف و نیمه نشون می‌داد، و یک راه رو پذیرفتن دعوت سعید و قدم گذاشتن تو راهی که تهش می‌رسید به حال خوبِ سعید و میثم ..! و با نوع بیان گزینه‌ها، چاره‌ای ندیدم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم و دلمو به دریا بزنم! هنوز مونده بود تا برسیم خونه. خواستم همونجا بگم: «قبول! هستم تا تهش!» اما هنوز به خودم مطمئن نبودم و زمان رو خریدم که تا برسیم چند باری چرتکه بندازم و دو دوتای تصمیمم رو با این فرض محاسبه کنم که: «منِ علی اکبر برای روضه خونی هستم واقعا؟» دم درِ خونه که رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سعید رفت سمت درِ راننده. چیزی که نپرسید، خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم اما دستم شل شد. نمی‌تونستم سعید رو ناامید بذارم! برگشتم و تکیه دادم به لبه شیشه. سعید نگاهش هم ناراحت بود! نفس سنگینی کشیدم و گفتم: «سعید؟ من... من حس می‌کنم تو زندگیم گم شدم! نمی‌دونم کجام و کجا می‌خوام برم!» به چشماش خیره شدم و گفتم: «راهو نشونم میدی؟» چشماش برق زد. لبخندی زد و گفت: «این یعنی هستی؟» خندیدم. دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم: «تا تهش!» ذوق زده از تیری که تو تاریکی انداخت و از شانسش به هدف خورد، گفت: «فروا الی الحسین، علی‌اکبر! فروا الی الحسین ..!» فهمیدم چی میگه اما متوجه نشدم منظورش چیه! پرسیدم: «چیشد؟ کجا فرار کنم؟» لبخندی زد و گفت: «اون کتابی که میثم بهت داد رو خوندی؟» - «نه هنوز! می‌خواستم میثم برگرده، یکم بیشتر در مورد کتابش بگه، بعد بخونمش!» - «هر چی حرف در مورد این کتاب هست، تو خودشه! تو خود کتاب! تو درکش!» مکثی کرد و لبخندش پررنگ تر شد: «زمانی که حاج علی بود، یه بار داد، خوندمش.» تو چشمام نگاه کرد و گفت: «بخونش علی اکبر... راه درست رو همون صفحه اول نشونت میده!» بین مبهمی حالم و سردرگمیم بین هزار تا سوال نپرسیده، خداحافظی کردیم و رفت... . داخل اتاق، چشمم به عکس شهید همت افتاد که هنوز روی میز بود! تو چشماش که منو یاد چشمای میثم می‌نداخت، نگاه کردم و زیر لب، انگار که باور دارم می‌تونه، گفتم: «گمشده‌ام! راه نشانم بده...» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
بسم‌الله و به اذن آقا جانمون آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🍃🌸🍃 حسینیه‌ی گلما را برپا
🍃🌸🍃روزتون بخیر اهالی حسینیه‌ی گلما به تاریخ ۲۷ تیر بود که اسم کانالو مزین کردیم به نام حسینیه. و البته خوشحال بودیم که تزدیک به دو ماه کانالمون شده بود حسینیه‌ی امام حسین (ع) و امروز با حلول ماه زیبای ربیع، با اجازه‌ی اربابمون، سید و سالار شهیدان، تکیه‌مونو جمع میکنیم تا ان‌شاءالله عمری باقی بود در ایام فاطمیه، دوباره تکیه رو بر پا مےڪنیم. پس با اجازه .....
فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ خدا بهترین نگهدارنده است و او مهربان‌ترین مهربانان است سوره یوسف / آیه ۶۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 سلام اهالی مهربان گلما، روزتون بخیر در پناه خدا و قرآن ان‌شاالله
🌱اگه میتونی هر جایی بری ولی نمیری 🌱اگه آزادی که هرکاری بکنی ولی تمرکزت رو درسته و کارته و پیشرفتات 🌱اگه میتونی خیانت کنی ولی وفاداری 🌱اگه حد و حدودت با آدما رو میدونی 🌱اگه نقش بازی نمیکنی و دو رو نیستی 🌱اگه داشته هاتو به رخ کسی نمیکشی ، یعنی با اصالتی ! 🍃چیزی که نه میشه خرید نه هرکسی میتونه به راحتی به دستش بیاره ... :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نخستین حامی حقوق زنان و دختران؛ وقتی مد نبود! 🔺خوش بحال شما که دختر دارید، دختر رحمت است... «سکانسی از فیلم محمد‌رسول‌الله» خوبه قبل از هر انتخابی یکم تحقیق کنیم ✨https://eitaa.com/Golma8
اگردیدیدجایی‌داره‌غیبت‌کسی‌میشه ساکت‌نباشید.ازاون‌کسی‌که‌غیبتش‌میشه دفاع‌کنید!حتی‌اینکه‌مثلابگید:"نه‌اینطور نیست‌من‌که‌ازش‌فلان‌کارروندیدم.."
مالڪیت‌آسمان‌ٺنها‌از‌آن‌ڪسانیست کھ‌بہ‌زمین‌دل‌نبسٺه‌اند...♥️🥀🌱 🕊 •° 🌹 ♥️‌⃟🌷شبتون بخیر اهالی مهربان گلما
•🌻🍓• براےڪسۍخاڪِ‌گلدان‌باش... ڪہ‌اگرشاخہ‌هایش‌بہ‌آسمان‌رسید! فراموش‌نڪندریشہ‌هایش‌ڪجابوده:) 🍓🌻¦⇢ سلام اهالی خوب گلما، روزتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید 🔹روضه خوان گفت حسین... توبه من ریخت به هم... 🥺
🍃🌸میدونی چقدر از وقتت رو در طول روز الکی میگذرونی؟ اگر روزانه حتی فقط دوساعت رو تلف کنی طی یکسال میشه ۷۳۰ ساعت 🍃حالا حساب کن چند ساله که ۷۳۰ ساعت از عمر با ارزشِت داره الکی میره..🧑‍🦯 🍃🌸فکرشو بکن اگر همین دوساعت رو واسه یه چیز مشخص وقت گذاشته بودی الان چه مهارتی داشتی و چقدر موفق شده بودی. +🌱+بازم اینو فراموش نکن از همین امروز میتونی شروع کنی.. نزار شیطان این فرصت هارو الکی الکی ازت بگیره. ✅ تو لیاقتت خیلی بهتر از ایناس فقط کافیه یکم تلاش کنی از ساعات روزت بهتر استفاده کنی.+ ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فایده زبان انگلیسی 👇 اگه انگلیسی بلد باشید زودتر میرسید به بیرجند👆😂 🍃🌸سم به روایت تصویر
Hamed-Homayoun-Moraghebetam[128].mp3
2.49M
🎼آهنگ 🎙حامد همایون 🎧با نام مراقبتمhttps://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- پادشاهِ‌ کشـور عشقی و من از این به بعد می‎گذارم روی‌ مشهد نامِ عشـق‌آباد را ࣫͝ 🖐🏻. 🌱 -🌸
یه‌چیزی! میدونستید‌حضرت‌آقافرموده‌بودند که‌دهه‌هشتادی‌ها‌انقلاب‌رو‌به‌نتیجه‌میرسونند؟ آقای‌مهدی‌رسولی‌روایت‌میکنند میگن‌که‌تو‌جلسه‌ی‌خصوصی‌که‌نشسته‌بودیم آقا‌دست‌جانبازشون‌رو‌میزنند‌به‌اون‌یکی‌از دست‌شون‌و‌میفرمایندکه‌و‌اما‌این‌دهه‌ هشتادی‌ها... این‌دهه‌هشتادی‌ها‌انقلاب‌‌اسلامی‌رو‌به‌ نتیجه‌میرسونند!🖐🏻 دهه‌هشتادی‌بودن‌چیز‌کمی‌نیست؛) میگیری‌که؟!
