eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 میــان شڪ و یقیــن پیــر مـےشود بـے‌تو دلے کہ طعمــہ زنجیــر مـےشــود بـےتو 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠🌿💠 🌴 شناگرها را دیده‌اید که وقتی به دیواره‌ی استخر می‌رسند پایشان را به آن می‌کوبند تا شتاب گرفته و چند متر جلو بروند؟ این پا که به دیواره‌ی استخر می‌کوبند، در واقع همان کفر به طاغوت است. با همین پا زدن،‌ چند متری به انتهای استخر نزدیک می‌شوند. استفاده از دست و پایشان برای پیشروی در واقع همان ایمان بالله خواهد بود. اما نکته این‌جاست که آن لگد و پا کوبیدن اولی است که ایشان را کمک می‌کند. انسان باید یک تکانی به خودش بدهد تا از خودش بدش بیاید. در این صورت است که خیلی شنا کرده. بیش از این‌که از دستش شنا ساخته باشد از پایش ساخته است. انسان باید یک پشت پایی به خودش بزند تا جلو برود. 🖊 آیت‌الله حائری شیرازی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ14
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری تا رسیدن به تخت مجبور شد دست به پهلو بگیرد. چرخید تا بنشیند اما نتوانست و نفسش بند آمد. آب دهانش رو به زور قورت داد. چشم‌هایش را بست و لب گزید. کمی که آروم شد، چشم‌ باز کرد. باز هم آینه‌ رو‌به‌رویش بود. قد خمیده و دست به پهلو گرفته‌اش را که دید، دوباره گریه کرد اما بی‌اختیار. بی‌خیال دردش، روی تخت ولو شد. های‌های زیر گریه زد. این بار نه به حال روحی خودش گریه کرد نه به خاطر دردهایی که امانش را بریده بود. بلکه به یاد روضه‌هایی که از حضرت زهرا سلام‌الله‌علیه شنیده بود. انگار منتظر یک جرقه بوده. تو هم جوون بودی. فقط هجده سال داشتی. الهی برات بمیرم. درد من که چیزی نیست. اون همه مصیبت‌و به خاطر ما تحمل کردی و دم نزدی. می‌خواستی دین موندگار بشه و به ما برسه. من به بهای عشق خودم دارم درد می‌کشم. خجالت می‌کشم بگم مشکل دارم. بگم دارم تحمل می‌کنم. درد من کجا و و درد شما کجا؟! شما که من‌و می‌بینی. حرفام‌و می‌شنوی. شما رو له خدا دستم‌و بگیرین تا دوباره پاشم. نمی‌تونم آب شدن مامان و بابام‌و ببینم. نمی‌خوام هیشکی به خاطر من زجر بکشه. آنقدر حرف زد و گریه کرد که توی همان حالت خوابش برد. .. .. دستی روی موهای بشری نشست. خسته بود. دلش نمی‌خواست بیدار شود اما کسی که کنارش بود دست بر نمی‌داشت. گردن بشری خسته شده بود. پتو را زیر سرش جمع کرد. تا زیر سرش بلندتر شود. خنده‌ی مردانه‌ی امیر که هنوز هم عاشق آهنگ صدایش بود را شنید. دستش روی پتو مشت شد. امیر بوسیدش. موهای بشری را پشت گوشش زد. _عصرت به خیر خانوم‌گل. بشری نمی‌تونست این فاصله‌ی کم را تحمل کند. نمی‌خواست به روزهای قبل برگردد. باید این طناب را می‌برید. نمی‌گذاشت که با این کارهای امیر رفتارش عوض شود. باز هم پایانش بشود همین جایی که الآن ایستاده. امیر گونه‌ی بشری را نوازش کرد. چال گونه‌اش را نیشگون آرامی گرفت. _می‌دونم بیداری پاشو. بشری چشمش را باز نکرد. تکان هم نخورد. ولی امیر نمی‌خواست کوتاه بیاید. مهربان و کشدار صدایش کرد. _بشرایی! تنبل خانوم! خوشگل خانوم! نفس امیر! امیر سرش را نزدیک برد. کنار گوش بشری آرام گفت: باز می‌کنی چشمات‌و؟ بعد لب زد: دلم عسل می‌خواد. ته دل بشری با این حرف‌ها پر و خالی می‌شد. با خودش گفت: عجب! سرد برخورد کردنام شاعرت کرده! امیر وقتی دید بشری هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد، نفسش را مثل آه اما عصبی بیرون داد. حق را به بشری می‌داد. خودش را مقصر می‌دانست. فاصله‌ی نداشته‌شان را کم‌تر کرد. _از من رو نگیر بشری. حرف نزنی باهام می‌میرم. نگو که می‌خوای من بمیرم؟ صدایش بغض داشت. _من عادت کردم به اون بشرایی که دوسم داشت. پر شور و حال بود. می‌خندید. محکم بود. امیر بلند شد و جلوی پنجره که نصف پرده‌ی توری سفیدش کنار بود ایستاد. دست‌هایش را توی جیبش برد. صدای مردانه‌اش این بار می‌لرزید. _تو که هیچ وقت من‌و غمگین نمی‌خواستی! بلند شو دستم‌و بگیر. بهت احتیاج دارم. برگشت به طرف تخت. چشم‌های بشری بسته اما پلک‌هایش خیس بودند. لب برمی‌چید که صدایش درنیاد. امیر خم شد. گونه‌ی بشری را بوسید. _دردم بیش‌تر از تو نباشه، کمتر نیست. امیر مثل سابق شده بود. طاقت دیدن اشک و بغض بشری را نداشت. نشست کنارش و بی‌خیال بشری که حتی چشم‌هایش را باز نکرده بود، بغلش کرد. مجبورش کرد بنشیند. _این چه طرز خوابیدنه؟ نمیگی کمرت بدتر می‌شه؟ بشری چشم‌هایش را باز کرد. زانوهایش را بغل کرد. پتو را دور پاهایش پیچید. _باهام حرف بزن. بهت بد کردم ولی همه رو جبران می‌کنم. به خدا جبران می‌کنم. دست زیر چانه‌ی بشری گذاشت. _ببین من‌و! بشری نگاهش را روی صورت امیر چرخاند. چشم‌های قرمزش مثل یک نشستن یک تیر در سینه‌ی امیر، قلب او را به درد آورد. آنقدر سرخ بود که رنگ عسلی‌اش به چشم نمی‌آمد. امیر پیشونی بشری را بوسید. _قربونت برم که انقدر مظلوم شدی. بشری! نمی‌دونستم چند روز از تو دور بمونم انقدر بهم می‌ریزم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ15
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زهراسادات تمام صحبت‌ها را تلفنی با مشاور کرده بود. قرار بود امروز بشری با امیر بروند. بشری روسری بادنجانی‌ رنگش را صاف کرد. چادرش را پوشید. مادرش وارد اتاق شد. بشری با تعجب پرسید: هنوز آماده نشدین؟ _واسه چی آماده بشم خاتونم؟ با شوهرت میری و برمی‌گردی. بشری وارفته به مادرش نگاه کرد. تنها بودن با امیر برایش سخت بود، آن هم بیرون از خانه. تا الآن هر طور بود تحمل می‌کرد چون خیالش راحت بود به جز خودش، پدر یا مادرش یا هردویشان توی خانه هستند. دست‌ مادرش را گرفت. وحشت‌ توی نگاهش بیداد می‌کرد. _شمام بیاین. دست‌ مادرش را فشار داد. با نگاهش التماس کرد. _خواهش می‌کنم مامان. زهراسادات همه‌ چیز را به مشاور گفته بود. نظر مشاور این بود که شرایطی فراهم کنند تا امیر و بشری گاهی با هم تنها باشند. فرصتی پیش بیاید که امیر بتواند خودش را به بشری ثابت کند. زهراسادات دستی به چادر بشری کشید. _من کار دارم مادر. دو تا آدم عاقل و بالغ میرید و برمی‌گردید. چرا سخت می‌گیری؟ بشری تیر آخر را هم زد. شاید بتواند نظر مادرش را عوض کند. _من به اصرار شما قبول کردم برم پیش مشاور. حالام صبر می‌کنم یه وقت دیگه که با هم بریم. اما چاره‌ی تصمیم مادرش نشد. _منم با اصرار راضیش کردم. حالا تو می‌گی نه! من روم میشه برم بگم امروزو کنسل کنید؟! زشته به خدا. بشری از در نیمه‌باز اتاق راه‌پله را می‌دید. امیر داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. باز به مادرش نگاه کرد. کلافه شده بود. _خیلی خب میرم. _تو که به من حرفی نمی‌زنی برو اون‌جا لااقل حرف بزنی یکم سبک شی. پیشانی بشری که قدش از خودش بلندتر شده بود را بوسید. _مادر واقعی‌ات‌و قسم دادم. خود خانوم بهت نگاه می‌کنه. .. .. بشری با واکر تا پای ماشین رفت. امیر در را برایش باز کرد. واکر را کنار کشید. _بشین عزیزم. بشری با احتیاط نشست. امیر خم شد. پایین چادر بشری را برایش جمع کرد. زهراسادات جلوی در خونه ایستاد تا ماشین امیر به سر خیابان رسید. امیر آهنگ بی‌کلامی گذاشت. کاملاً مناسب هوای پاییز بود. دست بشری را گرفت و بوسید. دست بشری را روی زانوی خودش گذاشت اما رهایش نکرد. بشری با تعجب به امیر نگاه کرد. امیر بی‌صدا خندید. چشم‌هایش برق می‌زدند. لب زد: -خوبی؟ بشری به چشم‌های سیاه امیر نگاه کرد. دوستش داشت. هنوز هم! نگاهش را گرفت. نمی‌خواست دچار التهاب شود و قلبش کار دستش بدهد. می‌خواست هر چیزی که او را به گذشته بند می‌زد را فراموش کند. _نگاهت‌و می‌گیری؟! لحن غمگین امیر حالش را بدتر می‌کرد. این بدترین جنگی بود که بشری با دلش شروع کرده بود. مثل پارسال. همین موقع‌ها بود که دلش برای امیر پر می‌زد. بشری خودداری می‌کرد که نگاهش و یادش هرز نرود. تا عشقش آلوده به هوس نشود. دوست داشتنش پاک بماند. اما حالا کارم سخت‌تره. سخته که تو رو دارم و خودم‌و از داشتنت نهی می‌کنم. وقتی همه‌ی وجودم تو رو صدا می‌کنه و من خواسته‌ی دلم‌و پس می‌زنم. وقتی دلم‌و به خاطر تو زیر پاهام له می‌کنم. چون تو خود من‌و نمی‌خوای. هیچ وقت من‌و نمی‌خواستی. فقط ادا درمی‌آوردی! امیر ماشین را نگه داشت. بشری از فکر و خیال درآمد. دستش را از دست امیر بیرون کشید. امیر سریع پیاده شد. واکر را از صندوق ماشین بیرون آورد. _من با این بیرون نمیام. امیر سرش رادبالا گرفت. _ولی... واکر را بلند کرد که به صندوق برگرداند. _هر جور راحتی. واکر را توی صندوق ماشین گذاشت. کنار بشری ایستاد. دستش را گرفت. یک دستش را هم به پهلوی بشری گذاشت تا بهتر کمکش کند. نفس‌های بشری به شماره افتاده بود. صندلی‌های کلینیک خالی بودند. بشری روی اولین صندلی نشست. طولی نکشید که آخرین بیمار بیرون آمد. بشری با کمک امیر رفت داخل. مشاور جلوی پایش بلند شد. بشری اخم کرد. این چهره برایش آشنا بود. مشاور با لبخند جلو اومد و با بشری دست داد. برخوردهای گرمش هم آشنا بود. یو لحظه ذهن بشری جرقه زد. این خانم همان مشاوری بود که توی حرم شاهچراغ میشش رفته بود. مشاور از امیر خواست که بیرون باشد. امیر کنار گوش بشری گفت: چیزی لازم نداری؟ بشری با سر به نه اشاره کرد. امیر سر بشری را بوسید و بیرون رفت. مشاور پشت میزش نشست. لبخند زد. _پارسال دوست امسال آشنا. _امسالم به اصرار مامانم آشنا دراومدم. مشاور خیلی خوب متوجه‌ی جبهه گرفتن بشری شد. با این رفتار بشری، کارش سخت می‌شد. _دفعه‌ی قبل خوش‌اخلاق‌تر بودی! بشری چیزی نگفت. _من رحیمی‌ام البته یادت مونده. بشری فقط سر تکان داد. _خب خانم خوشگل ما که متانت از سر و روش می‌باره... بشری سرش را بالا گرفت. زل زد توی چشم مشاور. _چرا دیگه پیدام نشد؟! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