eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ طهورا وارد اتاق می شود. -چی کار می‌کنی بشری! چرا آماده نیستی؟ الآن می‌رسن. نمازت رو که خونده بودی! دستانش را با فاصله از هم می‌گیرد و تای چادرش را با تکان باز می‌کند. -الآن آماده‌ام. طهورا روی زمین می‌نشیند. -من جمع می‌کنم تو لباست رو بپوش. بشری دستانش را روی سجاده‌اش می‌گذارد و مانع جمع کردنش می‌شود. -صبر کن آبجی! می‌خوام دو رکعت نماز بخونم. -ای بابا نماز چی؟! با آرامش گوشه‌های سجاده‌اش را صاف می‌کند، مثل کنج کنج چهل‌خانه‌ی دلش. با حرکت انگشت سجاده‌اش مرتب می‌شود و با دو رکعتی عشق، حال دلش میزان! چادر رنگی بادمجانی می‌پوشد. طهورا کلافه لبه‌ی تخت می‌نشیند و بشری به روی خواهرش لبخند می‌زند. رو به قبله می‌ایستد و بعد از چند لحظه قامت می‌بندد. انگار آن چند لحظه حرف‌های درگوشی‌اش را با خدا می‌زند و بعد همه‌ی حرف‌ها را پشت سرش می‌‌اندازد، الله‌اکبر! تو بزرگ‌تری، از هر جه دلم می‌خواهد، هر چه دلم بهانه می‌گیرد، هر چه دلم هوایش را می‌کند؛ تو بزرگ‌تری! تسبیحات حضرت زهرا را با طمأنینه می‌فرستد. طهورا نگاهش می‌کند و حرص می‌خورد، حرفی نمی‌زند، می‌خواهد ببیند خواهرش تا کی می‌خواهد با حوصله کارهایش را ردیف کند! قرآنش را باز می‌کند. با لحن و صدای دل‌نشینی روایت عاشقانه‌های خدا را می‌خواند. طهورا را از ولوله‌ای که در دل دارد، جدا و به دنیای کوچک و آرام خودش دعوت می‌کند. با همان آرامش قرآن را می‌بوسد. دلش را به سجاده گره زده زده است، دست از سجاده‌اش می‌کشد. سرش بالا می‌گیرد و طهورا رو می‌بیند. با لبخند نگاهش می‌کند. با خنده تعظیم می‌کند که: -بازم تو برنده شدی! بشری با تعجب نگاهش می‌کند و طهورا درمی‌یابد که بشری متوجه‌ی حرفش نشده. بغلش می‌کند، این خواهر کوچک، منبع آرامش است. -من که بزرگترم باید تو رو واسه امشب آروم کنم ولی تو که مثلاً باید امشب دلشوره داشته باشی، خودت آرومی و من رو هم آروم کردی! -شکسته نفسی نکن طهور! صورت بشری را می‌بوسد. -پسر حاج‌سعادت خیلی خوشبخته! بامزه می‌خندد و گونه‌هایش چال می‌افتند. -بر منکرش لعنت! -ای چش س... سفید را نمی‌گوید و می‌گوید: -چشم عسلی! -اینا تلخ قجرین! منتها آب ریخته توش بی‌رنگ و مزه شدن. طهورا می‌خندد. شوخی‌های کم اما بامزه‌ی بشری را به جان می‌خرد. -بیا برو من یه چیزی تنم کنم. پسر حاجی نمی‌پسنده، برمی‌گرده‌ها. نگاه آخرش رو به آینه می‌اندازد. کت و دامن سوسنی با شال یاسی، ساده و میتن. مرتب است و به نظر خودش بی کم و کاست. عکس‌های روی دیوار را جمع می‌کند. دفعه‌ی قبل به خاطر همین‌ها امیر در اتاق معطل شده بود. نمی‌خوام دوباره معطل بشی و سر پا نگهت دارم. یک بار دیگر همه‌ چیز را چک می‌کند و پایین می‌رود. طاها زودتر از بقیه می‌بیندش و سوتی می‌کشد. - بالآخره پیدات شد! صدای زنگ، نگاه همه را از بشری می‌گیرد و طهورا می‌گوید: -خانوم با خدا هماهنگ بوده. تا اومد پایین خواستگار هم رسید! لبخند محجوبش کج و معوج می‌شود وقتی یاسین گونه‌اش را می‌کشد. طاها نچی می‌کند. - چیکار داری جوجه رو؟ دردش گرفت! -حق برادری دارم! اگه جوجه بود هول شوهر کردن نمی‌شد. -یاسین! صورتم سرخ شد. طاها دست می‌کشد جای دست برادرش و باز نچ نچ می‌کند. -واسه من همیشه جوجه‌اس. چیکار کردی داداش؟ به ترتیب یاسین، فاطمه، طهورا، طاها و بشری ورودی سالن می‌ایستند. سیدرضا و زهراسادات برای استقبال تا تراس رفته‌اند. خونواده‌ی شلوغ خوبه به خدا! برعکس دفعه قبل دلهره دارم. انگار می‌تواند دلهره‌اش را پشت سر اهل خانه پنهان کند یا شاید پشتش گرم می‌شود از این‌که عزیزانش در مراسمش حضور دارند. نفسش را حبس و کم‌کم آزاد می‌کند. الابذکرالله این روزها بیشتر از هر وقت دیگری ورد زبانش شده و مگر می‌شود او بخواهد که آرام شود و خدا آرامش را به قلب پاکش هبه نکند؟! حاج‌سعید و نسرین‌خانم با خوش‌حالی وارد می‌شوند، ایمان و همسرش مریم هم. آخر از همه امیر را می‌بیند، با پیراهن آبی روشن و کت و شلوار کاربنی. عطرش، عجولانه خودش را به بینی بشری می‌رساند، لابد خبر دارد که دل کوچک دختر سیدرضا برایش تنگ شده؛ حس عجیبی دارد، بی‌استرس. زمزمه می‌کند: نیازی نبود ان‌قدر به خودت برسی امیر. با ساده‌ترین لباسا هم به دل من امیری! صدای مردانه‌ی را می‌شنود و حواسش جمع می‌شود. -سلام! نگاهش رو بالا می‌آورد. -سلام. خوش اومدید.
باکس زیبای رزهای آبی را مقابلش می‌گیرد. چشم‌های بشری با دیدن حرف بی انگلیسی از رزهای سفید وسط باکس، می‌درخشند و از این همه سلیقه که امیر برایش به خرج داده، لب‌هایش شکوفا می‌شوند. -قابلت رو نداره. -خیلی قشنگه! -گفتم که قابلت رو نداره فینگیلی. سرخ می‌شود. داغ می‌شود از خجالت. چی میگی؟! جلوی بقیه چه جوری سرم‌ رو بلند کنم؟ -هیشکی این‌جا نیست. سرت رو بگیر بالا آرتروز می‌گیری. نفس راحتی می‌کشد که پایدار نیست. یاسین بلند می‌گوید: -بشینید یه گوشه. پاتون خسته شد! بشری باکس گل را روی قسمت اوپن آشپزخانه می‌گذارد و برای آوردن چای از مقابل چشم‌هایی که نگاهش می‌کنند، می‌گذرد. یک ظرف کیک شکلاتی آماده می‌گذارد که طاها و یاسین بعداً برای پذیرایی بیاورند. بسم‌الله می‌گوید و سینی به دست از آشپزخانه خارج می‌شود. خدا را شکر می‌کند که بزرگ‌ترها کنار هم نشسته‌اند و او مجبور نیست سالن را دور بزند تا اول به آن‌ها تعارف کند. امیر کنار ایمان نشسته با محبت نگاهش می‌کند اما نگاه بشری روی قند‌هاست. -مرسی. و آهسته‌تر می‌گوید: گلی! دوباره به بشری شوک وارد می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد. زود نیست برای این حرفا؟!! لبش را از تو می‌گزد و رد می‌شود. برگرداندن سینی را بهانه می‌کند تا به آشپزخانه پناه ببرد. پلکی طولانی می‌زند که طاها متوجه شود و دنبالش برود. -میشه کیک رو بیاری؟ -رسم جدیده؟ چی؟! -کیک شکلاتی! نمی‌تواند بگوید سری قبل فهمیدم که امیر کیک شکلاتی دوست داره. -نه... فکر کردم خوبه. خوشمزه‌اس آخه. قبل از طاها به سالن برمی‌گردد و کنار فاطمه می‌نشیند. دست‌هایش سرد شده‌اند. خجالت می‌کشد استکان چای را بین دستش بگیرد. احساس می‌کند زیر میکروسکوپ شش جفت چشم نشسته، حتی چشم‌های کپی برابر با چشم‌های امیر متعلق به پسر ایمان را هم حساب کرده. رضایت را از حالت چهره‌ی میهمانان می‌خواند. تا این‌جای جلسه فهمیده که کار و خانه و ماشین امیر جور و خانه‌اش تقریباً نزدیک خانه‌های پدریشان است. کلمات از هم سبقت می‌گیرند و وقتی بشری به خودش می‌آید که صحبت‌ها به مهریه و مراسم رسیده است. سیدرضا می‌گوید: بشری مراسمی نمی‌خواد که درش گناه باشه دیگه کم و کیفش رو خوش باید نظر بده. با لبخند چشم‌هایش را می‌بندد و سیدرضا که تاییدیه‌ی دخترش را گرفته، ادامه‌ی حرف‌هایش را به زبان می‌آورد. -مهریه هم که حق خودشه و خودش باید تعیین کنه. استکان‌ها خالی شده‌اند و بشری نمی‌فهمد زود گذشته یا دیر! -بذارید با هم حرف بزنن. به نسرین‌خانم که صاحب صداست نگاه می‌کند و به مادرش که با اشاره‌ی ظریف چشمش به او می‌فهماند که بگوید بله. کنار می‌ایستد تا اول امیر برود و پشت سرش راه می‌افتد. نمی‌داند قدم روی موکت زبر قدیمی‌شان می‌گذارد یا ابرهای نرم خیال. به اتاق می‌رسند و بشری از خدا می‌خواهد امیر به سرش نزند دوباره پنجره را باز کند! -کجا بشینم بانو! اصلاً توقع ندارد با این الفاظ مخاطب امیر قرار بگیرد. چرا صبر نمی‌کنه محرم بشیم بعد؟!... -می‌خوای همین‌طور من رو سر پا نگه داری؟ یه تعارف نمی‌کنی؟ مگه دفعه قبل من تعارفت کردم؟ تفاوت از زمین تا آسمون داری نسبت به اون شب! صندلی میزش را به سمت امیر می‌چرخاند و با زبان بی‌زبانی می‌گوید همون جا که دفعه‌ی قبل نشستی. امیر ابروهایش را بالا می‌اندازد. -این‌جا اصلاً راحت نیستم! لبه‌ی تخت می‌نشیند. برای این‌که به سبک خودش ابراز محبت کند و بشری باورش کند، می‌گوید: -این‌جا کنارم بشین. بشری اما با یک متر فاصله سر به زیر جا می‌گیرد. امیر پوزخند می‌زند. این دختر چی بلده؟! چرا انقدر به خودش سخت می‌گیره؟ مثلاً می‌خواد زنم شه! بشری لابه‌لای رفتارهای امیر سردرگم می‌شود. یک بار گرم می‌گیرد و یک بار این‌طور سرد می‌شود و سکوت می‌کند. وقتی باید ساکت باشه زبون می‌ریزه، حالا که باید حرف بزنه، زبون به دهن گرفته! می‌خواهد سکوت را تمام کند. -شما شروع می‌کنی یا من؟ -من حرفی ندارم با این حرف امیر، آب سردی روی بشری می‌ریزند، دلش می‌شکند. تو چی می‌خوای؟ این چه رفتاریه؟! دختر سخت روزهای سخت‌تر، جلوی امیر شکننده شده. خونسردیش را به سختی حفظ می‌کند. آرام و شمرده ولی با صدای محکم حرف می‌زند: -پس چرا الآن اینجایین؟! بشری اولین دختری نیست که امیر با او حرف می‌زد اما اولین بار است که دارد نقش بازی می‌کند. با دخورهای زیادی برخورد نداشته ولی همان‌ چند مورد هم خود واقعی‌اش بوده. لبخند می‌زند تا جو پیش آمده را به ساحل امن ختم کند. -منظورم اینه که هر چی تو بگی قبول.
کم نیستند دخترهایی که با شنیدن این حرف بال در بیاورند اما بشری می‌گوید: -مگه فقط زندگی منه؟ شما هم باید نظر بدی. همین حرف بشری کافی نبود تا امیر بفهمد چه جواهری نصیبش شده؟! -از مهریه شروع کنیم پس. چی می‌خوای مهریه‌ات باشه؟ -نماز اول وقت و ۱۱۴ سکه. - نماز؟! -باید نمازاتون رو اول وقت بخونین، همیشه. امیر با صدای بلند می‌خندد. -تو چیکار به نماز من داری؟! مردمان چشمش هراسان می‌شوند. -مگه شما نماز نمی‌خونی؟! نمی‌تواند بگوید هر وقت بیکار باشم البته اگر یادم باشد. -می‌خونم. بشری هم انگار زیاد اطمینان ندارد به حرف امیر، دوباره تاکید می‌کند. -اولین شرطم من نماز اول وقته! سر تکان می‌دهد. -قبول! -برای من خونه و ماشین و درآمدتون مهم نیست، حلال بودنش مهمه. اهل رفت و آمد با هر خونواده‌ای هم نیستم. ملاک من تو زندگی رضایت خداست. هر کاری که توش رضایت خدا نباشه انجام ندیم. مراسم هم یه مراسم ساده و دور از گناه می‌خوام. همین! چی می‌گه این؟ منبر رفته برام! مراسم ساده، رضایت خدا! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
افسون: لُپ های گل انداخته از شرم در اوج زمستان، باغ دلِ عاشقِ بی قرار را گلستان می کند. بَه بَه چه گلی و گلستانی! عجب گلی امده به مهمانی! آرامش نگاهت، قند شیرین چای تلخ دلم شده. خوش به حال دلم! کفشدوزک خیالم را ، رها کردم تا در هوایی که نفس های تو جریان دارند، پرواز کند و دسته ای از گل خوشبوی نفست را برایم سوغاتی بیاورد. تو نسیم کدام دیاری که آهویی گریزپا چون من را به دام انداختی؟ چه سعادتی که بشری به امیری چون تو، قرار است دل امانت دهد. خوش آمدی!! در ببندید و بگویید که من جز او از همه کَس بگسستم کَس اگر گفت چرا؟باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم...(فروغ فرخزاد) 🌹
به وقت بهشت 🌱
افسون: لُپ های گل انداخته از شرم در اوج زمستان، باغ دلِ عاشقِ بی قرار را گلستان می کند. بَه بَه چه گ
نمی‌دونید با این دلنوشته‌ها چقدر شارژ میشم وگرنه محبتتون رو ازم دریغ نمی‌کردید😊🌷 @Migrator مهاجر منتظرتونه☺️
S.T: سلام خانم مهاجر عزیز🌱 امیدوارم حالتون خوب باشه❤️ دوست دارم به عنوان یک نوجوون حس و حال و نظرمو نسبت به این رمان زیبا بیان کنم تقریبا نوجونها کتاب و فیلم های عاشقانه و.. زیادی میخونن و میبینن خب من هم دوست دارم علاوه بر کتاب های مذهبی و علمی و... کتاب ها یا رمان های عاشقانه ی مذهبی هم بخونم وقتی تصمیم گرفتم یک رمان مذهبی عاشقانه بخونم و اتفاقی با رمان زیبای بشری به قلم بانو مهاجر آشنا شدم خیلی خوشحال بودم و حس خوبی داشتم چیزی که شاید بیشتر از همه من رو به رمان جذب کرد و علاقمو به خوندن این رماان فوق العاده افزایش داد ، شخصیت بشری دختری پاک و همه چیز تموم بود خانم مهاجر شما شخصیت بشری رو یک راهنما و یک دوست برای خواننده رمان خلق کردید یک دوستی که خیلی از مسائل مهم بین بنده و خالقش رو به خواننده یاداوری میکنه(البته یکی از هزار ویژگی این دوست) حس میکنم که شما با توکل به خدا هرچه در توانتون بود حس و حال خوب رو به کلمه به کلمه متن رمان هدیه میدادید که من اینطور باغم بشری ناراحت و با خوشحالیش شاد میشدم. خانم مهاجر عزیز ! یک نیمچه پارت هم که شما بذارید اندازه چند پارت طولانیه ، چرا؟! چون معلومه که شما واقعا با عشق و تمرکز پارت ها رو مینویسید ، به نظرم اگر ساعت ها هم بشینم نکات یک پارت رو بررسی کنم باز هم نکاتی را جا میندازم چون به نظرم پشت هر کلمه ایی که شما مینویسید کلی جمله و حس خوب هست یعنی اگر شما یک پارت ارسال کنید کیفیت پارت انقدر بالاست و اینکه انقدر پرحجم و زیباست که من (خودم رو میگم) زیاد ناراحت نمیشم که کاش یه پارت بیشتر بود ولی بی صبرانه منتظر پارت بعدی میمونم. به عنوان یه خواننده نوجوان وظیفه خودم دونستم که حتما حس خوبموکه نسبت به رمان زیبای بشری دارم رو به خالق این اثر زیبا هدیه کنم. امیدوارم نظر و حسم رو اون طور که باید درست و خوب و کامل بیان کرده باشم در پناه حق باشید ، انشاالله که همیشه قلمتون ماندگار باشه✍🏻 یاعلی خسته نباشید خدانگهدار💚
سمانه: سلام به اهالی به وقت بهشت 🌺 می خواستم نکته ای که از گرفتم را براتون بنویسم. بشری ممکن هست جواب مثبت به امیر بده . این را از اون جا میشه فهمید که اول دلش با امیر هست و دوم هم با چادری که می خواد تو مراسم حاضر بشه نماز می خونه👏🏻👏🏻 واقعا چند درصد از دختر های ما این مدلی برای شب خواستگاری حاضر میشن🤔☹️ بشری وضو میگیره به قول خانم مهاجر حرف های در گوشیش را با خدا میزنه .بعد همه را با نیت پشت سر میندازه و در واقع همه حرف هاش را به خدا میزنه و به خدا توکل میکنه 👌🏻 خدا بزرگ‌ تر است یعنی راضی به رضای خدا هست !!! این تحلیل من بود😍
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ خوابش نمی‌برد و فقط دست به دست می‌شود. دست می‌گذارد زیر صورتش و فکر می‌کند، به تمام این چند مدت گذشته. دو دل است. از اول باید جلوی دلم رو می‌گرفتم که تا این‌جا پیش نیاد. چرا نتونستم فراموشش کنم؟ اگه امیر نیومده بود، می‌تونستم ولی وقتی راضی شدم دوباره بیاد... کاش نذاشته بودم بیاد. نه! نباید قبول می‌کردم. باید با مامان حرف بزنم. -چته بشری؟ چرا نمی‌خوابی؟! گردنش را راست می‌گیرد، طهورا پتو را روی سرش کشیده. جوابی نمی‌دهد و آرام سر جایش برمی‌گردد. این بار نمی‌فهمد کی خوابش می‌برد. .............. طهورا را با کتاب و جزوه‌هایش می‌گذارد و از اتاق بیرون می‌رود. -برگشتی یه چیزیم بیار بخوریم. متوجه‌ی حرف خواهرش نمی‌شود. -چی؟! -گشنمه یه چیزی با خودت بیار بالا. -آها باشه. -درم ببند. دوباره برمی‌گردد. -چی؟! -وا! تو چت شده دختر؟ میگم در رو ببند. در را می‌بندد و پاسخ خواهرش را در دل می‌دهد. فقط میدونم شک به دلم افتاده. مادر را گوشی به دست می‌بیند و اشاره می‌کند کیه؟ زهراسادات دست روی گوشی می‌چسباند و آهسته می‌گوید: -نسرین‌خانم! پرتقالی را برای طهورا می‌برد. -این که بیشتر گشنه‌ام می‌کنه! سرش روی کتاب است و انگار توقع توجیه از خواهرش ندارد. بشری از خدا خواسته راهی پایین می‌شود‌، می‌نشیند کنار زهراسادات. -باشه چشم. شما اجازه بدید ببینم بشری فکراش رو کرده؟ سر روی دامن مادرش می‌گذارد، انگشت‌های زهراسادات تله‌پاتی دارند با دل بشری، راه می‌افتند روی موهایش و جمعشان می‌کنند پشت گوشش. تماسش تمام می‌شود، با دو دست صورت بشری را بین انگشت های گرمش قاب می‌گیرد. -چی گفتی به پسر حاج‌سعادت؟ دست روی دست مادر می‌گذارد، با این‌که دلش موافق نیست، از زیر دست‌های مادر کناره می‌گیرد و می‌نشیند. -برای همین اینجام. زهراسادات ساکت فقط نگاهش می‌کند و بشری نمی‌خواهد بیش از این مادر را منتظر بگذارد. -نمی‌دونم اون کسی که می‌خواستم هست یا نه! هیچ نظر خاصی نداشت مامان. همه چیز رو قبول کرد حتی مراسم ساده‌ی عروسی رو. -خاتون؟! حرف دلت رو بزن. -مامان! -جان دل مامان! -می‌ترسم اشتباه کرده باشم. -با دلت تصمیم گرفتی؟ حرراتی از ته قفسه‌ی سینه‌اش تا روی گونه‌هایش را داغ می‌کند. نفسش حبس می‌شود. سر به زیر می‌اندازد و لب پایینش را به دندان می‌گیرد. زهراسادات لب اسیر شده‌ی بشری را با شستش از چنگ دندان آزاد می‌کند. -سرت رو بالا بگیر. -اشتباه کردم؟ زهراسادات سرش را تکان می‌دهد. -نه! نه عزیزم. فقط باید خوب فکر کنی. هیچ اجباری نیست، عجله‌ای هم نداریم. -من گناه کردم مامان. -از چی حرف می‌زنی خاتون! -این مدت خیلی بهش فکر کردم. همه‌اش هم احساس گناه داشتم. -چرا احساس گناه؟! آب دهانش را قورت میدهد. مثل کسی که می‌خواهد کوه روی دوشش جا‌به‌جا کند، به زحمت می‌افتد برای حرف زدن. -من نمی‌تونستم بهش فکر نکنم. دست خودم نبود. هیجان‌زده می‌شود. با عجله می‌گوید: -خیلی استغفار می‌کردم، نگاهم رو ازش می‌دزدیم. کلنجار می‌رفتم با دلم که دست از سرش برداره. با چشم‌های معصومش صادقانه به زهراسادات نگاه می‌کند. -ولی نشد! زهراسادات به حرف‌های دخترش فکر می‌کند. تن صدای بشری هم مقابل سکوت مادرش پایین می‌آید. -به دلم نشست همون بار اول که دیدمش. همون روزی که شما در موردش ازم پرسیدین. -خب اگه حرف دلت وسطه، اگه می‌بینی از پس دلت برنمیای، یه فرصت به خودت و امیر بده. جدی نگاهش می‌کند و جدی‌تر می‌گوید: -ولی چشات رو خوب باز کن. به همه چی منطقی نگاه کن. نذار احساست پرده بکشه روی عقلت. نسرین‌خانم می‌گفت خود امیر اصرار کرده، خودشم تو رو راضی کرده. -آره باهام حرف زد. -چطور با تو همکلاسی شده! اون دیگه باید درسش تموم باشه. -مگه چند سالشه؟! تاسف نگاه زهراسادات باعث می‌شود باز سرش را پایین بیندازد. -تو چیکار کردی بشری! دیشب چی گفتین بهم که امیر از خداشه و تو هم پات زمین نمی‌رسه! تو حتی نپرسیدی امیر چند سالشه؟ -ملاکم رو گفتم، که پولش رو نمی‌خوام، مهم برام رضایت خداست. اون هم قبول کرد. بابا چی میگه؟ -یاسین که برای تحقیق رفته بود میگه یه پسر معمولیه. بشری! خیلی معمولی! بابات میگه نمیگم بده ولی شاید اون کسی که بشری می‌خواد نباشه. می‌خوای بیشتر فکر کنی؟ -فکرام رو کردم. اگه شما راضی باشین حرفی ندارم. من با یه مرد معمولی هم می‌تونم زندگی کنم ولی با مردی که دوستش نداشته باشم نه. -خب یه مدت با هم باشین تا بهتر بشناسیش. .. ..
قرار است برای آزمایش خون بروند. امیر ساعت هشت جلوی خانه‌ی سیدرضا؟ گوشی‌اش را درمی‌آورد که به بشری زنگ بزند، یادش می‌افتد شماره‌ای از او نگرفته! پوفی می‌کشد. این چه جور رابطه‌ایه؟! دکمه‌ی زنگ را فشار می‌دهد. خود بشری گوشی را برمی‌دارد. - سلام. بفرمایین داخل. - سلام عزیزم. بیا تا دیر نشده. وقتی برگشتیم میام تو. و دوباره سرخ شدن صورت و عرق کردن دست‌های بشری اتفاق می‌افتد. گوشی را می‌گذارد. عزیزم؟! چه عجله‌ایه؟ صبر کن محرم شیم، عاشقی حلالش شیرینه؛ به طهورا رو می‌کند. -می‌گه بریم تا دیر نشده. زهراسادات همراه دخترهایش تا جلوی در می‌رود و با امیر احوال‌پرسی می‌کند. امیر دری که برای بشری باز کرده را می‌بندد. زهرا سادات با خود حرف می‌زند. خدا کنه لیاقت دخترم رو داشته باشی! به آزمایشگاه که می‌رسند. بشری کنار طهورا قدم برمی‌دارد و امیر هم با کمی فاصله از بشری. طهورا برای راحتی آن‌ها با گوشیش مشغول می‌شود. امیر سمت بشری برمی‌گردد. -خوبی؟ بشری لبخند می‌زند. -بد نیستم. امیر دوست دارد سربه‌سرش بگذارد. -منم خوبم. بشری این‌بار آرام می‌خندد ولی زود ماسک جدی به صورتش می‌زند. -الحمدلله. -حاضر جواب! بشری جوابی نمی‌دهد و امیر می‌پرسد: -حالا چرا عربی می‌گی؟ مثل خاله خان‌باجیا! چشم‌های بشری گرد می‌شود. امیر با این فکر که بشری متوجه‌ی حرفش نشده، تفهمیم می‌کند: -الحمدلله دیگه. حق به جانب می‌گوید: من افتخار می‌کنم به زبون قرآن حرف بزنم. و این حرف‌ها برای امیر ناملموس است اما برایش اهمیت ندارد. -بشری! چشمانش آرام و با احتیاط به طرفش لیز می‌خورند و می‌بیند که امیر مات نگاهش می‌کنند. مثل کسی که چیز عجیبی دیده باشد. یک حالت معصومانه! طوری که امیر فکر می‌کند خیلی زود است که اسم دانشجو را روی بشری بگذارند. -تو چند سالته؟! -هیجده. امیر حتی حدس هم نمی‌زد سن بشری ان‌قدر کم باشه. -ولی من فکر می‌کردم حداقل بیست باشی! -شناسنامه‌ام که دست خودتونه. مگه ندیدین؟! جا خورده‌است، نه به معنای واقعی وارفته است. بشری می‌پرسد: -شما چند سالتونه؟ امیر غرق افکاری که بشری ازشان بی‌خبر است، بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، زمزمه می‌کند: -بیست و هفت. کنار مردی نشسته که به او علاقه دارد، نمی‌خواهد حتی یه کلمه حرفی بزند که اشکال شرعی داشته باشد، خجالتی بودنش هم که اجازه نمی‌دهد راحت باشد، فقط می‌گوید: -خداحفظتون کنه. این چه طرز حرف زدنه! -باز خاله‌خان‌باجی شدی؟! -چطور؟ -من نمی‌فهمم یه دختربچه‌ی هجده ساله چرا این‌مدلی حرف می‌زنه؟ -حالا دختربچه‌ام یا خاله‌خان‌باجی!؟ -جفتش. -نمی‌شه که... با اخم به میان حرف بشری می‌دود. -بشری چرا این‌جوری هستی؟ حرف زدنت اصلاً به سنت و زمونه‌ای که داری توش زندگی می‌کنی نمی‌خوره؟ ً-من می‌ترسم طوری حرف بزنم که گناه داشته باشه! -چه گناهی؟ قراره با هم ازدواج کنیم. -قرار هست ولی عقدی بینمون نیست! -کسی که عمری این مدلی حرف زده و زندگی کرده دیگه تغییری نمی‌کنه. -اگه فکر می‌کنی اونی نیستم که بتونی باهاش زندگی کنی همین الآن تصمیم بگیرید. امیر ژست دست به سینه‌اش را تغییر نمی‌دهد. از کنار چشم نگاهش می‌کند. عین آخوندا حرف می‌زنه. مامان از چی این خوشش اومده بود. والا اگه این شوهرداری بدونه! به رگ بی‌خیالی می‌زند. - الآن ترسیدی از آمپول! می‌خوای زیرش رو بکشی؟ ریز می‌خندد و بشری را نگاه می‌کند. الآن امپر می‌چسبونه، جیغ ویغ می‌کنه که من ترسو نیستم. بشری همان‌طور جدی تاکید می‌کند. -قبل از این‌که صدامون بزنن تصمیمتون رو بگیرید. من خون اضافه ندارم بریزم دور. -ای بابا من یه چی گفتم حالا! حتما خواستمت که پا پیش گذاشتم. -حرف یه عمر زندگیه. -تو رو واسه خودت دوستت دارم. کاری هم به این مدل حرف زدنت ندارم. -خداحفظتون کنه حرف بدی نیست. یه دعای خیره که من از سر محبتی که تو حرفاتون داشتین بهتون گفتم ولی محبت شما بیش‌تر از محبت خدا نیست. نمی‌تونم حرمت خدا رو به خاطر شما بشکنم و صمیمی حرف بزنم وقتی هنوز محرم نیستیم. امیر هرچند که برای سرگرمی سر حرف را با بشری باز کرده ولی برای خودش هم عجیب است چرا با این‌که هیچ سنخیتی با او ندارد، حوصله‌اش را سر نمی‌برد! برای خون‌گیری صدایشان می‌زنند. خانمی که مسئول خون‌گیری است خیلی زود از امیر خون می‌گیرد. بشری طاقت نگاه کردن ندارد. نمی‌خواهد امیر به اندازه‌ی سر سوزنی درد بکشد. امیر بلند می‌شود و بشری می‌گوید: یکم بشینید حالتون جا بیاد. با تعجب نگاهش می‌کند. -بیا بشین خون بده زودتر جوابش آماده شه. مسئول خون‌گیری نگاهی به بشری می‌اندازد و با نیشخند پشت پلک برایش نازک می‌کند. این چادریه چه‌طور پسر به این خوش تیپی رو تور کرده! حیفه پسره!
بشری می‌شنود اما چیزی نمی‌گوید. آستینش را بالا می‌زند، ساق دستش را به قدر لازم پایین می‌آورد و چادرش را حائل می‌کند تا امیر قسمت باز دستش را نبیند. مسئول خون‌گیری، تورنیکه را روی بازویش می‌بندد. سوزن را چندین و چند بار در دست بشری فرو می‌کند و درمی‌آورد. انگار نمی‌تواند رگش را پیدا کند! طهورا کلافه می‌شود. -دستش رو داغون کردی! اگه نمی‌تونی بده کسی دیگه خون بگیره! -بد رگه! چه فرقی می‌کنه من یا کسی دیگه! و باز به جان دست بی‌چاره‌ی بشری می‌افتد. چشمانش را می‌بندد و لب می‌گزد. صدای امیر هم درمی‌آید. -چی میگی بد رگه؟! بده من سرنگ رو خودم می‌گیرم ازش. -نمی‌شه که آقا! -سلاخی می‌کنی؟! برو کنار. مسئول خون‌گیری حریف امیر نمی‌شود. -مسئولیت داره واسه من. -من بهتر از تو بلدم. یه دوره گذروندم. تو انگار بار اولته! بشری با چشم‌های مظلوم بین آن‌ها نگاه می‌چرخاند. چرا درک نمی‌کنی با این حرفا به غرور خانمه برمی‌خوره! بعدشم من که نمی‌ذارم تو ازم خون بگیری. -آقا امیر! نگاهش می‌کند و سر تکان می‌دهد‌. -اجازه بده خانم کارش رو بکنه. مسئول خون‌گیری مات نگاهش می‌کند. خوب می‌داند که بد به سر دست بشری آورده. امیر بالآخره خودش می‌نشیند مقابل بشری. بشری متعجب و معذب می‌شود. - آقا امیر. خواهش می‌کنم ازتون. مستأصل سرش را زیر می‌اندازد. این‌جوری که درست نیست. این خانم بهشون برمی‌خوره. من و شمام که نامحرمیم. من هیچ وقت اجازه ندادم نامحرم واسم سرم وصل کنه. امیر برزخی می‌شود. - می‌خوام چیکار کنم مگه؟ مسخره‌بازی در نیار. بشری نمی‌داند چه کار کند یا چه بگوید. امیر کوتاه نمی‌آمد. با التماس نگاهش می‌کند و امیر از کارهایش سر درنمی‌آورد. بشری حاضر است درد بکشد ولی امیر ازش خون نگیرد. درک این موضوع برایش سخت است. -تو راجع به من چی فکر می‌کنی؟ -هیچی به خدا! به امیر برمی‌خورد و از حال امیر بدتر، حال بشری است که نمی‌خواهد امیر را ناراحت کند. تا وقتی پرسنل زن هست چرا اجازه بدم دستم رو نامحرم ببینه؟ در مخمصه گیر افتاده و نمی‌داند به امیر چه بگوید. چشمانش را می‌بندد و از خدا کمک می‌خواهد. خودت کمک کن شرمندت نشم. خودت کمک کن امیر ازم ناراحت نشه. صدای خانمی که با امیر حرف می‌زد رو می‌شنود. -چی‌ کار می‌کنی آقا؟ بقیه رو معطل کردی! لطفاً بلند شین بذارین همکارا به کارشون برسن. ما که نمی‌تونیم اجازه بدیم کسی به جز پرسنل خودمون این‌جا خون‌گیری انجام بده. واسه ما مسئولیت داره. تند و پشت سر هم صحبت می‌کند و امیر ناچار کوتاه بیاید و بلند شود و آن خانم خودش روبه‌روی بشری می‌نشیند. تورنیکه را روی بازوی بشری محکم می‌کند. -دستت رو مشت کن عزیزم. پد الکل را روی دست بشری می‌کشد و سوزن را فرو می‌برد. - آروم مشتت رو باز کن. بشری حتی نمی‌فهمد کی سرنگ پر می‌شود. -ببخش که اذیت شدی. اون همکارمون گاهی مشکل داره تو رگ پیدا کردن. -مشکل داره بذاریدش کنار! ولی بشری می‌گوید: -مهم نیست. دهان امیر باز می‌ماند. این همه درد کشید به همین زودی فراموش کرد! من که یه مرد هستم و ده سالم از تو بزرگترم با دیدن درد کشیدنت کم آوردم. ....... کششی به طرف بشری دارد که نمی‌تواند بی‌خیال حالش باشد. رنگ به صورتش نمانده و وضع دستش هم که تعریفی ندارد. جلوی یک کبابی نگه می‌دارد. بشری سوالی نگاهش می‌کند. -ضعف کردی برم برات جیگر بخرم. اجازه نمی‌دهد بشری حرفی برند، زود پیاده می‌شود. -خداروشکر بشری. امیر خیلی بهت علاقه داره! برمی‌گردد و به خواهرش نگاه می‌کند. -مگه نگران بودی؟! -نباشم؟ یه خواهر که بیشتر ندارم. خبر نداری که دردونه‌ی خونه هستی!؟ امیر به شیشه‌ی سمت بشری می‌زند و بشری شیشه را پایین می‌فرستد. نایلون غذا را به دست بشری می‌دهد و خودش هم سوار می‌شود. -تو ظرف گرفتم همین‌جا بخوری، نخوای پیاده شی. رنگت پریده! بوی کباب اشتهایش را تحریک می‌کند ولی از ضعف دستانش می‌لرزد. امیر ظرف را برمی‌دارد و به طهورا می‌دهد. -لقمه بگیرید، با هم بخورید. -حتماً. این خواهر کوچیکه جون هم بخواد ما بهش میدیم ولی من که نمیتونم بخورم. حساسیت دارم به جیگر. جگرها را در چند لقمه می‌پیچد و در همان ظرف می‌چیند و به بشری می‌دهد. هندزفریش را در گوشش می‌گذارد و کتاب صوتی "دا" را پلی می‌کند. این بهترین کاری است که برای راحتی امیر و بشری از دستش برمی‌آمد. بشری به امیر تعارف می‌کند و امیر یک لقمه برمی‌دارد. -بقیه‌اش رو خودت بخور. -خوش‌مزگیش به با هم خوردنشه. امیر با محبت نگاهش می‌کند و حلاوت این نگاه تا ته دل بشری می‌رود. این نگاه با همه‌ی نگاه‌های این چند وقت فرق دارد. دلش قیل و قال به راه می‌اندازد و دست‌های بشری دوباره می‌لرزد. امیر هم پی به حالش می‌برد، وقتی بشری با دستی که سعی در کتمان لرزشش دارد، لقمه‌ای دیگر مقابلش می‌گیرد. -خوش‌مزگیش به اینه که لقمه رو تو دهنم بذاری نه بدی دستم!
بشری خجول نیم‌نگاهی به طهورا می‌اندازد و همین قدر درمی‌یابد که هندزفری در گوشش است و مشغول تماشای بیرون. با این حال آهسته می‌گوید: -فعلاً می‌تونم لطف کنم و بدم دستتون. امیر با لب و لوچه‌ی آویزان نگاش می‌کند. -همینم غنیمته. بعد با خنده چشمکی می‌زند و لقمه را از دستش می‌قاپد. -بقیه‌اش رو خودت بخور. این‌جوری بیش‌تر به من می‌چسبه. دیگر تعارف نمی‌کند و بقیه‌ی لقمه‌‌اش را آرام می‌جود. رفتارهای امیر را هم زیر دندان‌های آسیای عقلش می‌برد تا خردشان کند، بجود و هضم کند. طرز فکر امیر آن چیزی نیست که از پسر خانواده‌ی سعادت انتظار می‌رود ولی رفتار زننده‌ای هم ندارد. یک آدم معمولی است به قول یاسین خیلی معمولی! امیر هم زیرچشمی آنالیزش می‌کند، اهل ادا و اطوار نیست ولی با همین سادگی، کارهایش به دل امیر می‌نشیند. -میگم... بشری با لبخندی غافلگیرش می‌کند. امیر برای لحظه‌ای مات چشم‌هایش می‌شود. چشم‌هایش برقی دارد که او در هیچ صورتی ندیده. زبان بشری می‌رود که بگوید جان اما کنترلش می‌کند و می‌گوید: -بله. -تو مگه حرفا و نگاه‌های اون دختره رو ندیدی؟! - کدوم؟! با چشم و ابرو به آرنج بشری اشاره می‌کند. -همونی که دستت رو داغون کرد! چی می‌خوای بگی؟ یه حرفی زد، یه نیشخندی، یه پشت چشمی هم نازک کرد. تموم شد همون موقع هر چی بود. حرفش یک بار دیگر در گوشش زنگ می‌خورد. این دختره چادری چطور پسر به این خوش‌تیپی رو تور کرده؟! از تفکر دختر خنده‌اش می‌گیرد. -می‌خندی! اون از عمد دستت رو تیکه تیکه کرد! بعد خانم جای این‌که حقش رو بگیره، سکوت می‌کنه! باید می‌ذاشتی حالیش کنم. -به چه چیزایی فکر می‌کنی شما؟! -هر کس دیگه‌ای بود، همچین سر و صدا راه می‌انداخت که از کار بی کارش کنن. فکر می‌کنی تاز‌ه‌کارها رو میارن واسه خون‌گیری همچین آزمایشگاهی؟! از عمد بود کارهاش! بشری بی‌خیال مشغول خوردن لقمه‌اش می‌شود. امیر حرص می‌خورد از این خونسردی‌اش ولی با سکوت بشری، او هم کم کم آرام می‌شود. کوتاه میاد که اون دختره‌ از کار بیکار نشه! بعد چیزی به یادش می‌آید. -بشری! سرش را بالا می‌آورد. لقمه‌اش را قورت می‌دهد. -بله! -تو جهشی درس خوندی؟ -آره. - چند سال؟ -شش تا کلاس رو تو سه سال گذروندم. امیر با لبخند تحسینش می‌کند. -آفرین! پا روی گاز می‌فشارد، فرمان را رها می‌کند و برایش کف می‌زند. بشری می‌ترسد، هول می‌شود. - مواظب باشید! -آفرین بچه‌زرنگ! در همان وضع بی‌احتیاطی امیر، ماشینی از سمت راست سبقت می‌گیرد. امیر مجبور می‌شود فرمان را کنترل کند تا تصادف نکنند. لعنتی! -آقا امیر! تو رو خدا! از صدای بشری حواس طهورا به آن‌ها جمع می‌شود و هول و ولای بشری را می‌بیند. هندزفری‌اش را می‌کشد. -چی شده؟! امیر ماشین را به کنار خیابان می‌کشاند. -بشری! چیزی نشده ببین. بشری دستش را از روی چشم‌هایش برمی‌دارد. -حالت خوبه آبجی؟ ببینمت. تمام سعی‌اش برای لبخند زدن، لبخندی بی‌رنگ می‌شود روی صورت بی‌رنگ‌ترش. - طوریم نیست. نگران نباش. صدایش هم رنگ ندارد! طهورا دستپاچه می‌گوید: -حالت بده. قربونت برم! پیاده می‌شود و در سمت بشری را باز می‌کند. -آب! آقای سعادت تو ماشین آب هست! امیر کمربندش را باز می‌کند. -الآن می‌خرم. -چیزی نیست طهورا. بیخودی ترسیدم. امیر با آب و آب‌میوه برمی‌گردد و بطری آب معدنی را طرف بشری می‌گیرد. بشری دستش را جلو می‌برد و تازه متوجه‌ی لرزش دستانش می‌شود. طهورا پیش‌قدم می‌شود و بطری را از امیر می‌گیرد. چند بار مشتش را پر می‌کند و به صورت بشری آب می‌زند. -دورت بگردم. رنگ و روش رو نگاه! امیر لبخندی ناخواسته از محبت طهورا به بشری و دلواپسی‌اش می‌زند. -ببخشید! طهورا پشت سرش را نگاه کرد. امیر را با چند آب‌میوه می‌بیند. -دستتون درد نکنه. امیر ماشین را دور می‌زند، خم شد طرف بشری و با لحن شرمنده‌ای می‌گوید: معذرت می‌خوام. نمی‌دونستم یه دیوونه‌ یه دفعه از راه می‌رسه. بشری نفسش را آرام بیرون می‌دهد. -اشکال نداره. امیر سرش را می‌خاراند. -خب سه سال جهشی خوندن تشویق می‌خواد. بشری می‌خندد، باز هم آرام، مثل همه‌ی کارهایش. سری تکان می‌دهد. -چی بگم؟! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم جواب آزمایش را می‌گیرد. نمی‌داند خوش‌حال باشد یا ناراحت. بعد از کلنجار رفتن با خودش، به مادرش زنگ می‌زند. -جواب آزمایش رو گرفتم. -خب؟! -مشکلی نداره. نسرین خانم بهترین خبر عمرش را شنیده! -مبارکت باشه پسرم! گل و شیرینی بگیر بیار تا همین امشب بریم خونه‌شون. می‌نشیند پشت فرمان سراتویش، دست‌هایش را قلاب می‌کند زیر چانه‌اش. نوجوان گل‌فروشی، شاخه‌های رز را در آغوش دست‌های سرد و سیاهش از در این ماشین به آن ماشین، می‌کشد. صدایش را نمی‌شنود ولی هیچ شیشه‌اش برای خرید گل‌هایش پایین نمی‌رود. تک بوقی می‌زند و پسر را متوجه‌ی خودش می‌کند. پاهای خدرش، از ذوق برای رسیدن به امیر هیجان می‌گیرند. -چند؟ -هزار آقا. تراول صورتی پنجاه‌هزار تومانی را از کنسول ماشین درمی‌آورد. به نظر نمی‌آید پنجاه شاخه باشند. پول خرد ندارد ولی نمی‌خواهد با بخشیدن تمام پول، احساسی در دل پسرک به وجود بیاورد تا شاید روزی به گرفتن پول در ازای کار نکرده راضی باشد و یا به گدایی رو بیاورد. -همه‌اش چند؟ -سی تا شاخه، سی تومن. تراول را سمتش می‌گیرد. -همه‌اش رو می‌خوام. -من فقط پنج تومن همرامه! گل‌ها را از دست پسر می‌گیرد، پنج تومن را هم. -بقیه‌اش رو بنداز صدقات. -می‌ندازم. چشمانش دست می‌کشند روی ریش جوانه زده‌ی نوجوان. -آفرین مرد! گل‌ها را روی تن سرد و آهنین نیمکت بوستان می‌گذارد. مردد است بین رفتن و نرفتن. کاش مامان بی‌خیال من می‌شد. از من امتناع و از تو اصرار که چی نسرین خانم؟! حیوون نیستم که پاکی نگاه دختر علیان رو نفهمم. شوهرداری بلد باشه، نباشه به من ربط نداره. من نمی‌تونم... پیشانی سنگینش را می‌اندازد کف دستش، موهایش را با یک فشار بالا می‌فرستد. بی‌وجدان نیستم خدا ولی مامان دست‌بردار نیست. این رو بی‌خیال شم، باید برم در خونه یکی دیگه. سر و ته کلاف سردرگم خیالش را بهم گره می‌زند. گره‌های کوری که مطمئن است باز نمی‌شوند. به دستور مادرش، شیرینی و دسته گل می‌خرد و یادش می‌افتد، شاخه‌های رز را روی نیمکت بوستان جا گذاشته! دلخوری‌اش را پشت لحن خونسردش پنهان می‌کند و به سردی نیمه‌ی دی‌ماه سلام می‌گوید. نسرین خانم اما پر شور و با ذوق به طرفش می‌رود. -سلام دورت بگردم. بیا ببوسمت. سرش را پایین می‌برد تا قدش به مادرش نزدیک شود. دست‌های نسرین‌خانم، گردن کرختش را گرما می‌بخشد. -خوشبخت میشی باهاش! حروف پشت لب‌های چفت شده‌ی امیر از سر و کول هم بالا می‌روند ولی موفق به سرهم شدن نمی‌شوند و امیر را از گفتن هر کلامی عاجز می‌کنند. دست امیر را سبک می‌کند، گل و شیرینی را روی اپن می‌گذارد. -قرار رو برای امشب گذاشتم. در مقابل چشم‌های ساکت پسرش به طرف اتاق می‌رود. -صبر کن نشون رو بیارم ببینی. -چه عجله‌ای مامان! نسرین‌خانم به سمتش برمی‌گردد. -‌یهو دیدی یه خواستگار دیگه اومد. -اونوقت این خانم محترمی که تو داری سرش قسم می‌خوری، سر حرفش با من نمی‌مونه و به یکی دیگه بله می‌ده؟! جواب امیر را نمی‌دهد اما صدایش ضعیف می‌آید. -به بابات هم گفتم به حاج‌آقا توسلی بگه واسه امشب. یه صیغه محرمیت بینتون بخونه. با جعبه‌ی صورتی رنگی که در حال باز کردن درش هست به سالن برمی‌گردد. -ببینش. به انگشتری نگاهی می‌اندازد. نگین‌های کنار هم نشسته‌اش گل آتشی را ساخته‌اند ولی گرمش نمی‌کنند. -خوبه. -رو دست بشری باید ببینیش! اشک در چشمانش حلقه می‌زند. -دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام. پسرام همسر خوب نصیبشون شده. یادش به عروس بزرگش می‌افتد، از جایش بلند می‌شود. -ای وای! باید به مریم و ایمان هم بگم بیان واسه امشب. .. .. از حمام بیرون می‌آید، دم غروب است و خانه ساکت. حتماً مامان و بابا رفتن مسجد. جلوی آینه اتاقش می‌ایستد. موهایش به پیشانی‌اش چسبیده‌اند. خوش‌حال نیست، ناراحت هم. صدای اف اف را می‌شنود، ایمان و مریم را پشت در می‌بیند. در را باز می‌کند و به اتاقش برمی‌گردد. کت و شلوار قهوه‌ای سوخته‌اش رو بیرون می‌آورد با پیراهن سفید. موهایش را سشوار می‌کشد و با چسب نگهشان می‌دارد. سر و صدای علی تا اتاقش می‌رسد و لبخندی روی لب‌های عمویش می‌آورد. کتش را می‌گذارد تا وقت رفتن بپوشد. می‌خواهد بیرون برود که ایمان زودتر در را باز می‌کند. طلبکار به ایمان نگاه می‌کند و می‌گوید: -یاالله! -روسریت سرت نبود؟! می‌خندند و مردانه شانه‌های هم را بغل می‌گیرند. امیر را از خودش جدا می‌کند. براندازش می‌کند. خوش‌تیپ است، مثل همیشه. -مبارکه! -مرسی. پسر پدرسوخته‌ات کو؟ -درست حرف بزن! می‌خندد و به هوای دیدن علی قصد بیرون رفتن می‌کند که ایمان جدی می‌گوید‌: -حرف دارم باهات!
برمی‌گردد داخل. -جانم داداش! بی مقدمه می‌پرسد: -چی شد راضی شدی زن بگیری؟ امیر نگاهش را می‌گیرد. نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند. -جواب من رو بده. مگه قرار نبود بری انگلیس؟ -مامان اعصاب برام نذاشته. از در خونه تو نیومده، شروع می‌کرد. زن لازم داری که جلوت رو بگیره! من چه مشکلی دارم که... ادامه نمی‌دهد، می‌داند که بی‌فایده است. ایمان مچ‌گیرانه نگاهش می‌کند. -تو هم به خاطر این حرفا راضی شدی دختر مردم رو بدبخت کنی! می‌نشیند لب تخت. -بشری دختر بدی نیست! دست روی شانه‌ی برادرش می‌گذارد و نگاه امیر را به خود جلب می‌کند. -دوستش داری؟ امیر ساکت است ولی ایمان جوابش را گرفته! -پس چرا... پابرهنه می‌دود میان کلام ایمان. -من آیناز رو پیشنهاد دادم. یادت نرفته که چه آشوبی درست کردن مامان و بابا! ایمان تیز می‌شود. -به دردت نمی‌خورد! -سر و تیپش اون چیزی بود که من می‌خواستم. -مرده‌شور سلیقه‌ی گندت رو ببرن. عصبی نگاهش می‌کند. -من مشکلی با بشری ندارم. مامان هم دیگه دست از سرم برداشته. بس کن داداش. -از دست مامان! دختر علیان بدبخت شد این وسط. -اون بدبخت شد؟! -از کارای خودت بی‌خبری! -گناه کبیره کردم؟ -تو چی رو گناه می‌دونی دقیقاً؟ کلاف سردرگم امیر دوباره درهم می‌شود. -بشری چرا تو رو قبول کرد؟ دستش می‌رود بین موهایش، از لمس چسب خشک شده، دست از سر موهایش برمی‌دارد. به ایمان زل می‌زند. -با توام. چی شد که بشری تو رو قبول کرد؟ -دلیل جواب بله‌ی اون رو هم من باید بدم؟! -معلومه که دختر مقیدیه. چطور به تو بله داده! -رو دیوار کدوم خونه گرفتنم تا حالا؟ -دردت اینه که گناه رو کوچیک می‌شمری! از پس ایمان برنمی‌آید و فقط یه راه می‌بیند که ایمان را از سر خودش باز کند. -حالا که من خواستم آدم باشم، تو گیر دادی بهم؟! -‌احمق نیستم که این خزعبلات رو باور کنم. صاف تو صورت آدم نگاه می‌کنی و دروغ می‌گی؟ بعد می‌گی من چی‌کار کردم مگه! حتماً می‌خوای بگی دروغ رو که همه می‌گن چه اشکالی داره؟ شاید هم بشری رو با دروغات راضی کردی! انگشت اشاره‌اش را محکم در سینه‌ی امیر فشار می‌دهد. -خدا به دادت برسه اگه یه روز بفهمم اذیتش کرده باشی. -دو تا داداش داره تو چی می گی این وسط؟ یقه‌ی امیر را در دستش مچاله می‌کند و به طرف خودش می‌کشد. -فهمیدی؟ -ول کن یقه رو! -امیر مث آدم بگو فهمیدی؟ زل می‌زند به چشم‌های ایمان. -چی می‌خوای بگم؟ -رفقای مزخرف‌تر از خودت ببوس بذار کنار. به فکر آخرتت باش. امیر، گوشه لبش را به دندان می‌گیرد. چشماش را ریز می‌کند. -دنیا و آخرت من به خودم مربوطه. ایمان بی هوا به سینه‌اش مشت می‌زند. -فقط بشری می‌تونه آدمت کنه. امیر خنده‌اش می‌گیرد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
به وقت بهشت 🌱
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ12 جواب آزمایش را می‌گیرد. نمی
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مچ دستش را زیر گلویش می‌کشد تا عطر بگیرد. علی را می‌بیند که به طرفش می‌دود. -عمو جان! روی پایین‌ترین پله، می‌نشیند و علی توی آغوشش می‌افتد. - جان عمو. نرم و کش‌دار می‌گوید، مثل حرکت دست‌هایش روی صورت مرد کوچک خانه‌ی سعادت. بازوهای کوچک علی را می‌گیرد و بالا می‌بردش. علی می‌خندد و پا می‌زند. پیشانی به پیشانی برادرزاده‌اش می‌چسباند. چشم‌هایشان، مثل تصویر آینه‌های رو در رو، در هم می‌تابند. -مگه نمی‌ریم عروست رو بیاریم؟ امیر از حرف کوکانه‌ی برادرزاده‌اش بلند می‌خندد ولی علی با خنده‌ی بلند عمویش هم از عالم شیرین خودش، بیرون نمی‌آید و ذوق‌زده می‌پرسد: -خیلی خوشحالی!؟ با این حرف همه می‌خندند، امیر هم. چشم‌هایش را نیم‌بند می‌کند. -آره خوشحالم. ایمان داد می‌زند. -پررو! پاشو بریم. یه ساعته معطلیم. دست علی را می‌گیرد و پشت سرشان راه می‌افتد. ......... قبل از این‌که زنگ بزنند، نسرین‌خانم گل را به دست امیر می‌دهد. ایمان کنار گوشش می‌گوید: -می‌خوای گل رو بهش بدی، چرت‌وپرت نگو. بیچاره هی رنگ عوض نکنه! -می‌گم. ایمان سر تکان می‌دهد. -آدم نیستی! -نه. مریم از جلوی در صدایشان می‌زند. -پس چرا نمیاین؟! امیر با حرکت دست به ایمان تعارف می‌کند که اول برود. چشمش به بشری می‌افتد که این‌بار برای پیشواز آمده است. میلی درونی او را وادار می‌کند که قدم‌هایش را تند بردارد. به بشری می‌رسد. صدای آرامش را می‌شنود و آرامش صدایش را. -سلام! -سلام خانم‌گل! بشری با دل به تپش افتاده، گل را از دستش می‌گیرد. چرا متوجه نیستی من با این حرفات بال در میارم! قاب سفید گل را حائل می‌کند و دست روی سینه‌اش می‌گذارد، یک‌وقت قلبش مثل پرنده‌ی ساعت‌های قدیمی بیرون‌ نیاید و بگوید وقت دل تپیدنه! آروم باش دل بی‌جنبه‌ام! کسی در تراس نمانده. از در سالن که داخل می‌روند، با خنده‌ی جمع مواجه می‌شوند. طاها می‌گوید: -چه عجب یادتون افتاد بیاین تو! این حرف‌ها و خنده‌ها برای امیر مهم نیست ولی بشری لب می‌گزد. تعارف زهراسادات نجاتش می‌دهد، اولین جای خالی را پر می‌کند. نفس سنگینی می‌کشد وقتی امیر را با چشم‌هایی که هزار حرف درش کمین کرده مقابلش می‌بیند. علی را نمی‌داند از کجا کنار امیر می‌نشیند و دست‌های امیر که شب موهای علی را به بازی می‌گیرند. صدایی ناآشنا می‌پرسد: -حال عروس گلمون چطوره؟ صورت مریم را می‌بیند و تازه درمی‌یابد که کنار جاری آینده‌اش نشسته. -خوبم ممنون. -تعجب کردم وقتی شنیدم امیر می‌خواد زن بگیره ولی وقتی شما رو دیدم بهش حق دادم! به جز لبخند واکنشی نشان نمی‌دهد و مریم می‌گوید: -خوشبخت بشید. امیر بی‌خیال همه، برای چندمین بار بشری را زیر میکروسکوپ نگاه سخت و سخت‌پسندش قرار می‌دهد. روسری نباتی با صورتی ساده، بی‌آلایش و بی‌آرایش! سادگی‌اش به دل امیر می‌نشیند. ولی احساسش را پس می‌زند. یه روز دلت رو می‌زنه! حالا چون یه دختر متفاوت دیدی نظرت جلب شده بهش! صدای پدرش باعث می‌شود نگاه از بشری بردارد. -نیم ساعت دیگه حاج آقا توسلی می‌رسه. اجازه می‌دین بریم سر اصل مطلب؟ سیدرضا اعلام موافقت می‌کند و حاج‌سعادت از مهریه‌ می‌پرسد. سیدرضا نگاهی به بشری می‌اندازد: -بشری خودش باید تعیین کنه. بشری با صدای به عاریه گرفته‌ای می‌گوید: -به آقا امیر گفتم، با اجازتون ۱۱۴ سکه. می‌خواهد بگوید و نماز اول وقت، اما نمی‌گوید! یک چیزهایی نگفتنشان شیرین‌تر است، رازهایی که ته قلب‌ها ته‌نشین می‌شوند و سر به مهر، گنجی می‌شوند در دل صدفی در قعر اطلس. مریم ذوق زده به بشری می‌گوید: -وضع مالی امیر خوبه ولی تو پایین گرفتی! بی‌خود نبوده که امیر دلش گیر تو شده. از دل امیر می‌گوید و بشری لبخند می‌زند. حلاوت این‌که دل امیر پیشش گیر باشد، تا نوک زبانش هم می‌آید. لبخند عمیقی ماسک می‌شود روی صورتش و کار دست گونه‌هایش می‌دهد، چال می‌افتند! -چشات خیلی نازن، ولی حالت نگاهت، پدر آدم رو درمیاره! بیچاره امیر! بهت، چشمان بشری را گرد می‌کند و قیافه‌اش بامزه می‌شود. مریم زمزمه‌وار می‌گوید: -این‌جوری به کسی نگاه نکن که خیلی بامزه میشی! سیدرضا به طرف امیر می‌رود و نگاه امیر به احترامش قیام می‌کند. -مهریه و مراسم رو به عهده‌ی دخترم گذاشتم ولی قبل از این‌که حاج‌آقا بیاد باید باهات حرف بزنم. امیر می‌ایستد، چهره‌اش می‌پرسد کجا باید حرف بزنیم؟ و سیدرضا به حیاط اشاره می‌کند. -سرمایی که نیستی؟ -نه.
سیدرضا به نرده‌های حفاظ تراس تکیه می‌دهد و امیر خیلی مودب و موقر منتظر می‌ایستد تا حرف‌های سیدرضا را بشنود. -دخترم رو خوب می‌شناسم، می‌دونم چه چیزایی براش مهمه ولی سخت‌گیر نیستم. همین اندازه که پدر و مادرت رو می‌شناسم و از تو تعریف شنیدم که الحمدلله پسر آقایی هستی، برام کافیه. خواستم بدونی جناب سعادت کوچک، دل دخترم کوچیکه، یک وقت دلش رو نشکنی، من رو شرمنده نکنی که بهش گفتم خانواده‌ی سعادت مقبولن. اتقدر قبولتون دارم که جگرگوشه‌ام رو که سنی هم نداره بهت می‌سپارم. یه وقت پشیمونم نکنی پسر! زندگی بی سختیش نیست، بالا و پایینش هم زیاده ولی نیاد یه روزی که شرمنده‌ی دخترم بشم؟! -خیالتون راحت باشه. و دستش را در دست منتظر سیدرضا می‌گذارد تا اطمینانش بدهد که پشیمان نمی‌شود. سیدرضا با اطمینانی که از دلواپسی پدرانه‌اش خالی نیست می‌گوید: -روی حرف مردونه‌ات حساب کردم! با صدای باز شدن در حیاط، نگاه امیر و سیدرضا به سمت در می‌چرخد. حاج‌آقا توسلی داخل می‌آید و امیر به تاهل قدمی نزدیک‌تر می‌شود.  نسرین‌خانم ایمان را از کنار امیر بلند می‌کند و بشری را می‌نشاند. بشری به ایمان ببخشیدی می‌گوید و با فاصله کنار امیر می‌نشیند. حاج آقا می‌پرسد: -مهریه‌ی عقد موقت تعیین کردید؟ جمع یادشان می‌افتد که عقد موقت هم مهریه‌ی جدا می‌خواهد. حاج‌سعید جواب می‌دهد: -نه حاج آقا! رو می‌کند به سیدرضا. -آقاسید چی باشه مهریه؟ و باز هم جواب این است. -هر چی بشری‌جان بگه. همه‌ی نگاه‌ها به بشری کشیده می‌شود. منتظرند حرفی بزند و مهریه‌اش را بگوید. بشری یک نگاه به پدر و یک نگاه به مادرش می‌کند. اما آن‌ها فقط چشم‌هایشان را روی هم می‌گذارند که تصمیم با خودت است. از کنار چشم به امیر نگاه می‌کند. آن احساس کشش به دوست داشتن مایل شده، چه مهریه‌ای تعیین کند که ارزش این علاقه‌ی تازه روییده را داشته باشد؟! حرارت نگاهش، سر امیر را بالا می‌آورد. چشمان پاک بشری دلش را منقلب می‌کند. جذبه‌ی نگاه بشری اجازه نمی‌دهد بی‌خیال باشد و ساده بگذرد. نگاه از بشری می‌گیرد. حاج‌آقا توسلی می‌پرسد: -چی شد عروس خانم؟ -یه ختم قرآن! لبخند روی لب همه می‌نشیند. این دختر فرشته نبود؟ نه! فرشته که نه، اشرف مخلوقات بود؛ حاج‌آقا احسنتی می‌گوید. -ولی دخترم باید یه چیزی بخوای که ارزش مادی داشته باشه! کارش سخت‌تر می‌شود. دلش می‌خواهد بگوید دکمه‌ی سر آستین‌ات، دستمال سر جیب‌ات یا حتی شیشه‌ی کوچکی از عطری که همیشه می‌زنی اما خجالت می‌کشد. و دنیای بشری همین‌انداره کوچک است و همین‌قدر بزرگ! جمع را بیش از این منتظر نمی‌گذارد. -چهارده شاخه گل نرگس و یک قول. همون ختم قرآن رو بهم قول بدید. امیر سر تکان می‌دهد. وقتی قول نماز اول‌وقت میدم، ختم قرآن هم دیگه رو شاخشه! حاج‌آقا خطبه را به نیابت از بشری می‌خواند و با "قبلتُ" گفتن امیر، جمع صلوات می‌فرستند. امیر فکر می‌کند چهارده شاخه گل مهریه می‌شود؟ یک ختم قرآن، قول؟! این دختر کجا سیر می‌کند! به هر حال این را نمی‌توانست کتمان کند، حسی که بعد از "قبلت" گفتن بهش دست داده بود، حس تعلق بشری به خودش. مغرور بود به این مالکیت! جعبه‌ی صورتی‌رنگ را از جیب کتش درمی‌آورد. به امواج خجالت در صورت بشری نگاه می‌کند. آرامشی نصیبش شده، این آرامش لبخندی می‌شود روی صورتش. دست راست بشری را می‌گیرد و جا می‌خورد از تب و خیسی دستش که از التهاب به عرق نشسته‌ است. انگشتر را در انگشت دوم بشری می‌اندازد و دست لرزان را آرام در دست خودش می‌گیرد. -چرا می‌لرزی؟! بشری نمی‌داند چه بگوید. چطور بگوید خیلی سخت است تا عادت کنم کنارت بنشینم، تا دستم را بگیری!؟ محرمیم ولی طول می‌کشه تا به این نزدیکی عادت کنم! صدای کل و کف شادی خانه را پر می‌کند و امیر و بشری از عالم کوچک دونفره‌شان بیرون می‌آیند. خوشحالی پاکی ته دل بشری ساکن می‌شود. امیر متعلق به خودش شده! خدا را شکر می‌کند که احساسش به گناه آغشته نشد. تبریک‌ها زود تمام می‌شوند و دهان‌ها از این وصلت، شیرین. بودن در مراسم عقد همیشه حلاوتی دارد که در دل همه‌ی حاضران شعف بنشیند. طاها ولی حس می‌کند شاید دیگر بشری، بشرای قبل نباشد. حالا دیگر شوهر دارد، حتماً شوهرش رفیق فابش می‌شود. دلش گرفته ولی به خوشحالی بشری رضایت می‌دهد. یاسین کنار گوش بشری می‌گوید: ته‌گاری! خوب جلو زدیا. طاها و طهورا ازت عقب موندن! امیر دست بشری را می‌گیرد و بشری نمی‌تواند جواب شوخی یاسین را بدهد. روی ابرهاست ولی ولی از شرم سرخ می‌شود. امیر طوری که یاسین بشنود و بقیه نشنوند می‌گوید: -خانم من ته‌گاری نیست. گل سرسبده! بشری تعجب می‌کند. چه گوشای تیزی داره! و عجب زبان شیرینی! یاسین لبش را گاز می‌گیرد: -لوسش نکن امیر. واسه ما که ته‌گاری بوده و هست.  برخلاف امیر صدای یاسین بلند است. نسرین‌خانم با قیافه‌ای متفکر می‌پرسد: -ته‌گاری چیه؟!
خانواده‌ی سیدرضا با هم می‌خندند. زهراسادات جوابش را می‌دهد. -منظورش ته‌تغاریه. -وا! این چه اسمیه؟ دخترمون عین گل می‌مونه! صحبت‌ها گل می‌اندازد. زن‌ها یک طرف و مردها طرف دیگر. جوان‌ها هم سر فوتبال بحث می‌کنند. حوصله‌ی امیر سر می‌رود. چرا یکی نمی‌گه ما دو تا بریم با هم حرف بزنیم؟ سعی می‌کند متین بنشیند ولی موفق نمی‌شود. بشری را برای رفع بی‌حوصلگی سوژه‌ی خوبی می‌بیند. میخ بشری می‌شود که با طرح شعله‌ی نشسته روی انگشتر بازی می‌کند. آنقدر نگاهش می‌کند تا بشری از احساس سنگینی نگاه امیر سرش را بالا بیاورد. بی هیچ هراسی می‌تواند زل بزند به چشم‌های امیر. دیگر محرم هستند و مانعی برای نماشای بازی پر جاذبه‌ی تیله‌های سیاه امیر ندارد. امیر که از خجالت کشیدن‌های بشری، لذت می‌برد، با شیطنت برایش چشمک می‌زند و از همان فاصله می‌تواند دگرگونی حال بشری را تخمین بزند. ریز می‌خندد و لب می‌زند: -دوستت دارم. بشری متوجه‌ی حرفش نمی‌شود. اخم ریزی می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. امیر دوباره لب می‌زند: -دوستت دارم. این‌بار بشری احساس می‌کند امیر می‌گوید دوستت دارم. چشمانش برق زیبایی می‌زند. امیر فکر می‌کند ذوق‌مرگ نشه بچه؟! بشری اما معصومانه و صادقانه نگاهش می‌کند. لبخند عمیقی می‌زند. امیر چشمانش را گرد می‌کند و انگشت اشاره‌اش را در گونه‌اش فرو می‌کند تا به چال روی صورت بشری اشاره کرده باشد و بشری به خنده می‌افتد. ایمان، سرش را به امیر نزدیک می‌کند. -مث بچه آدم برید تو اتاق. بیچاره انقدر رنگ به رنگ نشه. امیر با پررویی به برادرش زل می‌زند. ایمان اما در جواب گستاخی برادر کوچکش، بزرگواری می‌کند. -اجازه بدین این دو تا کفتر یه گپی با هم بزنن‌. سیدرضا با لحن پدرانه‌ای به بشری می‌گوید: -پاشین برین که این روزا دیگه براتون تکرار نمی‌شه. طاها طعنه می‌زند: -انقدر هم کر و لال‌بازی درنیارین! ایمان آرام به امیر می‌گوید: -آبروت رفت. امیر ولی بی‌خیال از جایش بلند می‌شود و همراه بشری به طرف اتاق می‌روند. روی کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق می‌نشیند. -نشستن به تعریف. یه کدومشون نمی‌گه شاید این دو تا دلشون بخواد حرفی با هم بزنن. بشری همان‌طور که صندلی کامپیوتر را بیرون می‌کشد با لبخند می‌گوید: -خب من در خدمتم الآن. صحبتاتون رو بفرمایین. -پاشو بیا کنار من بشین. رفتی دور نشستی! بشری حرکتی نمی‌کند و امیر دوباره می‌گوید: -پاشو بیا دیگه! ناچار از جایش بلند می‌شود و طبق عادت چادرش را مرتب می‌کند. -چادرت رو در بیار. راحت نیست اما تایی به چادرش می‌زند و روی پشتی صندلی می‌گذاردش. امیر انگشت‌های دو دستش رو لای هم برده و زیر چانه‌اش می‌گیرد. این بار واقعا نمی‌خواهد بشری را اذیت کند ولی واقعا نمی‌توانست بشری را با چادر کنار خودش تحمل کند. بشری کنار امیر می‌نشیند. کمی استرس دارد. تا الآن به جز پدر و برادرهایش، کنار هیچ مردی ننشسته است. قلبش آنقدر تند می‌کوبد که بشری دچار لرز بشود. عطر امیر به مشامش هجوم می‌آورد و او با کمال میل اجازه می‌دهد این لشکر خوشبو تمام وجودش را فتح کند. به نظرش می‌تواند لقب فتح‌الفتوح را روی این پدیده‌ی نفس‌گیر بگذارد. عاشق عطر لجند شده بود، عطری که ازش تنفر داشت و حالا شده بود شمیم چند ورق خاطره‌ای که با امیر داشت. نفس عمیقی به ریه‌هایش می‌بخشد و فکر می‌کند می‌تواند با امیر یکی بشود وقتی تمام وجودش از این رایحه‌ی دل‌چسب پر می‌شود. -خب. خانم کم حرف! چشم‌هایش را به طرف امیر برمی‌گرداند. یک سر و گردن بلندتر بودن امیر را می‌بیند. -جانم! -جونت بی‌بلا فینگیلی. خنده‌اش می‌گیرد. فینگیلی چی بود دیگه؟! القاب زیادی از طرف برادرهایش می‌گرفت ولی فینگیلی را فقط امیر بهش گفته بود و این ،بار دومی بود که می‌گفت. -می‌خندی؟! -خودتون هم خندتون گرفته! -خودمون؟ من چند نفرم؟ یه نفر که انگار داره جای چند نفر رو یه جا توی دل من می‌گیره. -حرف بزن برام بشری! و در دل می‌گوید: من با حرفات آروم میشم. شاید غرورش نمی‌گذاشت بقیه‌ی حرفش را به زبان بیاورد.
-تو که حرف نمی‌زنی. بذار من بگم. -بفرمایین. امیر کلافه نفسش را آزاد می‌کند. این تا کی می‌خواد با من رسمی حرف بزنه؟! -چرا انقدر رسمی می‌حرفی !! -سختمه خو. این بار امیر از لحن بامزه‌ی بشری می‌خندد ولی بشری به زور خنده‌اش را پشت لب‌هایش تلنبار می‌کند و باز هم گودی روی گونه‌اش مشخص می‌شود. امیر یادش به آیناز می‌افتد. این اواخر می‌خواست چال گونه بگذارهد و از هر کسی در مورد جراحی گونه پرس‌و‌جو می‌کرد. حالا بشرایی کنارش نشسته بود که با تموم سادگی‌اش، از کمال زیبایی چیزی کم نداشت. با چشم‌های معصومی که حالش را روبه‌راه می‌کرد. نه مثل آن جفت چشمی که هر وقت بهشان خیره می‌شد، دریدگی و پررویی را در چشمش فرو می‌کردند. بشری بالآخره به حرف می‌آید. -به من می‌گی کم‌حرف!؟ منظور بشری را درک می‌کند ولی از آن جا که غرورش نمی‌گذاشت کوتاه بیاید با صدای آرامی می‌گوید: -شاید کم‌حرف باشی ولی اعتراف می‌کنم زبونت خوب درازه! بشری مات می‌ماند. به واقع پنچر می‌شود. -چشاش رو نگاه. مظلوم شدیا! از صورت خندان امیر می‌فهمد که حرف امیر جدی نیست.   -خب دیگه شمارت رو بده که خسته شدم از این رابطه‌ی عصر قجری! بشری پرسشی نگاهش می‌کند. -چی؟ -همین محرم و نامحرمی که تو می‌گی! -یعنی شما به محرم و نامحرم اعتقاد نداری؟ امیر اصلاً حوصله سر و کله زدن با بشری آن هم در مورد هم‌‌چین مسئله‌ای را ندارد. -چرا اعتقاد دارم. حالا شمارت رو بده. شماره‌اش را می‌گوید و امیر وارد گوشی‌اش می‌کند. تماس می‌گیرد. صدای گوشی بشری از تماس موفق خبر می‌دهد. از روی میز گوشی‌اش را برمی‌دارد و دوباره کنار امیر می‌نشیند. این بار خبری از آن دلهره‌ی لحظات اول نیست! شماره‌ی ناشناس را به مخاطبانش اضافه می‌کند. امیر سرک می‌کشد و بشری با انگشت‌های ظریفش امیرم را تایپ می‌کند. کف دل امیر را یک حس خاص قلقلک می‌دهد. بشری را بچه می‌داند ولی لذت می‌برد از این که امیر این بشرای معصوم باشد. سوتی می‌کشد: -امیرم! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗ @In_heaven_time ╚════⚜⚜═╝
اینم یه رواق واسه به وقت بهشتیا می‌تونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خواننده‌ها در میون بذاری☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
عکس‌نوشته✨ دست راست بشری را می‌گیرد و جا می‌خورد از تب و خیسی دستش... که از التهاب به عرق نشسته است... ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗    @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ . . . لذت می‌برد از این‌که امیرِ این بشرای معصوم باشد . . ‌. ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر صبح . . . ✨بردن نام حسین ابن علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
💠⚜💠 زیباترین گل بهارم! پاییز شد، اما تو نیامدی . . . 💠 🌤 💠 ♥️ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ یا خیر حبیب و محبوب . . . ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ صدای آرامش را می‌شنود و آرامش صدایش را . . . ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ حس عجیبی دارد، بی استرس... نیازی نبود انقدر به خودت برسی، با ساده‌ترین لباسا هم به دل من امیری! ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر صبح . . . ✨بردن نام حسین ابن علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
💠⚜💠 عیب از ماست که هرصبح نمی‌بینیمت چشم بیمار شده، تارشدن هم دارد . . . 💠 🌤 💠 ♥️ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