eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت154 به برج که رسیدند آرام سایه را صدا زد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ در همین لحظه آرمین وارد کلاس شد ودر برخورد اول نگاهش بر روی امید که به فاصله کمی کنار سایه ایستاده بود افتاد در حالی که نگاهش روی آندو بود وسایلش را روی تریبون گذاشت و با لحنی محکم امید را برای محاسبه فرا خواند امید با آرامش به سایه نگاهی انداخت و با لبخند گفت : -خدا به دادم رسید والا بیچاره بودم با گامهایی پر از اعتماد به نفس از پله ها بالا رفت ومقابل کلاس ایستاد وساده وروان در میان بهت وحیرت سایه همورک را با روشی بغیر از روش سایه محاسبه کرد . پس از حل مسائله آرمین با گفتن بفرمایید او را دعوت به نشستن کرد وسریع شروع به تدریس درس جدید کرد ،اما سایه در تمام طول کلاس در حالی که سنگینی نگاه پر از خشم آرمین را برروی خودش حس می کرد ذهنش مشغول رفتار امید مرادی بود ونمی توانست دلیل قانع کننده ای برای دروغش پیدا کند با پایان وقت کلاس منتظر ماند آرمین از کلاس خارج شود وسپس با عجله وسایلش را برداشت وخارج شد وبه طرف کلاس زبان رفت اما در آستانه درب کلاس بود که دوباره امید مقابلش ظاهر شد خودش را کنار کشید تا اواول وارد شود ولی امید با دست به او اجازه ورود داد وبا لبخند گفت : -اصولا خانما مقدم ترند از او تشکر کردواز کنارش گذشت که امید گفت : -شرمنده خانم ستوده....... به طرفش برگشت وبا احترام گفت : -خواهش می کنم بفرمایید!! -از استاد شریفی شنیدم موضوع تحقیق هر دومون یکیه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد وگفت : -جدی ! نمی دونستم ............ -می خواستم اگه ایرادی نداره با هم رو این موضوع کار کنیم ،البته بیشتر پیشنهاد خوداستاد بود کتابهایش را در دستش جابجا کرد وگفت : -باعث افتخار منه که با شما تو یه تیم کار کنم ،ولی راستش منو ایزدی با هم این موضوع رو ارائه دادیم پس باید نظر اونم بدونم -خواهش می کنم در صورت موافقت خانم ایزدی منو خبر کنید خوشحال میشم با شما تو یه تیم باشم نگاهش ناراحت وکلافه بود سایه متعجب نگاهش کرد ودوستانه پرسید : -آقای مرادی اتفاقی افتاده ؟شما خیلی مضطرب به نظر می رسین ! با لبخند تلخی گفت : -از بچه ها چیزایی شنیدم که باورشون یکم برام سخته ،سر فرصت خدمتتون عرض می کنم ،ببخشید !...فعلا با اجازه از کنارش رد شد وروی اولین صندلی نشست سایه با حیرت از رفتارش به رفتنش خیره شده بود که نازنین پشت سرش گفت : -چیزی شده ؟ به خودش آمد وسرش را به طرف نازنین برگرداند وبا حالتی گیج وسردرگم پرسید : -چیییییییییییی ؟ -چی شده چرا مثل صاعقه زده ها شدی ؟ -هان........ نه نه چیزی نیست ! دوشادوش هم وارد کلاس شدند و روی صندلی در کنار هم نشستند سایه آرام در گوشش گفت : -چند لحظه پیش امید مرادی پیشم بود در حالی که کتابش را ورق می زد با بی تفاوتی گفت : -خوب که چی ؟؟ -می گفت استاد شریفی گفته چون تحقیقتون یکیه پس با هم روش کار کنید -تو چی گفتی ؟؟ -گفتم باید نظر تو رو بپرسم -از نظر من که عالیه، فراموش کردی اون مغز متفکر دانشگاست -از نظر منم عالیه ولی یکم نگرانم -چرا ؟ -نمی دونم چراموقع حرف زدن یکم معذب بود ،نگاش خیلی نگران وناراحته -خودش چیزی نگفت ؟ -نه ! فقط گفت بعدا می گم وسریع از کنارم دور شد نازنین متفکرو متعجب گفت : -یعنی چی شده ؟! -نمی دونم ، خیلی مشکوک می زد ،سر کلاس سازه هم از من خواست براش همورک و حل کنم نازنین با چشمانی گرد شده متحیر پرسید : -کی ؟ مرادی از توخواست ! -منم ،داشتم شاخ در می اوردم با لودگی گفت : -کو ؟.....کجاست !....... نمی بینمش ؟ -چی کجاست ؟ -اون شاخ خوشگل نازنازی و می گم -بی مزه ! و سریع برای جمع کردن موضوع پرسید : -سروش هم امروز میاد خرید ؟ -اگه شوهر جان توبهش مرخصی بده چرا که نیاد -نازی داره کم کم بهت حسودیم میشه -اینکه شوهر من حقوق بگیر شوهرتوهه کجاش خوبه با لحن گرفته ای گفت : -منظورم این نبود 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
