✏️برای هیچ متعصبی دلیل نیاور!
با او مجادله نکن!
او جبهه میگیرد....
کسی که جبهه گرفت دیگر فکر آموختن نیست؛ بلکه فکر پیروزیست
تغییر دست خود شخص است
نه دیگران....
بگذار او خودش کنجکاو شود
و عقایدش را نقد کند.
تنها به او دو کلمه بیاموز:
«شــــــــــک کـــــن»
این آغاز تغییر است...
@Manifestly
مانیفست - داستانک
🔴اصلاح شد #هزار_و_یک_شب ۳۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده
#هزار_و_یک_شب ۴۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵
بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدرم که تاجری از مردم سرزمین شمال آفریقا بود، به حلب آمد و چون از مرگ پدرم با خبر شد، برای آنکه مرا از تنهایی نجات دهد و سرمایه بسیار پدرم هم بر باد نرود، از من خواستگاری نمود. که من نیز با میل و رغبت به عقد او در آمدم. و با دو سرمایه به امر تجارت پرداختیم. یک سالی گذشت که سرمایه های روی هم انباشته ما دو برابر شد. اما یک شب شوهرم هم مانند پدرم به ناگهان سکته کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود. و با مرگ او گویی تمام غمهای عالم چون آواری بر سر من فرو ریخت، و آن وقت من ماندم و کوهی از غصه و هشت هزار دینار زر سرخ که نمی دانستم با آن همه ثروت چه کنم.
خاتون دوم برای سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بعد از فوت همسرم، دیگر شهر حلب را برای زندگی خود با آن همه خاطرات تلخ مناسب ندیدم و غیر از هشت هزار دینار زر سرخ که از پدر مرحوم و شوهر از دست رفته خود برایم به ارث رسیده بود، باغها و خانه پدری و حجره های او را فروختم و ناگزیر به شمال آفریقا و دیار همسرم رفتم و اولا خبر درد آور مرگ او را به پدر و مادر و خواهر و برادرش دادم. و سپس سهم ارث خودم را از املاک بسیار و باغ های فراوان او دریافت کردم. و در نهایت سرزمین بین النهرین و شهر بغداد را برای زندگی خود انتخاب کردم و به این دیار و سرزمین آمدم.
در این شهر برای خود خانه ای مجلل خریداری کردم و چند کنیز و خدمتکار فراهم نموده و تصمیم گرفتم دنبال کار پدر و همسرم را در سرزمین بین النهرین آغاز کنم. روزها برای اینکه وضع تجارت و چگونگی داد و ستد. در بازار بغداد دستگیرم شود، سری به بازار میزدم تا اینکه بعد از چند روز متوجه شدم که پیرزن فرتوتی از در خانه تا بازار، و از بازار تا خانه، هم چون سایه مرا دنبال می کند.
چون رفتار آن پیرزن باعث شک و ترس من شد، روزی او را صدا زدم و علت تعقیب کردنش را پرسیدم. او با زبان بسیار چرب و نرمی ابتدا به تعریف از زیبایی و متانتم، البته به نظر خودش پرداخت. و سپس ادامه داد که من، خدمتکار بانویی هستم که اگر بهتر از شما نباشد، کمتر از شما هم نیست. و چون من تعریف شما را نزد بانو و صاحب خود کرده ام، از آنجا که او هم بانویی تنهاست، مرا مأمور کرده است تا در صورت رضایت، از شما دعوت کنم که شبی را در مجلس بزم خاتون من که جملگی مهمانان از بانوان متشخص و صاحب نام بغداد هستند، شرکت کنید.
من که وقتی از نزدیک، با پیرزن صحبت کردم، تزویر و ریایی در او ندیدم، و از طرف دیگر در این شهر تنها و غریب بودم، د عوت پیرزن را پذیرفتم. که همان شب کالسکه ای به در خانه من آمد و پیرزن دق الباب کرد و با تشریفات بسیار مرا به خانه خاتون خود برد. من نیز به همراه ندیمه خود به آن مجلس بزم رفتم و چون وارد سرای آن بانو شدم، چنان جلال و جبروتی دیدم که خانه خود من با همه بزرگی و اثاثیه گران قیمتش، در مقابل آن هیچ بود.
بانوی صاحب خانه در بالای تالار مرا کنار دست خود نشاند و رامشگران و هنرمندان به اجرای برنامه های جالب پرداختند. به هر حال بانو چنان در دل من جای گرفت که در برابر اولین سؤال او، من به تعریف داستان زندگی خود پرداختم.
