حسن یزدانی دچار عارضه آلوپسی آره آتا شده یعنی به خاطر استرس و فشاری که تحمل کرده قسمتی از ریشش ریخته
یادی کنیم از حسن ریش متالیک که بعد 8 سال نابود کردن مردم نه تنها هیچیش نشد بلکه جوون تر هم شد
🔜 join👇
🔜 join👇
✧════•❁🌸❁•════✧
https://eitaa.com/joinchat/318111779Cdb63f5e96b
✧════•❁🌸❁•════✧
بزن روی لینک
『حـَلـٓیڣؖ❥』
حسن یزدانی دچار عارضه آلوپسی آره آتا شده یعنی به خاطر استرس و فشاری که تحمل کرده قسمتی از ریشش ریخته
#جهاد ینی آقایی دشمن رو
توی هیچ زمینه ای به خودت نپذیری...
از علم و اقتصاد تا ورزش !
این یعنی #حسن_یزدانی مجاهد و چیریک راه اسلامه :)
#توییت | ✍🏼وَتین
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
🌸🍃امام صادق علیه السلام:
💫همانامومن خواب هولناک می بیند.
وبه سبب آن گناهانش بخشوده می شود.
📚میزان الحکمه،ج۴،ص۲۹
#حدیث_روز
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادم_الشهـداء
#ثوابیهویے🌱
همین الان که داری این پیام رو میخونی هر چقدر که میتونی برای سلامتی امامزمان(عج) صلوات بفرست🧡😍
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_یکم
#سعید
وارد خونه که شدیم هینی کشید و گفت
زینب:هییییییی اینجا چرا اینطوری شده !
سعید:خوب من اصلا اینجا نیومدم !
زینب:ای خدا !
بعد چادرش رو در آورد و داد دست من و شروع کرد که کار کردن ، منم از خستگی ولو شدم رو تخت و خوابم برد .
فردا صبح ساعت ۶
ساعت ۶ بود که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت .
از در که داخل شدم آقا محمد دقیق جلوم بود !
محمد:سلااااام آقا سعید .
سعید:سلام آقا محمد
محمد:چرا صبح زود اومدی اینجا؟
سعید:پس پ برم کجا آقا ! شوخی میکنی ؟
محمد:شوخی چیه سعید جان ! برو خونه پیش خانومت ، اون تازه از ماموریت اومده ، سایتم که نمیتونه بیاد ، تو پیشش باش .
سعید:اخه آقا..
محمد:آخه نداره ، امروز رو برو مرخصی ، برای اینکه راحت باشی بعد ناهار برگرد سایت ، ما چک کردیم ، کسی مامور زینب خانوم نیست!!!! متونی با خودت بیاریش سایت .
سعید:ممنونم آقا ، با اجازه .
دوباره از همون راهی که اومدم برگشتم !😐
با زینب برای ناهار رفتیم خونه مامان و بابا.
خیلی خوش گذشت ، زینب قرار بود تا شب وایسه ولی من باید میرفتم سایت !
در گوشش گفتم
سعید:زینب جان من باید برم سایت کار دارم ، آقا محمد گفت اگه بخواهی تو هم میتونی بیای !
زینب:واقعا! مامان و بابا رو چیکار کنم!
بعد صداش رو ساف کرد و گفت
زینب:مامان من باید برم دیگه .
مامان:چرا دخترم !
زینب:باید برم محل کار ، از وقتی اومدم هنوز اونجا نرفتم !
بابا:حالا نمیشه الان نری؟
زینب: نمیشه به خدا بابا جون .
بعد بلند شدیم و به طرف در رفتیم، مامان و بابا هم برای بدرقه ما اومدن.
۳۰ دقیقه بعد
کارمند های خانم سایت دور زینب جمع شده بودن و باهاش حرف میزدن که آقا محمد صداش کرد .
#زینب
رفتم داخل اتاق آقا محمد .
محمد:سلام
زینب:سلام آقا
محمد:رسیدن به خیر ، خوب اطلاعات !؟
زینب:ممنونم ، ریختمشون داخل یه فلش ، هرچی که این یک سال فهمیدم رو جمع کردم !
