مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه م
#هزار_و_یک_شب ۴۲
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷
این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، مرد جواهر فروش گفت: من از شما اجازه می خواهم که خواهرانم را برای خواستگاری بفرستم. که من جواب دادم، متأسفم که دیر شده است، زیرا من چند روزی است به عقد مردی دیگر در آمده ام
جواهر فروش با شنیدن این پاسخ،چون دیوانه ها فریاد کشید:تو دروغ می گویی، اگر شوهر کرده ای، پس چرا در خانه خودت هستی، من هر روز تو را سایه به سایه تعقیب می کنم و از روزی که پا به شهر بغداد گذاشتی عاشقت شدم.
ناگهان آن مرد، به من حمله کرد که پیرزن، خود را میان ما انداخت. اما جواهر فروش با لگد او را به کناری پرتاب کرد و چون وحشیانه روی به من آورد، من ناگهان صورت خود را برگرداندم، که گونه و لبم به میخ دیوار حجره گیر کرد و پاره شد و خون فواره زد. و در این حالت بود که مرد جواهر فروش از ترس خود را کناری کشید.
من و پیرزن درحالی که خون از لب و صورتم جاری بود از جواهر فروشی بیرون آمدیم. و آنجا بود که پیرزن گفت: وای اگر همسرت بفهمد که چه اتفاقی رخ داد یقین دارم او اولا مرد احمق را تکه تکه خواهد کرد، و در ثانی این حجره را هم با خاک یکسان خواهد نمود. زیرا تو هنوز از مقام و منزلت شوهرت با خبر نیستی و من هم اجازه ندارم به تو بگویم که او کیست. زیرا بانویم مرا امر به سکوت کرده و گفته: در شب عروسی می خواهم پدرم به او بگوید که همسرش چه مقامی دارد.
من که از شدت درد و سوزش به خود می پیچیدم و از فوران خون از شکاف لبهایم ترسیده بودم، از آن پیرزن نادان پرسیدم: خوب اگر شوهرم پرسید چه اتفاقی افتاده، به او چه بگویم؟ که پیر فرتوت از عقل دور گفت: به همسرت بگو از کوچه تنگی میگذشتم که اشتران با بار هیزم از کنارم رد شدند و تکه چوبی به صورت من خورد و آن را خراشید و لبم را پاره کرد. و من پر درد دست و پا گم کرده، حرف و پیشنهاد احمقانه آن پیرزن عجوزه را پذیرفتم.
چون شب همسرم به خانه آمد و حال و روز مرا دید، علت را پرسید. من نیز آن دروغ مسخره را به او گفتم، که ناگهان بر سرم فریاد کشید: تو دروغ می گویی، میان این خانه و بازار بغداد تمامش گذرهای فراخ است، کدام و کجاست کوچه تنگ و اصلا تو در کوچه تنگ چه کار داشتی؟ که من فکر نکرده دروغ دیگری گفتم و آن این بود که: من امروز سوار بر استری بودم که رم کرد و مرا بیانداخت و لبم به سنگ تیزی خورد و خون از آن فواره زد. که باز هم شوهرم صدایش را بلند تر کرد و فریادکشان گفت:
دروغ دوم تو احمقانه تر از دروغ اولی است. اصلا بگو که تو سوار بر استر به کدام قبرستانی می رفتی. ای زن خیانتکار الان كيفرت را خواهی دید. و فورا تازیانه ای تیغ دار از ردای خود بیرون آورد و با آن به جان من افتاد که با هر تازیانه خون از بدن من جاری می شد و من با التماس از شوهرم طلب بخشش میکردم.
با فریاد شوهر و التماس های من، آن پیرزن فرتوت و هم چنین ندیمه و خدمتکارم به اندرون آمدند و پیرزن خودش را به میان انداخت.
موقعی پیرزن به وسط معرکه پرید و خودش را سپر من قرار داد که همسرم دیوانه وار شمشیر از نیام در آورده بود تا سرم را از تن جدا کند، و آنجا بود که پیرزن تمام ماجرای اهانت و جسارت مرد جواهر فروش را برای همسرم تعریف کرد. در پایان صحبت پیرزن، شوهرم لگدی بر پهلوی او زد که بیچاره با همان لگد که به طحالش اصابت کرد، در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد و سپس رو به من کرد و گفت: من همسر نادانی که هم در ابتدای زندگیش به من دروغ بگوید، و هم تحت تأثیر حرفهای یاوه پیرزنان ابله قرار بگیرد، نمی خواهم. فردا صبح طلاقت می دهم و همان بهتر که هنوز ماجرای این ازدواج را با پدرم نگفته ام.