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_نه
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده را، راه نشان، کربلاست!" صبحونه رو خورده، نخورده، از جا بلند شدم. ذوق دیدن دوباره سعید و شنیدن توضیحاتش، بزرگترین انگیزه‌م برای این موقع صبح، بیرون زدن از خونه بود. از سر میز بلند شدم و خداحافظی کردم. کیفم رو برداشتم، خواستم برم که مامان از نخوردن صبحونه‌م گله کرد. نمی‌خواستم تو روزی که اینطور خوشحال و پر انرژی‌ام، مامان تا عصر دل نگرون خورد و خوراکم باشه. برگشتم و یه نون لواش کامل رو روی میز پهن کردم. هر چی پنیر تو بشقاب ها مونده بود رو روش چپه کردم و یه مشت گردو روش پاشیدم. تندی لولش کردم و لای پلاستیک، تو کیفم جاش دادم! وقتی لبخند رضایت مامان رو دیدم، شارژ شدم و دوییدم سمت در. دستم رو دستگیره بود که سوالی ذهنم رو مشغول کرد. امروز اولین روزی بود که رسما پا توی راه جدیدی می‌ذاشتم و دلم می‌خواست هر چند توی لفافه اما نظر مامان رو بدونم. برگشتم و کیفم رو روی اپن انداختم: «مامان؟» ظرف ها رو توی ظرفشویی گذاشت و برگشت سمتم: «جانِ مامان؟» - «شما سیدی دیگه! نه؟» + «سید بودن ماهایی که از سمت مادر سیدیم رو خیلی به رسمیت نمیشناسن! خیلی لطف کنن میگن: میرزا!» شانه بالا دادم و گفتم: «می‌خوان بشناسن، میخوان نشناسن! مهم اینه که امامای ما از سمت مادرشون که حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشن، سیدن. پس شما هم سیدی!» مامان که انتظار شنیدن چنین استدلالی رو از زبون من نداشت، با تعجب بهم خیره شد. خندیدم و گفتم: «بگو ببینم سیدخانم! دوست داری شاه پسرت مذهبی بشه یا نه؟» هنوز با جمله قبلم کنار نیومده بود و با شنیدن این جمله، رنگ از صورتش پرید. از تعجب دهنش خشک شده بود و یه قلپ از لیوان چای روی میز، خورد. حق با مامان بود. کی فکرشو می‌کرد یه روز علی اکبر از دم در بسیج رد بشه؟ چه برسه به اینکه بخواد بسیجی بشه! مامان مِنّ و منّی کرد و با خنده گفت: «کدوم مادری دوست نداره بچه‌ش عاقبت به خیر بشه!» ذوق زده از جوابش از روی اپن پریدم و بغلش کردم! زیر گوشش آروم گفتم: «دعام کن مامان! می‌خوام بشم مثل نوکرای امام حسین (علیه السلام)!» صورتش رو بوسیدم، کیفم رو برداشتم و دوییدم سمت در. آخرین تصویری که دیدم، چشمای خیس و لبخند روی لبش بود. سرِ خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم. فرصت رو غنیمت دونستم و کتاب روایت عشق رو از کیفم بیرون کشیدم. دستی به جلدش کشیدم و اسمش رو خوندم: «روایت صحرای عشق...!» خواستم بازش کنم که یاد حرف‌های میثم و سعید و خواب خودم افتادم و به حرمت کتاب، صلواتی فرستادم و با بسم الله بازش کردم. بعد صفحه بسم الله، یه برگه کوچیک بود که کسی روش چیزی نوشته بود. برش داشتم و تاشو باز کردم. بالای برگه با رنگ سرخ، نوشته بود: «بسم رب الحسین!» دو خط پایین تر، با خط خوش و جوهر سبز رنگ، نوشته بود: - «دنیای خاکی ما، هزار توی پیچ در پیچی‌ست که انسان را از بدو تولد در خود گم می‌کند. دیدنِ تو در تویَش بصیرت و دیدن راه رهایی‌اش چشم دل می‌خواهد. آن روز که در خلوت خویش اعتراف کردی، گم گشته‌ای؛ بدان تازه راه یافته‌ای! پیش گوشت به تقلب می‌خوانم ای دوست...؛ گم شده را، راه نشان کربلاست! فروا الی الحسین علیه السلام!» درست یادم نیست چقدر گذشت و چندبار جملات محیرالقلوب اون کاغذ کوچیک رو خوندم، اما وقتی به خودم اومدم که راننده تاکسی صدام زد و از رسیدن به دانشگاه خبر داد! ـــــ🌿ـــــ اولین کلاسم که تموم شد، سعید بدو بدو رفت دفتر بسیج! منتظرِ برگشتنش، تو سالن قدم می‌زدم. قبلا اینطور نبودم. بود و نبودش کنارم برام فرق چندانی نداشت! همیشه سرم تو لاک خودم بود. اما دیگه اوضاع فرق می‌کرد. من تازه داشتم طعم شیرین رفاقت رو کنار سعید و با یادِ میثم، می‌چشیدم. بی‌هدف این طرف و اونطرف می‌رفتم که چشمم به دفتر محمدرضا خورد. چند ثانیه ایستادم و خیره به کلمه "بسیج"، به دعوای عقل و دلم گوش می‌کردم. دلم می‌گفت: «یاعلی بگو و برو بپذیر جایی رو که میثم برات انتخاب کرد.» و عقلم بی‌رحمانه میگفت: «تو مالِ بسیج نیستی! بکش کنار...» نوبت خودم بود که بین عقل و دلم حرف بزنم: «هر اتفاقی تو این دنیا یه تیکه از پازله! اینکه صبح به مامان گفتم می‌خوام نوکرالحسین بشم و حالا اولین چالشی که بهش برخوردم بسیجه، به هم ربطی دارن! یعنی .. یعنی با بسیج می‌تونم مثل نوکرای امام حسین (ع) بشم! نمی‌تونم؟» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_ده
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده را، راه نشان کربلاست!" ناراحت از تصمیمی که نمی‌تونستم بگیرم، کیفم رو بغل گرفتم و روی صندلی نزدیک دفتر نشستم. دستی به صورتم کشیدم که چشمم به کتابِ روایت عشق خورد که از لای زیپ باز کیفم، دست تکون می‌داد. از دیدنش، ناخوداگاه رفتم به دیدار اول. تو عالم خواب... وقتی که نه اسمی به یادم مونده بود و نه خطی بود که ببینم! فقط یک جمله بود، که چشم دنیابینِ من، توان دیدن و خوندنش رو داشت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» عقل و دل هر دو رو کنار زدم. باید چشم دلم رو قاضی می‌کردم. تصمیمم رو گرفتم و با اطمینان از جا بلند شدم. یه «برو کنارتا باد بیاد» تمیز به عقلم گفتم و بی توجه به تلاشش برای منصرف کردنم، خودمو به دفتر محمدرضا رسوندم. تقه‌ای به در زدم. منتظر شنیدن "بفرمایید" نشدم و رفتم داخل. از دیدن و بودن سعید که تا کمر تو برگه های روی میز خم شده بود، همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «به به! اخوی علی اکبر! منور فرمودید!» خندیدم و مشغول احوال پرسی با محمدرضا شدم. وقتی کسی پیگیر دلیل اومدنم نشد، خودم رفتم جلو و رو به روی سعید نشستم: «چیکار می‌کنی سعید؟» شماره ای رو زمزمه کرد و روی برگه نوشت. نفس سنگینی کشید و گفت: «تازه می‌فهمم میثم چی می‌کشیده! طفلک هر بار تا غروب می‌موند، برگشتی نای حرف