محمد:آفرین ، الان فلش کجاست؟
زینب: بفرمائید.
پ.ن: خدمتتون
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کارتون عالی بود .
جلسه فوری !😨😱
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_یازده #داوود ₩داوود.. پاشو.. پاشو بریم.. & کجا؟! ₩
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_دوازده
#داوود
نشستم....
یه دفعه در باز شد..
خدایا.. کیه؟؟
رها... با چهره ناراحت و بهم ریخته😳...
٪ سلام😠😔
& ه.. هع.. ح..
٪ چیه... کپ کردی!؟ فک نمی کردی دیگه منو ببینی؟.؟
عصبانی شدم...
داد زدم..
& علیک سلام رها خانم...
حقش بود دیگه جواب سلامتم ندم...
اصلا دیگه ن من ن تو...
٪ عه.. به همین زودی جا زدی؟؟؟
& کجایی تو دختر...
من که مردم...
برادرت که کمرش شکست..
تو اصلا حال و روز محمد رو میدونی....
حال روز رسول رو میدونی...
میدونی چی کار کردی....
کجا بودی؟؟
اونا کی بودن...
اونا همش بازی بود...
خیلی مسخره ای رها...
خیلی..
٪ هع... تو به جای من دلت پره😏🤕
انگار یه دفعه همه شعله های روشن شده درونم خاموش شد...
از دیدنش خیلی خوشحال شدم..
ر ها همچنان ناراحت بود..
و من همچنان متعجب ..
سرش رو انداخت پایین..
& خیلی خوب.. حالا چرا انقدر ناراحتی؟؟
٪ همیشه فک میکردم تو خیلی قوی...
اشتباه فک میکردم..
& خب چرا؟؟
٪ داوود تو خودت رو باختی؟؟؟
به حال رسول فکر نکردی...
& من😳!؟
٪ بله تو.. داوود.. به خودت بیا..
قوی باش... چرا اینجوری میکنی با خودت...
& رها..
٪ هیچی نگو ....
داوود... اگه میخوای آینده بازم باهم باشیم...
باید یه قولی بهم بدی...
& هرچی باشه قبول...
بلند خندید...
٪ اول گوش بده😅
قول بده تو هرشرائطی سنگ صبور رسول باشی..
نه خاکستر آتیش دلش..
قوی و محکم باش...
قوی و محکم..
قوی و محکم..
& هاع.. هو..هو..
خدای من... یعنی ..
یعنی همش خواب بود!؟
دستی توی موهام کشیدم...
داوود .. به خودت بیا...
من بد کردم... نباید آنقدر بهم میریختم...
صدای گریه آرومی اومد..
هنوز سرگیجه لعنتی بود..
دستم رو به دیوار گرفتم..
آروم رفتم بیرون..
صدا از اتاق دریا بود...
ای وای...
من باید پناه گریه هاش میشدم...
ن خاکستر اتیشش..
خاکستر آتیش..
هه... دقیقا کلمه تو خوابم!
در رو آروم باز کردم...
یه گوشه به دیوار تکیه داده بود..
به پنجره خیره شده بود...
* هع😭...
نشستم کنارش... یکم ترسید.. اما به روم نیاورد...
& دریا...
* بله😞
& داری گریه میکنی..
* ن.. فقط دلم گرفته...
& پاشو.. پاشو نگران نباش..
خودم مه چیو درستش میکنم...
* چجوری🤧
& امروز همه چی درست میشه...
* چی میگی... اصلا میفهمی ما تو چه شرائطی. هستیم؟؟؟
رها مفقوده..
گم شده...
معلوم نیس کجاس...
& پیدا میشه...
* چجوری... اینا اصلا کین..
چی کار به رها و آقا رسول دارن؟؟؟
& ببخشید... ولی ندونی بهتره..
* خیلی خوب...
به سمت در اتاق رفتم..
* وایستا.. وایستا..
کجا؟؟
& اول میرم بیمارستان...
بعدم سایت..
* بیمارستان؟؟؟
& مگه نمیدونی چی شده؟؟؟
* ن.. آقا سعید فقط دیشب گفت که دیشب رها خانم رو بردن...
دیگه چیزی نگفت..
& نگران نباش.. چیزی نیست..
* یعنی چی... وایستا ببینم...
با این حالت کجا میخوای بری؟؟
& من خوبم.. چیزیم نیست..
* اره .. میبینم چقدر خوبی...
همین الانش با زور دیوار وایستادی...
& میگم خوبم...
* وایستا.. لااقل برسونمت..
& نمیخواد خودم با موتور میرم...
* داوود.. تو تب و لرز داری...
رو موتور سرما میخوری...
رانندگی هم سر گیجه...
بزار یه امروز صبح رو خودم برسونمت..
& نمیشه..
* چرا..
& میگم نمیییییشششششه😡😠😤😲😮😧🙄😬🙁
& ببخشید😔...
چند وقت اونجا نیای بهتره...
* باشه🙂...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_دوازده #داوود نشستم.... یه دفعه در باز شد.. خدایا..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سیزده
#محمد
تا صبح کنار رسول موندم...
صبح که شد دکتر برای ویزیت دوباره اومد...
بیمارستان اداره بود..
بچه ها آشنا بودن...
رسول شوخ پرسر و صدا که هیج کس از دست شوخی هاش در امان نمیموند...
الان تبدیل شده بود به یه آدم افسرده..
حتی وقتی دکتر حالش رو می پرسید..
جواب سربالا میداد...
○ محمد جان.. یه لحظه...
از در اتاق بیرون رفتم..
€ جانم محسن جان.. چی شده؟؟؟
حالش چطوره..
○ حالش خوبه..
€ پس چی؟؟
○ حال جسمیش به ندرت خوب میشه..
من بیشتر از بیماری جسمی...
نگران حال روحیشم...
€ روحش؟؟
○ با داستانی که برام تعریف کردی...
خوب.. طبیعیه...
اما باید بتونه حرف بزنه...
ببین.. یه جور تخلیه ذهنی...
یا به زبون ساده درد دل...
ازش بخوا که راجب اون اتفاق برات توضیح بده...
روی یه برگه بنویسه..
نوشتن مشکلات وقتی روی یه کاغذ بیان..
کوچیک میشن.. در نتیجه اون ادم آروم میشه...
€ من تمام سعیمو میکنم..
○ دورش شلوغ باشه... امیدوارم هرچه زودتر..
خواهرش پیدا بشه...
ادامه این روند...
ممکنه افسردگی .. یا بیماری های روحی زیادی بیاره..
€ ممنون محسن جان!!
باید پیگیر کارای قانونیش میشدم...
گزارش به آگاهی محل..
توضیح محل حادثه..
سپرده بودم بچه ها هم دست به کار شن...
داوود برای دیدن رسول اومد...
& سلام آقا..
€ تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟
چرا خونه نموندی؟؟
& خونه حوصله آدم رو سر میبره..
€ بیا.. بیا تا اینجا هستی دکتر معاینت کنه...
دستش رو کشیدم..
& محمد...
€ بیا بریم.. لج نکن..
& من خوبم... رسول بیداره!!
€ هعی... مگه این بچه خواب به چشش میاد!؟
اره... بیداره...
& ممنون..
€ داوود.. همینجا بمون...
من میرم سایت..
چند تا کار دارم..
۲ ساعته برمیگردم..
& چشم..
€ حواست هست دیگه؟؟
& بعله..
€ اگه بچه ها سرشکن خلوت شد یکی رو میفرستم کمک دستت
& ممنون..
به سمت سایت حرکت کردم...
شاید از اظهارات رستگاری یا.. شاهد چیزی دستگیرمون میشد....
پ.ن 🙂امیدوار ...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
پس چرا نمیریم سراغش....
اماده باش برای عملیات...
تمام خط های به نامش واگذار شده..
از در پشتی وارد میشیم!!
کسی نیست...
خون!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