خورشید هر روز صبح بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند ، هرگز منتظر فردایِ خیالی نباش ! 💞 ًُ💞 ----❤️❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت155 در همین لحظه آرمین وارد کلاس شد ودر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ به خوبی منظورش را گرفته بود و وضعیتش را درک میکرد او میفهمید این روزها سایه واقعا سردرگم وعصبیست . برای اینکه کمی از ناراحتیش کم کند با بیخیالی تصنعی گفت : -پس چی ،تو از خیلی جهات از من خوشبختری ،شوهری داری که عین دسته گل می مونه وخیلی از بچه ها آرزوشو دارن ،فکرشو بکن بچه ها بفهمند تو زن دکتر مشایخی باور کن تکه تکه ات می کنن بی حوصله گفت : -بچه ها نمی دونن اون چه اخلاق گندی داره نازنین نگاهی به چهره غم گرفته اش انداخت وپرسید -جدیدا دوباره به تیپ هم زدین ؟ -نه فقط هنوز جرات نکردم بهش بگم می خوام همراه تو بیام خرید نامزدی -تو که می دونی چقد به رفت وآمدت حساسه ،خوب بهش می گفتی تا حالا نخوای قمبرک بگیری -آخه از گیرهای بی خودش خسته شدم ،می ترسم بهونه بیاره واجازه نده -می خوای بدون اجازه اش بیای ؟ - نه شر به پا می کنه ! کمی خودش را لوس کرد وگفت : -نازی الهی قربونت برم می شه تو بهش بگی ،اون با تو رودرباسی داره وممکنه چیزی نگه نازنین نیشخندی زد وگفت : -چی می گی اونو رودرباسی،اون حتی با خدا هم رودرباسی نداره -پس منم نمیام -چی چی رو نمیام -اگه می خوای همرات بیام باید خودت اجازه م واز آرمین بگیری -وای خدا! می بینی مارو ،این همه سال عمر کردیم اجازه از هیچ کس نگرفتم حالا برا یه خرید دوساعته باید مقابل این اقا کرنش کنیم -حالا به جای اینهمه جلزو ولز کردن بگو زنگ می زنی یا نه - الهی من قربون اون قد بالات بشم ، حالا که اون سر کلاسه بذار بعد از کلاس شاید فرجی شد -آره شاید!... ،مثلا شاید خودش زنگ زد وگفت :(عزیز دلم اگه دوست داشتی ومیلت کشید همراه نازنین برو خرید) نازنین با سرخوشی پقی زد زیر خنده وگفت : -این که شد معجزه ،فکرشو بکن دکتر مشایخ سرد ویخ زده با اون قیافه عصا قورت داده بگه ،عزیز دلم ،.....وای که اون لحظه سقف رو سرمون خراب میشه ،....تو هم عجب رومانتیک وخیالپردازتشریف داریها بی حوصله گفت : -حالا زنگ می زنی یا نه - فدای اون چشم وابروی خوشگلت بشم من ،حالا که استاد اومد بذار بعد از کلاس یه خاکی تو سر کچلم میریزم دیگه ،خیر سرم می خوام برم خرید نامزدی دندم نرم چشمم کور،یه جور جورتو می کشم با ورود استاد هر دوساکت شدند و به احترامش از جا برخاستند بعد از کلاس سایه گوشیش را به طرف نازنین گرفت وگفت : -هنوز که رو حرفتی ! -امان از دست تو ،بیچاره آرمین چه جوری با اینهمه لجبازی تو کنار میاد شماره آرمین را گرفت وگوشی را به دست نازنین داد وگفت : -سعی کن جلوش اصلا کم نیاری نازنین با حالتی پراز استرس گوشی را از دستش گرفت ومنتظر وصل تماس شد بعد از چند بوق صدای محکم و گیرای آرمین در گوشی پیچید -بله......چیزی شده ؟ نازنین هیجان زده ودستپاچه مقطع وبریده بریده گفت : -س.....