💠⚜💠
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رئوف♥️
چهارشنبههای رضوی🌿
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رضایی:
سلام.صبح تون بخیر و شادی.🌺🌺
تلاش این روزای امیر برای نشون دادن عشقش به بشری ستودنیه، اینکه مثل مرغی که در قفس افتاده خودش به در ودیوار میکوبه که عشقش رو سرپا کنه یادم به این شعر افتاد که بلبل چون به قفس افتاد تحمل بایدش.😢
بله امیر خان چینی شکسته دل همسرت به این زودی بند زده نمیشه.
بنظرم بی توقعی وروح بلند یا کرامت نفس آدمی دیگران رو هم ازت غافل میکنه چنانکه امیر با اینکه الحمدلله وضع مالیش خوبه، غیر از گل ودست بند عیدی که برای بشری گرفته چیز دیگه ای نگرفته وغفلت خودش را با روح بزرگ بشری توجیح میکنه.😒
وقتی زبان خاموش بشه چشم ها وقلب ها به سخن میان،خداروشکر همیشه راهی برای همدلی وهمزبونی هست اون تیکه بدجنس بودن امیر اوج این نکته بود.
وبزرگ منشی زهرا سادات دربرابر دامادش که با اینکه میدونه مقصره در پیشی گرفتن در سلام خیلی بچشمم اومد.😍😍😍
بازم روضه مجسمه درد کشیدن بشری جلوی چشمای امیر ....چی کشیدن امیرالمومنین؟؟😭😭😭
اینکه بشری کتاب میخونه یعنی خودش هم داره تلاش میکنه حالش خوب کنه.😉
بی حوصلگی وحرف نزدنش واز کوره در رفتنش بنظرم یه مقدار بخاطر فشار روحیه وبخشی دردهای جسمی و بیشتر بخاطر ضعف وکم خونی که هم موهاش میریزه هم کم طاقت وزودرنج شده.😢
الهی بحق این روزای خوب همه بیماران شفا پیدا کنن خصوصا بیماران روحی وبیماری های عادتی واخلاقی خودمون.🤲
اون زرافه هاهم که دیگه چیزی نگم❤️❤️❤️
تو این برگ حس تامین کنندگی امیر خیلی بچشم میومد بشری ببره مسافرت حال وهواش عوض بشه.صندلی میخوابونم بخوابی،صندلی فرنگی تاشو برات میگیرم، خودت مواظبتم و....
هرچند ریحانه زندگیت دادی به دست طوفانهای بداخلاقی وتوهین وتحقیر ولی خداقابل التوّبه بشری هم که بخشیده ولی فراموشش نشده زمان میبره.
♐️خانم مهاجر نمیخواین به بشری بگید امیر قید خارج رفتن رو زده؟ شاید زودتر کنار بیاد هی نگه برو به زندگیت برس بذار به درد خودم بمیرم😔
یه جمله هم که قبلا بشری به خانم رحیمی گفت :رو دلم مونده بگمش اینکه گفت من هر روز با خودم فکر میکردم وقتی تو با یه چمدون منو میذاری ومیری یا با فکر این لحظه هزار با مرده وزنده شده (نقل به مضمون) این مرور خیال پردازانه عمق فاجعه رو نشون میده وخیال پردازی خانمها درباره یه ماجرا نوعی مرگ تدریجی وذره ذره آب شدن واز درون تهی شدنه🤯🤯(اگه یه مشکلی مارو نکشه فکر وخیالش میکشمون).😩😩
خدا قدرت زندگی در حال رو بهمون بده نه گذشته ونه آینده.🤲🌺
عذر خواهی میکنم به جهت طولانی بودن🙈
#تحلیل_بشری
(ㆁᴗㆁ✿)F.J(ㆁᴗㆁ✿):
سلام
برای دومین بار بعد از چند ماه اومدم یه تحلیل کوچیک داشته باشم 🙃تا بره باز برای چند ماه دیگه😃🤭
سر صحبت اول من با اقا امیره
به نظر من تمام کار ها و رفتار بشری درسته حتی اگه دست خودش نباشه
اگه یه فلش بک کوچیک بزنیم به دوران قبل از این اتفاق میبینم که امیر خان بلاهای بد تر از این رو سر بشری ما اورده که بدترینش شب تولدش بود..بشری فقط ازت خواست با لباس های ست باهم عکس بگیرین مگه انتظار زیادی بود نه ولی تو.......
چقدر بشری خودشو به اب و اتیش زد که وقتی تو باهاش در سرد ترین حالت ممکن بودی گرمت کنه
وقتی که باهاش حرف نمیزدی حتی یه کلمه به زور میگفتی چقد در گوشت گفت دوستت دارم امیرم ،امیر دلم،،،ولی تو خودت ندیدی ونشنیدی یعنی نخواستی ولی الان با این حالش برو خدارو شکر کن باهات در حد جمله حرف میزنه نه کلمه😏.
پس چه توقعی داری که بشری هنوز مثل قبل باهات بگه و بخنده ،
با غرور و تحکم رو به بشری میگی بگو دلت با منه یا نه
مگه موقعی که تو داشتی بشری رو میچزوندی اونم ازت پرسید دلت با منه یا نه🤨 البته نمیدونم شایدم پرسید و من یادم نیست که تو در جواب کدوم سوالش گفتی انتخاب مامانم بودی 😔بیچاره بشری ی ما وقتی که خوردش کردی
چطور همچین چیز مزخرفی میپرسی خیلی خودتو دست بالا گرفتی ولی چه کنیم
که بشری هنوز دوستت داره 😕☹️
حالا امیر خان با این اوصاف هی برو لباس و کادو بخر اونموقع بشری این کارا رو میکرد واس تو انگار نه انگار به نیم نگاه نمینداختی
از خداتم باشه که بشری لااقل یه تشکر در جواب این کارات میکنه حالا نمیگم اینها برای درمان بیماری روحی ای که بشری داره بی تاثیر نیست چرا هست خیلی زیادم هست
ولی یه جایی خوندم که دکتر انوشه میگفت
«چای که سرد میشه روش آب جوش میریزنن گرم میشه،درسته که گرم میشه اما کمرنگ میشه!رابطه هم همینه!میشه دوباره زنده اش کرد ولی مثل روز اول نمیشه!!نمیشه هر رفتاری خواستی انجام بدی،هر چی دوست داشتی بگی و بعد فکر کنی که میشه درست مثل روز اول بشه...» درست و عین ماجرای تو و بشری
دیگه هیچ حرفی باهات ندارم خیلی عصبانی بودم ازت
هعی🤭
در اخر رمانتون عالیه خانم مهاجر من اگه اینطوری با امیر حرف زدم جوریه که همیشه با شخصیت تمام رمان هام حرف میزنم🙂امیدوارم سر به راه تر از اینی که هست بشه😉
در پناه حق🤲🌷🌈
#تحلیل_بشری
✒𝑍:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم🌷
توجه امیر به بشری تماممدتو دقیق خیلی خوبه. اینکه خلقو خوی بشری تنگ شده و امیر سریع سعی میکنه بفهمه بشریرو باعث خوابوندن بحثو جلوگیری از مشاجرهست.
مگر نه اینکه(همسران شما برای آرامش شما هستند) ؟ روم/21
الآن بشری یه آرامشی کنار امیر داره که در طی درمانش اکسیر خیلی مهمیه!
کنار اینکه هم باعث شد بشری به حرف بیاد هم با شیرینزبانی امیر، حال روحیش کمکم بهبود پیدا کنه.
حتی تغییرات ریز بشری رو هم میفهمه، سعی میکنه رفتاراشو تحلیل کنه، درکل امیر هم پختهتر شده😉
چون احوالات ریزریز تغییر بکنه میتونه موجب افسردگی بشه، بردن بشری به منزل پدربزرگش، خرید هدیه، و حتی ابراز علاقههای ریزو درشت برای جلوگیری از افسردگی احتمالی بشری قویه!
مرد ذاتاً نیازآمیز و زن نازخیز هست، حالا باید نازو نیاز همو برطرف کنن! 😉
البته واقعا قربون صدقههای امیر محشره!
دست مریزاد بانو مهاجر، انتخابای امیر حسن سلیقه شمارو میرسونه. ☺️
بشری میگه امیر برو به زندگیت و کارت برس اما میدونه: سخت است که تنهایی خود را بچلانی
تا چکه کند بیکسی از گوشه چشمت!
اصلا از کجا معلوم؟
شاید ایمان امیر اونقدر قوی شده که کاملا پا بذاره روی دلشو خارج رفتنش!
آخه نبی خدا فرمودند: هرچه ایمان بنده زیاد شود، محبت وی به زن نیز زیاد میشود.🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#تحلیل_بشری
Fatemeh abbasali:
سلام🌷
بشری بیمار نیست فقط انقدر امیر تو این مدت اذیتش کرد و بهش بدی کرد حالا براش سخته که باور کنه امیر واقعا دوستش داره شما فکر کنین که این مشکل خدای نکرده برای خودتون پیش اومد میتونین به همین راحتی به آدمی اعتماد کنین که مدام بهتون دروغ گفته بهتون تهمت زده و باهاتون بد رفتاری کرده؟بشری امیر رو باور نداره امیر باید تلاش خودش رو بکنه که هم خودش. و هم عشق و علاقه اش رو به بشری ثابت کنه و برای ثابت کردن أین موضوع و باور کردن بشری نیاز به زمان زیادی هست
این ترسه. بشری میترسه دوباره اعتماد کنه و درباره دلش بشکنه واز احساسات پاکش سوءاستفاده بشه بشری فکر میکنه که این احساس ترحم هست نه عشق
این بیماری روحی نیست به نظر من
#تحلیل_بشری
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ16
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ170
کپیحرام🚫
زنگ خانه را زدند. سیدرضا جارو به دست در را باز کرد. امیر را روبهروی خود دید. باز هم با دستهای پر.
_سلام.
سیدرضا از جلوی در کنار رفت.
_سلام. خوش اومدی!
امیر نگاهی به جارو کرد.
_خسته نباشید.
_درمونده نباشی. بیا برو تو باباجون هوا سرده.
_کمک نمیخواین؟
به دستهای پر امیر نگاه کرد و خندید.
_یکی باید به تو کمک کنه.
و به حیاط نگاه کرد.
_جمع کردن این برگا حال خوشی به آدم میده.
امیر با آرنج دستگیرهی در سالن را پایین برد. سلام بلندی داد امّا جوابی نشنید. چند بار بشری و مادرش را صدا زد. فکر کرد زهراسادات خانه نیست. بشری هم خوابیده باشد.
با لبخند و پرانرژی در اتاق بشری را باز کرد. دید تخت مرتب است و بشری هم نیست. صدای شرشر آب از حمام توی راهرو میآمد. سرش را برگرداند. صندل بشری جلوی در بود.
جعبهی کادویی گرد را روی عسلی و شاخهی رز صورتی را سر جای بشری گذاشت. دست به سینه روبهروی در نشست. طولی نکشید که بشری از در داخل آمد. امیر ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند به بشری نگاه کرد.
_سلام! خانمگل.
بشری زیر لب جوابش را داد.
_اصولاً. وقتی کسی دوش میگیره سرحالتر میشه نه گنددماغ!
بشری طوری که انگار آمدن امیر برایش اهمیت ندارد در را بست. میخواست بنشیند لبهی تخت، نگاهش به رزهای صورتی افتاد.
امیر میخ رفتارهای او بود. بشری بیتفاوت گلها را روی عسلی گذاشت. با دیدن جعبهی کادویی هم عکسالعملی نشان نداد.
_گلا رو بذار تو دستت باشن به حولهی صورتیت میاد.
بشری بیحرف به امیر نگاه کرد و نشست.
_گفتم که بخندیا!
بشری پاهایش را دراز کرد. دستهایش را قفل کرد و روی شکمش گذاشت.
امیر خم شد به طرف بشری. از بالای پلک به او نگاه کرد.
_دلت برای حولهی بنفشت تنگ نشده؟
_حوله با حوله فرق داره؟
_خب... اون حولهی خونهی خودت بود!
بشری نگاهش را بالا انداخت. مردمکهایش را دور سقف گرداند. خندهی تلخی کرد.
_خونهی خودم!؟
امیر چانهی بشری را گرفت. تکان آرامی داد.
_خونهی خودت.
_خونه واسه کسی هس که شوهرداری بلده نه من.
نمیدانست امیر منظورش را متوجه میشود یا نه. اصلاً امیر یادش به حرفهایی که زده هست! ولی امیدوار بود که او بفهمد بشری دارد از چه حرف میزند.
امیر گونهی بشری را گرفت.
_اون خونه فقط یه بانو داره که اونم جدیداً لوس شده و هی ناز میکنه برام.
از این حرفهای امیر، از لفظ بانویی که به او نسبت میداد دل بشری مالش میرفت.
کاش حرفات از ته دل بود امیر.
کاش...
امیر گونهی بشری را کشید. سر انگشتش را به نوک بینی او زد.
_کجا سیر میکنی؟!
یک تکه موی بشری از کلاه بیرون زده بود. امیر آن را به بازی گرفت. پیچ میداد دور انگشتهایش و رها میکرد.
_تو شوهرداریو خیلی خوب بلد بودی ولی من نمیخواستم ببینم.
موهای بشری را رها کرد. لحظهای به یاد شب تولدش افتاد. طرّهای از موهای بشری روی صورتش افتاده بود. یادش آمد دستش میرفت که آن تکه را بکشد. نیرویی او را از این کار بازداشته بود. از گمان دردی که اگر آن کار را کرده بود، بشری میکشید، چشمهایش را بست. انگار درد آن لحظهی خیالی را احساس میکرد.
یک تکه از موی خودش را گرفت و کشید. اخم غلیظی صورتش را پر کرد.
من چه قدر بد بودم!
کف دستش را به گونهی بشری چسباند. با هم چشم در چشم شدند. زل زد به مردمکهای روشن بشری. لحنش مثل پیالهی قهوهای غلیظ از تلخی سرریز شده بود.
-تو خیلی خوبی بشری. خیلی! مهربونی، دلت پاکه، خوش لباسی، آشپزیت حرف نداره، شیطنتاتو که نگم.
آرام خندید. کنارهی چشمهایش چروک شد. دل بشری برای همین چروک کنار چشم امیر هم میرفت! امیر چشمکی زد و تیر خلاصی را.
_شیطنتاتم که خاص خودته، جوریه که دلم برات ضعف میره.
بعد آب دهانش را نمایشی قورت داد.
_اوووم! شکلاتی. شکلات!
و بشری یادش نمیآمد برای چندمینبار اما فکر کرد امیر دیوانه کردن یک زن را به بهترین شیوه از بر است. امیر چند لحظه گرم و با محبت به بشری نگاه کرد. لبخند دنداننمایی زد.
_این روزا یه کم تلخ شدی. بهت نگفته بودم عاشـــق شکلات تلخم؟! هوم؟
بشری نگاهش را از امیر دزدید. نمیخواست لرزش دلش به دستهایش سرایت کند و راز به هول و لا افتادنش برملا شود.
_یادمه شکلات داغ دوست داشتی. که یهو سر بکشی. من فعلاً یه تیکه کاکائوی تلخ فریز شدم.
امیر وانمود به نشنیدن کرد. روی تخت دمر شد.
_تو بهترین دوست منی. میخوام حرف دلمو به تنها دوستم بزنم. گاهی... یه کم...
آهی کشید.
_ولش کن. مهم نیست.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ17
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ171
کپیحرام🚫
بشری خیلی کنجکاو شده بود بداند امیر چه میخواهد بگوید. امیر اما سکوت کرد. بعد از چند دقیقه دوباره زبان باز کرد. صدایش خش داشت.
_پاشو لباس بپوش. سرما میخوری.
بشری روی دست چرخید. چشمهایش را بست. صدای نفسهای امیر را میشنید. انگار حرف نگفتهاش بدجور روی دلش سنگینی میکرد. امیر بلند شد. روی بشری پتو کشید. پیشانی بشری را بوسید، مثل یک عهد ناگسستنی!
_دوست دارم عزیزم.
امیر رفت پایین. زهراسادات برگشته بود. سیدرضا هم کارش تموم شده و توی سالن نشسته بود. پدر و مادر بشری تعریف میکردند. امیر بیشتر شنونده بود. صحبت سر سوریه رفتن سیدرضا بود. میگفت: دلم نمیاد بشری رو تو این حال بذارم و برم. فعلاً که عملیات اعلام نشده. بخوام برم دلم مدام اینجاست.
زهراسادات گفت:
_بشری که بهتر شده خداروشکر.
سید رضا رو کرد به امیر.
_آره بابا؟ به نظر توام بهتره؟
-بهتر که آره ولی گوشهگیر شده. شما اگه میخواید، برید. من که هستم.
_از بودن تو خیالم راحته. نگرانیام دست خودم نیست.
زهراسادات سیبی که قاچ کرده بود را به همسر و دامادش تعارف کرد.
_نگران نباش سیدرضا.
_نمیدونم چرا حاضر نشد مشاوره رو ادامه بده.
_منم خیلی سعی کردم راضیش کنم ولی زیر بار نرفت. هر چی اصرار کردم همین یه کلامو جوابم داد: من مشاور لازم ندارم. منم نمیخواستم عصبی بشه دیگه چیزی نگفتم. تو باهاش حرف نزدی امیر؟
امیر به زهراسادات نگاه کرد.
_نه ولی چند جلسه پیش مشاورش رفتم. هر کاری هم گفته مو به مو انجام دادم.
برق رضایت را در چشمهای پدر و مادر بشری دید. وقتی میدیدند امیر محکم پای بشری ایستاده دلشان گرمتر میشد. زهراسادات با لبخند پرسید:
_الآن خوابه؟
_دوش گرفته بود. میخواست بخوابه.
زهراسادات دست روی دهانش گذاشت.
_دخترهی بیفکر!
با صدای جیغمانند زهراسادات، سیدرضا و امیر یکّه خوردند.
-چه خبرته خانم؟ ما رو ترسوندی!
زهراسادات لبش را دندان گرفت.
_پا شده تنهایی دوش گرفته. ناسلامتی استراحت مطلقه. تا منو دق نده راحت نمیشه.
امیر متعجب نگاه میکرد. سیدرضا گفت: انقدر حرص نخور. حتماً میتونه خودش دوش بگیره.
_نمیتونه. با این کاراش میخواد بگه من حالم خوبه!
_قطع نخاع که نشدم!
صدای بشری باعث شد هر سه نفرشان به سمت او نگاه کنند. پایین پلهها ایستاده بود. موهایش را بالا بسته و بلوز و شلوار اسپرت پوشیده بود. با قامت راست قدم برداشت.
صدای زهراسادات ترسان بود. گویا از این کارهای بشری دلهره گرفته باشد.
_بدخواهتم قطع نخاع نشه مادر!
امیر بلند شد تا به بشری کمک کند. بشری دستش را بالا آورد و مانعش شد.
_افلیج نیستم. خودم میتونم بیام.
امیر لب زد: دور از جونت.
بلند گفت:
_به خودت فشار نیاری بهتره.
بشری روی دمدستترین مبل نشست. پا روی پا انداخت. امیر به بشری لبخند زد و روبهرویش نشست.
_خوب خوابیدی؟
بشری شانهاش را بالا انداخت.
_بد نبود.
زهراسادات با نگاه معناداری بهتر رفتار کردن بشری را به او تفهیم کرد.
بعد از شام، بشری زود به اتاقش رفت. امیر بهتر دید به طرف بشری نرود تا به میل خودش پلهها را بالا برود.
به مادر بشری کمک میکرد. میخواست معطل کند تا بشری سراغ جعبهی کادو برود. بعد بتواند واکنش او را ببیند.
نیم ساعت بعد به اتاق بشری رفت. بشری کتاب دستش گرفته بود. به امیر نگاه هم نکرد.
_چطوری خانم کمحوصله؟
بشری به خطوط روی کتاب نگاه میکرد.
_کتاب از دستش نمیفته خانوم روشنفکر من!
بشری به امیر نگاه تیزی کرد. امیر دستهایش را بالا آورد.
_نزن منو!
بعد انگار نه انگار که بشری شبیه جلادها دارد نگاهش میکند. جعبهی کالباسی روی میز را برداشت.
_بازش نکردی؟
بشری سرش را بالا انداخت.
_نه!
_چرا؟! مطمئنم خوشت میاد.
تاپ و دامن یاسی را از جعبه درآورد و مقابل گرفت. با چشمهای سیاهش صورت بشری را میکاوید. از نگاه امیر به جز محبت چیز دیگری تراوش نمیشد. از بشری چشم برنداشت تا عکسالعملش را ببیند. بشری سرش را پایین انداخت. امیر خواهش کرد: نگاهتو ازم نگیر.
صورتش را نزدیک صورت بشری برد. از پایین صورت بشری به او نگاه کرد. چشمک زد.
_خوشت اومد. میدونم.
_قبلاً هم گفتم نمیخواد زحمت بکشی.
امیر بازدم نفسش را محکم آزاد کرد. طوری که بشری ترسید. به امیر نگاه کرد. توی صورتش اندوهی را دید که قلب خودش فشرده شد. امیر لباس را به جعبه برگرداند. جعبه را به گوشهی اتاق تقریباً هل داد. دقایقی را ساکت ماند. تسلطش را که پیدا کرد از جا بلند شد.
_لامپو خاموش کنم؟
_داشتم کتاب میخوندم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
امشب برگهامون همچین بگی نگی برگ چناره
پر و پهن و پررنگ😍
#تحلیل ندی خیلی بی معرفتی☹️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
💠⚜💠
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
بوی خوش ظهور:
من معتقدم رفتار امروز امیر نوشدارو بعداز مرگ سهرابه
این ابراز علاقه ها و دوستت دارمی که امیر داره باعث نمیشه که بشری اون جمله امیر رو یادش بره که بهش گفت تو انتخاب مادرم بودی بدترین جمله ای که یک مرد میتونه به همسرش بگه و اون رو از زندگی و حتی زنده بودن سیر کنه همینه.
امیر خیلی باید زحمت بکشه تا بتونه تلخی این جمله رو از وجود بشری بیرون کنه درسته که بشری خیلی امیر رو دوست داره اما عزت نفسش هم بالاست و اصلا دوست نداره خودش رو به امیر تحمیل کنه
آون الان با مشکلی که براش پیش اومده و رفتارهای گذشته امیر به این نتیجه رسیده که باید از امیر دوری کنه تا اون بتونه به آرزوهاش برسه و این نهایت فداکاری هست که نسبت به امیر انجام میده هر چند که امیر متوجه نیست و فکر میکنه بشری داره براش ناز میکنه
#تحلیل_بشری