منتظر بودن اینطوریه که تو هربار میای که ببینی هست یا نیست؟ و میبینی نیست. و نیست. و واقعاً نیست. چطور میشه اینهمه نبودنهارو جبران کرد؟
باور کنید وجودی که شبیه به مجسمهس فقط رنج به دنبال داره. اینکه همهش ببینیشو واکنشی از جانبش دریافت نکنی.
از وقتی ناخونهام بلند شده، روند زندگیم کلاً مختل شده. واقعاً نمیفهمم خانمضال چطور زندگی میکنه. باید یهدور کلاس "زندگی با ناخونهای سیسانتی" برم پیشش. فایده نداره.
شاید بگید چرا پیش خانمضال؟ که باید بگم از خودشون بپرسید که چرا. ناتوانم در توصیفش.
به مامان میگم چرا آینه اتاقم اینجوریه؟ خیلی زشت نشون میده آدمو. میگن وقتی خودت زشتی میخوای چیزی غیر از این نشون بده؟ حقیقتاً رفیقِ بیکلک، مادر:)))
دقیقاً همونلحظهای که احساس زشتیِ بسیار میکنی و با عالم و آدم قهری، توی پاساژ میری جلوی آینه و یهخانوم با ظاهر عادی و زیبا، بدون هیچ نیتی بهت نگاه میکنه و بیمقدمه میگه صورتت مثل ماه میمونه. ان شاءالله عاقبت بهخیر شی. :))) چی بگه آدم آخه؟ میرم به درد خودم بمیرم.
حقیقتاً آدمیزاد نیاز به یکی داره که برای ابراز دلتنگی بهش، ازش سؤالای چرت و مسخره بپرسه. شما نمیفهمید من چی میگم ولی لطفاً بفهمید.
الان باید خونه پدرشوهرم زیر کرسی نشسته بودیم و منتظر پدر که شماره بگیرن و برامون فال حافظ هر کدوممون رو بخونن و به من بیفته "سويدای دل من تا قيامت، مباد از شوق و سودای تو خالی" و بهش نگاه کنم و خواهرشوهرم بگه "خبهخبه نگاههای عاشقانهتونو بذارید برای خودتون" و همه بزنن زیر خنده. اما خب. فعلاً میتونم برای درسهام بخونم این بیت رو.