سلا..م ......دک.....دکتر ......منم.....ایز..ایزدی از ترس وهیجان درونش صدایش بی اختیار می لرزید که این باعث نگرانی آرمین شد ومضطرب گفت : -بله خانم ایزدی !....اتفاقی افتاده ؟سایه حالش خوبه ؟ نگرانی در لحن کلامش موج می زد،نازنین که سعی می کرد بر خودش مسلط باشد دوباره لرزان گفت: -اون......اون ........آره اون خوبه.........فقط ...فقط من وسایه می خوایم ........می خوایم بریم خرید .....اون یکم دیر میاد خونه دوباره لحن سخنش سرد و جدی شد وگفت : -برا زبون خودش مشکلی پیش اومده که زبون شما رو قرض گرفته ؟ مستاصل گفت : -خودش.....خودش رفت دستشویی ...........از من ....از من خواست که باهاتون تماس بگیرم و اطلاع بدم -پس وقتی برگشت لطف کن وبهش بگو با من تماس بگیره -چشم ،استاد سریع گوشی را قطع کرد ونفسی عمیق کشید .سایه که از دستپاچگی و لکنت زبانش خنده اش گرفته بود گفت : -حالا چرا اینهمه ترسیدی ،نکنه فک کردی با خون آشام طرفی گوشی را مقابلش گرفت وگفت : -بیا بگیر ،اینم شوهره که تو داری از اژدها ده سرم وحشتناکتره باخنده گفت : -چی شد !اون که عین دسته گل می موند ،حالا یه دفعه شد اژدها -تو هم دلت خوشه ها ،موندم چطور با این آدم یخی زیر یه سقف زندگی میکنی ،حالا یه زنگ بهش بزن فک نکنه من چیزی بهت نگفتم تلافیشو سر سروش بیچاره در بیاره -خوشم میاد عینهو پرچم می مونی یه لحظه این وری یه لحظه اون ور -آخه وقتی می بینم پرابهت و با جذبه از کنارم رد میشه،از اینکه این آدم خوشتیپ وبا صلابت شوهر دوستمه پر از غرور می شم و دلم می خواد اینو فریاد بزنم تا همه بدونن اما وقتی رفتار سرد و نچسبشو میبینم دلم به حالت می سوزه 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌹 چگونه دل همسرم را به‌دست بیاورم؟!🙊👇 مردان زمانی که همسرشان سرشان را روی شانه یا گردنشان میگذارند احساس صمیمیت ونزدیکی و مالکیت میکنند. این تکنیک بسیار ظریفی براى به دست آوردن دوباره ی قلب همسرتان میباشد. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️☘ حاج آقا خطبہ میخوند و من به طوفانے کہ در زندگیم افتاده فکر میکردم. حاج آقا - دخترم وکیلم ؟ نگاهمو بهش دوختم ، سرش پایین بود ، قرمز شده بود . اخمے گوشه ابروش نشسته بود. باید چہ میگفتم ؟ کہ ادعای عاشقے یا لجبازی منو بہ اینجا کشونده؟مگہ راه دیگہ اے هم داشتم دستام می لرزید ، عرق کرده بودم ، زبانم قفل شده بود ، با کمترین آوایی که از دهانم خارج شد لب زدم : _با اجازه امام زمان بله ...اشکم چکید دستاے سردم را بہ دست گرفت ... لب زد : _آروم باش ، تا من هستم نگران هیچے نباش ومن چقدر محتاج این گرما بودم ❣❣❣❣ پارت های هیجانے کہ در ایتاء غوغا کرده 😱😍💥🔥 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
براے اولین بار اسمشو صدا زدم _طوفان _جانم با جانم گفتنش قلبم بہ تپش افتاد،بہ قلب بیچاره من رحم کن ❤️ خودش هم متوجہ حرفش شد . ابروهاشو داد بالا _من ... من ..مے ترسم اومد روبہ روم ایستاد ، دستامو گرفت اینقدر گرم کہ یادم رفت اصلا کجا هستم . _تا من هستم نگران نباش و من بدون تو بودن را چہ طور تصور کنم؟ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ... ...😍😍
