✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
🌷شب را به پایان میرسانیم با سلام و عرض ادب به سیدالشهدا آقام اباعبدالله الحسین(ع) و زیارت میکنیم ایشان را
و میگوییم
❤️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ❤️وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ❤️
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ❤️وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن❤️
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین را روزی جمع بگردان 🙏🏻
آمین
◼️#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ🌷🦋 ظهور حضرت مهدی ۳ صلوات میفرستیم🤲🏻
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
👈ترجمه صفحه◄ ٤١٩ ►🌹سورة الأحزاب🌹
و [یاد کن] زمانی را که از پیامبران [برای ابلاغ وحی] پیمان گرفتیم، و [نیز] از تو و از نوح و از ابراهیم و موسی و عیسی پسر مریم، و از همه آنان پیمانی محکم و استوار گرفتیم، (۷) تا صادقان را از صدقشان بپرسد [و پاداش صدقشان را به آنان عطا کند] و برای کافران عذابی دردناک آماده کرده است. (۸) ای اهل ایمان! نعمت خدا را بر خود یاد کنید، هنگامی که سپاهیانی [به قصد نابود کردنتان] به سوی شما آمدند، پس بادی [کوبنده] و لشکریانی که آنها را نمی دیدید بر ضد آنان فرستادیم [تا آنان را در هم کوبیدند]؛ و خدا به آنچه انجام می دهید، بیناست. (۹)زمانی که از بالا و از پایین [لشکرگاه] تان به سویتان آمدند، و آن گاه که دیده ها [از شدت ترس] خیره شد و جان ها به گلو رسید، و به خدا آن گمان ها [ی ناروا] را [که خود می دانید] می بردید. (۱۰) آنجا بود که مؤمنان مورد آزمایش قرار گرفتند و به تزلزل و اضطرابی سخت دچار شدند. (۱۱)و آن گاه که منافقان و آنان که در دل هایشان بیماری [ضعف ایمان] بود، می گفتند: خدا و پیامبرش جز به فریب، ما را وعده [پیروزی] نداده اند! (۱۲) و آن گاه که گروهی از آنان گفتند: ای اهل مدینه! [میدان نبرد] جای درنگ و ماندن شما نیست، پس برگردید. و گروهی از آنان از پیامبر اجازه [برگشتن] می خواستند، و می گفتند: خانه های ما بدون حفاظ است. در صورتی که بدون حفاظ نبود، و آنان جز فرار را قصد نداشتند! (۱۳) و اگر از پیرامون خانه هایشان بر آنان حمله می شد و از آنان بازگشت [به شرک و جنگ با مؤمنان] درخواست می شد، آن را می پذیرفتند و برای آن جز مدت کوتاهی [به اندازه تجهیز خود بر ضد مؤمنان] درنگ نمی کردند!! (۱۴) و همانا آنان از پیش با خدا پیمان بسته بودند که [به دشمن] پشت نکنند؛ و پیمان خدا همواره بازخواست شدنی است. (۱۵)
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️یکی این حاجی را بگیره بدجووووررررر به جون شیطون افتاده 🤣🤣🤣🤣🤣
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
﷽
ـ▄▀▀▀▀▄
🤲🏼 دعـایِ مـادرانـه
ـ▀▄▄▄▄▀
دعـای سفـارش شده
🌹حضـرت زهـرا سلام الله علیها
۞ ۩ روزِ چـهـارشـنـبـه ۩۞
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨ ٱحْـرُسْـنـٰا بِـعَـیْـنِـكَ ٱݪّـَتـیٖ لٰا تَـنـٰامُ وَ رُکْـنِـکَ ٱݪّـَذیٖ لٰا یُـرٰامُ وَبِـاَسْـمـٰائِـکَ ٱلْـعِـظـٰامِ وَ صَـلِّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِـهـٖ
وَٱحْـفَـظْ عَـلَـیْـنـٰا مـٰالَـوْ حَـفِـظَـهـُ غَـیْـرُکَ ضـٰاعَ وَٱسْـتُـرْ عَـلَـیْـنـٰا مـٰالَـوْ سَـتَـرَهـُ غَـیْـرُکَ شـٰاعَ وَٱجْـعَـلْ کُـلَّ ذٰلِـکَ لَـنـٰا مِـطْـوٰاعـََٱ اِنّـَکَ سَـمـیٖـعُ اݪـدُّعـٰاءِ قَـریٖـبٌ مُـجـیٖـبٌ.
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
♥️ خـداوندا
ما را با چشمت که نمی خوابد، و ستونت که خم نمی شود، و به نام های بزرگت حِـراست کن و بر محمّد و آل او درود فرست و برای ما حفظ کن آنچه را که اگـر دیگران حفظ کنند، از میان می رود و بر ما چیـزی را پرده پوشـی کن که اگـر جز تو پرده پوشـی کند، برمَلا می شود و همه اینها را برای ما فرمانبرداری قرار ده که تویـی شنوایِ دعا و نزدیک و اجابت کننده.
📚 بحار الأنوار ج ۹۰ ص ۳۳۹ ح ۴۸
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
#روزچهارشنبه
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
ـ︽︽︽︽︽︽︽
📿 تـسـبـيحِ مـخـصـوصِ
┊روزِ چـهـارشـنـبـه┊
ـ︽︽︽︽︽︽︽
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ 〗
✨ مَـنْ تُـسَـبّـِحُ لَـهُ ٱلْـاَنْـعـٰامُ┊بِـاَصْـوٰاتِـهـٰا وَٱتِـهـٖ┊يَـقُـولُـونَ سُـبّـُوحـََٱ قُـدُّوسـََـٱ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ 〗
⚘ ٱلْـمَـلِـکِ ٱلْـحـقِّ ٱلْـمُـبـیٖـنِ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ 〗
✨ مَـنْ تُـسَـبّـِحُ لَـهُ ٱلْـبِـحـٰارُ بِـاَمْـوٰاجِـهـٰا
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
⚘ رَبّـَنـٰا وَ بِـحَـمْـدِکَ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ 〗
✨ مَـنْ تُـسَـبّـِحُ لَـهـُ┊مَـلٰائِـكَـةُ ٱݪـسّـَمـٰاوٰاتُ بِـاَصْـوٰاتِـهـٰا
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ ٱݪلّٰـهِ 〗
⚘ ٱلْـمَـحْـمُـودِ فـیٖ كُـلِّ مَـقـٰالَـةِِ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ 〗
✨ٱݪّـَذیٖ يُـسَـبّـِحُ لَـهُ ٱلْـكُـرْسـیُّٖ┊وَ مـٰا حَـوْلَـهـُ وَ مـٰا تَـحْـتَـهـُ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ 〗
⚘ ٱلْـمَـلِـکِ ٱلْـجَـبّـٰارِ ٱݪّـَذیٖ┊مَـلَاَ كُـرْسـیّٖـُهُ ٱݪـسّـَمـٰاوٰاتِ ٱݪـسّـَبْـعَ┊وَٱلْـاَرَضـیٖـنَ ٱݪـسّـَبْـعَ
♥️〖 سُـبْـحـٰانَ ٱݪلّٰـهِ 〗
『 بِـعَـدَدِ مـٰا سَـبّـَحَـهُ ٱلْـمُـسَـبّـِحُـونَ 』
✨⇓ وَٱلْـحَـمْـدُلِـلّٰـهِ
『 بِـعَـدَدِ مـٰا حَـمْـدِهُ ٱلْـحـٰامِـدُونَ 』
✨⇓ وَ لٰا اِلـٰهَ اِلَّٱ ٱݪلّٰـهَ
『 بِـعَـدَدِ مـٰا هَـلّـَلَـهُ ٱلْـمُـهَـلّـِلُـونَ 』
✨⇓ وَٱݪلّٰـهُ اَكْـبَـرٌ
『 بِـعَـدِدِ مـٰا كَـبّـَرَهُ ٱلْـمَـكَـبّـِرُونَ 』
✨⇓ وَ اَسْـتَـغْـفِـرُٱݪلّٰـهَ
بِـعَـدَدِ مَـٱ ٱسْـتَـغْـفَـرَهُ ٱلْـمُـسْـتَـغْـفِـرُونَ 』
✨⇓ وَ لٰاحَـوْلَ وَ لٰاقُـوَّةَ اِلّٰا بـِٱݪلّٰـهِ ٱلْـعَـلـیِّٖ ٱلْـعَـظـیٖـمِ
『 بِـعَـدَدِ مـٰا مَـجّـَدَهُ ٱلْـمُـمَـجّـِدُونَ 』
وَ
『 بِـعَـدَدِ مـٰا قـٰالَـهُ ٱلْـقـٰائِـلُـونَ 』
✨⇓ وَصَـلّـَۍ ٱݪلّٰـهُ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَ آلِ مُـحَـمَّـدِِ
『بِـعَـدَدِ مـٰا صَـلّـَۍ عَـلَـيْـهِ ٱلْـمُـصَـلّـُونَ 』
────────
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