ای سلطان مقتدر سرزمین بین النهرین، این بود داستان زندگانی من و علت باقی ماندن جای تازیانه بر بدنم.و اما اینکه چطور شد که من به خانه این خاتون برتر راه پیدا کردم، روزی با سر روی زخمی در بازار بغداد بی هدف می رفتم که با این خاتون سوم روبه رو شدم و چون علت جراحت صورتم را از من پرسید: من هم تمام ماجرای دردناک زندگی خود را برای او گفتم. و او مرا به خانه شان برد. و چون در آن خانه داستان زندگی خاتون و قصه دو سگش را شنیدم با او هم خانه شدم، و سه ماه تمام است که پا از آن خانه بیرون نگذاشتم تا امروز.
که ناگهان سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بله تا امروز که با پای خودت به قصر پدر همسرت آمدی. و تو باید بدانی که آن شوهر خشمگین و دیوانه تو که صبح بعد آن روز، سر از تن آن مرد جواهر فروش جدا کرد، پسر من است
و البته باید بگویم که از آن عمل، بازار بغداد گرفتار هیجان و عصبانیتی شدید شد و تمام بازرگانان و کسبه را نسبت به من که فرمانروای بین النهرین و امیر شهر بغدادم خشمگین کرد. همه بازاریان به خونخواهی آن تاجر جواهر فروش برخاستند و هم جا زمزمه در این مورد بود که پسر امیر شهر بغداد، گردن جواهر فروش بی گناهی را زده است.
eitaa.com/Manifestly/1393 قسمت بعد
✏️جدا شدن از هر جمعی
بدان معنا نیست که
شما طرد شده اید!
بلکه گاهی باید جمعی را ترک کرد تا انسانهایی جدید با انرژی جدید وارد زندگی تان شود و مرتبه و ارزش تان حفظ شود.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به ا
شنزبه و نندبه ✏️ قسمت آخر
دمنه گفت شنزبه با فرماندهان لشکر محرمانه سخن گفته و از هر کدام به نحوی دل جویی نموده و گفته که " شیر را امتحان کردم و میزان قدرت و نیروی او را معلوم و از اندیشه و تدبیر او آگاهی یافتم . ودر هر یک نقصی کامل و ضعفی آشکار دیدم .و پادشاه در احترام آن ناسپاس حیله گر زیاده روی نمود تا این که میل سرکشی او را مغرور کرد.
چون مکر دمنه در شیر اثر کرد گفت : در باب این کار نظرت چیست ؟ پاسخ داد چون دندان دچار کرم خوردگی شد درد آن تسکین نمی یابد جز با کشیدن .شیر گفت : من نزدیکی به گاو را ناپسند می دانم . کسی را نزد او می فرستم و این جریان را به او می گویم و اجازه می دهم هر کجا می خواهد برود.دمنه می دانست اگر این سخن را به شنزبه بگوید ٬ فوراً دروغ و حیله ی او مشخص می شود.
وقتی دمنه شیر را تحریک کرد و فهمید که با فریب او آتش فتنه از آن سمت شعله ور شده خواست گاو را ببیند و از راز درون وی آگاهی یابد. شیر اجازه داد . دمنه مانند شخص غمگین خجالت زده ای نزد شنزبه رفت.
شنزبه استقبال گرمی نمود و گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ٬ تندرست بوده ای؟ دمنه گفت : چگونه می تواند سالم باشد کسی که اختیار جانش را ندارد.شنزبه گفت : سخن تو برهانی است بر تنفر و وحشت تو از شیر ؟گفت : بله اما نه برای خود و تو پیشینه یک رنگی و دوستی من با خود را می دانی . شنزبه گفت : ای دوست مهربان و یار وفادار تعریف کن . دمنه گفت : از فرد مورد اعتمادی شنیدم که شیر به زبان آورده که " شنزبه بسیار چاق شده است و به او نیاز ی نیست و به درد نمی خورد.با گوشت او میهمانی برای جانوران ترتیب می دهیم. وقتی این را شنیدم آمدم تا تو را آگاه کنم اکنون به مصلحت شایسته تر آن است که چاره ای اندیشی و سریع تدبیری اندیشی شاید بلا رفع شود و رهایی دست دهد.
