eitaa logo
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
2.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
558 ویدیو
0 فایل
❤️ ﷽ ❤️ شخصیت های رمان آیلا و اریا
مشاهده در ایتا
دانلود
هیش کشیده ای گفتم: _اون خواهرشوهرهای مفت خورش چیکارن پس؟ مگه شب نمیخوان بیان بخورن؟ عصر برن یه کمکی بدن و... مامان با صدای بلندی پرید بین حرفهام: _بسه بسه یه کمک میخوای بکنی زمین و زمان و داری بهم میدوزی هیچ جوره حال و حوصله کلفتی نداشتم که آه از نهادم بلند شد: _مگه دروغ میگم؟ هر سری من و نیلوفر کوزت بازی در میاریم و تهشم اونا میان میخورن و تشریف میبرن ، فهم و شعور هم خوب چیزیه که خواهرهای مسعود ندارن جواب داد: _برو آیلا، برو دستشویی بلکه حالت بهتر شه منظورش واضح بود که بازهم نفس عمیق کشیدم: _با این چیزها حال من خوب نمیشه، من فقط وقتی خوب میشم که برم ایتالیا حرفهام تکراری بود… گوش همه اعضای خانواده از حرفهای من پر بود… همه میدونستن جسمم اینجاست و تموم فکر و خیالم تو ایتالیا اما دیگه بهم توجه نمیکردن که مامان هم چیزی نگفت و من رفتم تو دستشویی… رفتم و حتی تو دستشویی هم به ایتالیا فکر میکردم … به رویای دور و شیرینم!
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p295 خواستم راست وایسم که مهراد محکم تر بغلم کرد. خودم هم از صبح
خوب بریم برای بقیه عکسا زنه نگام کرد و گفت: خوبه آرایشت سالمه با خودم گفتم: نمیدونه خیلی وقته ارایشم خراب شده و درستش کردم تو ژست بعدی من رو زمین نشسته بودم و مهراد سرشو گذشته بود رو پام. عکس که گرفته شد زنه گفت: تموم شد بریم عکس بعدی ولی مگه مهرداد بلند میشد! پاشو مهرداد زشته داره نگامون میکنه ناراضی بلند شد و کنارم نشست و گفت: _اه چرا این ژستای خوب خوب زود تموم میشه! کلی عکس گرفتیم که مهرداد هی اذیت میکرد و ولم نمیکرد. زنه میگفت لبتو بزار رو گونش بعد مهرداد کلی بوس میکرد. قرار بود بعد تموم شدن عکس و فیلم بریم تالار مهمونا هم از خونه مهرداد اینا بیان تالار از ماشین پیاده شدیم همه فامیلا دم در تالار منتطرمون بودن باز بغلمون کردن و تبریک گفتن و خودشون رفتن داخل تا من و مهرداد با هم تنها وارد بشیم. دستمو تو دست مهرداد گذاشتم و وارد تالار شدیم. کلی آدم اومده بود که من نمیشناختمشون. به محض ورودمون برامون دست و جیغ زدن و رو سرمون گل ریختن. با مهرداد به سمت جایگاهمون که خیلی زیبا بود رفتیم و نشستیم. لبخند از لبام کنار نمیرفت. کم کم مهمونا اومدن و بهمون تبریک گفتن و اونایی که نمیشناختمشون هم مهرداد منو بهشون معرفی کرد.
اینبار مامان و بابام با هم اومدن و باز بهمون تبریک گفتن و ارزوی خوشبختی کردن. بعدش مامان بزرگ با پدر بزرگ اومد که با لبخند نگاشون کردم. مهرداد شیطون گفت: -ایشالا عروسی خودتون مامان بزرگ گفت: _چی میگی تو، این چیزا از ما گذشته من گفتم: -عشق که به سن و سال نیست! پدر جون رو به مامان جون گفت: _بله پس چی ما اول جوونیمونه فیلمبردار هم از هر لحظه لحظه فیلم و عکس میگرفت. مهرداد دستمو نوازش کرد و گفت: خیلی خوشحالم مال من شدی با لبخند گفتم: -حس میکنم یه خواب قشنگه میترسم بیدار شم ببینم همش خواب بوده _واقعيه واقعيه، تا ابد کنارتم -خیلی خوبه که هستی اهنگ ملایمی پخش شد و دیجی گفت: از عروس و داماد برای رق.ص دعوت میکنم که وسط بیان مهرداد بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: -افتخار میدی بانو؟ با لبخند دستمو تو دستش گذاشتم و گفتم _با کمال میل
منتظر وصل شدن تماس ،روی تخت نیلوفر نشسته بودم و انگار فرهاد خیال جواب دادن نداشت، یا طبق معمول دستش بند بود که نفس عمیقی کشیدم و همزمان نیلوفر وارد اتاق شد: _اینجا چیکار میکنی؟ مگه نیومدی کمک من؟ تماس و قطع کردم و جواب دادم: _دیگه توهم داری نهایت استفاده رو از کلفت رایگانت میبریا چشم که ریز کرد ادامه دادم: _سالادتو که درست کردم، خونت و که جارو برقی کشیدم، وسایلتم که پاک کردم، تازه ظرفهاتم آماده کردم باز یه چیزی ازم طلبکاری؟ تو کشو کمدش دنبال چیزی میگشت که جواب داد: _لطف کردی خانم، ولی اگه یادت باشه همه اینهارو یه جوری انجام دادی که مجبور شدم یه بارهم خودم انجامشون بدم چپ چپ نگاهش کردم: _بسکه وسواسی سر چرخوند به سمتم: _من وسواسم یا تو شلخته ای؟ مثلا جارو برقی کشیده بودی ولی حتی پوست تخمه رو زمین بود شونه بالا انداختم: _اینش دیگه ربطی به من نداره، وقتی تخمه میخورید حواستون و جمع کنید که پوست تخمه رو دقیقا تو بشقاب بریزید نه رو زمین نفسش و فوت کرد بیرون: _تو که کم نمیاری، حالا بیا ژله هارو برگردون تو ظرفها، یه کمی هم از غذا بدم بخور ببین طعمش خوبه چیزی کم نداره پیشنهاد خوشمزه ای بود که قبول کردم: _تست کردن غذا تخصص منه نگران لب زد: _امیدوارم خوب شده باشه از اتاق که بیرون رفت دنبالش رفتم: _اولا خوب شده دوما حتی اگه خوب هم نشده باشه از سر اون خواهرای مسعود هم زیادیه اسمم و کشیده صدا زد: _آیلا... یه بار برای همیشه به من بگو این خواهرای بیچاره مسعود چه هیزم تری به تو فروختن که انقدر ازشون بدت میاد؟ جوابش تو آستینم بود: _همینکه خجالت سرشون نمیشه و فقط میان میخورن و بریز به پاش میکنن و بعدش هم خداحافظی میکنن دلیل قرص و محکمی برای تنفر منه ریز ریز خندید: _اینا خانوادگی همینجورین مسعودم دست به سیاه و سفید نمیزنه پوزخند زدم: _میخندی؟ به جای اینکه دنبال یه راهکار باشی واسه آدم کردنش میخندی؟ وارد آشپزخونه شده بودیم که ادامه دادم: _مسعود زن گرفته کلفت نگرفته که میفتی دنبالش و ریخت و پاشش و جمع میکنی قالبهای ژله و از تو یخچال آورد بیرون : _فعلا بیا این ژله هارو برگردون این ترفنداتم برای خودت و شوهر آیندت نگهدار غرق شدم تو فکر و خیال:
_به نظر من که فرهاد خودش قدر من و میدونه و اصلا لازم نیست دنبال راه و ترفند باشم اون نمیزاره من دست به سیاه سفید بزنم نیلو ابرو بالا انداخت: _حالا از کجا معلوم فرهاد بشه دومین داماد خانواده؟ خدارو چه دیدی شاید عروس حاج محمود شدی تند تند سرم و به اطراف تکون دادم: _بلا به دور... زبونت و گاز بگیر زبونش و گاز نگرفت و خندید: _والا بلای واقعی توییف اون پسره آریا یا حالا فرهاد هرکدومشون با تو ازدواج کنن روزی صدبار به غلط کردن میفتن بااین اخلاق و رفتارت یکی از ژله هارو توی بشقاب برگردوندم و بعد جواب دادم: _چرا؟ مگه اخلاق و رفتار من چشه؟ در قابلمه خورشت فسنجونش و باز کرد و نگاهی بهش انداخت: _هیچی یه کمی زیادی خاص و درندست! ژله دوم رو هم برگردوندم، یه ژله سه رنگ که دهنم و آب مینداخت... _مثل تو ماست باشم خوبه؟ انقدر بی بخاری که بعضی وقتا شک میکنم به خواهر بودنمون در یه کمی از فسنجونش توی بشقاب کنار دستش ریخت وبرگشت به سمتم: _من بگم و تو بگی صبح میشه، بیا ببین فسنجونم خوب شده کارم با ژله ها تموم شده بود که رفتم و کنارش ایستادم، بشقاب و تو دستم گرفتم و فسنجون و تست کردم: _عالی شده نیلو، عالی! انگار که خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید: _به مسعود هم گفتم چند سیخ کوبیده و جوجه بگیره، خوبه دیگه؟ تا ته اون فسنجون و خوردم و سری تکون دادم: _عالیه حالا دیگه میشد گفت کارهاش تقریبا تموم شده بود که دوتا فنجون چای ریخت و گفت: _بیا بریم باهم چای بخوریم خسته شدیم قبل از من از آشپزخونه بیرون رفت و من هم رفتم، روی مبل کنارش نشستم و مشغول حرف زدن شدیم... میخواستم بعد از نوشیدن چای برگردم خونه و این حرفها، حرفهای پایانی بود!