♡ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْـتَ
⚘ تُـسَـبّـِحُ لَـکَ ٱݪـدَّوٰابُّ┊فـیٖ مَـرٰاعـیٖـهـٰا وَٱلْـوُحُـوشُ┊فـیٖ مَـظـٰانّـَهـٰا وَٱݪـسّـِبـٰاعُ┊فـیٖ فَـلَـوٰاتِـهـٰا وَٱݪـطّـَيْـرُ┊فـیٖ وُكُـورِهـٰا
────────
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
♡ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْـتَ
✨ تُـسَـبّـِحُ لَـکَ┊ٱلْـبِـحـٰارُ بِـاَمْـوٰاجِـهـٰا┊وَٱلْـحـیٖـتـٰانُ فـیٖ مـیٖـٰاهِـهـٰا┊وَٱلْـمـیٖـٰاهُ فـیٖ مَـجـٰاریٖـهـٰا┊وَٱلْـهَـوٰامُّ فـیٖ اَمـٰاكِـنِـهـٰا
────────
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
♡ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْـتَ
⚘ ٱلْـجَـوٰادُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـبْـخَـلُ ٱلْـغَـنـیُّٖ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـعْـدَمُ ٱلْـجَـدیٖـدُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـبْـلـَۍٱلْـحَـمْـدُلِـلّٰـهِ ٱلْـبـٰاقـِۍ ٱݪّـَذیٖ┊تَـسَـرْبَـلَ بِـٱلْـبَـقـٰاءِ ٱلْـدّٰائِـمِ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـفـْنـَۍ ٱلْـعَـزیٖـزِ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـذِلُّ ٱلْـمَـلِـکِ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـزُولُ
────────
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
♡ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْـتَ
ٱلْـقـٰائِـمِ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـعـْيـَۍ ٱݪـدّٰائِـمُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـبـیٖـدُ ٱلْـعَـلـیٖـمُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـرْتـٰابُ ٱلْـبَـصـیٖـرُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـضِـلُّ ٱلْـحَـكـیٖـمُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـجْـهَـلُ
────────
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
♡ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْـتَ
⚘ ٱلْـحَـكـیٖـمُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـحـیٖـفُ ٱݪـرَّقـیٖـبُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـسْـهُـوَ ٱلْـمُـحـیٖـطُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـلْـهُـوَ ٱݪـشّـٰاهِـدُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـغـیٖـبُ
────────
♥️〖 سُـبْـحـٰانَـکَ 〗
♡ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْـتَ
ٱلْـقَـویُّٖ ٱݪّـَذیٖ
✨ لٰا يُـرٰامُ ٱلْـعَـزیٖـزُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يُـضـٰامُ ٱݪـسّـُلْـطـٰانُ ٱݪّـَذیٖ
┊لٰا يُـغْـلَـبُ ٱلْـمُـدْرِکُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يُـدْرَکُ ٱݪـطّـٰالِـبُ ٱݪّـَذیٖ┊لٰا يَـعْـجِـزُ.✓
︽︽︽︽︽︽︽
#روزچهارشنبه
۳۰ خرداد ۱۴۰۳