eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
363 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 در باورمان نبود که نباشی... 🌹 🌙 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
بسم الݪھ القاسم الجباریݩ🖤
بہ یـاد مردی ڪہ روز تولـدش ، تولد واقعـے اش را در آسمانهـا جشن مے گیرنـد ... ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ 🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_شصت_و_هفتم تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسید
❤️ با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود... محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود... یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش. _چیهههه؟ هان؟ چته؟ چی میخوای؟ چرا دس از سرم بر نمیداری؟ چرا نمیری؟😡 محمد از ماشین پیاده شد. محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم... من عاشقتم... دوست دارم... توهم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون... اصلا بیا ببرمت رستوران... شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم... _ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟ مگه جونمو قسم نخوردی ؟😡 محمد: اون موقع فرق میکرد تو تلخ بودی... باور کردم حرفتو... ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی...😔 _ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. توهم برام با اون اقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت😏 از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم... ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ.... محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟😔 (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم... دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی... ولی یادت باشه بدجور قلبمو شکستی... بدجور... محمد سوار ماشین شد و رفت... من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد... من موندم و دلم که نابود شده... من موندم و قلبم که شکسته... من موندم و غروری که فقط برام مونده... خدایا یعنی این اخرین باری بود که چشمای قشنگو دیدم...😭 یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم...😭 ولی خدایا... اون داره بد قضاوت میکنه... من بی معرفت نیستم... من نابودش نکردم... اون منو نابود کرد... ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه... خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه... چرا منو نمیکشی...؟ بارون نم نم میبارید... دستمو زیر بارون گرفتم... تسبیح محمد مثل مثل همیشه دستم بود... زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم... به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده... تمام بدنم خیس بود...لرز افتاده بود به جونم...دلم محمدو میخواست...ای کاش الان کنارم بود... ای کاش هیچ وقت نمیدیمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه... 😢 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه🤒 مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند. از سرما به خودم میلرزیدم. با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم. بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟ به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم. بابا رفت توی آشپپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم. _بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟ بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم.☕ بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش...😔 چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم...😭 چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم به تا عشقم خوشبخت شه...😭 سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد. دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم... *صدا بزن منو که باره آخره... بزار ببینمت... قراره آخره.... برای بار آخرم شده... فقط بخند.... بخند و چشمای قشنگتو.... بروم ببند.. بیا و راحتم کن از نگاه آدما... نزار بگیره دامنم رو اه آدما... بگو چرا باید بسوزه لحظه های من... بخاطر نگاه اشتباه آدما... برای آخرین نفس بخون ترانه ای... که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای... که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد... که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد... این آخرین قدم...* بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره😢 الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش😕 علی امتحانای ترم اولش رو داده و دوهفته کرمان می مونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه... حال و روزم خرابه... گله دارم از همه... از خودم... از زندگیم... از محمد... از خانوادم... حتی از خدا... رفتار همه باهام عوض شده...😢 دقیقا الان سه ماهه عوض شده...😢 همه به چشم یه آدم هوس باز... یه آدم بی مسولیت... پست... عوضی... و.... نگاه میکنن...😔 بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیاهم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه... امشب خونه خاله ناهید دعوتیم. همه نشست و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم😢 خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم. همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله. خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت ک نشست خاله: خب فائزه جان خاله. _بله خاله جان؟ خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی(پسرخاله چلغوز من😣) خواستگاری کنم. اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟؟؟ بابا با پوزخند رو به من: بعله😏 خاله: به هرحال شما از بچگی باهم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه😊 _ولی خاله جان من و مهدی که... بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟! چی داره میگه واسه خودش؟؟؟😳 خدای من😳 چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن😣 بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام. همشون داشتن نگاهم میکردن👀 مامان با نگرانی😟 علی با تاسف😒 و فاطمه با غم و ناراحتی😔 بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟ جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم. مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامه رضایته😃 دهنتونو شیرین کنید😄 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ تو ❤️ در مݩ اٺفاق افٺادے و مݩ پُر شدم از ٺـو ݕھ همیݩ سادگے 🆔 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست. هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم.😡 من با اون پسره ی...😡 غیر ممکنه بزارم... از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود... با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده... یه پسره سوسوله... تیپ و قیافش... اندیشه و اعتقادش... هیچیش به من نمیخوره....😞 اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟ من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم... 💔 علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره... درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم😏) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه... توی فامیل همه دارن حرف تورو میزنن... نامزد کردی و بهم خورده... کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار... بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمدجواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه...😏 مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه... این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم. به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه☹️ دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه😐 فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟😳 با بغض صداش میکنم:فاطمه...😔 فاطی: جانم آبجی قشنگم؟😢 _تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟ تو که منو مقصر نمیدونی؟ تو که میدونی چی شده...؟ فاطی: آره آبجی من میدونم... بخدا میدونم... ولی توهم...😁 _من چی؟؟؟؟ 😳 فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده... ای کاش بهش میگفتی چی شده... ای کاش ازش میپرسیدی...😔 فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم😭 ای کاش....😭 فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟؟ _معلومه که جوابم منفیه😠 فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📹 زیارت مزار سردار سلیمانی به صورت آنلاین "حسین امیرعبداللهیان" سخنگوی ستاد مردمی گرامیداشت سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی: 🔹 بر روی سایت tour.soleimany.ir امکان زیارت مزار شریف شهید سلیمانی به صورت آنلاین و ۳۶۰ درجه وجود دارد . 🔹 دوستداران سردار سلیمانی به دلیل محدودیت های کرونایی می توانند از این طریق زیارت را انجام دهند.
Mohammadreza Nazari - Sardare Kermani.mp3
8.32M
🏴 بارش بارانی... یار خراسانی ای اشتر ثانی قاسم سلیمانی💔 👌🏼🥀 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
❤️ 🌹 پسر شر و شوری بود همیشه تو جیبش بود🔪 وقتی میخوابید چاقو رو میزاشت بالاسرش تو خیلی بود💫 دست به خیرشم خوب بود🌹 به معروف بود چون دایی هاش نونوایی داشتن و مجید اونجا وایمیستاد و اگر کسی وضع مالی خوبی نداشت نون رو بهشون مجانی میداد و آخرشب خودش پول نون هارو حساب میکرد😊 قهوه خونه داشت☕️ از خالکوبی خوشش اومده بودو دستش رو کرده بود رفته بود ❤️ تو راه کربلاهم تخمه میشکوندن و بگو و بخند راه انداخته بودن... وقتی رسید کربلا و چشمش به افتاد به کل تغییر کرد...🙃 همش تو کربلا گریه میکرد😭،حالش عجیب تغییر کرده بود و دوستاش تعجب کرده بودن از این کاراش🙄😦 وقتی از کربلا برگشت... گفت: از امام حسین خواستم کنه :) نمیبردنش سوریه چون مادر و پدرش راضی نبودن قسم داد به تابردنش💔 :) به چند ماه نرسید که رفت سوریه... تو شب آخر یکی موقع وضو های رو دید، بهش گفت: مجید حیف تو نیست این هارو زدی رو دستت😕 داداش مجیدم گفت: این ها فردا یا پاک میشه یا خاک میشه🙂🙃 فرداش بود که شد...🕊:) 🌹 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
♡ سرمایه ی محبت زهراست... دین من❤️ 🌹 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شهید سید مجتبی علمدار:🌱 چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند مجبوبش نیز هوای او را دارد یا نه؟! :) 💚 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
میگن شهید سیدمجتبی علمدار از سمت پهلو و بازوش جانباز شده بود🙃 اومدن غسلش بدن درحالی که بازو هاو پهلوش به شدت کبود شده بود... بالاسرش زمزمه میکردن: بریز آب روان اسماء به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته...💔:) ~•••↓🏴🥀🏴↓•••~ @Majid_ghorbankhani_313
207K
💔 وقتی که شما از این وآن طعنه میخورید... :) ─━✿❀✿♣️✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313