اینم یه رواق واسه به وقت بهشتیا
میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
#تحلیل_بشری
یا زینب (س):
سلام مجدد
(-ایش! همونا رو هم دوست ندارم
-میدونی بشری! درسته که حیوونه ولی دم آخری قشنگ مشخص بود که ناراحته)
حیونم وقتی که با بشری انس گرفت عاشقش شد. موندم امیر چجوری از بشری دل کند.😶
(برگشت و از شیشهی عقب ماشین نگاه کرد. سیاه پشت سر تاکسیشان تا سر خیابان میدوید و وقتی ناامید شد از اینکه بهشان برسد، هیکل درشتش را روی زمین نشاند و پوزهاش را به چسباند به آسفالت.)💔
(فرصت نداشت با او تماس بگیرد و نمیدانست چرا به شهرش رفته است اما یادداشتی با عنوان خداحافظی و اینکه در ایران منتظرش هست برایش نوشت و از زیر در سوئیتش به داخل انداخت. )👌
(آنقدر به لاجوردی آسمان و ابرهای پر مانند سیروس نگاه کرد که کم کم خودش هم پا به لایههای نازک ابرها گذاشت.)
چقدر قشنگ توصیف کردید فضا
و لحظه وارد شدن به خواب بشری رو.🌹
(-یاسین کجا میریم
ایستاد. با دست دیگرش، نقطهای دور را به بشری نشان داد.
-دارم خسته میشم
-این راه خستگی نمیشناسه. شب و روز نمیشناسه. زن و مرد نمیشناسه
-جای تو اون جاست. باید به اونجا برسی
-چطوری؟
-هم سخته. هم آسون. واسه تو آسونه! الآن همینجایی هستی که ایستادی
بشری به پایین نگاه کرد. هواپیما را زیر پایش میدید. نگاه مات خود را به بالا کشاند. نصف راه را آمده بود.
-بقیهاش چی میشه؟
-با خودته. با وجدانت. قرارت با خدا رو یادت نره)
چقدرر این خواب قشنگ و معنی دار بود.
چقدر زندگی شیرین میشه اگه ما یادمون بمونه که به کجاها میتونیم برسیم و چه مقصد بلند و قشنگ و متعالی ای برای ما ترسیم شده. مقصدی که رسیدن بهش فقط به خودت بستگی داره و برای یک انسان با اراده و با ایمان، چندان سخت نیست.
اون وقته که از سختی های راه خسته نمیشیم و عاشقانه و مقتدرانه، پیش میریم.💗
(-چند دقیقه دیگه باید وسط پلهها بایستی. دستهات رو باز کنی. یه نفس عمیق بکشی و بگی "هیچجا وطن نمیشه"
-اینا تریپ مرداست)
جواب بشری رو خیلی دوست داشتم.
میگه کار جالبیه ولی در شان یه خانوم نیست. وقار یه خانوم بیشتر از این حرفاس.😎🤭
(-تو هم چیزی از یه مرد کم نداری ماشاءالله. آهن آب دیده شدی)
اینم از تعریفات برادرانه. چقدر طاها دوست داشتنی شده. به نظرم تماما جای یاسین رو برای خانواده پر کرده. خدا براشون نگه اش داره.🙂
خسته نباشیییید💐
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷💠
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ366
کپیحرام🚫
سیدرضا دستش را دور شانهی بشری انداخت. سرش را کج کرد و روی سر دخترش گذاشت.
فشاری به شانهاش آورد.
-الحمدلله که سلامت برگشتی
انگار خستگیها را از یاد برده باشد. خندید.
-ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود
-خدا خودش تو رو برد و برگردوند. نمیدونی چه روز و شبهایی از سر من و مادرت گذشت
وارد پارکینگ شدند. طهورا محمد را از بغل نامزدش گرفت. گونهاش را سفت بوسید و به فاطمه سپردش.
طاها پشت فرمان چهارصد و پنج پدرش نشست.
بشری هم وسط پدر و مادرش روی صندلیهای عقب جای گرفتند و ضحی که هنوز هم عزیز دردانهی بشری محسوب میشد روی پایش نشست.
فاطمه بچه به بغل سر خم کرد داخل ماشین.
-مامان! بابا! یکیتون بیاین جلو
ولی هیچکدام قبول نکردند دل از دخترشان بکنند و فاطمه بالاجبار جلو نشست.
تا رسیدن به خانه آنقدر صحبت کردند و از هر دری گفتند که مسافت زیاد و ترافیک سنگین سر شب به چشم هیچکدامشان نیامد.
از هر دری گفتند الا امیر.
و چهقدر خوشحال بود که هیچ کس حرفی از امیر به میان نمیآورد.
ترجیح میداد فعلا از حضور در جمع خانواده لذت ببرد و خب خانواده هم این را درک کرده بودند.
در تمام طول مسیر مهدی خیلی محترمانه پشت سر طاها رانندگی میکرد.
-این مهدی زیادی آرومهها! خب بیا برو. چسبونده پشت سر من
سیدرضا گفت:
-حالا فکر میکنه زشته اگه سبقت بگیره
-زیادی پاستوریزهاس
-خدا در و تخته رو با هم جور میکنه. جفتشون آرومن
زهرا سادات ادامهی حرف شوهرش را گرفت.
-قسمت خدا رو ببین. ما که چند سال از خونوادهی حاج صادقی دور افتاده بودیم. مهدی طهورا رو سر کارش دید و پسندید و خونوادهها هم دوباره گرم شدیم با هم
-من که با حاج صادقی عیاق بودم. مدام همدیگه رو میدیدیم
بشری ساکت بود و به حرفهای بقیه گوش میکرد. راست میگفت سیدرضا. اونها با هم عیاق بودن ولی بشری چند سالی میشد که حاج صادقی رو ندیده بود.
-آخرین بار سالی که مجروح شده بودین دیدمش. یادمه با ویلچر از در حیاط آوردتون داخل
‐هشت سال پیش بود بابا
فکر کرد اون زمان تازه نامزد کرده بودیم.
هشت سال گذشت!
-تو فکری خاتونم!
-طوریم نیست مامان
روسری ضحی را باز کرد و دوباره مرتب برایش بست. سرش را پایین آورد و صورت معصومش را نگاه کرد.
-چهقدر عوض شدی عمهجون. مخصوصا چشمات! دیگه شبیه چشمای من نیست
-بابا طاها هم میگه. میگه شبیه بابا یاسینم شدم
با شنیدن اسم یاسین غم روی دلش نشست. به خصوص لفظ "بابا یاسین" که ضحی به کار برده بود.
پردهی غم را از روی دلش کنار زد.
-دندونت هم که افتاده. خرگوشکم
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دل ها ز قدوم دوست
💫شاد است امروز
🌸سیراب ز چشمه ی
💫مراد است امروز
🌸بشکفته تقی
💫شکوفه ی باغ رضا
🌸فرخنده ولادت
💫جواد است امروز
🌸🎊میلاد با سعادت
امام جواد (ع) مبارک باد 🎉💐
پرسیدند:
فرق کریم با جواد در چیست؟
🌹فرمودند:
از شخص کریم همینکه درخواست کنید به شما عنایت میکند؛
ولی «جواد»خود دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند..
❤️میلاد امام جواد(علیه السلام) بر آقا امام زمان عج🌟 و همه شیعیان مبارک
#امام_زمان
#میلاد_امام_جواد
#امام_جواد
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
یا حسین(ع)❤:
#سلاممولایمن
🍁 با این دل بیقرار خیلی سخت است
جا ماندنمان ز یار خیلی سخت است...
🍁تو درد فراق دیده ای، می دانی
برگرد که انتظار خیلی سخت است...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#امام_زمان
السلام علیك بقدرِ شَوقِي،حنيني، وحُبي...
سلام بر تو به اندازه اشتیاق ، آرزو و علاقهام
#حضرتِاباعبداللھ♥️
بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا...!'❤
#شهیدانه🕊
🔴 ما به فکر #امام_زمان نیستیم
🔵 آیت الله بهجت قدس سره :
🌕 با اینکه میدانیم او ( امام زمان علیه السلام) واسطه بین ما و #خدا ست مع ذلک به فکر او نیستیم ای کاش می دانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او به نفع خود ماست.و گرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است.
📚 در محضر بهجت ج ۳ ص ۲۷۷
چهارشنبه است و دلم سمت شما افتاده
عطر صحن رضوی کل فضا افتاده
در ودیواردلم آینه کاری شده است
روی باب الحرمش نام رضا افتاده
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام،، روزتون خوش🙂
عیدتون مبارک 🌺
#امام_زمان
#امام_رضا_علیه_السلام
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ367
کپیحرام🚫
دو ماه از برگشتنش به ایران میگذشت. دیشب مادر در مورد امیر با او حرف زده بود و حالا سیدرضا.
-باید حرفاش رو بشنوی. من میتونم بهت بگم ولی امیر خواسته که همه چیز رو از زبون خودش بشنوی
-خواهش میکنم بابا. همه چیز واسه من تموم شدهاس. دلم میخواست خیلی چیزها رو ازش بپرسم ولی الآن دیگه نه. اینا رو به مامان هم گفتم
سیدرضا بلند شد و صدای قیژ قیژ تخت چوبی تو حیاط پیچید. همه اسباب و اثاثیهها بوی کهنگی گرفته بود.
-اگه که حاضر نشدی ببینیش خودم همه چیز رو برات میگم ولی این فرصت رو از خودت و امیر نگیر
دستهاش را ستون بدنش قرار داد و سرش را بالا گرفت تا چهرهی پدرش را ببیند.
-وقتی شما این رو میگی...
سیدرضا اجازه نداد بشری بقیه حرفش را بزند. خم شد و پیشانی بشری را بوسید و سرش را نوازش کرد.
بشری هم متقابلا دست پدرش را گرفت و بوسید.
-بهم فرصت بدین. اصلا آمادگیش رو ندارم
کسی زنگ در را زد. یکباره از جایش بلند شد.
-کی در رو همینجور باز کرد؟ من چیزی سرم نیست
از پلههای ساختمان بالا رفت که با صدای پدرش دوباره برگشت.
-طاها اومده
-حتما ماشینم رو آورده
با عجله پلهها را پایین رفت. سنگ پله از جایش سست شده بود و زیر پایش تق تق میکرد.
آویزان شد به گردن پدرش.
-بابا! خونه کهنه شده یه فکری به حالش کن
-این خونه هم مثل من پیر شده
محکم و صدادار گونهی پدرش را بوسید. هنوز هم به گردنش آویزان بود که ماشینش با رانندگی طاها وارد حیاط شد.
جلو رفت. طاها داشت در دو لنگهی حیاط را میبست.
جلوتر رفت و چرخی دور ماشینش زد.
-دستت درد نکنه طاها
-توشویی و روشویی و سرویس شده؛ سوار شو برو هر جا دوست داری. فقط نری کورس ببندی. چپهاش کنی
دستهایش را به هم زد و گفت:
-اول میرم خونه نازنین. کاش نیاورده بودی داخل
-خب سوار شو ببرش بیرون. درسته نوکر باباتم
چشمکی برای پدرش که سر تکان میداد و میخندید زد. نگاهش را سر داد روی بشری که دست به کمر ایستاده بود و مثلا ژست طلبکار گرفته بود.
-والا نوکر تو که نیستم
بشری که انگار منتظر بود ماشینش آماده بشود تا از خانه بیرون بزند، دوباره به طرف ساختمان رفت.
یک لیوان شربت از سینی که مادرش در دست داشت برداشت.
-کبکت خروس میخونه
-آره فدات بشم. طاها ماشینم رو آورده
وارد اتاق مشترکش با طهورا شد. لباسهایش را بیصدا عوض کرد تا خواهرش را بیدار نکند.
وقتی دوباره به حیاط برگشت طاها را ندید. ماشینش را هم.
-اِ. ماشینم کو؟
-طاها با بابات رفت. ماشینت رو هم گذاشت تو کوچه برات
با دست برای مادرش بوس فرستاد.
-من میرم پیش نازنین
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ36
برگ کامل 🌿
به مناسبت میلاد امامجوادجـــــــ♡ـــــان 🌷
برگ شب هم سر جای خودش هست😍