میزان توقعم رو از یکسری آدمها انقدر کم میکنم که بعضی روزها واقعاً نبودشون حس میشه. اما دلخوریِ ایجاد شده از جانبِ خودم و حسِ ناراحتیای که نسبت بهشون دارم، اجازهٔ حرفزدن و بیانِ ناراحتی رو نمیده تا یکموقع اون حجمِ غمی که متحمل شدم رو با حرفزدنم به اونها تحمیل نکنم و به میزان غمِ من دچار نشن. نمیدونم میفهمید یا نه
منتظر بودن اینطوریه که تو هربار میای که ببینی هست یا نیست؟ و میبینی نیست. و نیست. و واقعاً نیست. چطور میشه اینهمه نبودنهارو جبران کرد؟
باور کنید وجودی که شبیه به مجسمهس فقط رنج به دنبال داره. اینکه همهش ببینیشو واکنشی از جانبش دریافت نکنی.
از وقتی ناخونهام بلند شده، روند زندگیم کلاً مختل شده. واقعاً نمیفهمم خانمضال چطور زندگی میکنه. باید یهدور کلاس "زندگی با ناخونهای سیسانتی" برم پیشش. فایده نداره.
شاید بگید چرا پیش خانمضال؟ که باید بگم از خودشون بپرسید که چرا. ناتوانم در توصیفش.