eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° باشنیدن صدای در چشم هامو باز کردم و سعی کردم زودتر خودمو آپدیت کنم و موقعیتم رو پیدا کنم.. باشنیدن صدای عزیز به آپدیت شدن نرسید و مثل فنر توی جام نشستم واین کارم باعث شد عماد تر‌سیده تکونی بخوره! _بیدارین بچه ها؟ پاشین صبحونه حاضره... عماد درحالی که یه چشمش هنوز خواب بود باکلافگی و صدای پچ پچ گفت: _چته تو سکته ام دادی؟؟! خندیدم و با دستشم اون یکی چشمشو که هنوز بسته بود رو باز کردم وگفتم: _اول بیدارشو بعد غر بزن! عزیز پشت دره و منتظره بریم صبحونه! _خب؟ تو همیشه موقع بیدار شدن پشتک میزنی؟ بی هوا صدای خنده ام بالا رفت.. _آره.. کلاه سرت رفت مگه نه؟ بابدخلقی کوفت ی گفت وازجاش بلند شد! _کجا؟ چپ چپ وباخشم نگاهم کرد و گفت: _میرم دست به آب میای؟ دماغمو چین دادم و باهمون ته مونده ی خنده ام گفتم؛ _ایییی چندش نشو دیگه! بدون حرف رفت دستشویی منم بلندشدم تا عماد بیاد تخت رو مرتب کردم و موهامو شونه زدم.. لباس مرتب واسه خودم کنار گذاشتم و دلم میخواست واسه عماد هم لباس بذارم اما هنوز اونقدر روم باز نشده بود که دست به چمدون و وسایل شخصیش بزنم! داشتم لوازم آرایشم رو از کیفم بیرون میکشیدم که عماد درحالی که حوله دور گردنش بود اومد بیرون! باخوش رویی به اخلاق گندش صبح بخیر گفتم... _صبح توهم بخیر.. ازجام بلند شدم و گفتم: _تا لباس هاتو بپوشی منم میرم دست و صورتمو بشورم وبیام! _لباس چی بپوشم؟ جایی میخوایم بریم؟ _وا؟ میخوای باهمین تاپ شلوارک بگردی؟ نگاهی به تیپش انداخت و باتعجب گفت: _چشونه مگه؟ تمیزه که! دیشب پوشیدم! _نه دیونه منظورم اینه جلو عزیز اینجوری میگردی؟ _خب آره! عزیز مادربزرگمه جلوش راحت لباس می پوشم! قانع شدم.. اما یادمه که ما توخونه ی خودمون حتی موقع خوابیدن هم حق پوشیدن شلوارک و این چیزا رو نداشتیم! هرچند باوجود اون خانواده ی عوضی، مامانم بهترین کار رو میکرد.. شاید ازهمون اول متوجه ذات پلید محسن شده بود و واسه همون اجازه ی خیلی چیزارو نداشتم! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° موهامو شونه زدم و نشستم جلوی آینه آرایش کنم که عماد دستم رو گرفت و گفت: _نمیخواد آرایش کنی همینجوری ساده خوشگل تری! به چشم های بی روحم اشاره کردم و گفتم: _وای نه عماد.. عزیز منو با این چشم ها ببینه که پشیمون میشه! دستمو بیشتر کشید ومجبورم کرد بلندشم وهمزمان گفت: _اونی که باید پشیمون بشه منم! کشیدپ تو بغلش رو روی موهامو بوسه زد و ادامه داد: _که منم دراصل از این چشم هاخوشم اومده وپشیمونم نمیشم! گونه اش رو بوسیدم و گفتم: _می بینم که بدخلقیت داره می پره! اخم هاشو مصنوعی توهم کشید وگفت؛ _توفقط یه باردیگه منو اونجوری از خواب بیدار کن بدخلقی رو حالیت میکنم! خندیدم وگفتم: _خودمم توخواب حالیم نیست چیکار میکنم والا! صبرکن حداقل یه کم رژ بزنم.. _نمیخواد بذار ساده ی ساده باشی.. این مادربزرگ ها یه نظریه و اعتقاد بزرگ دارن که عروس رو باید صبح تو رتخوابش دید و پسندید.. خجالت زده گوشه ی لبمو گزیدم و گفتم: _چه عروسیم هستم اومدم خونه ی خود مادرشوهر پسندم کنن! خندید و لپمو گازی گرفت و گفت: _بریم تا جدی جدی پشیمون نشده! باعماد ازاتاق رفتیم بیرون و عزیز و پروانه رو درحال چیدن میز صبحانه دیدیم و سلام کردیم.. احساس میکردم رفتار عزیز عوض بشه یا دیدش نسبت بهم عوض بشه (بخاطر تواتاق موندنم باعماد) اما عزیز مهربون تراز حد تصورمن و مهربونیش بیش تراز چیزی که روی کاغذ بشه به تصویر کشید! بادیدنم مثل یه غنچه ی خوشگل لبخندش شکفت و چشم هاش برق زد.. _به به.. سلام به روی ماهت.. خوب خوابیدی عروسکم؟ _بله ممنون.. خونتون منبع آرامشه.. الهی تا همیشه چراغش روشن باشه! _با وجودشماها این خونه جون میگیره گل دختر.. بیا کنار خودم بشین واست چایی بریزم.. بیا قربونت برم.. رفتم کنار عزیز نشستم و داشتیم صبحونه میخوردیم که عماد به زبون ترکی یه چیزی به عزیز گفت که پروانه خندید و عزیز به حالت بامزه ای چشمک زد و جوابش رو به ترکی داد! باگیجی و قیافه ای که شبیه علامت سوال شده بود به عماد نگاه کردم که خندید وگفت: _صبحونتو بخور دخترجون! _من ترکی متوجه نمیشم خب! پروانه باهمون لبخندش گفت؛ _چیز بدی نگفت.. ازعزیز پرسید عروسش بدون آرایش قشنگه یا نه که عزیز هم با لذت تاییدت کرد و پسندید! باخجالت خندیدم و به عماد که باعشق نگاهم میکرد و نگاه کردم.. با دلبری چشمکی زد و من ذوب شدم از عشقی که توی وجودم سرازیر شده بود! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° بعداز صبحونه به پروانه کمک کردم و به اصرار زیاد ظرف هارو شستم و داشتم آخرین دونه استکان رو آب میکشیدم که عماد درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود آماده ی رفتن بود اومد سمتم.. _کجا؟ جایی میخوای بری؟ _میرم بیرون یه قرار کاری دارم عشقم.. ممکنه واسه ناهار نرسم به عزیز سفارشتو کردم اما به خودتم میگم، فکرکن خونه خودته و معذب نباش.. تامن میام مراقب خودت باش، باشه خانومم؟ ناراضی ازاینکه تنهایی معذب میشدم گفتم: _نمیشه منم باخودت ببری؟ خجالت میکشم! _عع؟ خجالت چیه دختر؟ عزیز رو مثل مادرخودت بدون.. نمیتونم باخودم ببرمت قرار کاریه! _البته که مثل مادرم میدونم.. اماخب روم نمیشه چیکار کنم.. خب منم جز همکارتون به حساب میام دیگه.. چرا منو نمی بری؟ _نمیشه گفتم! اونجا همه مرد هستن خوش ندارم زنم تو اون جمع باشه! با این جمله اش وکلمه ی (زنم ) تودلم کارخونه ی قند وشکر راه افتاد اما سعی کردم خودمو جمع کنم.. باشه ای زیرلب گفتم و ادامه دادم: _پس زودتر برگرد باشه؟ با خنده ادای منو درآورد و با لب های آویزون گفت: _باشه عشق من زود برمیگردم.. چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟ _عماد؟ خیلی لوسی! من اونجوری حرف میزنم؟ بازهم به تقلید ازمن باهمون حالتش گفت: _نه عشقم تو خیلی بدترازاین حرف میزنی حتی! اومدم آب بریزم روش وخیسش کنم که بالحن زنونه جیغ کشید و فرار کرد! باخجالت به عزیز که اومدتوی آشپزخونه نگاه کردم و عماد بجای من گفت: _عزیز حواست به این جوجه رنگی باشه بامن برمیگردم! _برومادر خیالت راحت.. خداپشت وپناهت 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم... اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد.. _ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده... همونقدر شیطون و امیدوار به زندگی! باگیجی بهش نگاه کردم.. توی آشپزخونه یه میز وصندلی کوچیک دونفره سفید رنگ بود که عزیز روی صندلی روبه روی من نشسته بود.. انگار متوجه خنگیم شد.. لبخندی زد و گفت: _عمادو میگم.. عشق و شوق زندگی رو میشه ازچشم هاش خوند! لبخندی زدم وچیزی نگفتم.. حرفی هم برای گفتن نداشتم! به صندلی خالی اشاره کرد وبامهربونی گفت؛ _بیا مادر.. بیا بشین یه کم حرف بزنیم.. دستت دردنکنه ظرف هارو شستی! روی صندلی نشستم وهمزمان گفتم: _خواهش میکنم کاری نکردم.. _خب.. چه خبر از روزگار؟ عماد که اذیتت نمیکنه؟ راضی هستی؟ بازهم لبخند خجول کنج لبم... _نه عزیزجون.. اذیتم نمیکنه.. خداروشکر همه چی خوبه و راضی هستیم! _ازچشماش معلومه.. خداروشکر که عمادم باتو آشنا شد و پسرم رو به زندگی برگردوندی! _ممنونم.. شما به من لطف دارید.. من کاری نکردم.. دست سرنوشت مارو سرراه هم قرار داد! سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: _آره.. قربون خدا برم.. درست روزهایی که همه ازش نا امید شده بودیم و فکر میکردیم دیگه هیچوقت اون عماد سابق نمیشه.. یه فرشته رو سر راهش قرار داد! بخاطر تعریفش تشکر کردم اما تموم ذهنم مشغول حرف های عزیزشد.. یعنی عماد اونقدر عاشق اون دختر بوده که بارفتنش اون همه تارک دنیا میکنه که همه ازش نا امید میشن؟ مگه آدما چندبارمیتونن اینقدر عمیق عاشق بشن؟ یعنی به اندازه ی اون منو دوست داره؟ یا اصلا تونسته فراموشش کنه؟ خدایا چی میگم من؟ خب معلومه که نمیشه! مثل این میمونه که من بتونم عماد رو که عشق اولم هست رو ازیاد ببرم! این محاله.. کاش عزیز از غصه های عماد واسه من نگه! کاش میتونستم بگم چقدر اذیت میشم وچقدر احساس پوچی میکنم! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° عزیز حرف میزد ومن بغض کرده بودم! من نمیخواستم فرشته ی نجات باشم.. نمیخواستم وسیله ای واسه فراموش کردن عشق سابق عشقم باشم! باتکون خوردن دست هاش جلوی صورتم، رشته ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم... _خوبی دخترم؟ _من.. بله.. چطور مگه؟ _دیدم جواب نمیدی و ساکتی گفتم نکنه چیزی گفتم که ناراحتت کرده! چی میشد اونقدر اعتماد به نفس داشتم وخجالتی نبودم که میتونستم بگم آره ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت! اما نگفتم! لبخند اجباری روی لبم نشوندم و گفتم؛ _شرمنده یه لحظه فکرم رفت سمت گذشته ی عماد و حواسم پرت شد.. ببخشید! دستمو گرفت و با لبخند قشنگی گفت: _گذشته ی عماد رو فراموش کن مادر! همه ی ما گذشته ای داریم که ازش پشیمونیم! عمادمنم همینطور! اونقدر پشیمونه که حتی حاضر نیست حرفشو بزنیم و یادآوری بشه! _چطور دلش اومده ازش بگذره؟ اصلا مگه میشه از اون همه عشق گذشت؟ انگار متوجه منظورم نشد.. باتعجب وسوالی نگاهم میکرد! _صحرا رو میگم! ببخشید میدونم نوه ی شماست ومن حق اضحار نظر ندارم اما به نظرمن اون واقعا لیاقت عشق عماد رو نداشته! _حرفت درسته مادر.. اما این یه نگاهه از بیرون گود! انگار از اون ماجرا چیز زیادی نمیدونی! درسته صحرا نوه ی منه.. درسته که اندازه ی عمادم دوستش دارم اما عماد واسه ی من تافته ی جدا بافته است.. خودم بزرگش کردم.. تودامن خودم قد کشیده.. اما توی اون ماجرا صحرا گناهی نداشت.. اون فقط عاشق بود.. گناهش عشق به دیگری بود بس! گناه عمادم عشق یک طرفه ی بچگی! صحرا نتونست عماد رو قربونی کنه و دلش راضی نشد عماد باکسی ازدواج کنه که عاشقش نیست! خودشو بد کرد و از چشم همه انداخت اما کار در‌ست رو کرد.. پسرم یه کم اذیت شد اما عشق واقعی رو تجربه کرد و مسیر خوش بختی رو پیدا کرد! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° باحرصی که از صحرا به دلم نشسته بود سعی کردم خودمو کنترل کنم وحرف بزنم اما انگار موفق نبودم! _درسته..واقعا خداروشکر ! اما من اگرجای صحرا بودم، اگه دلم پیش یکی دیگه بود، بازندگی کسی بازی نمیکردم! خندید.. پارچ آب رو برداشت و لیوان رو پر از آب کرد و سمتم گرفت... _یه کم آب بخور دخترم... این زود جوش آوردن نشون میده که چقدر عاشقی و من ازش لذت میبرم! اما نباید اینجوری باشی مادر! من که گفتم گذشته ها گذشته و قرار نیست تکرار بشه! لیوان آب رو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم وبا خجالت گفتم: _معذرت میخوام.. قصدم بی ادبی نبود.. _بخور قربونت برم.. بی ادبی نیست.. اینا حسادت زنونه اس... همه دارن.. منم داشتم! دیگه سکوت کردم وچیزی نگفتم... _اون رابطه همش ۴ماه بود.. عماد مغروره! هیچوقت به صحرا نگفته بود که دوستش داره و از حق نگذریم صحراهم هیچوقت به عماد امید نداده بود... دنیای خودش رو داشت وجز حس برادری هیچ حس دیگه ای به عماد نداشت و نخواهد داشت! دلت رو از صحرا صاف کن.. اون واسه خودش یه مهراد داره که دنیارو توی چشم های اون می بینه! عشقش به شوهرش اونقدر زیاد هست که نه تنها عماد.. بلکه هیچ مردی رو توی دنیا نمی بینه! مثل توکه عاشق عمادی.. اونم عاشق شوهرشه! اینارو گفتم که دلت صاف باشه و اگه جایی باهم روبه رو شدین مثل یه خانوم فهمیده و عاقل رفتار کنی! چون بالاخره عماد وصحرا دخترعمه وپسردایی هستن! مثل خواهر وبردار هستن و هیچ احساسی جز این به هم ندارن! من دراین باره بهت قول میدم و تضمین میکنم! دلم میخواست بگم اگه عاشق شوهرشه پس چرا ازش جدا شده اما روم نشد! نباید خودمو درگیر گذشته ی عماد میکردم.. حق با عزیز بود.. گذشته اسمش باخودشه و قرار نبود تکرار بشه! مهم اینه که عماد الان منو میخواد و به زودی ازدواج میکنیم! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° یه کم دیگه عزیز واسم حرف زد و خانواده هارو بهم معرفی کرد و از هرکس یه خصوصیات دستم میداد تا بهتر بشناسمشون و با آداب ورسومشون آشنا بشم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم.. حالم گرفته شده بود و دلم میخواست زودتر عماد برگرده! عزیز وپروانه مشغول ودرست کردن ناهارو کوفته تبریزی بودن ومن هم توی سکوت به دستشون نگاه میکردم اما تمام حواسم سمت در بود و اومدن عماد.. بهار زنگ زد ویه کم باهم حرف زدیم و وقتی فهمید حوصله ندارم خداحافظی کرد! اومدم به عماد زنگ بزنم ببینم واسه ناهار میاد یانه، که صداشو ازتوی پزیرایی که داشت با عزیز حرف میزد رو شنیدم! انگار دنیا رو واسم سند زدن و باخوشحالی به استقبالش رفتم! _سلام! بادیدنم لبخندی زد و دستشو توی کمرم انداخت و گفت؛ _سلام عشقم.. کجابودی؟ _تو اتاق با بهار حرف میزدم.. میخواستم بهت زنگ بزنم که صداتو شنیدم! بیشتر به خودش چسبوندم که عزیز درحالی که نمک غذارو می چشید گفت: _عروسم خیلی ساکته ها! خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین که عماد گفت: _این وروجک ساکته؟ چطور ممکنه؟ با آرنجم به پهلوش زدم که از چشم پروانه دور نموند! بجای عزیز پروانه باخنده جواب داد: _هنوز یخش بازنشده.. غریبی میکنه! عماد بانگاهی دل فریب بهم زل زد و گفت؛ _فقط واسه من زبون درازه! بعدش یه جوری که فقط من بشنوم خیلی آروم زمزمه کرد: _که اونم خودم دندون گرفتم و کوتاهش کردم ! بلندتر رو به عزیز ادامه داد: _وای عزیز بوی غذا تموم کوچه رو پرکرده.. هوش از سرم رفت.. کی آماده میشه؟ _تا تو لباس هاتو عوض کنی و یه چایی بخوری اماده اس.. ازعماد جداشدم وگفتم: _من هم کمک میکنم سفره رو آماده میکنم! عزیز_ همه چی آماده اس مادر.. کاری نداریم که.. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° هرچقدر اصرار کردم عزیز نمیذاشت کارکنم و بخاطر شستن ظرف های صبحونه فکرمیکرد خسته شدم.. خبرنداشت که بخاطر شغل سخت بهار از سرکار برمیگردم هم باید آشپزی کنم! عماد به طرف اتاق رفت و همزمان گفت: _گلاویژ یه لحظه بیا میخوام راجع کار جدید نظرت رو بپرسم ! باگیجی سری تکون دادم.. کدوم کار؟ ازکی تاحالا واسه کار از من نظر میگیره؟! اما جلو جمع زشت بود سوالم رو بپرسم و بدون حرف دنبالش رفتم! وارد اتاق که شدیم در رو بست و چسبوندم به دیوار و سرشو کنار گردنم برد و موهامو بوکشید.. _عع! دیونه چیکار میکنی؟ آهسته کنار گوشم لب زد: _چه بوی خوبی میدی عشقم.. _کاری که گفتی این بود؟ بوسه ای به لاله ی گوشم زد و همونطور پچ پچ گفت؛ _هوم! خواستم بپرسم نظرت چیه تا غذا آماده میشه تورو بخورم! قلقلکم اومد.. باخنده از خودم جداش کردم گفتم؛ _نظرم منفیه..! بانگاهی که دلم رو آب کرد به لبم زل زد وگفت؛ _حرف آخرو من میزنم.. رئییس منم وبعدش به بوسه ای آتشین دعوتم کرد! یه کم بعد ازم جدا شد و هردو به چشم های هم نگاه کردیم! _بی تابت بودم.. هرچقدر اصرار کردن واسه ناهار نموندم.. انگشتش رو گوشه ی لبم کشید و ادامه داد؛ _دلم اینجا بود.. درست کنج این لب ها.. به انگشتش بوسه زدم وگفتم: _منم.. همش چشمم به دربود زود بیای! _باید زودتر عقد کنیم.. صبرم تموم شده! لبخندی زدم وگفتم؛ _موافقم! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° چندروز بعد... درحالی که از آغوش مهربون عزیز جدا می شدم گفتم: _قربونتون برم توروخدا گریه نکنید.. عماد_ آخه دورت بگردم تو که اینقدر دلت تنگ میشه چرا قبول نمیکنی باهامون برگردی؟ الان من چطور برم وقتی چشم های قشنگت رو اینجوری می بینم! عزیز اشک هاشو پاک کرد و گفت؛ _میام پسرم.. میام قربونت برم... یه کم کار دارم باید بهشون رسیدگی کنم! _یعنی هرچقدرم اصرار کنم نمیای دیگه؟! دستشو بانوازش روی گونه ی عماد گذاشت وگفت: _الان نمیتونم اما قول میدم توی همین ماه میام! برین دیرتون نشه.. خداپشت پناهتون! یکبار دیگه بغلش کرد و با پروانه هم خداحافظی کردیم و به سمت درخروجی به راه افتادیم که عزیز دستم رو گرفت! _جونم عزیزجون؟ _ اول از همه مواظب خودت باش قشنگم.. بعدشم قول بده مواظب عمادم باشی! لبخندی روی لبم نشست.. دلم ضعف رفت واسه قلب مهربونش که هنوزم فکر میکرد عماد بچه اس و احتیاج به مراقبت داره! _چشم.. قول میدم! شما هم مواظب خودتون باشید.. منتظرتون هستیم! صدای عماد که اسمم رو صدا میزد مانع ادامه حرفمون شد و بعداز خداحافظی مجدد رفتم پایین! _کجاموندی تو؟ _اومدم عزیزم بریم! سوارماشین شدیم وبه سمت تهران حرکت کردیم وبالاخره این سفرهم تموم شد وباید دوباره ازهم دور می شدیم! غمبرک زده بودم.. دلم نمیخواست تموم بشه.. مدتی که باعماد بودم بهترین و قشنگ ترین روزهای عمرم بود! عمادم ساکت بود.. تنها صدایی که سکوت بینمون رو می شکست صدای موزیک بیکلام بود! همون روز اول عماد باخانواده اش تصویری حرف زد وقرار عقدمون رو زودتر از چیزی که میخواستیم تایین و اصرار داشت هرچه زودتر به ایران بیان! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° سکوت اونقدر طولانی شده بود، کم کم داشت خوابم میگرفت! روبه عماد کردم.. انگار غرق در فکر بود! _به چی فکر میکنی؟ نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: _به عزیز! _خب؟ _به اینکه چقدر دوستش دارم.. _عزیزم! خداحفظش کنه الهی.. خب اینکه غم نداره چرا ناراحتی؟ _نه بابا.. ناراحت نیستم.. هروقت عزیز گریه میکنه دلم میگیره! _اوهم.. منم دلم گرفت.. کاش راضی میشد باهامون بیاد! _عزیزه دیگه.. دل ازخونه وشهرش نمیکنه! _ازش قول گرفتم توی همین ماه میاد انشاالله.. میشه آهنگو عوض کنی یه چیزی بذاری خوابمون نگیره؟! به کنترل اشاره کرد و گفت: _خودت عوض کن عشقم هرچی دوست داری بذار! جلوی در خونه ایستاد و گفت: _چراغ ها خاموشن.. فکرکنم بهار خواب باشه! چی میشد بیای بریم خونه ی من؟! _خواب نیست قربونت برم همین چند دقیقه پیش با پیامک باهم حرف زدیم.. میخوای توبیا بریم بالا.. سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت: _نه مرسی.. پس کمکت میکنم چمدونت رو ببری! دل کندن ازش حتی برای چند ساعت هم سخت شده بود.. برای بار دهم بغلش کردم و گفتم: _دلم میخواست عروسک کوچیک بودی میذاشتمت توجیبم! روی موهامو بوسه زد وگفت: _یه کم طاقت بیار جوجه.. به زودی تموم میشه... برو بالا، بهار رو زیاد منتظر نذار! ازش جداشدم.. _باشه.. موظب خودت باش.. فردا توشرکت می بینمت! _نمیخواد بیای.. فردا رو استراحت کن عشقم.. باخوشحالی ازاینکه میتونم تا لنگ ظهر بخوابم، دست هامو به هم کوبیدم وگفتم: _آخ جون... مرسی آقای رییس! خندید و به طرف ماشینش رفت.. _شب بخیر جوجه کارمند! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° اون شب بابهار نشستیم و تاخود صبح حرف زدیم.. من از خانواده ی عماد و مهربونی عزیز گفتم واون از رضا و رمانتیک بازی هاش! باچشم های خواب آلود وصدایی که ازشدت خواب به سختی بالا میومد گفتم: ‌_من دارم بیهوش میشم بهار.. بقیه اش بمونه واسه بعد.. بهارم که انگار گیج تراز من بود گفت: _منم.. خدابگم چیکارکنه امروز نمیتونم سرکار برم و کلی عقب میوفتم و... اما من دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم! وقتی چشم هامو باز کردم ساعت هفت غروب بود! ناباور و هنگ کرده چشم هامو ماساژ دادم و دوباره ساعت رو چک کردم.. واقعا ساعت هفت بود! بهارهم سرجاش نبود.. ترسیده ازجا پریدم و رفتم توی حال.. _بهار؟ _جونم؟ صداش از آشپزخونه اومد.. باشنیدن صداش دلم آروم شد و خداروشکر کردم که دارمش! رفتم توی آشپزخونه و گفتم: _سلام.. کی بیدار شدی؟ چرا بیدارم نکردی؟ _چون خواهر خوابالومو میشناسم! میدونستم جلوی خانواده عماد نمیتونستی زیاد بخوابی و مطمئن بودم کسر خواب زیاد داری.. گفتم بیدارت نکنم تایه دل سیربخوابی! خوب خوابیدی؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم: _خیلی...! هیچ جا رختخواب خود آدم نمیشه! موندم اگه ازدواج کنم چطور ازاین تحت واتاق دل بکنم! لبخندی که روی لب ها‌ش بود پاک شد و جاشو به غم داد... _اصلا دلم نمیخواد به اون روزا فکرکنم! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° رفتم بغلش کردم وگفتم: _منم... اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو! خندید.. _همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم! بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام.. _آخ چه بویی.. شام چی داریم؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو باتاسف سری تکون داد.. _شکمو! ازفردا خودت آشپزی میکنیا گفته باشم! _چشمممم! الان فقط یه چیزی بیار غش نکنم! _اول برو یه آبی به صورتت بزن بعدبیا! _ باشه.. راستی عماد زنگ نزده؟ _به خونه که نه..! شاید به موبایلت زنگ زده باشه! درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم: _نه.. به گوشیم زنگ نزده.. حتما اونم خواب بوده! بهارواسه شام زرشک پلو درست کرده بود اما چون آماده نبود از کتلت های ناهار خوردم و بعداز صفا دادن به معده ی گرامی، رفتم به عماد زنگ زدم.. گوشیش خاموش بود.. باتعجب به گوشیم که عکس عماد پس زمینه اش بود نگاه کردم.. _چرا خاموشی؟ نمیگی نگران میشم آخه! بهار اومد.. لامپ اتاق رو روشن کرد و گفت: _باکی حرف میزنی؟ _عماد گوشیش خاموشه.. میشه از رضا یه آمار بگیری؟ دلم به شور افتاد! _این دل تو یک روز شور نزنه جای تعجب داره! بیخودی خودتو نگران نکن خبردارم ازشون.. تاچند ساعت پیش سرکاربودن الانم حتما خوابیده و داره استراحت میکنه! نفس عمیقی کشیدم.. خیالم راحت شد.. همین که خوب باشه کافی بود! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°