#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستم🌷
#پیوندالهي💍
.
☘.•[راوی:رضاهادي]
.
❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
.
❃↠چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
.
❃↠ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من ، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
.
❃↠جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...
.
❃↠ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟
.
❃↠جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
.
❃↠ابراهیم جواب داد: پدرت با من ، پدرت با من ، حاجی رو من میشناسم ، آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت:نمیدونم چی بگم ، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
.
❃↠شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند ، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
.
❃↠و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت توهم!
.
❃↠ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
.
❃↠فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
.
❃↠یک ماه از آن قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
.
❃↠رضایت ، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
.
@bezibaeeyekrooya↜.•
ھـور !'
#کرونا #انتخابات #بهانه
عاقبت کسانی که به بهانه ے بیمارے طاعون
از شرکت در جهاد خودداری کردن😱
.
.
#نشرحداکثرے
#بھ_روشنایےنور
↫ #شھیدمحسݧحججۍ 🖤
.
✵•دوست دآرَم قَبل وَ بَعدِ ظُهور ، شَھید شَوَم.
▒⇵♥️🌙•^
.『 @bezibaeeyekrooya 』
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو خودم درست کردم بی زحمت بزارید کانال
.
#ارسالے🌸🍃
ھـور !'
﷽
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰاهْ ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهناماھلبیت ♥
ھـور !'
✣•. طۍ این مُدت پیگیـر اوضـٰاع سیاسۍایران بود،
با ارسـٰال پیـٰام و اعلامیہ، اسلامگرایـٰان ومخـٰالفان را رهبرۍ و به تـَدوین نظریہ ولایتِ فقیه پرداخت!
وۍدر آخـرین روزهایۍِ منتهۍبہپیروزۍانقلاب ۱۳۵۷ بہ عنوان رهبر آن، شورای انقلاب و دولت موقت را تشڪیل داد.
.
پس از خروج شاه از ایران، در۱۲بهمن۱۳۵۷ خمینۍ بہ ایـران بازگشت و در ۲۲ بهمن انقلاب پیروز شد.
.
با فرمـٰان وۍ، ڪمیتہ امداد، جهادسازندگۍ، سپاه پاسداران انقلاب اسلامۍ، نهضت سوادآموزی،
سازمان بسیج مستضعفین، و شوراۍعالۍانقلاب فرهنگۍ تشڪیل شد.
#رهبرۍ.•
#حضرت_خمینی
๑❆♥️•.^.←
『 @bezibaeeyekrooya 』
#خنده_تاخاڪریز😉°°
.
❃ یڪ روز سید حسن حسینے از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقےها پیش پاۍ او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه ازسنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود،
.
❃ بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده بودیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم:حسن چه شد؟
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،
.
❃ پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😂 خیلےشرمنده شد، فکر نمےکرد من باشم والا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!
.
#طنز
°❋..🦋↷
『 @bezibaeeyekrooya 』