eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نستوه: ماشین را دنده‌عقب بردم جلوی پله‌ها. بار و بندیل را بچینیم تو صندوق. صبح علی‌الطلوع راه بیفتیم برویم شمال. الهه آمد جلوی در. گرمای خانه زد تو صورتم: چرا خونه رو انقد گرم کردین؟ در را گرفت بروم تو: پکیج همونه که خودت گذاشتی. من دس نزدم. کیف را از دستم گرفت. لپ‌ش را بوسیدم. بوی شکلات موهاش خورد زیر دماغ‌م. لبخند زد اما جواب نداد. سرسنگین بود هنوز. زیرزیرکی معلوم نیست چه کار می‌کند، بدهکار هم هستم. متین و راستین پیداشان نبود: بچه‌ها کجان؟ رفت طرف اتاق: تو حموم. دارن آب‌بازی می‌کنن. _یه بسته تو کیفه. درش بیار. رسیدم پشت سرش. بسته‌ی زرشک و زعفران دستش بود. گفتم: خانم محسنی اون هفته از مشد آورد. کیف را گذاشت تو کمد: دسش درد نکنه. آمد برود بیرون، گرفتمش. خودش را کشید طرف در: می‌خوام ناهار بکشم. نگذاشتم، ایستاد. پره‌های دماغ‌ش آرام باز و بسته شد. دست گذاشتم‌ زیر چانه‌ش. مجبور شد نگاهم کند. صداش از ته چاه درآمد: جان! چشمک زدم: بچه‌ها نیستن! بسته‌ را دست به دست کرد: اگه می‌خوای... باشه. زد تو برجک‌م. این‌طوری نمی‌خواستم. نچ کردم: ولش کن تو نمی‌خوای. صدای خنده‌ی بچه‌ها از حمام آمد. شلپ شولوپ می‌کردند. صاف تو چشم‌هام نگاه کرد: گفتم که. اگه می‌خوای، باشه. _ناهارو بکش. پای دیوار اتاق چمدان بود و سبد پیک‌نیک. از آشپزخانه دید دارم نگاه می‌کنم: یه نگاه به لباسات بنداز. زیپش‌و هنوز نبسّم. گذاشتم خودت ببینی. سر تکان دادم. تی‌شرت را تن کردم: این تی‌شرته هم بیارم. نه؟ کف‌گیر را خالی کرد تو بشقاب. بخار از برنج زعفرانی بلند شد. نگاهم کرد: این پولوشرته! _رو هر چی صدتا اسم می‌ذارید شما. آمد جلو یقه‌م را درست کرد: من یه نفرم. جم نبند. حس‌ش نبود سربه‌سرش بگذارم. بگویم شما زن‌ها... آتش می‌گرفت این‌جور وقت‌ها. تازه داشت یخ‌ش باز می‌شد. بی‌خیال شدم. موهاش را زد پشت گوش و نشست. آبگوشت ریخت روی ته‌دیگ. عطر دارچین گشنه‌ترم کرد. با ادا اطوار یک قاشق کشمش ریخت کنار قیمه. نمی‌فهمیدم غذا بخورم یا بشینم قروفرهاش را نگاه کنم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه متین و راستین مغزم را ترید کردند. انقدر که از ذوق جاده با هم حرف زدند. بلند بلند. الهه کلافه شد: تو یه ذره جا، این همه سر و صدا نکنید. سرم درد گرفت. دو ساعتی گذشت. انرژی‌ بچه‌ها خوابید. چپ و راست افتادند و غش کردند. الهه برگشت و نگاهشان کرد. نیم‌تنه‌ش را کشید صندلی عقب. جای سرشان را درست کرد. برگشت و زل زد به بیرون. یک‌کلام با من تعریف نکرد، خوابم نگیرد. نمی‌دانم بر و بیابان‌ این‌جور خیره‌شدن داشت. شیشه را پایین داد. وور وور باد کم‌مان بود این وسط. دست گذاشتم رو دست‌ش: چه خبر الهه‌خانم؟ انگشت‌هام را آرام فشار داد: سلامتی. دستش را سفت گرفتم. به تپه‌ها که جلو روش بالا پایین می‌شدند نگاه‌ می‌کرد: مرسی نستوه. ما رو آوردی سفر. نفهمیدم بغض داشت یا سر و صدای باد نگذاشت درست صدایش را بشنوم. گفتم: تو فکری! همان‌طور به بیرون نگاه می‌کرد. یقین، داشت حرف‌هاش را بالا‌پایین می‌کرد. عادت همیشگی‌اش است. تا حرف‌هاش رو خوب نجود، چیزی در نمی‌دهد. بالآخره نگاه از کوه و بیابان گرفت: هومن‌و می‌شناسی؟ همون که تو مهدکودک با متین دوست بود. امسال باز هم‌کلاس متین شده. یادم آمد. لنگ تاییدم نماند. گفت: دلم براش می‌سوزه. یه چیزی راجب مامانش شنیدم خیلی بهم ریختم. زنه را نمی‌شناختم. گاهی هومن را جلو مهد می‌دیدم. گفتم: چی شده الهه؟ لب‌ش را کش داد پایین: شنیدم مامان هومن یه شب رفته خونه‌ی دوست مجرد شوهرش. ساعت هفت و هشت بوده. همسایه‌ها زنگ زدن صد و ده. ساکت شد. شیشه را کشیدم بالا: خب؟ _چند وقته طلاقش داده. الهه هیچ‌وقت از این تعریف‌ها نمی‌کرد. باید می‌فمیدم چرا از این گند بالا آمده حرف می‌زد. گذاشتم خودش زبان وا کند. حواسم را دادم به جاده ولی گوش‌هام را کژ کردم برای شنیدن بقیه‌ش. زیرچشمی بهش نگاه انداختم. انگشت‌های باریک و کشیده‌اش تو هم بود. همیشه از فرق‌هاش با خودم کیف می‌کردم. خم شد از سبد جلوی پاش کیک درآورد. قد انگشت برش زده‌بود‌. یکی گذاشت دهان‌ش. قورت نداده پرسید: می‌خوری؟ صداش با دهان پر عوض شد. حالی‌م بود عمدا این کار را می‌کند. قبلا بهش گفته‌بودم این‌جور حرف‌زدنش را دوست دارم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه حالی‌م بود عمدا این کار را می‌کند. قبلا بهش گفته‌بودم این‌جور حرف‌زدنش را دوست دارم. گفتم: می‌خورم ولی خودت باید دهنم بذاری. تکه اول را آورد نزدیک صورتم: می‌دونی نستوه! خیانت چه از طرف زن، چه از طرف مرد زشته اما از نظر من خیانت زن خیلی زشت‌تره. خدا یه ارزش دیگه به زن داده. خیانت هیچ‌جوره با روحیه‌ی زن جور درنمیاد. من فکر می‌کنم مرد اگر خیانت کنه... حرف‌ش را خورد. تکه‌ی بعدی کیک را تعارف‌م کرد. جای جواب دهان باز کردم. دوباره داشت با حرف‌هاش کلنجار می‌رفت. دو تا لیوان گذاشت تو جالیوانی داشبورد. نسکافه درست کرد. خواست تکیه بدهد، دست گذاشتم تو کمرش. لبخند زد. برایش بوس فرستادم، خندید. گفت: می‌دونی نستوه! من میگم زن اگه می‌خواد با مرد دیگه‌ای باشه، تکلیف شوهرش‌و معلوم کنه. اول جدا بشه بعد بره با کسی. حرمت زناشویی‌شون‌و نشکنه. مثلا... مامان هومن... الآن چطور شده؟ طلاق گرفته دیگه. خب اول طلاق می‌گرفت بعد می‌رفت با اون یکی. این که تو خونه‌ی مردی باشی و بری با یه مرد دیگه، خیلی قبح‌شکنیه! ماشین را بردم پمپ بنزین. پیاده شدم. تا باک پر شود، حواسم به الهه بود. سر گذاشت بغل شیشه. تو فکر بود. من هم دستم آمد که حرفش‌ چیست. باک پر شد. ماشین را بردم جلوتر. گفتم: می‌خوای یه کم راه بری؟ خسه نیسّی؟ بدش نیامد. به بچه‌ها نگاه کرد. گفتم: دور نمی‌ریم. همین پای ماشین. تو آینه‌ی آفتاب‌گیر خودش را نگاه کرد و پیاده شد‌. ماشین را دور زدم. لیوان‌ها را از دستش گرفتم، گذاشتم رو سقف ماشین. ایستادم بغلش. صورت‌ش آرام بود. مثل کسی که کارش را به نحو احسن تمام کرده. با شانه زدم به شانه‌ش: خوبی؟ _الهی شکر. هنوزم نگاهم نمی‌کرد. دیدن تل و تپه‌های بی‌آب و علف را به من ترجیح می‌داد. زیرچشمی نگاه‌ش کردم. به الهه کثافت‌کاری نمی‌آمد! خیلی وقت بود با خودم کلنجار می‌رفتم که واقعا الهه اهل این کثافت‌کاری‌هاست؟! به خودم می‌گفتم "نه". نمی‌توانستم باور کنم. چندبار وقتی خواب بود رفتم سروقتش. لاکردار معلوم نبود گوشی را کجا می‌چپاند، پیداش نمی‌کردم. بار آخر خانه‌ی بابام بودیم. از بیرون آمدم. همه سرشان تو گوشی بود. الهه نفهمید من از راه رسیدم. رفتم بالای سرش. تا چشم‌ش به من افتاد، هین کشید. صفحه‌ی گوشی را خاموش کرد. دنباله‌ش را کوتاه کردم. نمی‌خواستم کسی بفهمد و جلو بقیه زشت بشویم. دست انداختم دور شانه‌اش. نه! الهه اهل خیانت نبود. فشارش دادم به خودم: دوست دارم جیگر‌. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۶ حالی‌م بود عمدا این کار را می‌کند. قبلا بهش گفته
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه با بچه‌ها شن بازی کردم. الهه دور و برمان چرخ زد و ازمان فیلم گرفت. قلعه‌ شنی را که ساختیم، موبایل‌ را داد دستم و رفت‌. نشست روی تخته‌سنگ. باد زیر چادرش می‌زد. شکل گنجشک تو سرما، پف کرد. یک فسقل‌آدم بیش‌تر نبود. گاهی آنقدر زبان درمی‌آورد که فکر کنی همه‌ش زبان است. یک‌وقت ساکت می‌شد مثل این روزها، یک‌وقت سرت را می‌برد از بس حرف می‌زد. رفتم خودم را چپاندم کنارش. جا داد و نشستم. دست انداختم دور کمرش. سیخ نشست. هر چی تو خانه ول و باز است، بیرون رو می‌گیرد. حتی اگر فقط خودمان باشیم. بامزه‌بازی‌م گل کرد: یارو لب دریا عینک دودی می‌زنه. میگه وای چقد نوشابه! قاه‌قاه خندیدم. الهه جوری لبخند زد، احساس بی‌مزگی که خوب است، احساس بی‌معنی‌ بودن کردم. انگشت کشید زیر چشم‌‌هاش و عینک‌ش را برداشت. ضایع بود گریه کرده. به روی خودم نیاوردم. هر چی دَم به دم‌ش بگذارم دیرتر رویش باز می‌شود. گفتم: حال داری بریم دور بزنیم؟ _باید لباس بچه‌ها رو عوض کنیم. _لباسشون که خوبه! _بیرونی نیست. مگه نمی‌خوای بگردی؟ _پیاده نمی‌شیم. بلند شدم و دستش را کشیدم. گفت: همیشه وقتی نمی‌خوایم پیاده شیم، برعکس پیاده می‌شیم. خندیدم: متین! راستین! بیاین بابا. متین برخلاف میلش راه افتاد اما راستین دست از بازی برنداشت: هنوز قلعه‌م‌و نساختم. پاچه‌ی شلوارش را تکاندم: فردا دوباره میایم. بقیه‌ش‌و بساز. دست‌هاش را چلیپا کرد. چرخید طرف دریا. گفتم: ما می‌خوایم بریم بستنی بخوریم. وسوسه شد ولی دلش گیر قلعه‌ی نصفه‌نیمه‌ بود. الهه گفت: میایم حتما. هر روز میایم ساحل. حرف‌ش کارساز شد. راستین با لب‌ولوچه‌ی آویزان نشست تو ماشین. گفتم: می‌خوای تو اینجا شن‌بازی کنی، ما بریم؟ بعد میایم دنبالت. چانه‌اش را انداخت هوا. پدرصلواتی انگار ارث باباش را می‌خواست. یک‌بار فرهنگی دانشگاه، اردو گذاشت. خبر نداشتم ولی وقتی رسیدیم شمال دیدم الهه هم هست. با دوسه‌تا دختر دیگر که همه‌شان مانتویی بودند. تو کتم نمی‌رفت چطور می‌تواند با این‌ها رفیق باشد. حالا باز آن‌ها خوب بودند.‌ خدا پدرشان را بیامرزد، سر و وضعشان سنگین رنگین بود. دو سه‌تای دیگر از اتوبوس بعدی پیاده شدند و واویلا، لاکردارها به خدا و قیامت اعتقاد نداشتند. یکی‌شان موهای فرفری‌ش از جلو و عقب مقنعه زده‌بود بیرون. ماتیک بی‌رنگی هم مالیده بود به لب. عین میت. همچین دوید طرف الهه! انگار دعوا داشت. گفتم الآن است بزند لت و پارش کند. وقتی رسید بهش، سفت گرفت‌ش تو بغل. مثل ننو، تابش داد چپ و راست. بعد که دست‌هاش را از کمر الهه باز کرد، الهه دست کشید رو صورت. ماتیک دختره را از لپش پاک کرد. باید حسابم را همین‌جا باهاش صاف می‌کردم. یک‌ سال بود هر طور پا پیش می‌گذاشتم جوابم نه بود. حتی روی حاج‌آقا حسینی را هم زمین انداخت. هر جا هم من را می‌دید انگار جن و بسم‌الله. خودش را گم و گور می‌کرد. تو سوراخ‌سنبه‌ای قایم می‌شد تا رو در رو نشویم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۷ با بچه‌ها شن بازی کردم. الهه دور و برمان چرخ زد
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه: همیشه دریا را دوست داشتم. دلم می‌خواست فرصت باشد، تو ساحل بشینم و ساعت‌ها به دریا زل بزنم. اولین‌‌بار بابا آوردمان شمال. تابستانی که پاییزش می‌رفتم راهنمایی. بابا یک جای خلوت پیدا کرد، خلوت که نه، ساحل خالی بود. آنقدر توی آب ماندیم که پوست دست و پامان شد عین دست و پای ننه‌فخری‌. مادربزرگ مادری‌م. با آرش هی جلو می‌رفتیم. صدا‌زدن‌های بابا هم فایده نداشت. زیر پایم خالی شد. اگر دستم را نچسبیده بود، همان‌جا خفه می‌شدم. کشیدتم بالا و از پهلو بغلم کرد. گفتم: بذار بازی کنم. آب دهانش را تف کرد: عمق‌ش زیاده. برای قد تو خوب نیس. کلک‌ت کنده میشه، بی الا میشیم. خودم را کشیدم کنار: ولم کن. تازه داشت خوش می‌گذشت. دوباره کشیدم بالا: غد لجباز. بار دوم با دانشگاه آمدیم. نمی‌شد رفت تو آب. آن هم جلوی پسرها. مهم نبود. من برای عوض شدن حال و هوام رفته‌بودم. با لاله ایستادیم کنار چمدان‌‌ها. اتوبوس بعدی رسید. ماریا پیاده شد. تا مرا دید، دوید. دست‌هاش را انداخت دور کمرم. خجالت کشیدم. از خودم جداش کردم. جای بوسه‌ش را پاک کردم. رژ کالباسی، روی پوست تیره‌اش تو چشم می‌زد. لاله سوت زد: ببینید کی اومده؟ سه‌گرگ! نستوه را می‌گفت. دهانم وا ماند. نگاهش به پشت سرم بود. ماریا بینی‌ را چین داد: کی‌و میگی؟ _اون یارو قد بلنده. که بلد نیست بخنده! خنده‌ام گرفت. ماریا گفت: شر و ور چرا میگی؟ گرگ کیه؟ لاله دندان‌هاش را چفت کرد: ای بابا! تو اون پسره رو نمی‌شناسی؟ اسمش سه‌گرگه! گازم می‌گیره. اخم کردم: خجالت بکش لاله. _اوخ. یادم نبود شما حساسی! نیست پسره گیرته! چشم‌های ماریا درخشید: آره الهه؟ چه جذبه‌ای‌م داره! لاله نه گذاشت، نه برداشت گفت: جذبه‌؟ ترسناکه! به معنای واقعی سه‌گرگ. گفتم: یکی نیست از فامیلی تو داستان درست کنه. لاله عریانی. گنگ بی‌لباس. ماریا بشکن زد و خندید: ایول! بازوش را چنگ زدم: ساکت عامو. آبرومون بردی. لاله گفت: بیا! خندیدیم، پوز گرگه رفت تو هم. به من نگاه کرد: حالا دیگه من‌و به این پسره می‌فروشی؟ دارم برات. ماریا بامحبت نگاهم کرد: تو هم دوستش داری؟ _حرف لاله رو باور می‌کنی؟! خیره به پشت سرم، گفت: اگه پسرخاله‌م نصف این خوشگلی داشت، واسه‌ش می‌مردم. نستوه خوشگل بود؟ به نظرم مردانه بود و ساده. با پوست روشن. ماریا نستوه را برانداز می‌کرد: چیه فامیلی‌ش؟ _سترگ. _عاشق فامیلی‌های بی "ی" هستم. این هم مسافرت رفتنم! خواستم هوایی عوض کنم. از فکر و خیال دربیایم. چرا همیشه یک‌جور سرو کله‌ی نستوه پیدا می‌شد! دست خودم نبود، تمام ذهنم پر بود از او. بالآخره دیدمش. داشتم می‌رفتم چادرم را بدهم لاندری. نستوه کارت اتاق‌ش را گرفته‌بود، می‌آمد سمت آسانسور. نگاهم را انداختم پایین. نستوه سر جایش ایستاد. قلبم تو سینه جا نمی‌شد. آمدم بروم، گفت: سلام. بی‌حرف از کنارش رد شدم. کاش نستوه غریبه‌ نبود، نامحرم نبود. آن‌وقت آن‌جور که دلم می‌خواست جواب‌ش را می‌دادم. نایلون چادر را تو دست فشار دادم. دست‌م می‌لرزید. به خودم که آمدم پایین پله‌های جلوی هتل بودم. رو نداشتم برگردم بالا. انگار همه می‌دانستند من هول کرده‌ام و به جای رفتن به لاندری از هتل زده‌ام بیرون. رفتم ساحل. آن وقت روز، کسی نبود. نشستم روی نزدیک‌ترین نیمکت به دریا. مرغ‌های دریایی زده بودند به آب. دست گذاشتم زیر چانه. کاش خیال نستوه دست از سرم برمی‌داشت. می‌گذاشت دل سیر از دریا لذت ببرم. مثل انعکاس نور روی آب، پیداش می‌شد و چشم‌هام را می‌زد. سلام کرد؟! باورم نمی‌شد. چندماه پیش، نرگس را فرستاد که باهام حرف بزند. گفت: چی‌کار کردی نستوه این‌جور هواخواته؟ جوابی نداشتم. خودم هم نمی‌دانستم چرا آنقدر اصرار می‌کرد. ازم خواست که با نستوه حرف بزنم. قبول نکردم: جواب اول و آخرم نه هست. بهش بگو الهی خوشبخت بشی. خوشبخت بشود؟ با کی؟ چادر را بغل کردم. یک جفت مرغ با هم آمدند نشستند روی آب. آه کشیدم. سینه‌ام سوخت. می‌شد که من و نستوه با هم باشیم منتها من نمی‌توانستم با او کنار بیایم. با صورت جدی‌ش. با اخلاق خشک و رسمی‌ش. من از تو می‌ترسم نستوه. از تو خجالت می‌کشم. دست از سرم بردار. سایه‌ای افتاد کنارم. نگاه کردم. خودش بود. نشست آن‌سر نیمکت. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه ماندم تا حرف‌ش را بزند و برود. ساکت به روبه‌رو نگاه می‌کرد. خودم را به دیدن اطراف مشغول کردم. نسیم سرد به صورتم می‌خورد. شاخه‌های تو هم پیچیده‌ی تمشک را تاب می‌داد. دلهره داشتم. قلبم مثل تکان‌ ریز برگ‌های تمشک، می‌زد. نستوه دست به سینه شد. چرخید طرفم: خانم روزبهان، من تصمیم گرفتم متاهل باشم. نمی‌خوام عزب اوغلی بگردم. سخگیرم هسم. کسی‌و می‌خوام که آفتاب‌مهتاب ندیده نباشه ولی عفیف باشه. هر جا خواستم برم باهام بیاد. هر جام گذاشتم رفتم، خیالم ازش تخت باشه. یکی که با نداری‌م کنار بیاد. تو دارایی‌م قناعت کنه. سرم را بالا آوردم. از سر شانه‌اش، شبانی را دیدم. مثلا داشت بلال می‌خورد. چپ‌چپ نگاه‌مان می‌کرد. مرغ‌های دریایی شلوغ کردند. نگاه نستوه رفت طرفشان. دقیق نگاهش کردم. صورت‌ش سه‌تیغه که نه ولی صاف بود. موهای کوتاهش را زده بود بالا. آستین کوتاه حنایی رنگ، پوستش را روشن‌تر نشان می‌داد. نگاهم کرد. دستپاچه شدم. لبخند زد: شما صحبتی ندارید؟ خدای اعتماد به نفس بود. الحمدلله که ردش کرده‌بودم و آمد این‌قدر مطمئن از توقعاتش گفت! بلند شدم. سرش همراهم بالا آمد. ولی تو چشم‌هام نگاه نکرد. گفتم: ان‌شاءالله همون‌ جور که دوست دارید، خدا نصیب‌تون کنه. دست کشید روی دماغ تا لبش: بشینید لطفا. حرفام تموم نشده. برای تمام شدن غائله نشستم: بفرمائید. فقط زود. شبانی هنوز ما را می‌پایید. نستوه گفت: چرا جواب نه دادید؟ _شما پیشنهاد دادید. منم رد کردم. حتما دلیل دارم. _دلیل‌تون رو بگید. _شما دلیل اصرارتون رو بگید. _مطمئنم شما اون زنی هستی که می‌خوام. احساس کردم ده‌سال خانه‌داری کرده‌ام و نستوه پسندیدتم. گفتم: روحیه‌ی ما به هم‌ نمیاد. ابروهاش تو هم رفت. چندبار سر تکان داد. گفت: رو چه حسابی این‌ نتیجه رو گرفتین؟ _جدیت شما. بلند خندید. بهم برخورد. رو کردم طرف آبی جلوی روم. موج بزرگی از آن ته می‌آمد. کاش از من رد می‌شد. سر تا پام را غسل می‌داد، غسل فراموشی. هرچه از نستوه تو سر و دلم نِشسته بود را می‌شست. رسید به ساحل و دامن چین‌دارش پهن شد روی شن‌ها. نستوه دست گذاشت بغل صورت. خونسرد نگاه می‌کرد. هنوز خنده‌ی شیطانی‌ تو صورتش بود. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۹ ماندم تا حرف‌ش را بزند و برود. ساکت به روبه‌رو
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه باید همین‌جا تمام‌ش می‌کردم. پا گذاشتم روی زمزمه‌های دلم: آقای سترگ! بهتر بود کارو به این‌جا نمی‌کشوندید. من که شیراز جوابتون‌و دادم، اینجا قطعا کسایی هستن که ما رو می‌بینن. نه برای من خوشاینده، نه برای شما خوبیت داره. اطراف را نگاه کرد. شبانی را دید. دندان شبانی ماند روی بلال. نستوه تکیه داد به نیمکت: بهنام که از جیک و پوکم خبر داره. پسرخالمه. تازه فهمیدم چرا همیشه با شبانی می‌چرخد. از جیک و پوکش خبر داشت! بگو چرا چندوقت بود نزدیکم نمی‌شد. گفتم: منظورم فقط آقای شبانی نیس. نسیم آمد و عطر نستوه، مثل گردباد دورم پیچید. قصد داشت خفه‌ام کند. خودم را تصور کردم. از گردباد بیرون آمدم و به جای گردوخاک، عطر نشسته‌بود سر تا پام. نستوه پا انداخت روی پا. دست هم گذاشت زیر چانه. گویا من توی دریا بودم و داشت نگاهم می‌کرد: الهه‌خانم! خودتون‌و خسته نکنید. من مطمئنم به چیزی که می‌خوام می‌رسم‌. اینم از جدیتم هست. گوشه‌ی لب‌ش رفت بالا. من یک حرفی زدم، تو همان چند دقیقه دوبار بهم خندید! دست به سینه شد: حالا متوجه شدید چرا بهنام خیلی وقته دور و بر شما آفتابی نمی‌شه؟ دلم می‌خواست بگیرمش زیر بار کتک. خودخواهی‌ش را نمی‌توانستم تحمل کنم. با آن حرف، ترس بچگانه‌ای هم به جانم انداخت. باید بلند می‌شدم و می‌گفتم ما راهمان جداست. از سر خودم بازش می‌کردم و راحت می‌شدم. بلند شدم. نستوه پایش را انداخت. گمانم با تعجب نگاهم می‌کرد. عطرش مثل دود عود پیچید تو گلوم و داشت سینه‌ام را می‌سوزاند. بی‌حرف راهم را گرفتم و رفتم. صدا زد: خانم روزبهان! قبل از این‌که برسم آن‌سر بوته‌های تمشک، خودش را رساند. یک‌جوری که مجبور شدم بایستم. نفس بلندی کشید و گفت: نمی‌شه که بی‌حرف بذارید برید. شمام دو کلوم بگو بلکم به جایی رسیدیم. _هیچ حرفی ندارم. دست‌هاش را زد به کمر: چطور باور کنم شما حرفی برای گفتن نداشته باشید! لحن سرزنش‌گر نستوه بیشتر بهم‌م ریخت. من او را می‌خواستم و نمی‌خواستم. برای خواستنم زبان به دندان گرفته‌بودم و برای نخواستن فقط از جدیت او گفتم. نستوه آنقدر از من شناخت داشت یا از من توی ذهن خودش شخصیتی ساخته‌بود که جوابم برایش کافی نبود. کلافه گفتم: چی می‌خواید بشنوید؟ _ توقعاتون. بالآخره چارتا باید و نباید مدنظرتون دارید دیگه. _اونا رو به کسی می‌گم که قبولش کنم. جواب شما که نه هست. نگاهم روی نستوه نبود اما متوجه شدم گردن کج کرد: با چندتا برخورد که نمی‌دونم به چه دیدی نگاه کردید و فقط جدیت‌ش رو دیدید، دارید می‌گید نه؟ _خواهش می‌کنم انقدر کشش ندید. نمی‌خوام پشت سرمون حرف باشه. به ساختمان هتل نگاه کردم: مثلا من مسئولم. الآن یه ربعه شما اومدید با من حرف می‌زنید. از بقیه چه توقعی داشته باشم؟ اصلا اگه حرکتی دیدم می‌تونم تذکر بدم؟ _با جواب نه نذارید برید. یه وقت دیگه... نمی‌خواستم رویش باز بشود و باز تو اردو بخواهد با هم حرف بزنیم. گفتم: فقط شیراز. دیگه لطفا سمتم نیاید. رفتم. ذهنم تماما پیش نستوه و حرف‌هاش بود. به علاوه‌ی حرکاتش. مقاومت فایده نداشت. نستوه هر بار می‌آمد بخش دیگری از من را تصرف می‌کرد. تصرفی که زیر آوارش، بال رویاهام باز می‌شد. این جنگ شیرین بود و به جای بوی باروت، عطر نستوه از خرابه‌‌ام بلند می‌شد. کپی یا انتشار به هر شکل حرام 🙏🏻❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۰ باید همین‌جا تمام‌ش می‌کردم. پا گذاشتم روی زمزمه
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگاری. بهش برخورده‌بود که "الهه کیه مثلا؟ پسر من‌و رد می‌کنه! دیگه پامم نمی‌ذارم اون‌ورا". حاضر نبود بیاید. بی ننه بابا هم‌ که نمی‌شد خواستگاری رفت. ننه‌مهری را جلو انداختم. یک روز بعد دانشگاه، قید کار را زدم. راندم سی خانه‌ی ننه. در را باز کرد. موتور را بردم تو: سلام ننه. آمد لب ایوان: خوش اومدی رود! از پله‌ها بالا رفتم. زیر پایم لق می‌خورد. ننه دست‌هاش را دراز کرد طرف کله‌م. خم شدم. فرق سرم را ماچ کرد: ماشاءالله. قرآن محمدی رو سرت باشه. رفتم تو. نشستم لبه‌ی تخت. از سر بخاری، قوری را برداشت برایم دمنوش ریخت: چقد وقته نیومدی اینجو! سودابه نَمی‌ذوشت بیوی؟ استکان را گذاشت تو نعلبکی. خندیدم و از دستش گرفتم: درس دارم ننه. سر کارم میرم. _چه کاری؟ استخدام شدی؟ _نه. میرم نقاشی ساختمون. از دمنوش خوردم. یک‌جوری بود. گفتم: این چیه؟ _جوشونده‌ی دارچینه با آویشن باریکو. مزه‌ی شربت دیفن‌هیدارمین می‌داد بیشتر. گفتم: اینا به من نمی‌سازه. گذاشتمش زمین. ننه چشم‌غره بهم رفت: چای به چه دردی می‌خوره؟ اینا رو بخور که بنیه‌ت قوی شه. ترسیدم برود سر حرف‌های خاک بر سری. بهانه کردم که: دهنم تلخه انگار. این بدترش می‌کنه. پا شد برود چای دم کند، مچ دستش را گرفتم: بشین ننه. کارم لنگه. پا نشده، نشست. صداش افت کرد: خیر باشه. _نگران نباش. می‌خوام مامان‌و راضی کنی بریم خواستگاری. چشم‌هاش را عین خروس لاری تو چشم‌هام میخ کرد. جواب سوال توی نگاهش را دادم: دختر جلیل‌آقا. ابروهاش نشستند تنگ هم. نیم‌دقیقه‌ای ماند تو همان حال. بعد ابروهاش پریدند هوا: ها! الهه رو میگی. هم او تره‌نازک بالا بلندو. از تصور الهه، عضلات صورتم شل شد. به زور جلوی نیشم را گرفتم وا نشود. جلوی ننه خوبیت نداشت. لپ‌های قرمز ننه کش آمدند: خدا در و تخته رو با هم جور می‌کنه. تا دیدمش گفتم‌ ای باب دل نستوهه. تو آنی صورتش در هم شد: سودابه چی میگه؟ ناراضیه؟ جریان را برایش تعریف کردم. هی اخم و تخم کرد. حق به جانب گفت: بی‌بزرگ‌تر خواستگاری رفتن همینه. با سر به زمین اشاره کرد. حتماً منظورش این بود که کله‌پا شده‌ام! دمغ گفتم: مامان میگه پامم نمی‌ذارم خونه‌ی جلیل. _بی‌خود کرده. حرف‌های بعدش را نفهمیدم شناخت ننه از جلیل‌آقا بود یا تعریف از خود. گفت: اینا ذات دارن. بزرگتری حالیشونه. بذو من بیام، بیبین نه می‌شنفین؟ دم ننه گرم. دلم را قرص کرد. شب باید می‌رفتم حسینیه. ازش خداحافظی کردم. از محمودآباد سرازیر شدم تو بلوار چمران. الهه از جلوی چشمم جنب نمی‌خورد. صورت ساده‌اش مدام می‌آمد تو نظرم. وقتی از مردها رو می‌گرفت. وقتی با دست، خنده‌اش را قایم می‌کرد. وقتی انگشت‌های ظریفش، روسری‌ را صاف و صوف می‌کرد. وقتی به جای چشم‌هام به سرشانه‌م زل می‌زد. وقتی جدی می‌شد و ابروهاش تو هم گره می‌خورد... پوست دست‌هام از سرما، سیاه می‌زد. دوربرگردان پیچیدم. پیاده شدم. دست‌هام‌ را کردم تو جیب. لب رودخانه ایستادم. مرغ‌ها جمع بودند سر دیوار. دانه جمع می‌کردند. یک روز الهه را می‌آوردم این‌جا. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۱ بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگار
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه: از دانشگاه برگشتم. تو راه، تمام فکرم پیش برنامه‌ی شب بود. چیزی به لاله نگفتم. هنوز نه به بار بود نه به دار. اگر کارمان جور می‌شد، غرولندهای بعدش را چاره‌ای می‌کردم. از در حیاط تو رفتم. همه‌چیز را از دید نستوه نگاه کردم. چیز اضافه‌ای تو حیاط نبود. مامان یا اسما، نمی‌دانم، یکی‌شان حیاط را آب و جارو کرده‌بود. گل‌های بنفش مینا، آدم کور را بینا می‌کرد. فکر کردم مثل من، دل تو دلشان نیست ولی رنگ و روی‌شان قبراق است. تو خانه، به جز مامان و انسیه کسی را ندیدم. بابا هم حتماً رفته‌بود مسجد. از مامان پرسیدم: اسما کی میاد؟ _میگه هر وقت حتمی شد میاد. سر و وضع خانه را نگاه کردم. هال جمع و جور بود. گوش شیطان کر، انسیه تن به کار داده‌‌بود. رفتم تو اتاق پذیرایی. دو تا فرش دوازده‌متری کنار هم لم داده‌ و دورتادور، پشتی‌های یک‌رنگ‌ دست به دست هم نشسته‌بود. برای خالی نبودن عریضه، روپشتی‌های کرم‌رنگ را برداشتم. به جای مستطیلی، لوزی انداختم سرجایشان. نستوه اولین پسری بود که به‌ عنوان خواستگار راهش داده‌بودیم. این هم به لطف قدم‌رنجه‌ی عمه‌مهری عزیز. کی دلش می‌آمد به آن پیرزن که دیدن‌ش همه برکت بود، نه بگوید؟ نستوه‌خان هم خوب می‌دانست چه کار کند! شیشه‌پاک‌کن بردم، آینه‌ی توی طاقچه را تمیز کردم. کاش آن اتفاق تو مشهد نیفتاده بود. وقتی یادم به آن شب می‌افتاد، از خجالت دلم می‌خواست بمیرم. مردیکه‌ی کثیف! خدا لعنتش کند. کاش لااقل نستوه ندیده‌بودم. خدا را هزارمرتبه شکر، همان موقع چشم تو چشم نشدیم. آخر من چه‌طور زن مردی بشدم که این فضاحت را دیده‌بود؟ کاش می‌شد آن خاطره‌ی زشت را به راحتی آینه پاک کردن، از ذهن من و نستوه پاک کرد. برف‌پاکن ماشین همراه با آهنگ می‌رفت و می‌آمد. بچه‌ها از دوق باران بلند بلند حرف می‌زدند. علی زندوکیلی می‌خواند. "تو خنده‌هات آرامشه رنگ صدات نوازشه چی بین ماست که بین من و عشق قد یه آه‌م فاصله‌ای نیست هر اتفاقی رخ بده بازم بین من و تو هیچ‌ گله‌ای نیست". نستوه هم که نافش را با صدای زندوکیلی بسته بودند. دست گذاشت روی دستم. نگاه از دانه‌های باران روی شیشه گرفتم. لبخند نشاندم کنج لب و نگاهش کردم. چشمک زد و همراه ضبط خواند: "چشمای تو تعریفی از زیبایی بی حد و مرزه زیبایی تو فرصت نمیده نگاه من جز تو رو ببینه هرجایی باشم، هرجا که باشی عوض نمی‌شم حالم همینه". تمام صورتش لبخند بود. دلم خواست همان‌جا هر چه دلخوری از نستوه دارم، کنار بگذارم. البته بارها این کار را کرده‌بودم ولی دوباره با یک جرقه همه‌اش انگار همین لحظه اتفاق افتاده، جلوی چشمم رژه می‌رفت. دستم را فشار داد. تکیه‌ام را راحت دادم به صندلی. انگشت‌های جان‌دار نستوه، انگشت‌های زنانه‌ و سر شده‌ام را لمس می‌کرد. "تنهایی‌هام رو از تو نمی‌شه پنهون کنم این روزای سخت‌ رو حتی تو خوابم پنهون کنم" تصمیم گرفتم هر چه غم و غصه تو دلم دارم بریزم دور. بسم‌الله بگویم و محکم بایستم پای زندگی. مثل پیچک ساقه ضخیم کنم و بپیچم دور هر چه بین من و نستوه مشترک بود. برگ‌های تازه‌ام را حائل کنم و نگذارم چشم غریبه‌ای به داشته‌ی باارزشم بیفتد. بابا آمد. همه چیز برای آمدن مهمان‌ها آماده بود. زنگ زدند. دلم هری ریخت. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻 ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
دنیای بی‌رحم... موسیقی برگ🍃🎼 ♥️
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چراغ اتاق را خاموش کردم. بابا در حیاط را باز کرد. از پنجره می‌دیدم. عمه‌مهری و مامان بابا‌ی نستوه آمدند تو و بعد خودش. در را بست. جعبه‌ی شیرینی دستش بود. بیرون نرفتم. ماندم آشپزخانه، وقتش برسد چای ببرم. صدای مادرش بیشتر از همه می‌آمد. مدام بابا را دایی خطاب می‌کرد. انسیه نشسته‌بود کنارم. سینی مستطیلی را گذاشتم. با توری کف‌ آن، استکان‌های پایه‌دار و قندان بلوری. هرچه دو‌دوتا چهارتا کردم روی‌م نمی‌شد چای ببرم. بیش‌تر هم به خاطر محرم و نامحرمی. به انسیه گفتم: برو به بابا بگو بیاد. بابا که آمد گفتم: میشه تو چای ببری؟ بابا قبول کرد. استکان‌ها را پر کردم و سینی را دادم به‌ش. روسری را تا روی شانه‌‌م کشیدم. چادرنمازم را سر کردم. رولت‌هایی که خودشان آورده‌بودند را چیدم تو یک دیس کوچک و بردم بیرون. سلام کردم. سرشان را گرفتند بالا. مادرش خنده‌رو بود. پدرش هم با لبخند جوابم را داد. نستوه، تک نشسته‌بود نزدیک تلویزیون. عمه‌مهری با دیدنم دست‌هاش را طرفم گرفت: ماشاءالله. هزارالله‌اکبر. بابا آمد و دیس رولت را از دستم گرفت. تو خانه‌ی ما رسم نبود زن پذیرایی کند. همیشه بابا و آرش زحمت‌ش را می‌کشیدند. این آخری‌ها که آقامنصور، شوهر اسما هم به جرگه‌ی مردان کارکن‌مان پیوسته بود. رفتم پیش‌ عمه‌مهری و باهاش دست دادم. کشیدم طرف خودش و صورتم را بوسید. نشستم بغل دست مامان. به نستوه نگاه کردم. خوشحال بود. از برق چشم‌هاش و لبخند محوی که از لب‌هاش کنار نمی‌رفت، می‌شد فهمید تو دل‌ش چه خبر است. با این‌که فامیل از آب درآمده بودیم، باهاش احساس راحتی نداشتم. سودابه‌‌ که بیشتر تو جمع مردها بود تا زن‌ها. چندان با مامان هم هم‌کلام نمی‌شد. مامان اما مثل اسمش، آرام بود. چهره‌ی بابای نستوه دوست‌داشتنی بود. جدیت هم داشت. نگاه مهربانی به من کرد. بعد به بابا گفت: برن با هم حرف بزنن. اشکال نداره آقا؟ کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻 ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۳ چراغ اتاق را خاموش کردم. بابا در حیاط را باز کرد
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه اولین‌بار بود خواستگاری‌ می‌رفتم. یک‌جوری بودم. مثل وقت‌هایی که امتحان انشاء داشتم. مغزم پر از حرف بود و دستم نمی‌رفت کلامی بنویسم. شکل آدم‌هایی که گوگیجه گرفتند. موهام را سشوار کشیدم. شلوار نوترم را پا کردم. لای پیراهن‌هام، طوسی را برداشتم. عطر تازه‌م را زدم به مچ‌هام. در اتاق باز بود. نرگس روی مبل روبه‌روی در دمغ نشسته‌بود. بغل ناخن‌ش را می‌کند. از آینه دیدم زیرچشمی نگاه‌م کرد. مامان نمی‌گذاشت بیچاره باهامان بیاید. رفتم کنارش نشستم. آرنج‌ش را زد تو پهلوم: کشتیم. اوبرتر بیشین. _گندِدماغ. تقصیر من چیه؟ مامانت نمی‌ذاره بیای! لب‌هاش آویزان شد. گفتم: چنگال بدم خدمتت؟ مثل ارزق شامی نگاه‌م کرد: چی میگی تو؟ به لب‌هاش اشاره کردم: ببریشون بالا. _ناسلامتی خواهر دومادم. نباید تو خواستگاری باشم! دست انداختم گردن‌ش: ایشالا دفعه‌ی بعد آبجی گلمم می‌برم. مامان از اتاق کناری‌ آمد بالا سرمان: پاشو. دیگه باید زنت‌و بغل کنی. خوش‌خوشان‌م شد. نرگس روش را کرد آن‌طرف. مامان هم به روی خودش نیاورد که دخترش ناراحت است. اول رفتیم ننه را سوار کردیم. نشاندیم‌ش جلو. از قنادی رولت خریدم. جلوی گل‌فروشی نگه داشتم. بابا پرسید: می‌خوای گل بگیری؟ جوری پرسید که انگار می‌خواستم خلاف قاعده‌ش رفتار کنم. مامان گفت: نمی‌خواد حالا. اگه جواب بله داد. جلسه بعد بگیر. دلم می‌خواست برای الهه گل ببرم. رو کردم طرفشان: نمی‌شه که بدون دسته گل! مامان درآمد که: پولت زیادی کرده؟ بلکم باز اَره‌کُره¹ درآورد و گف نه. ننه به صورت درهم‌م لبخند زد: نه نمیگه ولی حالو عجله نکن. اگه مردی بعدنم می‌تونی گل بسونی براش. داشت می‌گفت رو حرف ننه‌بابات حرف نزن. کوتاه آمدم. تا آخر خدا به دادمان برسد. آب از دست این‌ها چکه نمی‌کند. ۱) بهانه آوردن کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۴ اولین‌بار بود خواستگاری‌ می‌رفتم. یک‌جوری بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه پا شدیم برویم با هم حرف بزنیم. ننه همراه من سرش را بلند کرد. چشم‌های ریزش خوشحالی را جار می‌زد. الهه ایستاد و گذاشت اول من بروم تو. آمد و دوزانو نشست روبه‌روم. آن سمت اتاق. سه متر فاصله بینمان بود. دل تو دلم نبود. الهه خیلی عادی چادر را گرفته‌بود دورش. عادی‌تر از چیزی که فکر می‌کردم. من نمی‌توانستم شروع کنم. به صورتم نگاه کرد. بدتر دهانم بسته شد. او اما خیلی آرام لبخند زد: خب شما صحبت می‌کنید اول یا من؟ گفتم: بفرمایید. انگشت‌های کشیده‌‌ش را تو هم قفل کرد و بسم‌الله گفت. _من خیلی برام مهمه که طرف مقابلم اهل رعایت باشه. اهل بگو بخند با نامحرم نباشه. اصلا به قیافه‌ی من می‌خورد با زنی بگو بخند کنم؟! گذاشتم حرف‌هایش را بزند. _پول برام اهمیتی نداره ولی از روز اول می‌خوام تو خونه خودمون باشیم حتی اگه یه اتاق باشه. منتطر ماند تایید کنم. به چشم‌های درشت‌ش نگاه کردم. جدیت داشت. باجذبه بود. کنار این‌ها، آخر سر دخترانه هم بود. لطافت و ظرافت‌هایش یادم می‌آورد که با یک زن طرفم. رک و پوست کنده گفت نمی‌آید خانه‌ی بابام. من هم این را نمی‌خواستم. گفتم: باشه خونه می‌گیرم. حرف‌های اصلی‌م را شمال زده بودم. گفتم: حرف‌های من‌و یادتون هست؟ لبخندش پهن‌ شد. دلم شروع کرد بی‌جنبه‌بازی. می‌ترسیدم پیراهنم بلرزد و او بفهمد توی دلم چه خبر است. دست به سینه شدم و روی زانو نشستم. چشم‌های الهه به گل‌های قالی بود. کم با همین چشم و ابروی سیاه دلم را برده‌بود؟ پلک‌هاش را انداخت پایین و ردیف مژه‌هاش شدند لشکر سیاه... من کی این‌طور دست و دلم می‌لرزید؟ هیچوقت. یاد ندارم اهل این حرف‌ها بوده باشم. الهه زیبا بود. حیاش هم مزید بر علت شده بود تا حسابی دل ببازم. اصلا تو بگو من کجا و از این اطوارهای زنانه حرف زدن کجا! نمی‌شد. نمی‌توانستم به مژه‌های ردیف زنی که دوستش داشتم به چشم سیاهی لشکر نگاه کنم. این‌ها خودش لشکری بود که دل من را نشانه می‌رفت. نفسی گرفتم. الهه گمانم تو فکر حرف‌های شمال بود. ساعت روی دیوار تیک تاک صدا می‌داد. نیم ساعت بود تو اتاق نشسته ‌بودیم. بیشتر ماندنمان خوبیت نداشت. گفتم: مهریه هم امشب بگیم بهتره. شما فکراتون کردید؟ سرش را بالا آورد: بذارید بزرگترا صحبت کنن. سر تکان دادم: از این جهت که بدونید نمی‌خوام زیر دین باشم. مبلغی باشه که بتونم بپردازم. چشم‌هاش مثل دو تا تیله از هم دررفتند. خنده آمد پشت لب‌هام. نگه‌ش داشتم دختر مردم برداشت دیگری نکند. خوش‌خوشان بودم. یک قدم به الهه نزدیک شده بودم، یک قدم بزرگ. بلند شدیم. الهه چادرش را صاف و صوف کرد. باز هم گذاشت اول من بروم بیرون. نشستم کنار بابا. بلند گفت: خواستم بگم اگه شما خوابتون نمیاد. ما بریم بخوابیم. تکه‌ش را انداخت ولی نتوانست بودن با الهه را زهرم کند. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