زدنم نداشت!» ابروهام از تعجب بالا رفت: «تا این حد یعنی؟» خندید و سرتکون داد. منّی و منّی کردم و پرسیدم: «دست تنها سختت نیست؟» نگاه گذرایی بهم کرد و مشکوک، گفت: «چرا خب...» آب دهنم رو قورت دادم و استرسم رو با ضرب پاهام به زمین خالی کردم. میدونستم احوالم تقصیر عمری بود که به دور ازین جاها سپری شد و حالا پذیرش حضور مداوم تو این سبک کارا، برام سخت بود! دسته کولمو تو مشتم فشار دادم و پرسیدم: «میگم... چرا جانشین نمیاری برا خودت؟» اینبار نگاهش بهم طولانی تر شد. برای اولین بار وقتی بهم نگاه کرد، چشماش عصبانی بود. اخم کرد و نفس سنگینی کشید. همینطور که زیر برگه ای رو امضا می‌کرد، خیلی جدی گفت: «اومدی بگی کسی دیگه ای روجات بیارم؟ باید بهت بگم که خیلی کار اشباهی کردی! الانم وقتت رو تلف نکن! اگر هیچوقت هم نخوای بیای، اسمت روی حکم جانشینی رو با هیچ اسم دیگه ای عوض نمی‌کنم!» سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت: «اینو آویزه گوشت کن علی اکبر! عوض، نمی‌کنم!» قند تو دلم آب شد. از ذوق چنان لبخندی زدم که توی گونه هام احساس درد کردم! از فشاری که به خودکار توی دستش میداد، می‌شد فهمید جقدر عصبانیه! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «تو مگه عصبانی شدن هم بلد بودی؟» بدون اینکه سرشو بلند کنه یا اخمش رو باز کنه، گفت: «رو رفیق غیرت دارم! اینم آویزه گوشت کن!» نگاهم برگشت سمت محمدرضا. از رفتارش استرس می‌بارید! با دیدنش فقط یک سوال توی سرم پیچید: «یعنی سعید اینقدر ترسناک بود؟» زدم زیر خنده که با تعجب اما همچنان با اخم سربلند کرد. - «با اخم هم باحال میشیا!» چشای سعید گرد شد. محمدرضا از زیر میز آروم لگدی به پام زد و وقتی نگاش کردم گوشه لبشو گاز گرفت! جواب سوالم رو گرفتم و با خودم گفتم: «سعید ترسناک نیست ولی... عجب اقتداری داشت من نمیدونستم! پیش من که از مظلومیتش دل آدم به رحم میومد!» سعید که سرشو پایین انداخت، کولمو کنارم گذاشتم و رفتم کنارش نشستم. دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم: «گل گاو زبون بیارم فرمانده؟» حرفی نزد. شونشو بالا کشیدم و صافش کردم: «بابا چرا جوش میاری؟ دمت گرم که اینقدر هوا رفیقاتو داری! ولی بذار منم حرف بزنم خب!» خیلی جدی گفت: «حرف بزن خب!» باز آب دهنم رو قورت دادم و با مکث کوتاهی گفتم: «اومدم بگم... یعنی نگم... اومدم زیر حکمم رو امضا کنم!» اخماش باز و چشاش گرد شد: «حکمِ چی؟» خندیدم: «همچین میگی حکم چی انگار چند تا حکم برام اومده! حکم جانشینی‌ت دیگه!» لبش به لبخند باز شد: «جدی میگی؟» - «نه حالا اونقدرام جدی ولی خب یه جورایی!» از خوشحالی خندید و بغلم کرد. صدای تبریکاشون با هم قاطی شده بود و من رو هر لحظه به تصمیمی که گرفتم مطمئن تر می‌کرد. سعید که به محمدرضا گفت حکمم رو بیاره، زیرگوشش گفتم: «جدی میشی، خیلی ترسناک میشی!» نیم نگاهی بهم کرد و خندید. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا