گاهی خدا را صدا بزن
بی آنکه بخواهی ا او گله کنی
بی آنکه بگویی
چرا؟
ای کاش
بی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را
به او نسبت دهی
گاهی خدا را به خاطر خدا بودنش
صدا بزن......
گاهی توی خلوت شب برو زیر سقف آبی آسمون!!
سرت رو بگیر بسمت آسمون...چشمات رو ببند .. دستات رو تا مرز عشق بالا بگیر.. بالاتراز سر که حد در دعاست.. کمی آرام شو و بعد بی آنکه به کسی و چیزی فکر کنی
زیر لب طوری که فقط خودت صدای خودت رو بشنوی آرام و زیبا با صدای قلبت بگو:
✨ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
اونقدر بگو تا آرام بشه اون قلبی که همیشه منتظر دعای ماست...
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان
#شبتون_مهدوی
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
گاهی توی خلوت شب برو زیر سقف آبی آسمون!! سرت رو بگیر بسمت آسمون...چشمات رو ببند .. دستات رو تا مرز
✨شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد :
❄️در نیمه شبے سرد زمستانے
در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و
خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛
از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے
سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
❄️باخود گفتم شاید معتادے دوره گرد است که
سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانے دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے !
برف، برف ! روے سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایے
خداے ناکرده مے میرے!!!
🔹جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود!
با سرش اشاره اے به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه اے!
فهمیدم " عاشـــــ💔ـــــق " شده!
🔹نشستم و با تمام وجود گریستم !!!😭
جوان تعجب کرد ! کنارم نشست !
گفت تو را چه شده اے پیرمرد!
آیا تو هم عاشـــــق شدے؟!
🔹گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشـــــقم!
☘ عاشـــــق مـــــهدے فاطـــــــمه ☘
ولے اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به
عشقت از خود بے خود شدے فهمیدم
من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده !😔
مگر عاشق میتواند لحظه اے به یاد معشوقش نباشد!!!
🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد : ❄️در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و
.
دلم نیومد این پست رو قرار ندم .. دیگه واقعا شبتون مهدوی
شهید بشیم إن شاءالله❤️
✨بسم الله القاصم الجبارین✨
🍃🌸
تقـــدیم به ســـاحت مقـــدس قطب عالــم امڪان #حضـــرتصـاحـبالــزمان
【عجل الله فرجه】
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان الاَمان
⊰❀⊱و #سـلامبرسـالارشهیـــدان
اَلسَّلامُ عَلَيْڪَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَے الاَْرْواحِ الَّتے حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَيْڪَ مِنّے سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقيتُ وَ بَقِےَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّے لِزِيارَتِڪُمْ
اَلسَّلامُ عَلَے الْحُسَيْنِ وَ عَلے عَلِےِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَصْحابِ الْحُسَيْـــن
@Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
امید غریبانه تنها کجایی
چراغ سر قبر زهرا کجایی
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
° مخاطب كه تو باشى، مگر جز عاشقانه هاىِ پر از دلتنگى، متن ديگرى هم مى شود نوشت؟! اصلاً براى از "تو
🦋
💖 #مهمان_ویژه_شهدا💖
✨امروز توفیقی شد و به گلزارشهدای #همدان(باغ بهشت) رفتیم هنگام زیارت شهدا کم کم بسمت مزار پاک #شهیدمحمدغفاری رسیدیم که سعادت یارمان شد و #مادر بزرگوارشان را هم زیارت کردیم.❤️ و متوجه شدیم فردا #تولد محمد است.😍🍃
امشب مادرشهیدغفاری #مهمان_ویژه_شهدا در کانال ما شدند❤️ و امیدواریم حضورگرمشان در کنار ما همیشه ادامه داشته باشد.
این نعمتهای زیبا و عزیز را از محبت های شهدا می دانیم که آرزومندیم شفیعمان باشند و در دنیا وآخرت دستگیرمان...
إن شاءالله
🌱خادم کانالِ
#کربلاجاریست_تاشهادت
تنها کانال معرفی #شهدای_کربلای۴🌾
@Karbala_1365
#و_اما_حکایتی_از_یک_عشقبازی💕
👣ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شناخته شده ای است. جایی که تعداد زیادی از رزمندگان مظلوم این یگان، در درگیری با #اشرار گروهک #تروریستی_پژاک برای دفاع از خاک کشور به #شهادت رسیدند.🌹❣🌹
و شهیدمحمدغفاری نیز در ۱۳ شهریور سال ۱۳۹۰ در #ارتفاعات_جاسوسان جزء یکی از این پرستوهای خوشنام شد و به شهادت رسید.🌹
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#و_اما_حکایتی_از_یک_عشقبازی💕 👣ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شناخته شده ای است. جا
🌺روایت پدر و مادر #شهید_غفاری از دوران کودکی تا شهادت #محمد…❣
🍃🌱
🌸سال ۶۲ بود که ازدواج کردم.
همسرم همزمان در #جبهه به عنوان جهادگر حضور داشت. #محمد اولین فرزندی بود که خداوند به ما عطا کرد.🦋
زمانی که محمد را باردار بودم هر شب باوضو می خوابیدم. زمانی هم که به او شیر می دادم وضو داشتم.🦋 محمد خیلی باهوش و با احساس بود. همه چیز را خیلی زود یاد می گرفت. شنیده بودم که اگر کسی۳ پسر داشته باشد و اسم یکی را محمد نگذارد در حق رسول الله(ص) جفا کرده. لذا #نام_او_محمد_شد.
#سی_ام دی ماه ۱۳۶۳ همزمان با اذان صبح دیده به جهان گشود ، تقارن جالب اینجا بود که #عروج محمد هم دقیقا همزمان با نماز صبح بود.
🌱 گرما بخش زندگی ما بود یادم هست که تازه می خواست به حرف بیفتد ، معمولا بچه ها اول اسم پدر و مادر را یاد میگیرند . اما محمد میگفت:الله اکبر خمینی رهبر…❤️
✨خیلی به #حضرت_علی_اکبر(ع) علاقه داشت و به من می گفت : حضرت علی اکبر خیلی غریب و ناشناخته است…💔
در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم بود. همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را در دل آنها جا میکرد. از حرف زدن با دیگران لذت می برد . به همه کودکان توجه خاصی داشت. بعد از شهادت محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند.❣🍂
@Karbala_1365
قسمت اول
#ادامه_دارد👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدمحمدغفاری❤️ @Karbala_1365
#قسمت_دوم
🍃
🌱پنج سالش بود که از طرف محل کارم به #جمکران رفتیم.
وقتی داشتیم از اتوبوس پیاده می شدیم. محمد جلوتر رفت و افتاد توی جوی آب و سرش شکست. من هم نگران محمد بودم و هم نگران اینکه نکند گریه کند و حواس مردم را در حین خواندن #دعای_کمیل پرت کند.
بردمش کنار حسینیه کاشانی ها که درمانگاه بود. در تمام این مدت که بردم و آوردمش و سرش را بخیه کردند گریه نکرد، ترسیدم، پیش خودم گفتم : چرا بچه گریه نمی کند، نکند اتفاقی برایش افتاده است. رفتیم نشستیم، خواباندمش کنار خودم. محمد گفت : بابا خوشت آمد که من گریه نکردم؟😉😊
🌸چند سالی مانده بود تا مکلف شود که به #مشهد رفتیم. از همان جا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. در مسجد امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت.
دوران راهنمائی که بود هیئت می رفت. این هیئت روزهای جمعه منازل اعضای هیئت برنامه داشت. #شهیدمصطفی_احمدی_روشن هم توی این هیئت بود. حتی یکبار همراه شهید احمدی روشن به منزل آمده بود.
🌼 #محمد رشته تجربی درس می خواند با اینکه در #بسیج و هیئت بسیار مشغول بود اما از شاگردهای ممتاز بود در کنکور شرکت کرد کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم آباد قبول شد اما نرفت؛ برای پسر درس خوانی مثل محمد رشته پایینی بود . خیلی تلاش کرد کنکور سال بعد شرکت کرد، رشته دندان پزشکی دانشگاه #شیراز قبول شد #همه_بهش_میگفتند_آقای_دکتر_اما_پاسدار_شد.. پاسدارشدن را به دکتر بودن ترجیح داد.
#عاشق_سپاه_بود. دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند، با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل نظامی کتاب نوشت. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود.
هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان #اباعبدالله_الحسین در منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب #شهیدعلی_چیت_سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد.💖 دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: #علی_آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است…
@Karbala_1365
#ادامه_دارد👇
#قسمت_سوم
✨
❣همیشه می گفت:
#من_در_بین_دوستانم_اضافه_ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند.
ولی من به او میگفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش خدا روسفید باشی.
شب ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ آمد #همدان، شب احیا بود. من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : احیا دیر نشود، گفت : #مادر_احیای_من_تویی💞 من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید.
پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است.
ساعت دو من را گذاشت خانه و رفت احیا و با همه دوستانش هم خداحافظی کرد. آن شب هم ظرفهای افطاری را شست و هم ظرفهای سحری را، اذان صبح را که می گفتند، وقتی در صورتش نگاه کردم، فهمیدم که این پسر ماندنی نیست.✨ همیشه می گفت : جای ماندن در این دنیا نیست، سرم را بالا و یا پائین بگیرم همه می شود گناه..
بعداز رفتنش ساعت ۲۰ دقیقه به هشت به ما اطلاع دادند که محمد پر کشیده است...🕊❣
#پایان
#شهادت_هنرمردان_خداست
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قسمت_سوم ✨ ❣همیشه می گفت: #من_در_بین_دوستانم_اضافه_ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی م
°
هر "شب"
دوست داشتنت
شکل دیگری ست
یک "شب"
میانِ غزل واژه میشود
یک "شب"
میانِ گریه بغل
یک "شب"
میانِ خنده سکوت ...🍂
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
° هر "شب" دوست داشتنت شکل دیگری ست یک "شب" میانِ غزل واژه میشود یک "شب" میانِ گریه بغل یک "شب"
#محمدجان❤️
باشد که قرار دلهای بی قرارمان باشی…
🌱🦋
@Karbala_1365
26.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺صحبت های #رهبری و #استاد_مسعود_یوسفی درباره ی #شهیدحمیدسیاهکالی مرادی
#یادتــ_باشــد… 💕
@Karbala_1365
#عاشقانه_شهدا❤️
کت و شلوار دامادیاش را
تمیز و نو در کمد نگه داشته بود☺️
به بچههای سپاه میگفت:
«برای این که اسراف نشود،
هر کدام از شما خواستید داماد شوید،
از کت و شلوار من استفاده کنید.😉
این لباس ارثیهی من برای شماست.»😇
پس از ازدواج ما،✌️
کت و شلوار دامادی محمد حسن،
وقف بچههای سپاه شده بود
و دست به دست میچرخید😅😊
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،❤️
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند.😅
جالبتر آن که،
هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛
به شهادت میرسید!😔
همسر #شهیدمحمدحسن_فایده🌹
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
,
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🍃
خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی
مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان
🌺بازآفرینی:
#محمدرضامحمدی_پاشاک
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴ 🍂بچه های امثال ما طفولیت ندارند. یک پیراهن داشت، شبها می شستمش، خشکش میکردم و فردایش می پوشا
#صفحه۵
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌱برایم سخت بود. از زمانی که چشم باز کرده بودم باسختی زندگی کرده بودم. تازه آن سالها گلستان زندگیم بود. میتوانستیم خانه بگیریم ولی علی، رضا نمیداد و من هم حرفی نداشتم.
✨چندسالی بود که رضاخان به سلطنت نشسته بود. آن موقع من به دنیا آمدم. کشاورزی میکردیم:گندم، جو. قدری سر درختی هم داشتیم. پدرم کارگر این و آن بود. ده ساله بودم که کوچ کردیم از کهنوج آمدیم #کرمان.آبادانی نبود و ترک دیار کردیم. آن زمانی که آژانها چادر مردم را می کشیدند پ میگفتند زنان باید کلاه بگذارند یاسربرهنه راه بروند. مادرم که ازخانه بیرون نمی آمد، من هم گفتم اگر سرم را ببرند کلاه نمیگذارم.
ما می رفتیم سرسبیل رخت می شستیم، این پاسبانها می آمدند برای چل وچاپ. اگر گیرمان می انداختند باید یک پول سیاه به آنها می دادیم. پدرومادرم مردند و مث ماندم تنها و بی کس. نه برادری نه خواهری و نه ایل و تباری. می رفتم در خانه کسی که مردم دار بود. اسمش زهراخانم بود. آنجا فرش بافی یاد میگرفتم. جوانکی به خانه زهراخانم آمدوشد میکرد. یک الاغ داشت برای این و آن گندم و جو می برد و رزقش را در می آورد. گویا دکانی هم داشت در بازار مظفری..اسمش حسین بود...
یک روز زهرا خانم من را از پای دار پایین کشید و گفت:حرفی دارم.
این حسین اقا میگوید اگر سکینه زنم بشود خیلی خوب میشود. چه میگویی؟
گفتم ایل وتبارش کی هستند؟ گفت بی کس است ولی آدم زحمتکش و باخدایی است.
بعدازیک ماه راضی شدم باحسین شفیعی زندگی کنم.💞
پشت صفحه عزاخونه خانه گرفتیم. خانه میرزاآقاخان بود. رهایش کرده بود به امان خدا. خوش بودم که سایه ای بالای سرم است.💝
حسین آقا دکان داشت،باربری میکرد و حلال وحرام هم سرش میشد. سال بعد نرگس به دنیا آمد و سال بعدش #علی به دنیا آمد.
#صفحه۶
🍃🌸
🍃🌸
🌱حسین آقا داشت پر در می آورد از خوشی. می گفت هم من تنها هستم هم تو. خدا برایمان سنگ شمام گذاشته...✨
رفت سبزی فروشی راه انداخت. تامجبور نمیشد من را به کار نمی گرفت. گاهی می رفتم ور دستش می ماندم. بچه هایم بزرگ می شدند. مال و منال نداشتیم اما دست به راه کسی هم نبودیم. علی و نرگس توی اتاق بازی میکردند. خیلی کم بیرون میرفتند. تنها که اصلانمی رفتند. باز من می بردمش مسجدی و بازاری و یامیدان مشتاق. این هارا فرستادم مدرسه. بد درس نمی خواندند. اگر دیر میکردند یا بی ادبی میکردند، یک ترکه انار می کندم و نی افتادم به جانشان. حسین اقا مثل من تندخو نبود.
خوش بودیم تااینکه دخترکم حصبه گرفت. قدر دوا درمان کردیم اما بی فایده بود. نرگس کلاس سوم بود که مرد.😔
من آنقدر نسوختم که علی سوخت! اصلا خانه نشین شد این بچه. مات نگاه میکرد به درو دیوار. چشم انتظاری می کشید. می خواستم فراموش کنم ولی حال و روز علی جگرم را سوراخ سوراخ میکرد. 💔پدرش اندرزش کرد، اورا همراهش برد سرکار این ور و آن ور..... دیگر چه کشیدیم تا توانستیم علی را به حال اولش برگردانیم.
می بردیمش سر خاک نرگس بدتر میشد. می آوردیمش خانه بی قوت و غذا میشد. شمع پای صفه روشن کردم دخیل بستم. دردسرتان ندهم؛ من و حسین پوست ترکاندیم تا دل علی سرد شد...🍁
لباس #سپاه به علی می تابید. بلندبالابود و چشمان قشنگی داشت. شب عروسی اش هم لباس سپاه را نیاورد. گفتم برو سلمانی وقتی آمد معلوم بود که سلمانی ناشی بود. هرچه پیچ و تابش دادم بروز نداد. گفت قشنگ است؟ گفتم:ها😏
موهای سرش را دوستانش زده بودند.
سرپدرش همیشه گرم کاربود. آدم سالم را باید از چشمانش شناخت. چشم مریض برق نمی زند، سو ندارد، به زردی می زند. پدر علی اینجوری بود. گاه گداری توی دلم میگفتم این آدم یک گرفتاری ای دارد، ولی نمیخواستم باورکنم که مریض احوال است. دل دروغ نمیگوید. حسین اقا از خستگی می نالید. به سختی از زمین کنده میشد. می پرسیدم چه دردی داری؟ می گفت:سبزی فروشی دمار آدم را در می آورد.
حسین اقا رنجور و رنجورتر شد. قدری دوا و درمان کردیم، نتیجه نگرفتیم. متوسل شدم به قدمگاه. زد و حسین سرماخورد و افتاد کنج خانه. مادام از سینه اش می نالید. رساندمش به دکتر. هنوز بنه ما خالی نشده بود. کاربه عکسبرداری کشید.
دکتر گفت باید بخوابد.
گفتم الان یک ماه است خوابیده.
گفت چاره ای نیست.
بنددلم پاره شد. پاپیچ دکتر شدم تاراست واقعه را اقرار کند. من را کشید کناری و گفت:برسانش تهران.
قسم و آیه اش دادم. بالاخره گفت آنچه را که نباید میگفت.
گفتم این درد علاج پذیراست که برویم؟
گفت توکل بخدا...
حسین اقا را برگرداندم خانه. بی جهت نیست آدم نباید از مرگ خودش خبرداشته باشد. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. علی از اصل ماجرا خبر نداشت. اما بیخبر بیخبر هم نبود. غصه میخورد. پدر رفقایش را می دید همه سالم، ولی پدر این زمینگیر شده بود.
بناکردم به دلداری علی. وانمود میکرد که بی خیال است. علی همیشه اینجوری بود؛ به ظاهر خوش بود و شوخ بود اما از درون....😔❣
اگر بگویم غم عالم در دل علی بود دروغ نگفته ام. شبهایی که حال حسین اقا بد میشد، علی همپای من بالای سر پدرش می نشست. تشرش می زدم تا بخوابد. بچه ام دراز می کشید ولی چشمانش سو می زد و پدرش را می پایید. از گریه میان خوابش می فهمیدم که چه آتشی در دلش شعله می زند.
هر روز که می گذشت بنه مان خالی تر میشد. من برای حسین اقا زیلوی زیر پایم را هم فروخته ام. بعداز او دست به راه این و آن هم شده ام. غروبها چادر می کشیدم به سرم و دور از چشم همسایه و آشنا می زدم به بازارچه و میدانگاه، دست دراز میکردم سوی مردم. آدم آبرودار می تواند تکدی کند؟ خدا می داند چه کسانی من را شناخته بودند و به روی خود نمی آوردند من بی کس خیال میکردم روی خود را خوب پوشانده ام. وقتی ناچار شدم علی را بفرستم پی کار، دلم دوپاره شد. گمانم سال آخر حسین اقا بود که علی رفت پیش اصغرآقای دوچرخه ساز.
یک روز غروب آمد و گفت:ننه اگر بروم دوچرخه سازی چطور است؟
گفتم کی به تو کار می دهد؟
گفت اگر دادند، چه؟
پرسیدم که چی بشود؟
گفت یک صنعتی یادمیگیرم و به کارم می آید. وقتی گفت یادبگیرم. دلم راضی شد.
گفت مزد هم میگیرم.
براق شدم و گفتم:کارگری ات را نمیخواهم. باید درس بخوانی.
اخرش هم رفت پیش اصغرآقا.😔
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365