چون شنزبه سخن دمنه را شنید و عهد و پیمان های شیر را به خاطر آورد ٬گفت : لزومی ندارد که شیر نسبت به من بی وفایی پیش گیرد که من خیانتی نکرده ام ٬ اما با دروغ ممکن است او را علیه من برانگیخته باشند چرا که در خدمت گزاری او گروهی بد کردارند در بدکاری ماهر و در خیانت و تجاوز دلیر و گستاخ .
دمنه خندان و شاد به نزد کلیله رفت . کلیله گفت : کا را به کجا رساندی ؟ گفت : آسایش هر چه زیباتر رخ می نمایاند.
پس هر دو به نزد شیر رفتند . اتفاقاً گاو هم زمان با آن ها رسید. چون شیر او را دید ٬ محکم ایستاد و نعره می کشید و دمش را چون مار تکان می داد . شنزبه فهمید قصد نابودی او را دارد.
چون شیر آمادگی او را برای حمله دید ٬ بیرون پرید و هر دو جنگ را شروع کردند و خون از هردو طرف سرازیر شد. کلیله آن را که دید رو به دمنه کرد و گفت:
حتی باران دویست ساله نمی تواند گرد و خاک این طوفان فتنه ای را که تو بر پا کرده ای از بین ببرد.
ای نادان نگاه کن در بد عاقبتی مکر خود. دمنه گفت : سر انجام بد کدام است؟ کلیله گفت : زحمت وجود شیر ٬ نشان پیمان شکنی و کشته شدن گاو و پایمال شدن خون او .
چون گفتگوی آن ها به این جا رسید ٬ شیر گاو را کشته و کارش را تمام کرده ٬ همین که او را بر زمین افتاده دید و در خون غلتان ٬ اندیشید و با خود گفت :
افسوس بر شنزبه با آن همه دانش و هوشیاری و اندیشه و هنر . نمی دانم در این کار درست اندیش بودم یا نه . در مورد او آن چه برای من گفتند راستی و امانت داری را رعایت کردند یا راه خیانت کاران گستاخ را در پیش گرفتند.به هر حال من خود را غم زده کردم و اندوه و افسوس سودی ندارد.
چون نشانه های پشیمانی در او ظاهر شد و آثار آن روشن و آشکار گشت و دمنه آن را دید ٬ سخن کلیله را ناتمام گذاشت و جلو رفت و گفت : چرا پشیمانی ؟ زمانی از این شادتر و روزی از این میمون تر چگونه می تواند باشد. پادشاه در جایگاه پیروزی جست و خیز کنان و دشمن در منزل شکست و خواری چرخ زنان .
شیر گفت : هر گاه هم نشینی و خدمت گزاری و خرد و لیاقت شنزبه را به یاد می آورم ٬ لطف و مهربانی بر من مسلط می شود و حقیقتاً حامی و پشتیبان لشکرم بود . باعث آزار دشمنان و موجب آراستگی دوستان خود بود .
شیر در آن حال اندکی آرام گرفت اما گذشت زمان انتقام گرفت و دمنه را بد نام و رسوا گردانید. و شیر به تهمت و ریاکاری او پی برد و به انتقام خون گاو او را به بدترین شکل کشت چرا که نهال کردار و تخم گفتار اگر کاشته و پرورش یابد به ثمر می نشیند و سرانجام فریب و خیانت همیشه ناپسند بوده و پایان بد اندیشی و مکر نامیمون ٬ هر کس در آن قدم گذارد و بدان تجاوز کند سرانجام گرفتار رنج و زحمت می شود و شکست می خورد.
📚کلیله و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
@Manifestly
✏️کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت: حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند. سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد.
همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند: غیر ممکن است. گفت: غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. او تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند: مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. درمورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۲ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، م
#هزار_و_یک_شب ۴۳
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر
من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ کردم و از او ماجرای را پرسیدم. پسرم تمامی قصه را برایم گفت و من حتی دختر بزرگم را هم شماتت کردم که چرا جریان خواستگاری از تو را پوشیده نگه داشته بود، چه رسد به مراسم عقدکنان. درست است که من در عزای مادرم سوگوار بودم، یا شما باید صبر می کردید و یا اینکه ماجرا را به نوعی به اطلاع من می رساندید.
و در این موقع امیر بغداد به پسرش گفت داخل شود امیرزاده وارد تالار قصر شد، سپس پدر رو به فرزندش گفت: این زن هنوز همسر توست و خطبه عقد شما فسخ نشده است. بروید به زندگتان ادامه بدهید، البته بعد از برگزاری مراسم عروسی. فقط پسرم، باید با جوانمردی و سعه صدر تلافی آن ضربان تازیانه را بر تن و بدن این پری چهره فرشته خصلت بکنی.
و اما ای خاتون اول که گفتی دختری از طایفه عفريتان، دو خواهرت را با جادو به شکل این دو سگ در آورده. آیا می توانی نشانی از آن عفریت به ما بدهی، یا اینکه باز هم از وزیر با تدبير خودم که از خاندان برمک و نوادگان پیر معبد نوبهار شهر بلخ است، کمک بگیرم. و در آن موقع بود که خاتون برتر گفت: آن دخترک، در آن موقع که این دو خواهر تبدیل به سگ شده را به من تحویل داد. یک تار موی خود را هم به من داد و گفت: هر زمانی که ضرورتی پیدا کرد، با آتش زدن این تار مو مرا احضار کن.
امیر شهر بغداد تار موی عفریت را از دست خاتون اول گرفت آن را به وزیر خود داد و گفت: تو که مرد دانشمندی هستی و به رمز و راز جادوگری ابلیسان واقفی، عفریت را احضار کن و از او بخواه که جادوی آن دو خواهر نادان که حتما تا به حال ادب شده اند را باطل کند.
و در آن موقع بود که از دیدگان آن دو سگ هم اشک سرازیر شد و ملتمسانه به خواهر خود نگاه کردند. چون وزیر تار مو را آتش زد، بلافاصله دودی از پنجره تالار قصر وارد شد و دود تبدیل به همان دختر زیبای آن روز در مقابل خاتون برتر شد و از وزیر پرسید: شما از من چه می خواهید؟ که وزیر قاطعانه جواب داد: فقط اینکه جادوی خود را از این دو سگ در مانده بگیری و بروی. و بدان تا زمانی که من وزیر و امیر این شهرم، دوست ندارم جلوه و سایه ای از شما عفریتان را در این شهر ببینم. تو، من و دیگر اعضا خاندان مرا خوب می شناسی و میدانی که خاندان ما از علم خود برای سعادت بشر استفاده کردند و به خداشناسی رو آوردند و بت خانه و معبد نوبهار بلخ را به مرکز پرستش خدای یگانه تبدیل کردند.
دخترک عفریت جلو رفت و دستی بر سر سگ های کنار خاتون اول کشید که در یک چشم بر هم زدن، بعد از خواندن ورد توسط دخترک عفریت، آن دو سگ، تبدیل به دو بانوی زیبا شدند. عفریت بعد از آنکه طلسم و جادوی خواهران را برداشت. مجددا تبدیل به دود شد و از پنجره تالار قصر امیر شهر بغداد خارج شد. و دو خواهر خود را گریان به پای امیر شهر بغداد انداختند و تشکر کردند که آنها را دوباره به شکل و هیبت اولیه شان در آورد.
ا آنگاه امیر شهر بغداد که فرزند و همسرش، یعنی همان خاتون دوم، هم چنان در تالار ایستاده بودند، رو به مهمانان خود کرد و گفت: و اما ای امیرزادگان شریف، من هرگز از وزیر با خرد خود نخواسته بودم که از علم و آگاهی اش، در حرفه جادوگری استفاده کند، اما اکنون از وی می خواهم که به هر ترتیب که شده بینایی شما را برگرداند.
در این موقع بود که وزیر با خرد به سخن در آمد و گفت: من که اکنون مردی خداشناس و در خدمت سلطان سرزمین بین النهرین هستم، هرگز با جادوگری کاری نداشته و ندارم. اما یکی از این اهریمنان که آلودگی کمتری دارد و من جانش را یک بار نجات داده ام، بدهکاری به من دارد که هم اکنون بعد از سالیان او را احضار میکنم.
وزیر هم مویی را از لای دستار خویش در آورد و آن را آتش زد و عفریت در لباس همان دخترک قبلی که آمده و جادوی دو سگ را باطل کرده بود، دوباره وارد تالار شد و در مقابل وزیر تعظیمی کرد و گفت:
می دانم از من چه می خواهید، ای وزیر اعظم اطاعت. هم الآن با خواندن وردی بینایی این سه امیر زاده را دوباره برمی گردانم و سوختگی و کوسه بودن چانه و زنخدانشان را از بین می برم، و دوم اینکه شما با علم و آگاهی که دارید، مرا هم در پناه خود قرار دهید که دیگر از عفریت بودن خسته شده ام. شما می توانید هم چنان که آن دو خواهر را پناه دادید، مرا هم پناه دهید.
و آنجا بود که تعداد زیبارویان م
جلس به شش نفر رسید. خاتون برتر و خواهرانش، خاتون دوم و سوم و دخترکی که با حمایت وزیر بخرد و دانشمند به سلک آدمیان درآمد.
و در این موقع امیر شهر بغداد، وزیر دربار و رئیس تشریفات خود را احضار کرد و گفت:در شب جمعه آینده بزرگ ترین جشن عروسی دوران حکمرانی من باید در شهر بغداد به مدت هفت شبانه روز برگزار شود. عروس و داماد اول،پسرم و همسرش خواهند بود که هنوز جشن عروسی شان برگزار نشده.عروس و داماد دوم و سوم و چهارم سه خواهر بغدادی
ادامه👇👇👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
هستند و سه امیرزاده شریفی که بینایی چشم چپشان را باز یافته اند و سوختگی چانه و زنخدانشان برطرف شده است. عروس و داماد پنجم خاتون سوم و مرد حمال(باربر)، یا مرد خواننده فعلی دربار و عروس و داماد ششم، دختر زیبای به لباس آدمیان در آمده با خزانه دار مخصوص من و اما عروس و داماد هفتم، دختر بزرگ من و وزیر باخرد و تدبیرم خواهند بود.
آری ای ملک جوانبخت،این بود داستان سه خاتون بغدادی
🔱فردا شب شروع داستان غلام دروغگو🔱
@Manifestly
تام هیکلی✏️
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بودگفت: «تام هیکل پول نمی ده» و رفت نشست
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
🔻پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
🚩 @Manifestly
بزن به تخته✏️
در گذشته در بسیاری از نقاط دنیا زمانی اعتقاد مردم بر این بود که خدایان درون درخت زندگی می کنند، پس درخت یک چیز مقدس بود بنابراین بت های خود را از چوب درخت می ساختند. آنها وقتی احتیاج به کمک خدای درختی پیدا می کردند، به درخت نزدیک می شدند و بر آن دست می کشیدند. یا اینکه به بت ها چوبی میزدند که به اصطلاح خدا را بیدار کنند تا از آنها حفاظت کند. امروزه نیز بسیاری از مردم بدون این که علتش را بدانند هر وقت می خواهند از چشم بد دور بمانند یا چیز بدی اتفاق نیفتد به تخته می زنند.
در بعضی از کشورها همچون اسپانیا، مرسوم است که پس از وقوع امری که ممکن است باعث بروز بدبیاری گردد، همچون برخورد با یک گربه سیاه در خیابان و یا عدد سیزده، قطعه چوبی را لمس یا به آن میزنند.
🔻برای چشم نخوردن به جای بزنم به تخته از ماشاالله استفاده کنیم.
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داور پنالتی میگیره ولی بازیکن "وردربرمن" آلمان بلند میشه میگه
روش خطا نکردند.
🔻اخلاق، زاییده ی جامعه سالم و پاک است...
دروغگویی سرچشمه همه ی رذالت های اخلاقی است...
🚩 @Manifestly
اطلاعیه🔵🔵🔵🔵
قسمت اول داستان غلام دروغگو امشب تقدیم شما عزیزان میشه این داستان نه خیلی بلنده نه خیلی کوتاه،
اما داستان بسیار ناب و غیر کلیشه ای هست
و برای اماده شدن برای داستان اعجاب انگیز
🔹"نورالدین و شمس الدین"🔹
و همچنین داستان عرفانی و عجیب
🔹" شایان جواهرفروش"🔹(یادش میوفتم موهای سرم سیخ میشه، فوق العاده جذابه) یه پیش درآمد فوق جذاب هست، فقط میتونم بگم خوشبحالتون که این داستان رو میتونید هر شب بخونید،ما که خوندیم دیگه نمیتونیم😁
برای امتحان قسمت اول رو بخونید دیگه هر شب بهش اعتیاد پیدا میکنید
@Manifestly