مهمانی آن شب زیبا و فراموش نشدنی به پایان رسید، و بانوی صاحب مجلس، با همان کالسکه و با بدرقه شایانی مرا به خانه فرستاد. صبح روز بعد همان پیرزن که سبب آشنایی من با آن بانو شده بود، به خانه من آمد و گفت: بانوی من قصد دارد، بازدید شما را پس بدهد و فردا صبح می خواهد یکی دو ساعت در سرای شما میهمانتان باشد. و من که متقابلا مهر آن بانو در دلم نشسته بود، با استقبال تمام ایشان را برای روز بعد به نهار دعوت کردم.
چون آن بانو به سرای من آمد، بعد از صرف ناهار و کمی استراحت گفت: خانواده ما از بزرگان شعر بغداد است، و روزی برادرم هنگام گذر در شهر چشمش به شما می افتد و شیفته و دلباخته شما می شود. و همان روز نزد من می آید و داستان دلدادگی اش را با من در میان می گذارد، و من از فردای همان روز بود که این پیرزن خدمتکار را به تعقیب شما گماشتم. و حال که به خانمی و نجابت و اصالت شما پی برده ام، به قصد خواستگاری برای برادرم به سرای شما آمده ام و در انتظار دریافت جواب مساعد شما هستم. که اگر شما موافق باشید، جلسه ای تر تیب دهم که شما دو نفر یکدیگر را ببینید، بلکه به لطف خدا پیوند زناشویی تان بسته شود.
من که اولا از تنها زندگی کردن در شهر بغداد دل نگران بودم، و در ثانی از آن بانو و مصاحبتش لذت می بردم، قبول کردم تا روز بعد مجددا، به خانه شان بروم.
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/1348 قسمت بعد
هاروت و ماروت✏️
در روزگاران پيش، پس از عصر حضرت سليمان (ع) سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل به طور عجيبى رايج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمينهاى تاريخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسيعى بين رود فرات و دجله می شد.
داراى تمدن عظيمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل می گفتند. اين كشور داراى شهرهايى بزرگ و قلعه هايى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشيده و بتكده هاى عظيم بود، و اكنون از آن بناهاى عظيم، خرابه هايى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار می آيد.
سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل بسيار رايج بود، آنها از طلسمات و علف هاى مخصوص و پاشيدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى انجام كارهاى حيرت انگيز و شگفت آور استفاده می كردند.
حضرت سليمان (ع) تمام نوشته ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (اين نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفيدى براى دفع سحر در ميان آنها وجود داشت) سليمان (ع) به اين ترتيب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.
ولى پس از وفات سليمان، گروهى آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگيرى از سحر و جادو، و زيان هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگيرد و براى جلوگيرى از آن چاره اى جز اين نبود، كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند و چنين كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقيق، آن سحرها را باطل نمايند.
خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به ميان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيرى نمايند.
آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابِل فقط به خاطر تعليم سحر براى خنثی سازى سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر می آموختند، به او اعلام می كردند كه:
🔻اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُرْ؛
ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو. (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن).
اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسيب می رساندند، و بين مرد و همسرش جدايى می افكندند و مشمول سرزنش شديد الهى شدند.
📚قصه هاى قرآن
✏️محمد محمدى اشتهاردى
#مذهبی
@Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه
چالش داستان نویسی داریم اونم دو تا.
🔴چالش اول به این صورت هست که ما داستان تک صفحه ای زیبا ای رو که براتون گذاشتیم میخونید و با قلم خودتون و تخیلات و تغییرات دادن به اون زیباترش میکنید و بازنویسی میکنید
🔴اگه خواستید میتونید به جای چالش اول خودتون یه داستان کوتاه بنویسید
🔻در نهایت داستانها که به دستمون برسه رو آخر هفته تو کانال قرار میدیم و رای میگیریم
هر کس اول شد داستانش رو در کانال بزرگ داستانک با ۵۰۰۰ عضو قرار میدیم تا نظر بدن و نظرات رو تقدیم نویسنده برنده میکنیم تا برای بهبود داستانهاش استفاده کنه.
🔻میتونید تو هر دو چالش شرکت کنید.
اثراتتون رو برای ادمین زیر ارسال کنید
@admin_roman
در ضمن این مژده رو بهتون بدم تا حالا سه نفر رمان نویس تازه کار بین ما پیدا شده،اونا دیگه حتما باید تو چالش شرکت کنن😁
لینک داستان مربوط به چالش
https://eitaa.com/manifest/252
@Manifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدر
#هزار_و_یک_شب ۴۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶
و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه من آمد و همراه با ندیمه ام به سرای مجلل و قصر مانند آن بانو رفتم. هنوز چندی از ورود من به آن سرای نگذشته بود که جوان رشید و بلند بالایی که چهره ای زیبا و قامتی آراسته داشت، وارد مجلس شد. و بانوی صاحب خانه گفت: برادر جان، این هم نوگل خندانی که تو در بازار چشمت به جمال ایشان روشن شد. امروز قدم رنجه کردند و خانه ما را روشن نمودند
و اما ای ملک جوانبخت،
آن جوان رشید و خوش سیما، ضمن آنکه سرش را به عنوان سلام و احترام مقابل من فرود آورد، این چهار بیت را با صدایی پرطنین خواند
که:
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشی که از جنت بروی خلق بگشایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارائید وقتی خوب رویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حديث آید
مرا در رویت از حیرت، فرو بستست گویایی
خاتون دوم در حضور سلطان و وزیر خزانه دار و سه گدای از چشم چپ کور، و حمال بغدادی و خاتون برتر که هم چنان دو قلاده سگ را در دست داشت، ادامه داد که: برادر آراسته قد و پیراسته قامت بانوی صاحب خانه، بعد از خواندن آن ابیات زیبا و دلنشین، ادامه داد آیا این پری رو شایسته ستایش بیشتر، مرا به همسری خود انتخاب می کند؟
من سکوت کردم، دوباره مرد جوان به سخن در آمد و گفت: و آیا غير از این است که سکوت اکنون شما نشانه حجب و حیا و متانت شماست. که باز هم من سکوت کردم. و برای بار سوم مرد جوان با لحنی مطمئن تر گفت: و این بار سکوت شما را دلیل رضایتتان دانسته و به خود مبارک باد می گویم.
و آنجا بود که بانوی صاحب خانه و خواهر بزرگ تر آن جوان با ذوق و شایسته سروری، مرا غرق بوسه کرد و گفت: و اما ای بانوی زیبا و ای عروس دل آرا، باید بدانی که ما از خاندان بزرگ و طراز اول شهر بغداد هستیم، ولی به دلیل اینکه مادربزرگ پدری ما هنوز بیست روز نیست که به رحمت خدا رفته و تا بعد از پایان مراسم چهل، شایسته نیست که جشن و سروری با پای داریم. برای آنکه شما و برادرم محرم یکدیگر باشید، مراسم عقد را به طور مختصر فردا و در خانه شما برگزار می کنیم، و انشا الله جشن عروسی مفصل را که در شأن برادر من و در خور شما بانوی پریچهر باشد، دو ماه دیگر و در فصل بهار و کنار رودخانه دجله و در قصر پدرم برگزار خواهیم کرد.
و روز بعد بود که آن بانو، به اتفاق برادرش و چند نفر همراه و دو مرد روحانی برای خواندن خطبه عقد به خانه من آمدند. و به محض آنکه
خواهر و برادر و همراهان، وارد خانه ام شدند و من به استقبال ایشان رفتم، مرد جوان و خواستگار من، این دو بیت را برایم خواند: نگاری کز سر و رویش، همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد هزار آشوب بنشاند، هر آن گاهی که بنشیند
هزاران فتنه برخیزد، هر آن گاهی که برخیزد
و هنوز ساعتی نگذشته بود که مرا به کابین و عقد آن مرد در آوردند. و خواهر بزرگ همسرم، بعد از پایان خطبه عقد، اولا یک جعبه پر از یاقوت و زمرد و فیروزه، به عنوان چشم روشنی به من داد. و سپس گفت: ما در صدد هستیم که قصری در خور شأن تو و شایستگی برادرم فراهم سازیم. و از طرفی در دوران عزاداری پدرم که از بزرگان شهر بغداد است و شایسته نیست ماجرا را با او در میان بگذاریم. یعنی در این مدت کوتاه و باقیمانده سی چهل روزه، برادرم با شما در این خانه زندگی خواهد کرد تا جشن عروسی شما برگزار شده و هر دو به خانه بخت خویش بروید.
و به این ترتیب بود که من برای بار دوم همسری اختیار کردم و به عقد مردی دیگر در آمدم.
از فردای آن روز، من به اتفاق آن پیرزن فرتوت در صدد تهيه جهاز برای خود بودم و از جمله به اتفاق وی، به بازار زرگرهای شهر بغداد رفتیم، تا من هم برای خود مقداری جواهر تهیه کنم. و چون به حجره جواهر فروشی وارد شدم، در ابتدا مرد جواهر فروش حجره دار به نوعی خوش آمد گفت که من بدم آمد. و چون جواهرات مورد علاقه خود را انتخاب کردم و قیمت آن را پرسیدم، در پاسخ این بیت را شنیدم که:
زر چه محل دارد و دینار چیست
مدعی ام گر نکنم جان نثار
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/1367 قسمت بعد
✏️فهمیدهام که همه بدبختی انسانها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمیزنند. از اینرو من تصمیم گرفتهام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم
👤آلبرکامو
@Manifestly
مانیفست - داستانک
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . ف
#کلیله_و_دمنه
شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم
چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به او پاسخ های خوب داد و وی را بسیار مدح کرد و با او کاملاْ دوست شد و دمنه فرصتی خواست تا تنها با شیر سخن گوید و گفت :مدتی است پادشاه در یک جا اقامت کرده و شادی شکار و گریز را رها کرده است ؟ سبب آن چیست؟ شیر می خواست حالت ترس خود را از دمنه مخفی کند.در آن حین ٬ شنزبه آوازی بلند سرداد و صدا آن چنان شیر را هراساند که نتوانست بر خود مسلط باشد و سر خود را بر ملا کرد. و گفت : دلیل این صداست که می شنوی . نمی دانم از کدام سمت می آید اما گمان می کنم که قدرت و اندام آن متناسب با صدا باشد. اگر این گونه است اقامت ما در این جا به صلاح نیست.
دمنه گفت : شایسته نیست که پادشاه به این دلیل جایگاه خود را ترک کند و از وطن مونس هجرت کند . اگر دستور دهد بروم و او را این جا بیاورم تا بنده و چاکر فرمان بردار پادشاه باشد. شیر از این سخن شاد شد و به آوردن او فرمان داد . دمنه به نزد گاو آمد و گفت : مرا شیر فرستاده و دستور داده که تو را به نزد او ببرم. گاو گفت : این شیر کیست ؟ دمنه گفت : پادشاه درندگان . گاو که یادکرد پادشاه درندگان شنیده بود ترسید ٬ به دمنه گفت : اگر به من اطمینان دهی با تو می آیم . دمنه به او قول داد و هر دو به سمت شیر رفتند.
چون به نزد شیر رسیدند . به گرمی از گاو پرسید: کی به این ناحیه آمده ای و دلیل آمدنت چه بوده است. گاو داستان خود را به تفصیل بیان کرد. شیر دستور داد که این جا اقامت کن که از مهربانی ٬ احترام ٬ نیکی و بخشش ما بهره ای وافی یابی .گاو او را مدح و ثنا گفت و با میل و علاقه آماده خدمت گزاری شد.شیر او را به خود نزدیک گردانید و در بزرگ داشت و مهربانی به او زیاده روی نمود تا از همه ی لشکر و نزدیکان شیر والاتر شد.
وقتی دمنه دید که شیر در نزدیکی به گاو چقدر خوش آمد گویی می نماید ٬ آرامش خود را از دست داد. نزد کلیله رفت و گفت : ای برادر ضعف اندیشه و ناتوانی مرا می بینی ؟ تمام تلاش خود را صرف آسایش شیر کردم و از منفعت خود غافل بودم و این گاو را برای خدمت آوردم تا جا و مکان یافت و من جایگاه و مرتبه ی خود را از دست دادم . اکنون چاره رهایی مرا چگونه می بینی . کلیله گفت : تو چه فکری کرده ای ؟
گفت : می اندیشم که با چاره گری لطیف کوشش کنم تا او را منصرف کنم.
کلیله گفت : اگر گاو را بتوانی نابود کنی طوری که شیرآسیب نبیند راهی دارد و اگر با زیان همراه باشد ٬ آگاه باش که آسیبی به او وارد نشود . کلام را با این جمله به پایان رساندندو دمنه از دیدار شیر روی گرداند تا این که روزی فرصتی یافت و مانند ماتم زده ای نزد او رفت . شیر گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ان شاء الله که خیر هست.
گفت : بله دستور داد که بیان کن . گفت : محرمانه باید این موضوع را بگویم . گفت : هم اکنون وقت آن است. زودتر باید بیان کنی که در امور مهم تأخیر روا نیست و دانای سعادتمند کار امروز را به فردا نمی اندازد.
دمنه گفت : عاقل چاره ای جز بیان حق ندارد ٬ زیرا هر کس اندرزی از پادشاه دریغ دارد و جایز نداند فقر و نداری خود را به دوستانش بگوید ٬ به خود خیانت کرده است.
شیر گفت : امانت داری بسیار تو امری ثابت شده است . و نشانه های آن در رفتارت آشکار . آن چه اتفاق افتاده بیان کن.
ادامه دارد...
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه م
#هزار_و_یک_شب ۴۲
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷
این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، مرد جواهر فروش گفت: من از شما اجازه می خواهم که خواهرانم را برای خواستگاری بفرستم. که من جواب دادم، متأسفم که دیر شده است، زیرا من چند روزی است به عقد مردی دیگر در آمده ام
جواهر فروش با شنیدن این پاسخ،چون دیوانه ها فریاد کشید:تو دروغ می گویی، اگر شوهر کرده ای، پس چرا در خانه خودت هستی، من هر روز تو را سایه به سایه تعقیب می کنم و از روزی که پا به شهر بغداد گذاشتی عاشقت شدم.
ناگهان آن مرد، به من حمله کرد که پیرزن، خود را میان ما انداخت. اما جواهر فروش با لگد او را به کناری پرتاب کرد و چون وحشیانه روی به من آورد، من ناگهان صورت خود را برگرداندم، که گونه و لبم به میخ دیوار حجره گیر کرد و پاره شد و خون فواره زد. و در این حالت بود که مرد جواهر فروش از ترس خود را کناری کشید.
من و پیرزن درحالی که خون از لب و صورتم جاری بود از جواهر فروشی بیرون آمدیم. و آنجا بود که پیرزن گفت: وای اگر همسرت بفهمد که چه اتفاقی رخ داد یقین دارم او اولا مرد احمق را تکه تکه خواهد کرد، و در ثانی این حجره را هم با خاک یکسان خواهد نمود. زیرا تو هنوز از مقام و منزلت شوهرت با خبر نیستی و من هم اجازه ندارم به تو بگویم که او کیست. زیرا بانویم مرا امر به سکوت کرده و گفته: در شب عروسی می خواهم پدرم به او بگوید که همسرش چه مقامی دارد.
من که از شدت درد و سوزش به خود می پیچیدم و از فوران خون از شکاف لبهایم ترسیده بودم، از آن پیرزن نادان پرسیدم: خوب اگر شوهرم پرسید چه اتفاقی افتاده، به او چه بگویم؟ که پیر فرتوت از عقل دور گفت: به همسرت بگو از کوچه تنگی میگذشتم که اشتران با بار هیزم از کنارم رد شدند و تکه چوبی به صورت من خورد و آن را خراشید و لبم را پاره کرد. و من پر درد دست و پا گم کرده، حرف و پیشنهاد احمقانه آن پیرزن عجوزه را پذیرفتم.
چون شب همسرم به خانه آمد و حال و روز مرا دید، علت را پرسید. من نیز آن دروغ مسخره را به او گفتم، که ناگهان بر سرم فریاد کشید: تو دروغ می گویی، میان این خانه و بازار بغداد تمامش گذرهای فراخ است، کدام و کجاست کوچه تنگ و اصلا تو در کوچه تنگ چه کار داشتی؟ که من فکر نکرده دروغ دیگری گفتم و آن این بود که: من امروز سوار بر استری بودم که رم کرد و مرا بیانداخت و لبم به سنگ تیزی خورد و خون از آن فواره زد. که باز هم شوهرم صدایش را بلند تر کرد و فریادکشان گفت:
دروغ دوم تو احمقانه تر از دروغ اولی است. اصلا بگو که تو سوار بر استر به کدام قبرستانی می رفتی. ای زن خیانتکار الان كيفرت را خواهی دید. و فورا تازیانه ای تیغ دار از ردای خود بیرون آورد و با آن به جان من افتاد که با هر تازیانه خون از بدن من جاری می شد و من با التماس از شوهرم طلب بخشش میکردم.
با فریاد شوهر و التماس های من، آن پیرزن فرتوت و هم چنین ندیمه و خدمتکارم به اندرون آمدند و پیرزن خودش را به میان انداخت.
موقعی پیرزن به وسط معرکه پرید و خودش را سپر من قرار داد که همسرم دیوانه وار شمشیر از نیام در آورده بود تا سرم را از تن جدا کند، و آنجا بود که پیرزن تمام ماجرای اهانت و جسارت مرد جواهر فروش را برای همسرم تعریف کرد. در پایان صحبت پیرزن، شوهرم لگدی بر پهلوی او زد که بیچاره با همان لگد که به طحالش اصابت کرد، در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد و سپس رو به من کرد و گفت: من همسر نادانی که هم در ابتدای زندگیش به من دروغ بگوید، و هم تحت تأثیر حرفهای یاوه پیرزنان ابله قرار بگیرد، نمی خواهم. فردا صبح طلاقت می دهم و همان بهتر که هنوز ماجرای این ازدواج را با پدرم نگفته ام.
ای سلطان مقتدر سرزمین بین النهرین، این بود داستان زندگانی من و علت باقی ماندن جای تازیانه بر بدنم.و اما اینکه چطور شد که من به خانه این خاتون برتر راه پیدا کردم، روزی با سر روی زخمی در بازار بغداد بی هدف می رفتم که با این خاتون سوم روبه رو شدم و چون علت جراحت صورتم را از من پرسید: من هم تمام ماجرای دردناک زندگی خود را برای او گفتم. و او مرا به خانه شان برد. و چون در آن خانه داستان زندگی خاتون و قصه دو سگش را شنیدم با او هم خانه شدم، و سه ماه تمام است که پا از آن خانه بیرون نگذاشتم تا امروز.
که ناگهان سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بله تا امروز که با پای خودت به قصر پدر همسرت آمدی. و تو باید بدانی که آن شوهر خشمگین و دیوانه تو که صبح بعد آن روز، سر از تن آن مرد جواهر فروش جدا کرد، پسر من است
و البته باید بگویم که از آن عمل، بازار بغداد گرفتار هیجان و عصبانیتی شدید شد و تمام بازرگانان و کسبه را نسبت به من که فرمانروای بین النهرین و امیر شهر بغدادم خشمگین کرد. همه بازاریان به خونخواهی آن تاجر جواهر فروش برخاستند و هم جا زمزمه در این مورد بود که پسر امیر شهر بغداد، گردن جواهر فروش بی گناهی را زده است.
eitaa.com/Manifestly/1393 قسمت بعد
✏️جدا شدن از هر جمعی
بدان معنا نیست که
شما طرد شده اید!
بلکه گاهی باید جمعی را ترک کرد تا انسانهایی جدید با انرژی جدید وارد زندگی تان شود و مرتبه و ارزش تان حفظ شود.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به ا
شنزبه و نندبه ✏️ قسمت آخر
دمنه گفت شنزبه با فرماندهان لشکر محرمانه سخن گفته و از هر کدام به نحوی دل جویی نموده و گفته که " شیر را امتحان کردم و میزان قدرت و نیروی او را معلوم و از اندیشه و تدبیر او آگاهی یافتم . ودر هر یک نقصی کامل و ضعفی آشکار دیدم .و پادشاه در احترام آن ناسپاس حیله گر زیاده روی نمود تا این که میل سرکشی او را مغرور کرد.
چون مکر دمنه در شیر اثر کرد گفت : در باب این کار نظرت چیست ؟ پاسخ داد چون دندان دچار کرم خوردگی شد درد آن تسکین نمی یابد جز با کشیدن .شیر گفت : من نزدیکی به گاو را ناپسند می دانم . کسی را نزد او می فرستم و این جریان را به او می گویم و اجازه می دهم هر کجا می خواهد برود.دمنه می دانست اگر این سخن را به شنزبه بگوید ٬ فوراً دروغ و حیله ی او مشخص می شود.
وقتی دمنه شیر را تحریک کرد و فهمید که با فریب او آتش فتنه از آن سمت شعله ور شده خواست گاو را ببیند و از راز درون وی آگاهی یابد. شیر اجازه داد . دمنه مانند شخص غمگین خجالت زده ای نزد شنزبه رفت.
شنزبه استقبال گرمی نمود و گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ٬ تندرست بوده ای؟ دمنه گفت : چگونه می تواند سالم باشد کسی که اختیار جانش را ندارد.شنزبه گفت : سخن تو برهانی است بر تنفر و وحشت تو از شیر ؟گفت : بله اما نه برای خود و تو پیشینه یک رنگی و دوستی من با خود را می دانی . شنزبه گفت : ای دوست مهربان و یار وفادار تعریف کن . دمنه گفت : از فرد مورد اعتمادی شنیدم که شیر به زبان آورده که " شنزبه بسیار چاق شده است و به او نیاز ی نیست و به درد نمی خورد.با گوشت او میهمانی برای جانوران ترتیب می دهیم. وقتی این را شنیدم آمدم تا تو را آگاه کنم اکنون به مصلحت شایسته تر آن است که چاره ای اندیشی و سریع تدبیری اندیشی شاید بلا رفع شود و رهایی دست دهد.
چون شنزبه سخن دمنه را شنید و عهد و پیمان های شیر را به خاطر آورد ٬گفت : لزومی ندارد که شیر نسبت به من بی وفایی پیش گیرد که من خیانتی نکرده ام ٬ اما با دروغ ممکن است او را علیه من برانگیخته باشند چرا که در خدمت گزاری او گروهی بد کردارند در بدکاری ماهر و در خیانت و تجاوز دلیر و گستاخ .
دمنه خندان و شاد به نزد کلیله رفت . کلیله گفت : کا را به کجا رساندی ؟ گفت : آسایش هر چه زیباتر رخ می نمایاند.
پس هر دو به نزد شیر رفتند . اتفاقاً گاو هم زمان با آن ها رسید. چون شیر او را دید ٬ محکم ایستاد و نعره می کشید و دمش را چون مار تکان می داد . شنزبه فهمید قصد نابودی او را دارد.
چون شیر آمادگی او را برای حمله دید ٬ بیرون پرید و هر دو جنگ را شروع کردند و خون از هردو طرف سرازیر شد. کلیله آن را که دید رو به دمنه کرد و گفت:
حتی باران دویست ساله نمی تواند گرد و خاک این طوفان فتنه ای را که تو بر پا کرده ای از بین ببرد.
ای نادان نگاه کن در بد عاقبتی مکر خود. دمنه گفت : سر انجام بد کدام است؟ کلیله گفت : زحمت وجود شیر ٬ نشان پیمان شکنی و کشته شدن گاو و پایمال شدن خون او .
چون گفتگوی آن ها به این جا رسید ٬ شیر گاو را کشته و کارش را تمام کرده ٬ همین که او را بر زمین افتاده دید و در خون غلتان ٬ اندیشید و با خود گفت :
افسوس بر شنزبه با آن همه دانش و هوشیاری و اندیشه و هنر . نمی دانم در این کار درست اندیش بودم یا نه . در مورد او آن چه برای من گفتند راستی و امانت داری را رعایت کردند یا راه خیانت کاران گستاخ را در پیش گرفتند.به هر حال من خود را غم زده کردم و اندوه و افسوس سودی ندارد.
چون نشانه های پشیمانی در او ظاهر شد و آثار آن روشن و آشکار گشت و دمنه آن را دید ٬ سخن کلیله را ناتمام گذاشت و جلو رفت و گفت : چرا پشیمانی ؟ زمانی از این شادتر و روزی از این میمون تر چگونه می تواند باشد. پادشاه در جایگاه پیروزی جست و خیز کنان و دشمن در منزل شکست و خواری چرخ زنان .
شیر گفت : هر گاه هم نشینی و خدمت گزاری و خرد و لیاقت شنزبه را به یاد می آورم ٬ لطف و مهربانی بر من مسلط می شود و حقیقتاً حامی و پشتیبان لشکرم بود . باعث آزار دشمنان و موجب آراستگی دوستان خود بود .
شیر در آن حال اندکی آرام گرفت اما گذشت زمان انتقام گرفت و دمنه را بد نام و رسوا گردانید. و شیر به تهمت و ریاکاری او پی برد و به انتقام خون گاو او را به بدترین شکل کشت چرا که نهال کردار و تخم گفتار اگر کاشته و پرورش یابد به ثمر می نشیند و سرانجام فریب و خیانت همیشه ناپسند بوده و پایان بد اندیشی و مکر نامیمون ٬ هر کس در آن قدم گذارد و بدان تجاوز کند سرانجام گرفتار رنج و زحمت می شود و شکست می خورد.
📚کلیله و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
@Manifestly