eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت152 دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی -
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ در عمق خواب فرو رفته بود که با صدای زنگ تلفن همراهش سراسیمه در رختخواب نیم خیز شد، گیج ومنگ نگاهش رابه اطراف چرخاند ،اصلا موقعیت خودش را به یاد نمی آورد، انگار مخش هنگ کرده بود واصلا نمی دانست کجاست، دست برد وگوشی اش را که هنوزداشت زنگ می خورد را برداشت و خواب آلود دکمه وصل تماس را زد صدای آرمین در گوشی پیچید -پایین منتظرتم ،زود بیا در ذهنش به دنبال جوابی می گشت ،اما هیچ نمی یافت که بگوید آرمین دوباره گفت : -چی شد، دوباره خواب رفتی خواب آلود گفت : -هان .........نه نه....... باخنده گفت : -ولی لحن صدات که چیز دیگه ای می گه ،می خوای بیام بالا کمی موقعیت خودش را به یاد آورد به همین دلیل گفت : -نه.نه....... خودم میام پایین با لحنی آرامش بخش گفت : -پس مواظب پله ها باش خواب آلود گوشی را قطع کرد واز جا برخاست مقنه اش را پوشید و وسایلش را برداشت و در حالی که پالتویش را روی دستش می انداخت با تی شرت وشلوار تریکوی که پوشیده بود از اتاق خارج شد ناهید که در سالن بیدار نشسته بود با دیدن او گفت : -بیدار شدی عزیزم -آره آرمین پایین منتظرمه........ -خوب می گفتی بیاد بالا -ساعت چنده؟ -از یک گذشته -خوب من می رم خداحافظ می خواست از در خارج شود که مادرش با اعتراض ونگرانی گفت : -پالتوت و بپوش بیرون سرده سرما می خوری بدون اینکه جواب مادرش را بدهد خواب آلود از در بیرون رفت ناهید نگران ودلواپس به دنبالش از سالن خارج شد وروی پله ها دستش را گرفت وبه او کمک کرداز پله ها پایین برود آرمین درون ماشین منتظرش بود. با خروج ناهید به همراه سایه از در حیاط سریع از اتومبیل پیاده شد وبه طرفشان رفت وپس از احوالپرسی گرم به ناهید گفت: -چرا شما زحمت کشیدید ؟! ناهید در حالی که بازوی سایه را در دست داشت با لبخندی گفت : -دیدم هنوز خواب آلوده ترسیدم از پله ها پرت بشه آرمین کتابهایش را از دستش گرفت وگفت : -من که نمی دونم این بشرچقد می خوابه -می گفت تمام امروز رو کلاس داشته ،شام هم درست وحسابی نخورد وخوابید آرمین درب اتومبیل را باز کرد ودرحالی که بازوی سایه را می گرفت گفت : -حالا چرا پالتو دستته ونپوشیدیش خواب آلود نالید: -خوابم می اومد ،حوصله اش و نداشتم به او کمک کرد که سوار شود وگفت : -پس تا سرما نخوردی زودتر سوار شو سایه سوار شد وآرمین در را بست وبا تشکر از خانم ستوده خداحافظی کرد وبه راه افتاد مقداری از راه را که طی کرد .نیم نگاهی به سایه انداخت معصوم تر از همیشه به نظر میرسید اما با تی شرت وشلواری که پوشیده بود ازسرما در خودش مچاله شده ودر خواب ناز فرو رفته بود .اتومبیل را نگه داشت و با لبخند شیرینی به طرفش برگشت وگفت : -آخه چه جور می تونی اینجور راحت بخوابی برای کشیدن سگک کمربند به رویش خم شد گرمای نفس سایه در صورتش پخش می شد لحظه ای به چهره زیبا ودوست داشتنی اش خیره شد , چیزی در وجودش فریاد کشید -نه ............ سریع به عقب برگشت واز فکر خطایی که ناخواسته قصد انجامش را داشته عصبی شد .با دستپاچگی سگک کمربند را در قفل زد وپالتواش رابه رویش انداخت وبا روشن کردن وتنظیم همه بخاریها به روی سایه دوباره حرکت کرد در تمام طول راه فکرش مشغول کاری بود که می خواسته انجام دهد ،این دختر با این اخلاق منحصر به فرد چه به روزش آورده بود که همه اعتقادات و باورهایش را درهم خرد ونابود کرده بود . کلافه موههای روی پیشانی اش را عقب زد وآهی از عمق وجود کشید ،باید روی رفتارش بیشتر از اینها دقت می کرد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ به برج که رسیدند آرام سایه را صدا زد اما او خوشخواب تر از این حرفها بود .دوست داشت با محبت تمام او را به آغوش می کشید وتا اتاقش می برد ولی او حتی از رفتارهای خودش هم می ترسید، نباید تا این حد در مقابل این دختر زیبا کوتاه می آمد ، این وضعیت به نفع هر دویشان نبود به همین دلیل کمی تن صدایش را بالا برد وبه تندی گفت : -نمی خوای بیدار بشی سایه سراسیمه چشمانش را گشود وبا وحشت گفت : -چیزی شده ؟ با لحنی سرد ویخ زده ای گفت : -آره رسیدیم ......اگه دوس داری همین جا توی ماشین بخواب از ماشین پیاده شداما سایه شوک زده هنوز نشسته بود طاقت نیاورد و باتمسخر گفت : -پس چرا پیاده نمی شی ،نمی خوای که تا بالا کولت کنم سایه که از بلندی صدایش خواب از سرش پریده بود در حالی که کمربندش را باز می کردپالتو و وسایلش را برداشت وپیاده شد وگفت : -مگه خودم پا ندارم که بخوام سوار کول تو بشم -گفتم شاید خودت و به خواب زده باشی که دل من برات بسوزه وکولت کنم جلوتر از او به راه افتاد وگفت : -من حتی به تو اجازه نمی دم جنازه ام و هم کول کنی همیشه از بحث با او لذت می برد به همین دلیل در حالی که به دنبالش به راه می افتاد با لبخند گفت : -باید افتخار کنی کنار اتاقک آسانسور ایستاد وگفت : -تو باید به وجود من در کنار خودت افتخار کنی کنارش ایستاد ودکمه احضارآسانسور را زد وبا اشاره به اوگفت : -با این ریخت وقیافه ، مگه چیزی هم برا افتخار داری -تو داری از قیافه من ایراد می گیری ، هرکه منو می بینه فک می کنه یه مدلینگم آرمین لبخند تمسخر آمیزی زد وگفت : -پس خانم مدلینگ لطفا پالتوت و بپوش ،چون با این لباست پاک آبروی منو بردی درب آسانسور باز شد و در کنار هم وارد اتاقک شدند وسایه گفت : -کی می خواد نصف شبی منو ببینه -ممکنه یکی بالا باشه اونوقت تو رو با این ریخت می بینه فک می کنه اینجور لباس پوشیدن مد روزه وفردا همه دخترا با لباس خواب میان خیابون کیف وکتابهایش را به دست آرمین داد و با غرغر کردن پالتواش را پوشید وارد آپارتمان که شدند بعد از روشن کردن همه لوستر ها یک راست به طرف پله ها رفت ودرحالی که خمیازه ای بلند می کشید از پله ها بالا رفت ،آرمین پشت سرش با تمسخر گفت : -خانم مانکن مواظب باش با این همه خواب چاق نشی از رو فرم بیرون بیای به طرفش چرخی زدو به تندی گفت : -اگه یه بار دیگه منو مسخره کردی هرچه دیدی از چشم خودت دیدی لبخند شیرینی به رویش زد وگفت : -می خوام بدونم چه کار می کنی انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه رفت وتهدید آمیز گفت : -همین انگشت رو تو جفت چشمات فرو می کنم با خنده انگشت تهدیدش را پایین آورد و گفت : - تسلیم ،فعلا هنوز جوونم و به این چشمها نیاز دارم تو هم اینقدر بخواب تا بشی مثل اصحاب کهف می خواست وارد اتاقش شود که آرمین دوباره گفت : -راستی !اگه خوابت نبرد از یک تا ملیارد بشمار برا ریاضیاتت خوبه و با خنده وارد اتاقش شد ********************* فصل سیزدهم وارد کلاس شد همه بچه ها با وسواس خاصی سرگرم حل ومحابسه همورک بودند در حالی که نگاهش روی بچه ها می چرخید آرام از کنارشان گذشت وسرجای همیشگیش نشست از حرکات بچه ها خنده اش گرفته بود همه دستپاچه وهیجان زده بودند از اقتداروسرسختی آرمین بی اختیار پر ازغرور شد از اینکه مردی با شخصیت آرمین که برای همه قابل احترام وستایش بود همسر او بود .به خود می بالید اما ناخودآگاه از این فکر نسنجیده کوهی از غم بردلش آوارشد آرمین متعلق به او نبود واو نمی توانست به عنوان همسرش به خود افتخار کند آهی کشید وغمگین سرش را بر روی جزوهایش انداخت در همین لحظه امید مرادی یکی از بچه هایی که از سال اول با هم بودند وتقریبا تمام واحدها را باهم پاس کرده بودند کنارش ایستاد و در حالی که دفترش را روی جزوه اش قرار می داد با رویی گشاده گفت : -شرمند خانم ستوده ممکنه راه حل همورک رو به منم بگید لبخندی زد وگفت : -ولی شما که همیشه مشکلات بچه ها رو رفع می کنید باخنده گفت : -ولی امروز تو همورک گیر کردم ونمی تونم به جواب نهایی برسم سایه دفترش را برداشت و شروع به محاسبه کرد در نیمه های راه نگاهی به امید که بالای سرش ایستاده بود انداخت وگفت : -خواهش می کنم راحت باشید ،اینجوری من معذبم -نه من همین جوری راحترم مساله را تمام کرد ودرحالی که دفتر مرادی را به طرفش می گرفت گفت : -ببخشید اگه بیانم خوب نبود لبخندی زد وگفت : -اتفاقا برعکس بیان شما خیلی عالیه ،من همیشه از نحوه تدریس شما لذت می برم ،مطمئنم اگه یه روزی استاد شدید همه دانشجوهاتون عاشق تدریستون می شن خنده ای کرد وگفت : -جدی ،شما خیلی به من انرژی مثبت می دید 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت154 به برج که رسیدند آرام سایه را صدا زد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ در همین لحظه آرمین وارد کلاس شد ودر برخورد اول نگاهش بر روی امید که به فاصله کمی کنار سایه ایستاده بود افتاد در حالی که نگاهش روی آندو بود وسایلش را روی تریبون گذاشت و با لحنی محکم امید را برای محاسبه فرا خواند امید با آرامش به سایه نگاهی انداخت و با لبخند گفت : -خدا به دادم رسید والا بیچاره بودم با گامهایی پر از اعتماد به نفس از پله ها بالا رفت ومقابل کلاس ایستاد وساده وروان در میان بهت وحیرت سایه همورک را با روشی بغیر از روش سایه محاسبه کرد . پس از حل مسائله آرمین با گفتن بفرمایید او را دعوت به نشستن کرد وسریع شروع به تدریس درس جدید کرد ،اما سایه در تمام طول کلاس در حالی که سنگینی نگاه پر از خشم آرمین را برروی خودش حس می کرد ذهنش مشغول رفتار امید مرادی بود ونمی توانست دلیل قانع کننده ای برای دروغش پیدا کند با پایان وقت کلاس منتظر ماند آرمین از کلاس خارج شود وسپس با عجله وسایلش را برداشت وخارج شد وبه طرف کلاس زبان رفت اما در آستانه درب کلاس بود که دوباره امید مقابلش ظاهر شد خودش را کنار کشید تا اواول وارد شود ولی امید با دست به او اجازه ورود داد وبا لبخند گفت : -اصولا خانما مقدم ترند از او تشکر کردواز کنارش گذشت که امید گفت : -شرمنده خانم ستوده....... به طرفش برگشت وبا احترام گفت : -خواهش می کنم بفرمایید!! -از استاد شریفی شنیدم موضوع تحقیق هر دومون یکیه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد وگفت : -جدی ! نمی دونستم ............ -می خواستم اگه ایرادی نداره با هم رو این موضوع کار کنیم ،البته بیشتر پیشنهاد خوداستاد بود کتابهایش را در دستش جابجا کرد وگفت : -باعث افتخار منه که با شما تو یه تیم کار کنم ،ولی راستش منو ایزدی با هم این موضوع رو ارائه دادیم پس باید نظر اونم بدونم -خواهش می کنم در صورت موافقت خانم ایزدی منو خبر کنید خوشحال میشم با شما تو یه تیم باشم نگاهش ناراحت وکلافه بود سایه متعجب نگاهش کرد ودوستانه پرسید : -آقای مرادی اتفاقی افتاده ؟شما خیلی مضطرب به نظر می رسین ! با لبخند تلخی گفت : -از بچه ها چیزایی شنیدم که باورشون یکم برام سخته ،سر فرصت خدمتتون عرض می کنم ،ببخشید !...فعلا با اجازه از کنارش رد شد وروی اولین صندلی نشست سایه با حیرت از رفتارش به رفتنش خیره شده بود که نازنین پشت سرش گفت : -چیزی شده ؟ به خودش آمد وسرش را به طرف نازنین برگرداند وبا حالتی گیج وسردرگم پرسید : -چیییییییییییی ؟ -چی شده چرا مثل صاعقه زده ها شدی ؟ -هان........ نه نه چیزی نیست ! دوشادوش هم وارد کلاس شدند و روی صندلی در کنار هم نشستند سایه آرام در گوشش گفت : -چند لحظه پیش امید مرادی پیشم بود در حالی که کتابش را ورق می زد با بی تفاوتی گفت : -خوب که چی ؟؟ -می گفت استاد شریفی گفته چون تحقیقتون یکیه پس با هم روش کار کنید -تو چی گفتی ؟؟ -گفتم باید نظر تو رو بپرسم -از نظر من که عالیه، فراموش کردی اون مغز متفکر دانشگاست -از نظر منم عالیه ولی یکم نگرانم -چرا ؟ -نمی دونم چراموقع حرف زدن یکم معذب بود ،نگاش خیلی نگران وناراحته -خودش چیزی نگفت ؟ -نه ! فقط گفت بعدا می گم وسریع از کنارم دور شد نازنین متفکرو متعجب گفت : -یعنی چی شده ؟! -نمی دونم ، خیلی مشکوک می زد ،سر کلاس سازه هم از من خواست براش همورک و حل کنم نازنین با چشمانی گرد شده متحیر پرسید : -کی ؟ مرادی از توخواست ! -منم ،داشتم شاخ در می اوردم با لودگی گفت : -کو ؟.....کجاست !....... نمی بینمش ؟ -چی کجاست ؟ -اون شاخ خوشگل نازنازی و می گم -بی مزه ! و سریع برای جمع کردن موضوع پرسید : -سروش هم امروز میاد خرید ؟ -اگه شوهر جان توبهش مرخصی بده چرا که نیاد -نازی داره کم کم بهت حسودیم میشه -اینکه شوهر من حقوق بگیر شوهرتوهه کجاش خوبه با لحن گرفته ای گفت : -منظورم این نبود 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
خورشید هر روز صبح بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند ، هرگز منتظر فردایِ خیالی نباش ! 💞 ًُ💞 ----❤️❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت155 در همین لحظه آرمین وارد کلاس شد ودر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ به خوبی منظورش را گرفته بود و وضعیتش را درک میکرد او میفهمید این روزها سایه واقعا سردرگم وعصبیست . برای اینکه کمی از ناراحتیش کم کند با بیخیالی تصنعی گفت : -پس چی ،تو از خیلی جهات از من خوشبختری ،شوهری داری که عین دسته گل می مونه وخیلی از بچه ها آرزوشو دارن ،فکرشو بکن بچه ها بفهمند تو زن دکتر مشایخی باور کن تکه تکه ات می کنن بی حوصله گفت : -بچه ها نمی دونن اون چه اخلاق گندی داره نازنین نگاهی به چهره غم گرفته اش انداخت وپرسید -جدیدا دوباره به تیپ هم زدین ؟ -نه فقط هنوز جرات نکردم بهش بگم می خوام همراه تو بیام خرید نامزدی -تو که می دونی چقد به رفت وآمدت حساسه ،خوب بهش می گفتی تا حالا نخوای قمبرک بگیری -آخه از گیرهای بی خودش خسته شدم ،می ترسم بهونه بیاره واجازه نده -می خوای بدون اجازه اش بیای ؟ - نه شر به پا می کنه ! کمی خودش را لوس کرد وگفت : -نازی الهی قربونت برم می شه تو بهش بگی ،اون با تو رودرباسی داره وممکنه چیزی نگه نازنین نیشخندی زد وگفت : -چی می گی اونو رودرباسی،اون حتی با خدا هم رودرباسی نداره -پس منم نمیام -چی چی رو نمیام -اگه می خوای همرات بیام باید خودت اجازه م واز آرمین بگیری -وای خدا! می بینی مارو ،این همه سال عمر کردیم اجازه از هیچ کس نگرفتم حالا برا یه خرید دوساعته باید مقابل این اقا کرنش کنیم -حالا به جای اینهمه جلزو ولز کردن بگو زنگ می زنی یا نه - الهی من قربون اون قد بالات بشم ، حالا که اون سر کلاسه بذار بعد از کلاس شاید فرجی شد -آره شاید!... ،مثلا شاید خودش زنگ زد وگفت :(عزیز دلم اگه دوست داشتی ومیلت کشید همراه نازنین برو خرید) نازنین با سرخوشی پقی زد زیر خنده وگفت : -این که شد معجزه ،فکرشو بکن دکتر مشایخ سرد ویخ زده با اون قیافه عصا قورت داده بگه ،عزیز دلم ،.....وای که اون لحظه سقف رو سرمون خراب میشه ،....تو هم عجب رومانتیک وخیالپردازتشریف داریها بی حوصله گفت : -حالا زنگ می زنی یا نه - فدای اون چشم وابروی خوشگلت بشم من ،حالا که استاد اومد بذار بعد از کلاس یه خاکی تو سر کچلم میریزم دیگه ،خیر سرم می خوام برم خرید نامزدی دندم نرم چشمم کور،یه جور جورتو می کشم با ورود استاد هر دوساکت شدند و به احترامش از جا برخاستند بعد از کلاس سایه گوشیش را به طرف نازنین گرفت وگفت : -هنوز که رو حرفتی ! -امان از دست تو ،بیچاره آرمین چه جوری با اینهمه لجبازی تو کنار میاد شماره آرمین را گرفت وگوشی را به دست نازنین داد وگفت : -سعی کن جلوش اصلا کم نیاری نازنین با حالتی پراز استرس گوشی را از دستش گرفت ومنتظر وصل تماس شد بعد از چند بوق صدای محکم و گیرای آرمین در گوشی پیچید -بله......چیزی شده ؟ نازنین هیجان زده ودستپاچه مقطع وبریده بریده گفت : -س.....سلا..م ......دک.....دکتر ......منم.....ایز..ایزدی از ترس وهیجان درونش صدایش بی اختیار می لرزید که این باعث نگرانی آرمین شد ومضطرب گفت : -بله خانم ایزدی !....اتفاقی افتاده ؟سایه حالش خوبه ؟ نگرانی در لحن کلامش موج می زد،نازنین که سعی می کرد بر خودش مسلط باشد دوباره لرزان گفت: -اون......اون ........آره اون خوبه.........فقط ...فقط من وسایه می خوایم ........می خوایم بریم خرید .....اون یکم دیر میاد خونه دوباره لحن سخنش سرد و جدی شد وگفت : -برا زبون خودش مشکلی پیش اومده که زبون شما رو قرض گرفته ؟ مستاصل گفت : -خودش.....خودش رفت دستشویی ...........از من ....از من خواست که باهاتون تماس بگیرم و اطلاع بدم -پس وقتی برگشت لطف کن وبهش بگو با من تماس بگیره -چشم ،استاد سریع گوشی را قطع کرد ونفسی عمیق کشید .سایه که از دستپاچگی و لکنت زبانش خنده اش گرفته بود گفت : -حالا چرا اینهمه ترسیدی ،نکنه فک کردی با خون آشام طرفی گوشی را مقابلش گرفت وگفت : -بیا بگیر ،اینم شوهره که تو داری از اژدها ده سرم وحشتناکتره باخنده گفت : -چی شد !اون که عین دسته گل می موند ،حالا یه دفعه شد اژدها -تو هم دلت خوشه ها ،موندم چطور با این آدم یخی زیر یه سقف زندگی میکنی ،حالا یه زنگ بهش بزن فک نکنه من چیزی بهت نگفتم تلافیشو سر سروش بیچاره در بیاره -خوشم میاد عینهو پرچم می مونی یه لحظه این وری یه لحظه اون ور -آخه وقتی می بینم پرابهت و با جذبه از کنارم رد میشه،از اینکه این آدم خوشتیپ وبا صلابت شوهر دوستمه پر از غرور می شم و دلم می خواد اینو فریاد بزنم تا همه بدونن اما وقتی رفتار سرد و نچسبشو میبینم دلم به حالت می سوزه 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌹 چگونه دل همسرم را به‌دست بیاورم؟!🙊👇 مردان زمانی که همسرشان سرشان را روی شانه یا گردنشان میگذارند احساس صمیمیت ونزدیکی و مالکیت میکنند. این تکنیک بسیار ظریفی براى به دست آوردن دوباره ی قلب همسرتان میباشد. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️☘ حاج آقا خطبہ میخوند و من به طوفانے کہ در زندگیم افتاده فکر میکردم. حاج آقا - دخترم وکیلم ؟ نگاهمو بهش دوختم ، سرش پایین بود ، قرمز شده بود . اخمے گوشه ابروش نشسته بود. باید چہ میگفتم ؟ کہ ادعای عاشقے یا لجبازی منو بہ اینجا کشونده؟مگہ راه دیگہ اے هم داشتم دستام می لرزید ، عرق کرده بودم ، زبانم قفل شده بود ، با کمترین آوایی که از دهانم خارج شد لب زدم : _با اجازه امام زمان بله ...اشکم چکید دستاے سردم را بہ دست گرفت ... لب زد : _آروم باش ، تا من هستم نگران هیچے نباش ومن چقدر محتاج این گرما بودم ❣❣❣❣ پارت های هیجانے کہ در ایتاء غوغا کرده 😱😍💥🔥 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
براے اولین بار اسمشو صدا زدم _طوفان _جانم با جانم گفتنش قلبم بہ تپش افتاد،بہ قلب بیچاره من رحم کن ❤️ خودش هم متوجہ حرفش شد . ابروهاشو داد بالا _من ... من ..مے ترسم اومد روبہ روم ایستاد ، دستامو گرفت اینقدر گرم کہ یادم رفت اصلا کجا هستم . _تا من هستم نگران نباش و من بدون تو بودن را چہ طور تصور کنم؟ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ... ...😍😍