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
✨ #تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_19 _به نظر من که فرهاد خودش قدر من و میدونه و اصلا لازم نیست دنبال راه
روزها به همین روال میگذشت... هرروز با فرهاد در ارتباط بودم و نمیدونستم این ارتباط از راه دور قراره کی تبدیل به کنارهم بودن بشه! دلم پر میکشید براش... دلم میخواست هرچی زودتر جمع و جور کنم و برم اما هنوز بلاتکلیف مونده بودم... کلی درس خونده بودم،کلی تلاش کرده بودم برای آوردن رتبه زیر هزار و بعد دوسال موفق شده بودم و حالا که میتونستم برم بابا همچین شرطی برام گذاشته بود... شاکی از زمین و زمان تقریبا همه روز و تو اتاقم گذرونده بودم،هزار تا فکر و خیال کرده بودم و حالا دیگه مخم داشت سوت میکشید که از روی تخت بلند شدم، میخواستم برم بیرون و با بابا حرف بزنم، میخواستم برم و ازش بخوام که راضی شه به رفتنم و بزاره زندگیم و کنم اما همینکه نیت کردم صدای تق تق در اتاقم و پشت بندش صدای بابارو شنیدم: _میتونم بیام تو آیلا؟ نشستم رو تخت و جواب دادم: _بله باباجون و تو همین لحظه بابا وارد شد: _نورا یه کاری باید بکنیم نمیدونستم راجع به چی حرف میزنه که چشم ریز کردم: _چیکار؟
آروم و بی صدا در و بست و بهم نزدیک تر شد: _فردا تولد مامانته، میخوام سوپرایزش کنم میدونستم فردا تولد مامانه که ابرو بالا انداختم: _خیر باشه قبلا از این کارها نمیکردید جواب داد: _این دفعه میخوام سوپرایزش کنم فقط به کمکت نیاز دارم دستم و رو سینم گذاشتم: _به کمک من؟ سر تکون داد: _من یه بهونه ای جور میکنم باهم از خونه بزنیم بیرون و بریم یه چیزی واسه نوشین بخریم میخوام امسال بیشتر از سالهای قبل خوشحال باشه، میخوام تولد امسالش و هیچوقت فراموش نکنه به یاد نداشتم بابا از این کارها بکنه و این همه برنامه ریزیش برام عجیب بود اما چیزی نگفتم، شاید میخواست تولد پنجاه سالگی مامان متفاوت از همه تولدهای گذشتش باشه که قبول کردم: _پس من آماده میشم که بریم سر تکون داد: _منم میرم یه بهونه ای جور کنم، چه میدونم مثلا به مامانت میگم که میخوام تورو برسونم خونه دوستت مریم فکر خوبی بود که بازهم سری به نشونه تایید تکون دادم و با بیرون رفتن بابا دست به کار شدم، انگار الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجع به ایتالیا نبود که حرف زدن با بابارو به زمان دیگه ای موکول کردم و حاضر شدم... یه کوچولو وقت داشتم که به صورتم یه کمی رسیدم و لباس پوشیدم...
یه مانتوی مشکی بلند جلوباز با شلوار جین و شال آبی کاربنی پوشیدم و کتونی های سفیدم روهم از قفسه کفش های تو اتاقم برداشتم، سر راه مینی بگ سفیدم رو هم بار زدم و حالا دیگه حاضر و آماده بودم که از اتاق بیرون زدم: _من آمادم بابا، بریم؟ همین پایین منتظر جواب بودم که مامان زودتر از بابا از اون چندتا پله پایین اومد: _میری خونه مریم اینا چیکار؟ شونه بالا انداختم: _کار خاصی نداریم، همینطوری دارم میرم سر تکون داد: _برای شام که نمیمونی اونجا؟ حرفش و رد کردم: _دیگه پدر و مادرش هرشب اینور اونور نیستن که بخوام بمونم، برمیگردم سر تکون داد: _مراقب خودت باش زیر لب چشمی گفتم و حالا بابا اومد پایین: _بریم آیلا کوتاه با مامان خداحافظی کردم و همراه بابا راهی شدیم،راهی خرید هدیه و تدارکات لازم برای سوپرایز مامان... تو مسیر بودیم و چند دقیقه ای میشد حرف خاصی بینمون رد و بدل نشده بود که بابا سکوت بینمون و شکست: _به نظرم نوشین بیشتر از هرچیزی طلا و جواهر دوست داره،نظر توهم همینه؟ مامان عاشق طلا و جواهر بود که جواب دادم: _آره ،به نظرم اگه براش یه گردنبند یا دستبند بخریم خیلی خوشحال میشه بابا قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _فکرکنم سرویس کامل بیشتر خوشحالش کنه به بابا نگاه کردم: _خیلی دارید ولخرجی میکنید جناب فردوس خندید: _من همه دار و ندارم برای نوشین و نیلوفر و توئه سر تکون دادم: _بله میدونم،پس تولد امسال من که خیلی هم دور نیست لطفا ماشینم و عوض کنید بابا نفس عمیقی سرداد: _فعلا زوده عزیزم،حالا حالاها باید اون ماشین و بکوبی تو در و دیوار تا یه راننده خوب بشی بعدش برات یه ماشین بهتر میخرم دست به سینه شدم: _پس بهتره بگید هرچی دارید برای مامان نوشینه باقیش هم تعارف بود خنده هاش و از سر گرفت و من هم به خنده افتادم، اصلا بابا یه طوری قشنگ میخندید که نمیشد در برابر خنده هاش عکس و العملی نداشت و حتما خنده ات میگرفت!
با بابا به این نتیجه رسیده بودیم که برای مامان سرویس طلا بخریم و حالا بعد از پارک کردن ماشین داشتیم پشت ویترین طلا و جواهر فروشی هارو نگاه میکردیم اما هنوز به نتیجه نرسیده بودیم که زودتر از بابا قدم برداشتم و خودم و به طلافروشی بعدی رسوندم ، سرویس های خوشگلی پشت ویترینش بود که با دقت به همشون نگاه کردم و اما تا خواستم سربلند کنم و بابارو صدا بزنم نگاهم افتاد به داخل طلافروشی، نگاهم افتاد به حاج محمود و پسری که کنارش بود و احتمالا همون آقا آریا بدون گریم بود! کلا فراموش کردم که میخواستم بابارو صدا بزنم و نگاهم به داخل مغازه بود که یهو نگاه آریا راد هم به من افتاد و تا چند ثانیه نگاهم کرد... میدونستم حاج محمود راد طلافروشی داره اما فکر نمیکردم بابا یه همچین توطئه ای بچینه و من و برداره بیاره اینجا و حسابی خورده بود تو حالم که با عصبانیت چشم از آریا گرفتم و همزمان حضور بابارو کنار خودم حس کردم: _چیشد آیلا؟ اینجا چیزی پیدا کردی؟ از خر فرض شدن متنفر بودم که نفسی سر دادم: _نمیدونم،شما نگاه کنید ببینید از طلافروشی حاج محمود چیزی پسند میکنید؟ جمله ام کاملا معنادار بود اما بابا اصلا خودش و نباخت: _آره اینجا مغازه حاج محمودِ... امیدوارم اینجا دیگه اون سرویسی که برای مامانت مناسب باشه رو پیدا کنیم
و بی توجه به حال گرفته من از همینجا دستی برای حاج محمود که تو مغازه بود تکون داد و بعد رو کرد به من: _بریم تو دیگه داشتم پشیمون میشدم از اینجا اومدن، از اینکه خوش و خرم با بابا اومده بودم تا هدیه برای مامان بخریم و سر از مغازه حاج محمود درآورد بودیم! از ته دل احساس پشیمونی میکردم اما چاره ای نبود که با لب و لوچه آویزون دنبال بابا رفتم و باهم وارد مغازه شدیم... مغازه ای که از شانس گند من هیچ مشتری دیگه ای جز ما نداشت... خیلی معمولی با حاج محمود سلام و احوالپرسی کردم و بعد رو کردم به پسرش... برخلاف اونشبو اون ظاهر خوفناکی که برای خودش درست کرده بود یه پسر خوشتیپ بود! یه پسر با قدو بالای بلند، موها و چشم و ابروی تیره و البته پوست سبزه... سر تکون داد: _سلام خوش اومدید حالا که داشت محترمانه رفتار میکرد من هم باید همینکارو میکردم که جواب دادم: _سلام ممنونم از بدشانسیم بابا و حاج محمود که انگار نه انگار بچه هاشون اون خواستگاری رو بهم زده بودن،هیچ دلخوری از هم نداشتن و باهم مشغول بگو بخند بودن و من این سمت مغازه درست روبه روی پسر حاجی ایستاده بودم و فضا به شدت برام سنگین بود!
هرچی میخواستم خودم و با طلاهایی که تو دیدم بود مشغول کنم بی فایده بود... اصلا هیچ جوره مشغول نمیشدم به خصوص که سنگینی نگاه آقا آریا رو روی خودم حس میکردم، مرتیکه مثل بز زل زده بود بهم و نمیدونم چه فکری تو سرش بود که برای کم کردن روش سرم و بالا گرفتم و اون درست همون لحظه چشم ازم گرفت ، هنوز از حس بدی که بهش داشتم کم نشده بود... همچنان ازش بدم میومد حالا هرچقدر هم که میخواست خوشتیپ باشه فرقی نمیکرد! رو ازم گرفت اما از مشغول بودن باباهامون نهایت استفاده رو برد و زبون باز کرد: _اونشب بعد از رفتن ما چیشد؟ آروم گرفت طوری که فقط من بشنوم و بالاخره نگاهم کرد که شونه بالا انداختم: _چیز خاصی نشد، فقط یه کمی جواب پس دادم، توچی؟ سر کج کرد: _منم همینطور، فکر میکردم اوضاع خیلی بد پیش بره ولی اینطور نشد و رو کرد به سمت باباها: _بااون کارمون حتی هیچ خدشه ای به رفاقتشون وارد نشد و من حس میکنم پشت همه این ماجراها یه نقشه تازه برای ما دارن با استرس نگاهش کردم: _چه نقشه ای؟ و اون هم مثل من بی خبر بود که نگاهش و رو باباها نگهداشت و جواب من و داد: _نمیدونم ولی هرچی هست امیدوارم به خیر بگذره ترس تو وجودم رخنه کرد، منطقی بود.. حرفهاش منطقی بود چون بعد از خراب شدن خواستگاری اون عکس العملی که انتظار داشتم و از بابا ندیده بودم و نمیدونستم چی تو سرش میگذره...
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p297 اینبار مامان و بابام با هم اومدن و باز بهمون تبریک گفتن و ارز
با هم رفتیم وسط، دستمو دور گردن مهراد حلقه کردم و اونم دستشو دور کمرم انداخت. اروم اروم با ریتم اهنگ تکون میخوردیم و مهراد همراه اهنگ تکرار میکرد و برام میخوند. خوشبختی دقیقا همینجا بود. همین امشب که شب ما بود. شب من و مهراد. کم کم بقیه هم اومدن دورمون حلقه زدن و شروع به رق...s کردن. هانی هم با بردیا اومده بود. سرمو رو شونه مهراد گذاشتم و یاد روزی افتادم که میخواستم به مهراد درباره بردیا بگم. * تو بغل مهراد دراز کشیده بودم که بلند شدم و نشستم رو تخت و گفتم: مهراد؟ _هوم چرا پاشدی بیا تو بغلم ببینم دستشو گرفتم و گفتم: تو هم بشین میخوام باهات حرف بزنم تو بگو من همینجور که دراز کشیدم قشنگ گوش میدم مطمئنی؟! اره بگو خوب چیزه راستش هانی رو یادته اره بابا همون دوست صمیمیت اوهوم خوب راستش اون با یکی دوست شده یعنی قصدشون جدیه میخوان ازدواج کنن خوب به سلامتی خوشبخت بشن اینکه خوبه باید خوشحال باشی. آره خوب خوشحالم شریک زندگیشو پیدا کرده ولی یه چیزی هست که میخوام بهت بگم مشکوک گفت: