eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠🌿💠 🔷کافرِ اسمی 🔷مومنِ رسمی هر کسی حرف عقلش را بشنود، به خدا نزدیک می شود ولو مسلمان نباشد. این عقل، نورِ خداست. ولو طَرف یهودی باشد، مسیحی باشد، کمونیست باشد. چون عقل، تحتِ ولایت‌الله است، لذا هرکسی به عقلش عمل کند، بالآخره از ظلمت به سمت نور می رود، ولو کافر باشد. چنین کسی، «کافرِ اسمی» است امّا «مؤمنِ رسمی» است. 🖊آیت‌‌الله حائری شیرازی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠 من حسینی شده‌ی دست امام حسنم؛ دوشنبه‌های‌امام‌حسنی♥️ 🌿 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠🌷💠 چـادر! شـہـادٺـے دخٺـرانہ رقـم مے‌زند؛؛ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ11
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری روی دیوار اتاق چشم‌ گرداند. ساعت را پیدا کرد. ساعت چهار صبح بود. اگر ساعت خراب نبوده باشد، دو ساعت و نیم پیش بود که امیر به خانه آمد. درد شدیدی در ناحیه‌ی شکم، لگن و کمرش احساس می‌کرد. طوری که به زحمت نفس می‌کشید. به لباس‌های تنش نگاه کرد. لباس‌ گلبهی رنگ بیمارستان تنش بود. بلوز و دامن خودش را هم توی یک کیسه‌ی نایلونی روی کشوی کنار تختش گذاشته بودند. نگاهش روی کیسه‌ی لباس‌هایش ماند. ساعت‌های گذشته را توی خاطرش مرور کرد. تولد امیر بود. من این‌ها رو پوشیده بودم. با آرایش و موهای فر شده. وای خدا! من رو با اون وضعیت آوردن این‌جا؟! شالی که روی سرش بود را توی دست گرفت. این شال خودمه پس خدا رو شکر سرم لخت نبوده. سرش را پایین برد. درد توی کمرش شدید شد. دستش که سرم بهش وصل نبود را به کمرش گرفت. توی سطح استیل نرده‌ی تخت، صورت خودش را نگاه کرد. خبری از آرایشش نبود. یعنی قبل از این که بیارنم این‌جا پاکش کردن؟ دیگر تکان نخورد تا درد دوباره به سراغش نیاید. تنها کاری که ازش برمی‌آمد خوابیدن یا فکر کردن بود. بشری نمی‌خواست بخوابد. می‌ماند فکر کردن. با یادآوری اتفاقات دیشب بغض کرد. چه قدر ساده بودم که امید داشتم می‌تونم خوش‌حالت کنم. تو خیلی عوض شدی! انقدر که فکر می‌کنم دیگه نمی‌شناسمت. حق یه جشن دو نفره رو هم به من ندادی! ملحفه را روی سرش کشید. با یادآوری همه‌ی سختی‌ها، توهین‌ها و دل‌شکستگی‌هایش گریه کرد. دلش می‌خواست هیچ‌کس مزاحمش نشود. آنقدر گریه کند تا سبک شود. هرچند با یادآوری رفتارهای امیر برای چندمین بار دلش می‌شکست. اشک‌هایش از چپ و راست تا روی گوش‌هایش رو خیس می‌کردند. من هر چقدرم که کسی‌و نخوام یا ازش متنفر باشم، دلم نمیاد جشن تولدی که برام گرفته رو خراب کنم. زهرش کنم. من‌و نمی‌خوای؟ باشه. دیگه چرا لباسا رو هل دادی تو بغلم!؟ نمی‌دونی من نایی ندارم. نمی‌بینی چیزی ازم نمونده؟ باز هم چشمه‌ی اشکش جوشید. نمی‌خواد که زور بازوت‌و به روم بیاری. من چه گناهی کردم جز این‌که دوستت دارم؟ صدای باز شدن در را شنید. جلوی لرزش بدنش که ناشی از شدت گریه‌اش بود را گرفت اما حریف اشک‌هایش نمی‌شد. حوصله‌ی دیدن هیچ‌کس را نداشت. شاید امیر باشه. شایدم یکی از پرستارا. متوجه‌ی نشستن کسی روی صندلی کناری‌اش شد. دستی آرام پتو را از روی صورتش پایین کشید. خانمی با لبخند غمگین به صورتش نگاه می‌کرد. _من دکتر سمیعی‌ام. پزشک شیفت. درد داری؟ بشری چیزی نگفت. دانه‌ی درشت اشک از چشمش افتاد. بدون این‌که به زن نگاه کند، پرسید: کی می‌تونم از این‌جا برم؟ ابروهای دکتر بالا رفت. _کجا بری؟ تو فعلاً مهمون مایی. _تا کی؟ _بستگی داره. سی درصدش به ما. هفتاد درصدش به تو. _اگه قراره رو تخت باشم. خونه‌ی خودمم می‌تونم. _خونه خودتم رفتی باید استراحت کنی ولی فعلاً نمی‌تونم اجازه‌‌ی ترخیص بدم. سمیعی نمی‌توانست توی آن چشم‌های عسلی‌ معصوم نگاه کند و بگوید با وجود نوزده سال سن، ممکن است توان مادر شدن را از دست داده‌ باشی. بشری گفت: من‌و وقتی آوردن این‌جا. سر و وضعم چه شکلی بود؟ _منظورت چیه؟ _آرایش داشتم؟ _وقتی من اومدم بالای سرت صورتت تمیز بود. بشری نفس راحتی کشید. دکتر به طرف بشری مایل شد. _اتفاقی که برات افتاده اونقدرا هم که خودت فکر می‌کنی ساده نیست. که فکر می‌کنی بری خونه و استراجت کنی! بشری صورتش را به طرف دکتر چرخاند. ابروهایش را به هم نزدیک کرد. دکتر از میمیک صورتش متوجه شد که بشری می‌خواهد هر چه زودتر جریان را متوجه بشود. _باید واسه من همه چیزو توضیح بدی تا من تو پرونده‌ات همه رو ذکر کنم. بشری با تعجب به دکتر نگاه کرد. _پرونده‌ی چی؟ یه زمین خوردن بود. واسه خیلیا پیش میاد. _کی با یه زمین خوردن لگن و کمرش این‌جوری آسیب می‌بینه؟! _دچار شکستگی شدم؟! سمیعی سرش را به چپ و راست تکان داد. _نه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮   @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🍹 عمـری دلم به سینه فشردی در انتظار تا درکشم به سینه و در بر فشارمت 🖊شهریار ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
✒𝑍: بسم الله الرحمن الرحیم سلام🌷 هرکه در این بزم مقرب‌تر است؛ جام بلا بیشترش می‌دهند! بشری در چیزی داره امتحان می‌شه، که در زندگی خیلی براش مهمه و دوستش داره. آیت‌الله خوشوقت می‌گن:حوادث همه امتحان الهی اند خدا با حوادثی که پیش می‌آید انسان را امتحان می‌کند، عده‌ای که ناراحت می‌شن رفوزه‌اند و کسانی که تسلیم هستند، قبول اند. همه این‌ها امتحانه! مانند شیشه‌ای که خریدار سنگ بود این دل شکستنِ تو برایم قشنگ بود رویای با شکوهِ رسیدن به ساحلت آغاز خودکشیِ هزاران نهنگ بود امیر وبشری درگیر فتنه‌ شدن! چرا میگم فتنه؟ چون فتنه در اصل معنای امتحان و آزمایش داره. انسان رو به خودش مشغول می‌کنه! درواقع خدا می‌خواد بنده‌ هاشو با فتنه از ناخالصی‌ها تصفیه کنه! یادمون نره در آیه 1 سوره حمد؛ خدا همون اول کتاب آسمانی می‌فرماید: هدف از خلقت انسان بندگی خداست! 🙃 و در سوره بقره آیه 9: نتیجه نیرنگ به صاحب نیرنگ بر می‌گردد! همونطور که در آیه27 همین سوره بقره آمده: فسادکندگان روی زمین، زیانکار هستند. قطعا عواقبِ این اشتباهات دامن‌گیر صاحبانشان خواهد شد. 🤓 اللهم ارزقنا فرزنداً صالحاً فوراً به بشراً لطفاً😢 انشاللّه همه از امتحانات الهی سرافراز خارج بشیم🌷🤲🏻🌷
♥️🖊 مغزی: خاتون چشم عسلی 🌷 تواینقدر بی ادعا شاهزاده ی زندگیت را دوست داری که در بدترین لحظه میگویی (یک زمین خوردن است دیگه) وقتی وزنه ای از خود خواهی🍎 از خشم کور کننده،از یک هیجان سراب گونه🍎 از منیّت گمراه کننده نداشته باشی ، سبکی، برایت میشود یک زمین خوردن،حتی اگر بهایش گران باشد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ12
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 انگار به بشری شوک وارد شده بود. زل زده بود به دیوار سفید رو به رویش. حرف‌های دکترش که سعی می‌کرد نرم نرم باخبرش کند را می‌شنید. دستش را روی شکمش سر داد. احساس خاصی نداشت. بیش‌تر سردرگم شده بود تا ناراحت. غم رفتارهای امیر به حدی حالش را خراب کرده بود که در وهله‌ی اول احتمال نازا شدنش به چشمش اتّفاق خاصی نمی‌آمد. صدای دکتر باعث نشد که بشری نگاه از دیوار بگیرد. _اینا تشخیص منه دکتره. حتماً خودت بهتر می‌دونی هر چی که خدا بخواد همون می‌شه. دکتر سمیعی مکث کوتاهی کرد. _من وظیفه دارم یه چیزایی‌و بهت بگم هرچند ممکنه برات خوشایند نباشه. توجه‌اش بیشتر به حرف‌های دکتر جلب شد. _ما احتمال دادیم که همسرت باعث این اتفاق باشه. بشری جوری به دکتر نگاه کرد که او نمی‌تونست هیچ برداشتی از حالت نگاهش کند و به اصل موضوع پی ببرد. نگاهش گنگ بود و مبهم! _اگه خدای نکرده ما مجبور شدیم تخمدانت رو برداریم تو می‌تونی از مقصر این اتفاق شکایت کنی. دیه‌ی سنگینی بهت تعلق می‌گیره. بشری همچنان به دکتر نگاه می‌کرد. مردمک‌هایش مثل دو تکه یخ، سرد و بی‌احساس بودند و در جای خود تکان نمی‌خوردند. _شاید خبر نداری که دیه‌ی نازایی چند برابر دیه‌ی یه آدم کامله. تو می‌تونی دیه‌ات رو بگیری! بشری آهی کشید. دوباره به رو‌به‌‌رویش زل زد. خدایا چرا لحظه به لحظه داره سخت‌تر می‌شه؟ می‌ترسم دووم نیارم! دست خودش نبود. صدایش کمی بلند شد و لحنش تند. _شما میگی دیه زندگی من رو درست می‌کنه؟ زندگی بر باد رفته‌ام رو؟ دست‌هایش را روی چشم‌هایش گذاشت. حتی نمی‌توانست زار بزند. درد شکم امانش را می‌برید. _معلومه که درست نمی‌کنه. هرچند من نمی‌دونم چرا زندگیت‌و بر باد رفته‌ می‌بینی! از روی صندلی بلند شد. _من وظیفه داشتم اینا رو بهت بگم. واسه همینم زود سر این حرفا رو باهات باز کردم. شنیدنش برای تو سخته اما اینم یادت باشه گفتنش هم راحت نبود. این‌و هم بدون که همیشه نباید گذشت کرد. خوب فکر کن بعد تصمیمت‌و بگیر. بشری با حالت غریبی به دکتر نگاه کرد. _می‌شه تنها باشم؟ نگاهش بدجوری دل دکتر را آتش می‌زد. _می‌تونم بگم فعلاً کسی مزاحمت نشه. اما واسه چند روز منتقل میشی بخش زنان. یه همراه زن باید پیشت باشه. شوهرت نمی‌تونه بیاد. _احتیاج به همراه ندارم. _مگه کسی رو تو شیراز نداری؟ _دارم ولی نمی‌خوام کسی چیزی بدونه. دکتر با لحن آمرانه‌ای به بشری گفت: این‌جور وقت‌ها وجود خواهر یا مادر بهت کمک می‌کنه و آروم‌تر میشی. لب‌های بشری از بغض لرزید. _خواهرم این‌جا نیست. مادرمم نمی‌خوام بیاد چون می‌دونم خیلی ناراحت میشه. _خب به دوستت بگو. مستأصل به صورت دکترش نگاه کرد. _دوست ندارم کسی از این اتفاق خبردار بشه. دکتر به ساعتش نگاه کرد. وقت بیشتری برای سر و کله زدن با بشری نداشت. _اگه این‌جوری راحتی باشه. به پرستار‌ها می‌سپارم مواظبت باشن. امیر توی راهرو منتظر بود تا دکتر بیرون بیاید. با دیدن دکتر به طرفش قدم‌ برداشت. _می‌خوام ببینمش. _می‌خواد تنها باشه. _ولی... _به این تنهایی احتیاج داره. بذارید با خودش کنار بیاد. 📿لطفاً برای عزیزان آسمانی نویسنده فاتحه یا صلوات بفرستید🌷 ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا