eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
363 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● 🦋بسم رب الشهدا و صدیقین🦋 #قسمت_ششم - خدایا یا پاکش کن،یا خاکش کن!😞 - مجید ،به خدا
●●●● ●●● ●● ● ☘بسم رب الشهدا وصدیقین☘ چند دقیقه ای نگذشته بود که حال و هوای اتاق عوض شد...🌾 هیچکس نفهمید چیشد که بحث به روضه کشید.💔 مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه میکردند. ،کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود. عربده می کشید،{لبیک یا زینب}میگفت وعینهو ابرنیسان،اشک میریخت.😭 آنقدر صدای گریه بچه ها،بالا گرفته بود که بیشتر رزمنده ها،ازاتاقشان بیرون آمدند. پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود. ازهم میپرسیدند؛((خدایا چه خبر شده))😳 حسین امیدواری بی صداوآرام ،دراتاق🚪 رابازکردوباهمان نگاه آرام ومحبوبش💜،تک تک بچه ها را از نظر گذارند. یکی از داخل صدا زد: - حسین جان !توهم بیا تو،بیا استفاده ببر برادر! حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق. آرام گوشه ای نشست و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن... .... @majid_gorbankhani_313
🌱 تا پیش از سفرش به پسر شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود.🔪خالکوبی هم داشت. خیلی قلدر بودو همه کوچک تر ها باید به حرفش گوش می‌دادند. کسی بود که زیر بار حرف زور نمیرفت.بچه ای نبود که بترسد. خیلی بود.✌️🏻 اگر می‌شنید کسی دعوا کرده هردو طرف را زور میکرد آشتی کنند وگرنه باخود طرف میشدند😒 درعین مهربانی جوری رفتار می‌کرد که همه از او حساب ببرند.🙂 💛 🌷 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌱 🌹 بالاخره یک شب آمدو گفت میخواهد برود سوریه.🙂 اجازه ندادم و آنقدر ناراحت شدم که حالم بد شدو مرا بیمارستان بردند.🥀 زمانی هم آمد و اصرار کرد می‌خواهد برود آلمان وکارکند. تصورمیکرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی‌دهیم و اکر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود مدتی بود شب ها خیلی دیر می‌آمد.🌙 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می‌کردیم با رفیقاش جایی میرود که دیر می‌آید. اما بعدها فهمیدیم برای آموزشی اعزام به سوریه می‌رفته🍂 ❤️ ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌿 🌹 روزهای آخر رفتنش وقتی از موضوع خبردار شدیم هرکاری کردیم تا نرود.🍂 وقتی که توانست برود اصلا باورمان نشد چون ممنوع الخروج بود. فرمانده اش،از خواسته بود که رضایت نامه از طرف ماببرد که مجید خودش رضایت نامه ای تهیه کرده و انگشت خودش را زده بود. فرمانده که به موضوع شک داشت خواسته بود با من یا مادرش صحبت کند، مجید هم رفته بود با پیرزنی هماهنگ کرده بود که با فرمانده صحبت کنه تا راضی شود اما فرمانده اش راضی نشده بود.🤦‍♂🤷‍♂ آخرسرهم فرمانده اش را به قسم داده بود... :) 🌹 مافرزندان‌مادرپهلوشکسته‌ایم ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🦋 🌹 آخرین باری که باهم صحبت کردیم ساعت هفت غروب بود که درحال پهن کردن جانماز بودن که تماس گرفت.📞 پدرش گفت مجید تنها آرزویم این است تو را در لباس ببینم. :) این را گفت و خداحافظی کرد... دیگر خبری از او نداشتیم وبه هوای اینکه چند روزی در عملیات است سراغی از او نگرفتیم. گویا فردای همان روز به رسید اما کسی نمی توانست خبر را به ما بدهد.🥀 پنجشنبه بود که گفتند مجید در است. گفتم چه میخورد؟ بیشتر از همه نگران غذایش بودم... تا اینکه هفته بعد را دادند.🕊💔 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
❤️ 🌹 پسر شر و شوری بود همیشه تو جیبش بود🔪 وقتی میخوابید چاقو رو میزاشت بالاسرش تو خیلی بود💫 دست به خیرشم خوب بود🌹 به معروف بود چون دایی هاش نونوایی داشتن و مجید اونجا وایمیستاد و اگر کسی وضع مالی خوبی نداشت نون رو بهشون مجانی میداد و آخرشب خودش پول نون هارو حساب میکرد😊 قهوه خونه داشت☕️ از خالکوبی خوشش اومده بودو دستش رو کرده بود رفته بود ❤️ تو راه کربلاهم تخمه میشکوندن و بگو و بخند راه انداخته بودن... وقتی رسید کربلا و چشمش به افتاد به کل تغییر کرد...🙃 همش تو کربلا گریه میکرد😭،حالش عجیب تغییر کرده بود و دوستاش تعجب کرده بودن از این کاراش🙄😦 وقتی از کربلا برگشت... گفت: از امام حسین خواستم کنه :) نمیبردنش سوریه چون مادر و پدرش راضی نبودن قسم داد به تابردنش💔 :) به چند ماه نرسید که رفت سوریه... تو شب آخر یکی موقع وضو های رو دید، بهش گفت: مجید حیف تو نیست این هارو زدی رو دستت😕 داداش مجیدم گفت: این ها فردا یا پاک میشه یا خاک میشه🙂🙃 فرداش بود که شد...🕊:) 🌹 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
❤️ 🌹 پسر شر و شوری بود همیشه تو جیبش بود🔪 وقتی میخوابید چاقو رو میزاشت بالاسرش تو خیلی بود💫 دست به خیرشم خوب بود🌹 به معروف بود چون دایی هاش نونوایی داشتن و مجید اونجا وایمیستاد و اگر کسی وضع مالی خوبی نداشت نون رو بهشون مجانی میداد و آخرشب خودش پول نون هارو حساب میکرد😊 قهوه خونه داشت☕️ از خالکوبی خوشش اومده بودو دستش رو کرده بود رفته بود ❤️ تو راه کربلاهم تخمه میشکوندن و بگو و بخند راه انداخته بودن... وقتی رسید کربلا و چشمش به افتاد به کل تغییر کرد...🙃 همش تو کربلا گریه میکرد😭،حالش عجیب تغییر کرده بود و دوستاش تعجب کرده بودن از این کاراش🙄😦 وقتی از کربلا برگشت... گفت: از امام حسین خواستم کنه :) نمیبردنش سوریه چون مادر و پدرش راضی نبودن قسم داد به تابردنش💔 :) به چند ماه نرسید که رفت سوریه... تو شب آخر یکی موقع وضو های رو دید، بهش گفت: مجید حیف تو نیست این هارو زدی رو دستت😕 داداش مجیدم گفت: این ها فردا یا پاک میشه یا خاک میشه🙂🙃 فرداش بود که شد...🕊:) 🌹 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
💞 🌹 تازه از سوریه برگشته بودند.🍃 هم موقع رفتن وهم برگشتن،عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود.🥀 ساعت سه و چهار نیمه شب بود.🌙 عطیه(خواهرمجید) گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود: 《باسلام،بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم، می‌خواستم یک زندگی‌نامه کلی و چندتایی خاطره از مجید،که تاکنون گفته نشده،برای بنده بیان کنید.》 عطیه اخم آورد و شروع کرد به غرولند.🤦‍♀ - خدایا حالا من چی برا این بگم.😒 ما که این مدت،به این خبرگزاری و اون روزنامه،همه ی خاطرات رو گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم.😕 وخوابید.😴 درخواب دید با دارند شوخی می‌کنند. عطیه می‌خواست با کمربند،مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش،از راه رسید و کمربند به مجید نخورد.😁 عطیه افتاد و همه غش غش بهش خندیدند.😅 دوست مجید گفت: - می‌خواستی مجید رو بزنی،خدا جوابت رو داد و افتادی زمین.😄😁 مجید گفت: - آبجی! اینم خاطره خوب. برو برا اون خبرنگار تعریف کن.🙂🖤 🌿 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
♥️ 🎈 بعد از دوستانش خبر دادند که فکر می‌کنیم به فلان رستوران بدهکار بوده.🤷‍♂ جویای قضیه شدم فهمیدم به آن رستوران سفارش کرده بوده که هرشب سه غذا سمت مهرآباد بفرستند وهرماه پولش را حساب می‌کرد.🌾 یک بار دوتا بچه آمدند وسراغ مجید را گرفتند گفتند از وقتی شده کسی به ما سر نمیزنه...😞🖤 [پدرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره🎈 بعد از #شهادت #مجید دوستانش خبر دادند که فکر می‌کنیم #مجید به فلان رستوران بد
♥️ 🎈 تا پیش از سفرش به پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود.🔪 خالکوبی هم داشت. خیلی قلدر بودوهمه کوچک ترها باید به حرفش گوش می‌دادند.🤷‍♂ کسی بود که زیر بار حرف زور نمی‌رفت😒 بچه ای نبود که بترسد خیلی شجاع بود... اگر می‌شنید کسی دعوا کرده هردو طرف رو زور می‌کرد‌ آشتی کنند💞 وگرنه با خود طرف می‌شدند در عین مهربانی جوری رفتار می‌کرد که همه از او حساب ببرند🌿 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره🎈 تا پیش از سفرش به #کربلا پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود.🔪 خالکوبی
♥️ ⛅️ وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ گفته بود یک نگاه به کردم و یه نگاه به و گفتم: آدمم کنید🖤 :) سه چهارماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد.💫 همیشه در حال دعا و گریه بود.☔️ نمازهایش را سر وقت می‌خواند حتی نماز صبحش را اول وقت می‌خواند.🙂 خودش همیشه می‌گفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.🙃 در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش پناه حرم،کجا میری برادرم... بود.💔 [خواهرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره⛅️ وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ #مجید
♥️ 🌾 یکی از دوستان که بعدها همرزمش شد در قهوه خانه مجید رفت و آمد داشت.🍃 یک شب مجید را به خودشان برد که اتفاقا خودش در آنجا مداح بود.🎤 آنجا درمورد و ناامنی های سوریه و حرم می‌خوانند.🥀 ومجید آنقدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود وقتی بالای سرش می‌روند می‌گوید: مگه من مردم که حرم حضرت زینب درخطر باشه :) من هرطور شده میرم.... از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.✨ [پدر شهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم...💔 با نوای کربلایی نریمان پناهی حاج حسین سیب سرخی https://eita
🕊 ⛅️ وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ گفته بود یک نگاه به کردم و یه نگاه به و گفتم: آدمم کنید🖤 :) سه چهارماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد.💫 همیشه در حال دعا و گریه بود.☔️ نمازهایش را سر وقت می‌خواند حتی نماز صبحش را اول وقت می‌خواند.🙂 خودش همیشه می‌گفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.🙃 در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش پناه حرم،کجا میری برادرم... بود.💔 [خواهرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🖤✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#حر_مدافعان_حرم🕊 خود مادر دعوتش کرده بود...!🙂 وقتی در دل مادر عزیز دردانه شوی برایش فرقی ندارد چه ک
🕊 وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ گفته بود یک نگاه به کردم و یه نگاه به و گفتم: آدمم کنید🖤 :) سه چهارماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد.💫 همیشه در حال دعا و گریه بود.☔️ نمازهایش را سر وقت می‌خواند حتی نماز صبحش را اول وقت می‌خواند.🙂 خودش همیشه می‌گفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.🙃 در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش پناه حرم،کجا داری میری بگو برادرم... بود.💔 🌹  -------------🦋-------------- @majid_ghorbankhani_313
♥️ پسر شر و شوری بود همیشه تو جیبش بود🔪 وقتی میخوابید چاقو رو میزاشت بالاسرش تو خیلی بود💫 دست به خیرشم خوب بود🌹 به معروف بود چون دایی هاش نونوایی داشتن و مجید اونجا وایمیستاد و اگر کسی وضع مالی خوبی نداشت نون رو بهشون مجانی میداد و آخرشب خودش پول نون هارو حساب میکرد😊 قهوه خونه داشت☕️ از خالکوبی خوشش اومده بودو دستش رو کرده بود رفته بود ❤️ تو راه کربلاهم تخمه میشکوندن و بگو و بخند راه انداخته بودن... وقتی رسید کربلا و چشمش به افتاد به کل تغییر کرد...🙃 تو کربلا کارش شده بود گریه😭،حالش عجیب تغییر کرده بود و دوستاش تعجب کرده بودن از این کاراش🙄😦 وقتی از کربلا برگشت... گفت: از امام حسین خواستم کنه :) نمیبردنش سوریه چون مادر و پدرش راضی نبودن قسم داد به تابردنش💔 :) به چند ماه نرسید که رفت سوریه... تو شب آخر یکی موقع وضو های رو دید، بهش گفت: مجید حیف تو نیست این هارو زدی رو دستت😕 داداش مجیدم گفت: این ها فردا یا پاک میشه یا خاک میشه🙂🙃 فرداش بود که شد...🕊:) 🌹 ❅-----❅-----❅-----❅-----❅ @majid_ghorbankhani_313