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت156 به خوبی منظورش را گرفته بود و وضعیتش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ سایه درحالی که شماره آرمین را می گرفت نگران گفت : -حالا خدا کنه اخلاقش تنظیم باشه نازنین مایوس گفت : -خیلی دلتو خوش نکن چون یه آمپر چسبوند ه در حد ترکوندن سرسیلندر درجا گوشی را قطع کرد وگفت : -اگه اینجوره که می گم نازنین اصلا چیزی بهم نگفته - خواهشا برا من شر درست نکن ،خدایی من بیشتر از تو ازش می ترسم با خنده گفت : -مگه آدم خوره ! -از اونم بدتره تو این دودقیقه که باهاش حرف میزدم ده سال از عمرم کم شد درهمین لحظه گوشی اش زنگ خورد.نگاهی به صفحه مانیتوش انداخت وبا ترس گفت: -آرمینه ،حالا چکارش کنم نازی -خوب جوابشو بده تا بیشتر قاط نزده تماس را وصل کرد و با هیجان گفت : -بله.......... آرمین با لحن خشن وتندی گفت : -کجایی ،مگه نگفتم تماس بگیر -داشتم شماره ات و می گرفتم که اومدی روی خط با لحنی که نشان می داد حرف سایه را باور ندارد گفت : -آره تو درست می گی! ،حالا این دوستت چی میگه قضیه خرید چیه با تشویش آب دهانش را قورت داد وگفت : -نازنین می خواد بره خرید نامزدی ازمنم خواسته همراش برم -همراه نازنین باید نامزد و کس وکارش برن نه تو -خوب منم دوستشم -خوبه خودتم می دونی دوستشی نه چیز دیگه ،هیچ دوستی هم همراه دوستش نمی ره خرید نامزدی -ولی اون از خواهر برام نزدیکتره -این لوس بازیها روبذار کنار و زودتر برو خونه ،امشب مهمون داریم -مهمون!.....کیا هستن ؟ -بابا ومامانم ،مگه نه همیشه گیر می دی که چرا نمیان خونمون -حالا چرا امشب ؟ - جدیدا رسم شده از مهمون بپرسن چرا می خوای بیای خونمون ؟! -خوب می تونیم از بیرون غذا بگیریم ،منم تا قبل از رسیدن اونها خودمو می رسونم -اگه قراره از بیرون غذا بگیرم که همون بیرون هم بهشون می دم اتفاقا خیلی هم با کلاستره -سعی می کنم خیلی زود برگردم وهمه چیزو ردیف کنم -.دیگه داری حوصلمو سر میبری تو برا هر چیزی یه را ه حلی داری ؟،....... ،به جای اینهمه بحث زودتر برو خونه و بدون اینکه منتظر پاسخ سایه بماند گوشی را قطع کرد .با چهره ای گرفته ودرهم به نازنین نگاهی انداخت وباغصه گفت : - متاسفم نازی ،من نمی تونم همرات بیام نازنین با بهت خیره اش شد وگفت : -رفتارت برام خیلی عجیبه سایه ،.......توواقعا همون سایه سرکش چند ماه پیشی ،همون سایه ای که اصلا حاضر نبود زیر حرف زور بره واقعا برام سواله که اون چطور تونسته تو رو اینقدر مطیع ورام خودش کنه -چه کار کنم نازی ،وقتی میگه اگه بخوای رو حرف من حرف بزنی باید برگردی خونه بابات ،باید چکار کنم عصبانی گفت : -خوب برگرد ،بهتر از این زندگی کوفتی نیست که هی خفت می خوری -نازنین مجبورم ،باید همه چیزو تحمل کنم با حرص نالید : -بچه پرو! خیلی هم دلش بخواد تو زنش باشی ،همین حالا هم که اسم اون روته صد تا خواستگار بهتر از اون داری -مساله این نیست نازی ،من نمی خوام باعث ناراحتی پدرم بشم ،اون در مورد من احساس راحتی و آرامش داره ومن نمی خوام این همه خوشی رو ازش بگیرم - سایه تو داری خودتو نابود می کنی -من مجبورم نازنین ، مجبور -سایه ! عزیز دلم ! من نمی خوام توی زندگی خصوصیت دخالت کنم چون خودت خوب می فهمی که از اولم با این ازدواج لعنتی مخالف بودم ولی اگه این اقا بخواد بیشتر از این آزارت بده وهمین جور سوهان روحت بشه بخدا قسم خودم می رم پیش حاج علی وهمه چیزو بهش می گم -نه نازی! خواهش می کنم بابا هرگز نباید بفهمه من تو چه جهنمی گیر کردم نازنین خشمش را با نفس عمیقی بیرون داد وگفت : – باشه حالا برو تا ازت نخواسته دوستیتو با منم بهم بزنی ،تو که مثل موم تو دستشی ناراحت وغصه دار بوسه ای روی گونه اش زد و با خداحافظی از او جدا شد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد  و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم