✏️کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت: حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند. سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد.
همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند: غیر ممکن است. گفت: غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. او تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند: مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. درمورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۲ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، م
#هزار_و_یک_شب ۴۳
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر
من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ کردم و از او ماجرای را پرسیدم. پسرم تمامی قصه را برایم گفت و من حتی دختر بزرگم را هم شماتت کردم که چرا جریان خواستگاری از تو را پوشیده نگه داشته بود، چه رسد به مراسم عقدکنان. درست است که من در عزای مادرم سوگوار بودم، یا شما باید صبر می کردید و یا اینکه ماجرا را به نوعی به اطلاع من می رساندید.
و در این موقع امیر بغداد به پسرش گفت داخل شود امیرزاده وارد تالار قصر شد، سپس پدر رو به فرزندش گفت: این زن هنوز همسر توست و خطبه عقد شما فسخ نشده است. بروید به زندگتان ادامه بدهید، البته بعد از برگزاری مراسم عروسی. فقط پسرم، باید با جوانمردی و سعه صدر تلافی آن ضربان تازیانه را بر تن و بدن این پری چهره فرشته خصلت بکنی.
و اما ای خاتون اول که گفتی دختری از طایفه عفريتان، دو خواهرت را با جادو به شکل این دو سگ در آورده. آیا می توانی نشانی از آن عفریت به ما بدهی، یا اینکه باز هم از وزیر با تدبير خودم که از خاندان برمک و نوادگان پیر معبد نوبهار شهر بلخ است، کمک بگیرم. و در آن موقع بود که خاتون برتر گفت: آن دخترک، در آن موقع که این دو خواهر تبدیل به سگ شده را به من تحویل داد. یک تار موی خود را هم به من داد و گفت: هر زمانی که ضرورتی پیدا کرد، با آتش زدن این تار مو مرا احضار کن.
امیر شهر بغداد تار موی عفریت را از دست خاتون اول گرفت آن را به وزیر خود داد و گفت: تو که مرد دانشمندی هستی و به رمز و راز جادوگری ابلیسان واقفی، عفریت را احضار کن و از او بخواه که جادوی آن دو خواهر نادان که حتما تا به حال ادب شده اند را باطل کند.
و در آن موقع بود که از دیدگان آن دو سگ هم اشک سرازیر شد و ملتمسانه به خواهر خود نگاه کردند. چون وزیر تار مو را آتش زد، بلافاصله دودی از پنجره تالار قصر وارد شد و دود تبدیل به همان دختر زیبای آن روز در مقابل خاتون برتر شد و از وزیر پرسید: شما از من چه می خواهید؟ که وزیر قاطعانه جواب داد: فقط اینکه جادوی خود را از این دو سگ در مانده بگیری و بروی. و بدان تا زمانی که من وزیر و امیر این شهرم، دوست ندارم جلوه و سایه ای از شما عفریتان را در این شهر ببینم. تو، من و دیگر اعضا خاندان مرا خوب می شناسی و میدانی که خاندان ما از علم خود برای سعادت بشر استفاده کردند و به خداشناسی رو آوردند و بت خانه و معبد نوبهار بلخ را به مرکز پرستش خدای یگانه تبدیل کردند.
دخترک عفریت جلو رفت و دستی بر سر سگ های کنار خاتون اول کشید که در یک چشم بر هم زدن، بعد از خواندن ورد توسط دخترک عفریت، آن دو سگ، تبدیل به دو بانوی زیبا شدند. عفریت بعد از آنکه طلسم و جادوی خواهران را برداشت. مجددا تبدیل به دود شد و از پنجره تالار قصر امیر شهر بغداد خارج شد. و دو خواهر خود را گریان به پای امیر شهر بغداد انداختند و تشکر کردند که آنها را دوباره به شکل و هیبت اولیه شان در آورد.
ا آنگاه امیر شهر بغداد که فرزند و همسرش، یعنی همان خاتون دوم، هم چنان در تالار ایستاده بودند، رو به مهمانان خود کرد و گفت: و اما ای امیرزادگان شریف، من هرگز از وزیر با خرد خود نخواسته بودم که از علم و آگاهی اش، در حرفه جادوگری استفاده کند، اما اکنون از وی می خواهم که به هر ترتیب که شده بینایی شما را برگرداند.
در این موقع بود که وزیر با خرد به سخن در آمد و گفت: من که اکنون مردی خداشناس و در خدمت سلطان سرزمین بین النهرین هستم، هرگز با جادوگری کاری نداشته و ندارم. اما یکی از این اهریمنان که آلودگی کمتری دارد و من جانش را یک بار نجات داده ام، بدهکاری به من دارد که هم اکنون بعد از سالیان او را احضار میکنم.
وزیر هم مویی را از لای دستار خویش در آورد و آن را آتش زد و عفریت در لباس همان دخترک قبلی که آمده و جادوی دو سگ را باطل کرده بود، دوباره وارد تالار شد و در مقابل وزیر تعظیمی کرد و گفت:
می دانم از من چه می خواهید، ای وزیر اعظم اطاعت. هم الآن با خواندن وردی بینایی این سه امیر زاده را دوباره برمی گردانم و سوختگی و کوسه بودن چانه و زنخدانشان را از بین می برم، و دوم اینکه شما با علم و آگاهی که دارید، مرا هم در پناه خود قرار دهید که دیگر از عفریت بودن خسته شده ام. شما می توانید هم چنان که آن دو خواهر را پناه دادید، مرا هم پناه دهید.
و آنجا بود که تعداد زیبارویان م
جلس به شش نفر رسید. خاتون برتر و خواهرانش، خاتون دوم و سوم و دخترکی که با حمایت وزیر بخرد و دانشمند به سلک آدمیان درآمد.
و در این موقع امیر شهر بغداد، وزیر دربار و رئیس تشریفات خود را احضار کرد و گفت:در شب جمعه آینده بزرگ ترین جشن عروسی دوران حکمرانی من باید در شهر بغداد به مدت هفت شبانه روز برگزار شود. عروس و داماد اول،پسرم و همسرش خواهند بود که هنوز جشن عروسی شان برگزار نشده.عروس و داماد دوم و سوم و چهارم سه خواهر بغدادی
ادامه👇👇👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
هستند و سه امیرزاده شریفی که بینایی چشم چپشان را باز یافته اند و سوختگی چانه و زنخدانشان برطرف شده است. عروس و داماد پنجم خاتون سوم و مرد حمال(باربر)، یا مرد خواننده فعلی دربار و عروس و داماد ششم، دختر زیبای به لباس آدمیان در آمده با خزانه دار مخصوص من و اما عروس و داماد هفتم، دختر بزرگ من و وزیر باخرد و تدبیرم خواهند بود.
آری ای ملک جوانبخت،این بود داستان سه خاتون بغدادی
🔱فردا شب شروع داستان غلام دروغگو🔱
@Manifestly
تام هیکلی✏️
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بودگفت: «تام هیکل پول نمی ده» و رفت نشست
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
🔻پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
🚩 @Manifestly
بزن به تخته✏️
در گذشته در بسیاری از نقاط دنیا زمانی اعتقاد مردم بر این بود که خدایان درون درخت زندگی می کنند، پس درخت یک چیز مقدس بود بنابراین بت های خود را از چوب درخت می ساختند. آنها وقتی احتیاج به کمک خدای درختی پیدا می کردند، به درخت نزدیک می شدند و بر آن دست می کشیدند. یا اینکه به بت ها چوبی میزدند که به اصطلاح خدا را بیدار کنند تا از آنها حفاظت کند. امروزه نیز بسیاری از مردم بدون این که علتش را بدانند هر وقت می خواهند از چشم بد دور بمانند یا چیز بدی اتفاق نیفتد به تخته می زنند.
در بعضی از کشورها همچون اسپانیا، مرسوم است که پس از وقوع امری که ممکن است باعث بروز بدبیاری گردد، همچون برخورد با یک گربه سیاه در خیابان و یا عدد سیزده، قطعه چوبی را لمس یا به آن میزنند.
🔻برای چشم نخوردن به جای بزنم به تخته از ماشاالله استفاده کنیم.
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داور پنالتی میگیره ولی بازیکن "وردربرمن" آلمان بلند میشه میگه
روش خطا نکردند.
🔻اخلاق، زاییده ی جامعه سالم و پاک است...
دروغگویی سرچشمه همه ی رذالت های اخلاقی است...
🚩 @Manifestly
اطلاعیه🔵🔵🔵🔵
قسمت اول داستان غلام دروغگو امشب تقدیم شما عزیزان میشه این داستان نه خیلی بلنده نه خیلی کوتاه،
اما داستان بسیار ناب و غیر کلیشه ای هست
و برای اماده شدن برای داستان اعجاب انگیز
🔹"نورالدین و شمس الدین"🔹
و همچنین داستان عرفانی و عجیب
🔹" شایان جواهرفروش"🔹(یادش میوفتم موهای سرم سیخ میشه، فوق العاده جذابه) یه پیش درآمد فوق جذاب هست، فقط میتونم بگم خوشبحالتون که این داستان رو میتونید هر شب بخونید،ما که خوندیم دیگه نمیتونیم😁
برای امتحان قسمت اول رو بخونید دیگه هر شب بهش اعتیاد پیدا میکنید
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
#هزار_و_یک_شب ۴۴
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۱
در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت میکرد که بسیاری از شبها با لباس مبدل، همراه وزیر خود، در شهر میگشت و با مردم رهگذر، همکلام می شد و پشت در خانه ها می ایستاد و با تحقیق و تفحص شخصی، از حال و روز مردمی که بر آنها حکومت میکرد با خبر می شد، و چه بسا که در این شبها، به داد دادخواهی هم می رسید، یا از ظلم و ستم زمامدار و امیر و داروغه های آنان باخبر میشد و یا در ضمن هم صحبتی با اوباش، پی به طرحهای شوم آنها می برد و نقشه هایشان را نقش بر آب می کرد و از جمله، در یکی از شب ها که در حال گشت زدن در کوچه پس کوچه های شهر بود، صدای سوزناک آوازی را شنید که این اشعار را با دلی پر درد زمزمه میکرد :
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی
که بداند غم دلتنگی و رسوائی ما
غم به دل، کیسه تهی، درد فزون میدانم
هست خدائی که شود ضامن تنهائی ما
دارم ایمان که خداوند تبارک امشب
شاد و مسرور کند این دل دریائی ما
پادشاه قدری جلوتر رفت که در تاریکی شب، خود را با پیر مرد سالخوردهای روبرو دید، که دامی بر دوش و سبدی در یک دست و عصائی در دست دیگر داشت. پادشاه ، آهسته به وزیرش گفت این موی سپید و قامت خمیده و ابیات سوزناک، اما مطمئن و امیدوار کننده، نشان از ایمان و خداشناسی این پیر مرد دارد.صدایش بزن و حالش را بپرس، بلکه بتوانیم گره ای از کارش باز کنیم
وزیر با لباس مبدل جلوتر رفت و سلامی به پیر مرد داد و پرسید تو کی هستی و به کجا میروی؟ پیرمرد پاسخ داد ماهیگیر پیری هستم که صبحها، از دجله ماهی صید می کنم و عصرها آن را در بازار به بغداد میفروشم، و شب ها هم با گرده ای نان و کاسه ای ماست، به خانه ام می روم که امروز صبح، دجله مرا بی ماهی گذاشت و عصرش هم مشتریهای همیشگی و خریداران هر روزه بازار بغداد، حتی پول سیاهی به من قرض ندادند و امشب نیز که دستم تھی است و دهان کودکانم بر لقمه ای نان باز و چشمانشان منتظر و گوششان بر صدای دراست، روی خانه رفتن ندارم و لذا اکنون در کوچه ها میگردم و آواز میخوانم و ایمان دارم که خدا حال که ز حکمت دری را بسته است حتما رحمت در دیگری را خواهد گشود و مجددا به زمزمه پرداخت که:
کفر نگو گر که شبی بی نانی
چاره ساز است خداوند رحيم
میگشاید گره کارت زود
پر زجود است خداوند کریم
پادشاه گفت: ای مرد، مگر نگفتی «خداگر به حکمت به ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». تو حضور مرا که از بازرگانان تازه به این شهر آمده هستم، رحمتی برای خود بدان. پیشنهادی برایت دارم و آن این که، بيا همین موقع شب، به کنار دجله برگردیم و تو یکبار دیگر تور در آب رودخانه بینداز . اگر تور تو باز هم خالی از آب در آمد، بابت حق پایت دو سکه زر به تو خواهم داد و اگر تورت خالی از آب در نیامد، چه یک ماهی، چه دو ماهی و چه ده و یا هر تعداد دیگر، من صد سکه زر به تو خواهم داد آیا راضی هستی؟ پیر مرد ماهیگیر جواب داد، چرا که راضی نباشم؟ تو حتما اهل شهر گرمستان، از ملک جودآباد هستی که به امر خداوند کریم، سر راه من قرار گرفته ای همان دو سکه زر را هم که مرحمت کنی، مساوی درآمد یک سال من، از این رودخانه دجله است
پیرمرد ماهیگیر و پادشاه و وزیرش، به کنار دجله رفتند و ماهیگیر، تور در رودخانه انداخت، و بعد از مدتی حس کرد که تورش سنگین شده، خواست آن را از آب بیرون بکشد، اما به تنهایی نتوانست.از پادشاه و وزیرش کمک خواست و سه نفری با زحمت، تور را از آب بیرون کشیدند و صندوق بزرگی را در داخل تور یافتند. پیر مرد با حیرت نگاهی به صندوق انداخت و گفت : خدایا حکمتت را شکر، و تصمیم گرفت در صندوق را باز کند که پادشاه گفت نه، قرار ما این نبود چه داخل صندوق پر از سکه های زر باشد و چه مملو از سنگ و شن دریا، فقط مال من است.تو طبق قرارمان، صد سکه زر را از من بستان و صندوق را برای من بگذار و راه خودت را بگیر و برو.
پیر مرد رفت و پادشاه به وزیرش گفت که صندوق را باز کند.
در صندوق را شکستند که قالیچه ای ابریشمی و در هم پیچیده شده ای را یافتند. قالیچه را باز کردند. چادری دیدند و چون چادر را هم گشودند، لای چادر، جنازه زن جوان زیبائی را دیدند که خنجری بر سینه اش فرو رفته بود. پادشاه فکری کرد و گفت: این برای من ننگ آور است که در دوران پادشاهی ام بر سرزمین بین النهرین،دختری را بکشند و در رودخانه دجله بیندازند و خودشان آسوده در شهر بگردند.ای وزیر! از فردا سه روز مهلت داری قاتل این زن را پیدا کنی تا در میدان شهر بغداد او را به دار آویزم که عبرت دیگران شود. اگر او را یافتی که پاداش زیادی خواهی گرفت و اگر نیافتی، غروب روز سوم، سر بریده ات را به در خانه ات میفرستم.
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
✏آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند
بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی .بهلول گفت حیف که الساعه کار
خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .
داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟
بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه
پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .
📚بهلول عاقل
✏️محمود همت
🚩 @Manifestly
✏️ دو برادر بودند یکی جای پدر به زرگری نشست و دیگری برای اینکه از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند برادر غارنشین غربالی(الک) پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به
برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و می بیند که برادر زرگرش مچ بندی از طلا را روی مچ زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد و چون زرگر این را می بیند میگوید اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس؛ همه زاهد هستند...
🚩 @Manifestly
✏️یانگ یوانکینگ مدیرشرکت لنوو دوسال متوالی جایزه ای به مبلغ سه میلیون دلار دریافت کرد اما هردوبار کل مبلغ را بین کارگران شرکتش تقسیم کرد!!!
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۴ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۱ در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت
#هزار_و_یک_شب ۴۵
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۲
وزیر وقتی آن مأموریت سخت و انجام نشدنی را از زبان پادشاه سرزمین بین النهرین شنید، گفت: قربان مأموریت بسیار سختی بر بنده محول فرموده اید که در این مدت کوتاه، انجام آن و یافتن قاتل غير ممکن است ؛ ولی این کار یک راه دارد و آن هم زمان طولانی می خواهد؛ زیرا این قالیچه ابریشمی، بافت مردمان سرزمین پارس است و معمولا هم جفت جفت بافته می شود. اگر تا و لنگه آن در هر خانه ای پیدا شود، معلوم می گردد که قتل در آن خانه به وقوع پیوسته.ولی نه ما اجازه ورود به خانه های مردم را داریم و نه این کار به فاصله سه روز امکان پذیر است.پادشاه باز هم همان حرف اول خود را زد و گفت برای وزیر باتدبیری چون تو که همین الان این راه جالب را پیدا کرد، سه روز زمان کمی نیست.همان طور که گفتم، فقط سه روز مهلت داری.آن گاه وزیر، پریشان و سر در گریبان به خانه رفت و پادشاه هم دستور داد خادمان آمدند و جنازه از آب گرفته دخترک را دفن کردند.
وزیر ، آن سه روز را هر چه فکر کرد راهی برای یافتن قاتل به نظرش نرسید و چون با کمک داروغه و گزمه های شهر بغداد هم هر چه در بین اراذل و اوباش و سابقه داران به تحقیق و جستجو پرداختند، نتیجه ای عایدش نشد. غروب روز سوم، وزیر به بارگاه پادشاه رفت و عرض کرد، موفق به یافتن قاتل نشده است.پادشاه که قدری درباره انجام آن تهدید شدید با ضرب الاجل کوتاه مدت خود سست شده بود گفت: بسیار خب.یک هفته دیگر هم به تو مهلت میدهم تا بروی و قاتل را پیدا کنی.وزیر گفت: بنده پیشنهادی دارم که نتیجه مشورتم با داروغه شهر بغداد است و آن پیشنهاد این است که حضرتعالی دستور دهید، از امشب در شهر بغداد و شهرهای کناره رودخانه دجله، منادی ها جار بزنند که فردا صبح به امر پادشاه، جلاد در میدان شهر، با تبر گردن وزیر را خواهد زد.مسلما تعدادی از مردمان جمع می شوند و یک ساعتی قبل از آن که مرا به میدان بیاورند، چند نفری علت گردن زدن مرا به مردم حاضر در میدان شهر بگویند. البته با داروغه شهر هم قرار مان این شده که مأموران و گزمه هایش، در میان مردم بگردند تا از گفت و گوی بین آنها شاید مطلبی دستگیر شان شده و از قاتل نشان و رد پائی پیدا کنند.اگر از این کار نتیجه ای به دست نیامد، آن وقت داروغه از شما که در میدان حضور خواهید یافت درخواست میکند یک هفته دیگر مهلت دهید تا در صورت پیدا شدن قاتل، در پایان یک هفته مهلت دوم، گردن هر دوی ما، یعنی من وزیر و داروغه شهر با هم زده شود.
سلطان سرزمین بین النهرین، پیشنهاد وزیر خود را پذیرفت و از همان شب، جارچیان در سراسر شهر بغداد و شهرهای کناره رودخانه دجله جار زدند که فردا، سر وزیر اعظم در میدان بزرگ شهر بغداد، در حضور پادشاه زیر تیغ جلاد می رود و علت آن هم ناتوانی وزير اعظم در یافتن قاتل زنی است که جنازه اش درون صندوقی در آب رودخانه دجله پیدا شده است.
از سحرگاه روز بعد، مردم شهر بغداد و حوالی آن، در میدان بزرگ شهر جمع شدند.ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که وزیر اعظم را دست بسته به میدان آوردند و به دنبال آن، درباریان و امرا و سرکردگان لشکر و خود پادشاه هم حاضر شدند. آن گاه، دبیر و مستوفی دربار، فرمان پادشاه را با صدای بلند این گونه خواند: چون وزیر اعظم نتوانسته است در مهلت مقرر، قاتل زنی را که ما جنازه اش را در آب رودخانه دجله یافتیم پیدا کند و از آنجا که در سرزمین تحت فرماندهی مان، هرگز نباید نه آن جنایت ها و نه این سهل انگاری ها رخ دهد، لذا به موجب این فرمان، هم اکنون سر وزیر اعظم زیر تبر جلاد می رود و دوم اینکه اگر در آینده، قاتل آن زن پیدا شود، غیر از خود قاتل، سر ده تن از اعضای خانواده او هم از تن جدا خواهد شد.مدت اعتبار فرمان دوم، درباره یافتن قاتل و معدوم کردن اعضای خانواده اش، ده سال می باشد.
هنوز خواندن فرمان پادشاه به پایان نرسیده بود که جوانی خوب روی و خوش سیما، جمعیت را کنار زد و خود را بین جلاد و وزیر اعظم حائل قرار داد و رو به پادشاه با صدای بلند گفت: قاتل آن زنی که جنازه اش را درون صندوق در آب های رودخانه دجله یافتید، من هستم. وزیر اعظم مملکت ما هیچ گناهی ندارد. باید سر مرا از تن جدا کنید. من که شوهر آن زن هستم، خنجر بر سینه اش فرو کردم...
هنوز حرف آن جوان به پایان نرسیده بود که پیر مردی شتابان خود را به کنار سکو رسانید و رو به پادشاه گفت:
قاتل منم.دخترم را من خودم کشتم و این من بودم که خنجر را با دستان خود در سینه اش فرو بردم. دامادم دروغ می گوید.
پسر جوان باز هم رو به پادشاه کرد و در حالی که با دو دست خود، آن پیر مرد را کنار میزد گفت:
حضرت سلطان، عموی من پیر شده و گرفتار فراموشی گشته است حرفهای او را قبول نکنید. من قاتل همسر و دختر عمویم هستم.
چون قصه به اینجا رسید، باز هم سلطان را خواب در ربود و شهرزاد مانند تمام شبهای گذشته لب از سخن فرو بست
ادامه دارد...
پایان شب نوزدهم
🚩 @Manifestly
✏️هر عملى كه انجام ميدهى دانه ايست كه ميكارى، و هر دانه اى كه ميكارى را روزى درو خواهى كرد پس زندگيت هرگز تغيير نخواهد كرد اگر انتخاب هايت را تغيير ندهی.
#آموزنده
🚩 @Manifestly
✏️حاکم از بهلول پرسید: مجازات دزدی چیست؟ بهلول گفت: اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع می شود.
اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد.!!!
✏️بهلول عاقل
📚محمود همت
🚩 @Manifestly
✏️خانمی که به شوهرش شک داشت، نصف شب بیدار شد. گوشی شوهرش رو برداشت و اسامی مخاطبینش را چک کرد؛
در میان اسامی مخاطبین به این اسامی بر خورد:
۱) دارنده آغوش نرم
۲) دارنده احساس زیبا
۳) سلطان رویاهام
شدیدا از این موضوع عصبانی شد؛
به شماره اول زنگ زد، مادر شوهرش جواب داد
به شماره دوم زنگ زد، خواهر شوهرش جواب داد
به شماره سوم زنگ زد، گوشی خودش زنگ خورد
از خدا طلب مغفرت کرد تا از گناهش بگذرد، چون به شوهرش شک کرده بود؛
تصمیم گرفت برای جبران، حقوق این ماه خود را به شوهرش دهد
مادرشوهر که موضوع رو شنید، یکی از النگوهاشو به پسرش هدیه کرد
خواهرشوهر هم با شنیدن خبر انگشتر خودشو به برادرش هدیه داد
شوهر هم هر سه هدیه رو به پول تبدیل کرد
و برای زن دومش که در مخاطبین تلفن " حسن کله پز" ثبت شده بود، آیفون ایکس خرید.
#طنز
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۵ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۲ وزیر وقتی آن مأموریت سخت و انجام نشدنی را از زبان پادشاه سرز
#هزار_و_یک_شب ۴۶
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۳
و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کنم که
پادشاه سرزمین بین النهرین، از جا بلند شد و بر تخت ایستاد و گفت:
بسیار خب، این برادر زاده و عمو را همراه با جلاد، به بارگاه من بیاورید ضمنا وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد هم همراه با آنها به بارگاه پادشاه بیایند.
ابتدا از پیر مرد خواسته شد که ماجرا را بگوید، و پیرمرد چنین گفت:
چون بر من معلوم شد که دخترم، با وجود سه فرزند، فعل حرام انجام داده و در غیاب شوهر خود که برادرزاده ام باشد به او خیانت کرده، من او را با خنجر کشتم و جنازه اش را درون قالیچه ای پیچیدم و در صندوقی نهادم و به آب رودخانه دجله سپردم.
چون همین سؤال از مرد جوان پرسیده شد ، او هم همان پاسخ را داد ولی فقط اضافه کرد او را درون چادری پیچیدم و لای قالیچه ای نهادم و در صندوق گذاشتم.
پادشاه بدون آنکه به تناقض گوئی عمو و برادرزاده، در مورد فقط لای قالیچه پیچیدن و یا لای چادر و بعد درون قالیچه نهادن توجه کند و اینکه پیر مرد اصلا اشاره ای به چادر نکرد، فرمان داد که جلاد سر هر دو را از تن جدا کند که وزیر اعظم اجازه خواست و به پادشاه گفت : اولا به قصاص کشتن یک نفر، نباید سر دو تن را زیر تیغ جلاد داد. اگر این دو نفر اعتراف میکردند که مشترک و دوتایی با هم آن زن را کشته اند، در آن صورت شاید کشتن هر دو شریک جرم جایز بود ؛ حال آنکه اکنون هر کدام از این دو نفر مدعی اند که به تنهایی مرتکب قتل شده اند. پس به نظر بنده، کشتن هر دو نفر با هم جایز نیست و دیگر اینکه، از آن زن سه فرزند پسر خردسال باقی مانده، که سرپرستی ایشان یا باید بر عهده پدر باشد یا پدر بزرگ و چون پدر دختر، در تشریح جزئیات قتل، اشاره ای به پیچیدن جنازه در ابتدا لای چادر، و سپس درون قالیچه ننمود، لذا به نظر من قاتل حقیقی باید شوهر زن، و این جوان باشد؛ نه پیر مرد و پدر بزرگ بچه ها. به هر صورت ، باز هم رأي رأى پادشاه عظيم الشأن خواهد بود.
پادشاه سرزمین بین النهرین که با توضیح وزیر، و توجه به تناقض گویی های برادر زاده و عمو فهمید که مرد جوان و شوهر زن، قاتل است ، رو به آن مرد جوان کرد و گفت:
برای ما بگو علت اینکه همسرت را آنگونه فجیع به قتل رساندی چه بود؟ شاید تعریف آن داستان، باعث تخفیف مجازات تو بشود.
مرد جوان قاتل اینگونه داستان زندگی خود را آغاز کرد:
من که از کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بودم، نزد عمویم که همین مرد مهربان و از خود گذشته باشد، زندگی می کردم. من و دختر عمویم با هم بزرگ شدیم، و به خاطر دلبستگی شدیدی که هر دو نسبت به یکدیگر داشتیم، به محض اینکه من به سن رشد و بلوغ رسیدم عمویم، راحله دختر بسیار زیبایش را به عقد من در آورد. من در طول ده سال زندگی با او صاحب سه فرزند پسر، به نامهای رشید، رحیم و رئوف شدم ؛ تا اینکه نمیدانم به چه علت، همسرم دچار بیماری صرع شد و هر چند وقت یکبار، بی جهت و ناگهان غش میکرد و بر زمین می افتاد. به هر حکیم و پزشکی در شهر بغداد مراجعه کردم و بیماری همسرم را با ایشان در میان گذاشتم، اما داروهای هیچ کدام از آنها اثر نمی بخشید، و روز به روز، تعداد و شدت حمله های صرع همسرم بیشتر می شد.
من برای یافتن راه درمان، حتی تا سرزمین های پارس و شام و حلب هم رفتم، ولی متأسفانه هیچ داروی مؤثری برای رفع ناراحتی همسر و معالجه وی به دست نیاوردم ؛ تا اینکه روزی، حکیمی از سرزمین سیستان به بغداد آمد و من او را بر بالین همسرم، که از اتفاق همان روز هم دچار حمله صرع شده بود آوردم. آن حکیم سیستانی گفت بیماری همسرت فقط با بوئیدن بِه بنفش برطرف می شود؛ ولی بِه بنفش خیلی خیلی کم است و شاید میان هر هزار درخت بِه، یک میوه اش به رنگ بنفش باشد.تو اگر همسرت را دوست داری و می خواهی او زنده بماند، باید به هر ترتیبی که شده، حداقل سه تا بِه بنفش برایش تهیه کنی. اگر همسر تو، یکماه پیاپی و روزی سه مرتبه، آن بِه های بنفش را ببوید ، به طور قطع و یقین بیماری اش برطرف شده و بهبود خواهد یافت
جوان در ادامه تعریف داستانش گفت برای یافتن بِه بنفش، تمام باغ های شهر بغداد را زیر پا گذاشتم، ولی در بغداد هیچ نشانی از آن نیافتم ؛ تا اینکه یکی از باغداران شهر بغداد به من گفت آنطور که شنیده ام در شهر مدائن از سرزمین پارسیان که اتفاقا به بغداد هم نزدیک است، باغی وجود دارد که در آنجا دو درخت بِه بنفش روئیده است. چند سال پیش که من بار بِھی از بازار میوه فروشان شهر بغداد خریدم، چند بِه بنفش داخل آن بار به چشم خود دیدم.و چون از فروشنده علت را پرسیدم، او گفت در اطراف شهر مدائن، باغی است که در آن باغ، دو درخت به وجود دارد و میوه اش به رنگ بنفش است که رایحه و بوی آن، علاج حتمی بیماری صرع می باشد.
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️شازده کوچولو:
از کجا بفهمم وابسته شدم
روباه:
تا وقتی هست نمی فهمی
📚شازده کوچولو
✏️آنتوان دوسنت اگزوپری
🚩 @Manifestly
✏️خداوند روزی به موسی (ع) فرمود برو بدترين بنده مرا بياور.
موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد،گفت نكند اين آدم توبه كرده باشد واشتباه كنم كه اين بنده گناهكار می باشد پس رهايش كرد.
رفت دزدی را گرفت تاببرد،نزد خود گفت نكند اين بنده خاص خدا باشد وتوبه كرده باشد وخدا او را بخشيده باشد پس رهایش كرد.
هر كسی را می گرفت با چنين فرضيات وداوریهایی آزادش می نمود.
بالاخره سگی وحشی را گرفت وگفت بدتر از اين كه دیگر نداريم ،رفت ميانه ی راه رهايش كرد وگفت شايد در عالم سگی كاری كرده باشد. دست خالی پيش خدا رفت
خدا گفت:ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم.
خدا گفت: ای موسي هر آئينه اگر غير از اين كرده بودی از پيغمبری عزل ميشدی!
🔻اندیشمندی گفته است:"هر قديسی گذشته ای دارد وهر گناهكاری آينده ای شايد آن قديس روزی گناهكار وآن گناهكار روزی قديس شد.
👤اسکار وایلد
#مذهبی
🚩 @Manifestly
توجه توجه 🔵🔵🔵
همراهان عزیز داستان ارسالی برای چالش در کانال نظر سنجی قرار گرفت که بسیار زیباست
از همه شما تقاضا دارم برید و داستان رو بخونید و نظرات خودتونو اعلام کنید.
بقیه کسانی هم که میخوان در مسابقه شرکت کنند چند روز وقت دارن داستانشونو برای ادمین بفرستن.
آیدی ادمین👇
@admin_roman
آیدی کانال نظر سنجی👇👇
@nazarmanifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۶ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۳ و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کن
#هزار_و_یک_شب ۴۷
#غلام_دروغگو 👈قسمت ۴
من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزندانم را به دست عمویم سپردم وبرای یافتن بِه بنفش، رخت سفر به جانب شهر مدائن، در سرزمین ایران بستم و به تمام باغ های شهر مدائن سر زدم . از همه باغداران هم سؤال کردم تا بالاخره صاحب درخت بِھی را که میوههای آن، به رنگ بنفش بود را پیدا کردم. وقتی بهای آن را پرسیدم، مرد باغدار گفت چون بوی خوش این بِه های بنفش، برطرف کننده بیماری های دماغی است، قیمت هر یکدانه آن دو سکه زر سرخ است که فقط سه عدد دیگر از آن هنوز بر سر درخت باقی مانده است. من خوشحال و شادان از یافتن بِه بنفش، و اینکه همسرم با بوئیدن آن معالجه خواهد شد، شش سکه زر سرخ دادم و هر سه عدد بِه را خریدم و شادمان و شتابان، رو به سوی بغداد نهادم و راه پنج روزه را، در دو شبانه روز طی کردم و به این ترتیب، سه عدد بِه بنفش را برای همسر مهربان و عزیز خود آوردم.
مرد جوان قاتل، در حضور پادشاه سرزمین به بین النهرین و وزیر اعظم، و دیگر حاضران در مجلس و هم چنین عمویش ادامه داد از عجائب روزگار آنکه، چون همسرم اولین به را برداشت و به بینی خود نزدیک کرد و آن را بوئید، رنگ کدر شده چهره اش روشن شد و حالتش بهبود یافت و دیگر هیچ شکلی از بیماری صرع هم در او پیدا نشد. من که مردی بزاز در بازار شهر بغدادم، دوباره بر سر کار خود رفتم و دکانم را بعد از بیست روز تعطیلی گشوده و به کاسبی ام پرداختم. هنوز چند روزی نگذشته بود که روزی در مقابل مغازهام، غلام سیاهی را دیدم که یک عدد بِه بنفش در دست داشت و در هوا می چرخانید و گه گاهی آن را به نزدیک بینی می برد، می بوئید و به آواز بلند می خواند:
نگارم داده این بِه را به دستم
نمیدانی که از بویش چه مستم
نمی دانید از دیدن آن غلام سیاه و مشاهده به بنفش در دستان او و شنیدن آن اراجیف شعر گونه، به چه حالی در آمدم منقلب و ناراحتی غلام سیاه آوازه خوان را صدا زدم و از او پرسیدم: این بِه را از کجا آورده ای؟ و غلام سیاه که نگاهش نگاه عفریتان بود، با خنده تلخی پاسخ داد: ای جوان! گفتم که، نگارم داده این بِه را به دستم. پرسیدم نگار تو کیست؟ که پاسخ داد نگار من در فلان کوچه و کوی منزل دارد که چون بعد از مدتها فراغ و دوری به دیدارش رفتم و با او در خلوت نشستم، سه عدد به از این رنگ را در کنارش دیدم از او پرسیدم این بِه ها چیست و از کجا آورده ای؟ گفت شوهر ابله من که دلم نمی خواهد رویش را ببینم، و فقط به خاطر پدرم تحملش می کنم، این بِه ها را برای معالجه بیماری ام از شهر مدائن برایم آورده و او یک دانه از آنها را به من داد.
غلام سیاه بعد از گفتن آن عبارت، راه خود را کشید و رفت، که من هم چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. بعد از مدتی که به هوش آمدم، خشمناک و عصبانی از جا برخاستم و دکان خود را بستم و از دکان قصابی محل هم کاردی عاریت گرفتم و وارد خانه شدم که همسرم را بر بستر خوابیده دیدم.با عصبانیت از زن پرسیدم بِه های بنفش کجاست؟ و او دو عدد آن را به من نشان داد و گفت سومی را نمیدانم چه شده است و من ديوانه، بدون آنکه سؤال دیگری از همسرم بنمایم، بدون معطلی کارد را در سینه اش فرو کردم و به سرعت جنازه اش را در چادرش پیچیده و لای یک قالیچه ابریشمی، که هر جفت آن را در سفر به شهر مدائن از تجار فرش فروش کاشانی آن جا خریداری کرده بودم نهادم و قالیچه را در صندوقی گذاشتم و صندوق را بار استری کردم و آن را در شمال شهر بغداد، ساعتی از غروب گذشته، به آب انداختم.
چون به خانه برگشتم، پسر بزرگتر هشت ساله خود را دیدم که در کنار دو برادر کوچکترش نشسته و گریه میکند. علت گریه را از پسرم رشید پرسیدم، گفت به خاطر کار زشتی که کرده ام گریه میکنم و شاید هم مادرم به همین خاطر قهر کرده و از خانه بیرون رفته. پرسیدم کار زشت تو چه بوده ؟ که پاسخم داد بدون اجازه یک دانه از به های مادرم را برداشتم و بازی کنان به کوچه رفتم، که غلام سیاه زشتی، آن به را بعد از آن که پرسید از کجا آورده ام، از من گرفت و با خود برد...
جوان پارچه فروش قاتل، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین، گریه کنان ادامه داد: بعد از شنیدن حقیقت ماجرا از زبان پسر هشت ساله ام رشید، دو دستی بر سر خود کوبیدم و فریاد و شیون سر دادم ، تا عمو و پدر همسرم که هم خانه ما بود، از راه رسید و چون علت فریاد و شیون کردنم را پرسید، ماجرا را با او در میان گذاشتم.او هم چون من بر سر خود کوبید و شیون کرد و گفت تصمیم گرفتن در هنگام خشم، و عکس العمل بدون مشورت و اندیشه، و واکنش سریع بدون تدبیر ، نتیجه اش همین می شود که بر سرت آمده است. البته من همان موقع تصمیم گرفتم که خود را به داروغه شهر برسانم و ماجرا را به او بگویم ؛ ولی باز عمویم مرا از آن عمل عجولانه منع کرد و گفت: تو بالاخره کیفر خود را خواهی دید و طعم تلخ مجازات را خواهی چشید
ادامه دارد
@manifestly
#جملات_ناب
✏️هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن
زندگی خود مقایسه نکنید.
👤جان ماکسول کوتسی
🚩 @Manifestly
#ضرب_المثل
✏️ روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
برو همون کشکت را بساب.
🚩 @Manifestly
✏️یک روز چند نفر از جوانان ملا را به حمامی دعوت کرده هر کدام باخود تخم مرغی برده در حمام به ملا اظهار داشتند که ما همه تخم میگذاریم و شرط میکنیم که اگر کسی از عهده تخم گذاشتن بر نیاید مخارج حمام را او بپردازد
پس از این سخن هر کدام بروی سکوئی نشسته به تقليد مرغ شروع به غُد غُد نموده تخمها را به روی سکوها رها کردند
ملا در حال به تقليد از خروس دستهای خود را بهم زده صدای خروس کرد
جوانها پرسیدند مقصود از این حرکت چه بود؟
ملا پاسخ داد آیا برای اینهمه مرغ يك خروس لازم نیست؟
📚ملانصرالدین
✏️محمد رضایی
#طنز
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار ویدیویی از تصادفات با چیزهای نامرئی در فضای مجازی دنیا که باعث در گیر شدن ذهن کاربران شبکه های اجتماعی شده است،
نکته جالب توجه این است که این تصاویر در نقاط مختلف دنیا ضبط شده.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۷ #غلام_دروغگو 👈قسمت ۴ من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزن
#هزار_و_یک_شب ۴۸
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۵
اما قدری صبر کن تا فکری برای رشید و رحیم و رئوفت کنیم. من که پیر و پایم لب گور است، اگر تو هم بروی و خودت را معرفی کنی و اقرار نمائی، مسلما صبح روز بعد، در میدان شهر بغداد گردنت را می زنند. آن وقت این بچه های چهار ساله و شش ساله و هشت ساله، چه خاکی باید بر سرشان بریزند؟ و آنجا بود که حرف عمویم را گوش کردم و در خانه نشستم و هر دو هم چنان به گریه و شیون و زاری پرداختیم.
بعد فهمیدم درست همان هنگامی که من مشت بر سینه و دست بر سر خود میزدم، یک مرد ماهیگیر، به امر سلطان، صندوق را در جنوب شهر بغداد از آب دجله گرفت، و باز سه شب بعدش بود که جارچیان، در کوچه ما جار زدند و ما هم شنیدیم که صبح فردا، در میدان شهر، جلاد با تبر گردن وزیر اعظم پادشاه را خواهد زد. به پیشنهاد عمویم، بعد از چهار روز ماندن در خانه، امروز صبح زود از خانه خارج شدیم که به میدان شهر بیائیم و علت گردن زدن وزیر اعظم سلطان را بدانیم. در ضمن، من میخواستم صحنه گردن زدن یک محکوم را به وسیله جلاد، که عاقبت خود من هم هست، در ملأ عام ببینم.
مرد بزاز قاتل ادامه داد:
چون در میدان، از مردم شنیدم که علت گردن زدن وزیر اعظم آن است که نتوانسته قاتل زن جوان را در مهلت سه روزه پیدا کند، من که خود گرفتار عذاب وجدان و فشار روحی بودم، به عمویم گفتم هم الآن میروم خودم را معرفی می کنم و جان وزیر اعظم را نجات می دهم. پسر هایم را دست تو سپردم. عمویم گفت: نه، اجازه بده که من به عنوان قاتل خود را معرفی کنم. زیرا من که آفتاب لب بام هستم و دیر یا زود، رفتنی ام. اما اگر تو بمیری، آینده رشید و رحیم و رئوف تباه خواهد شد.
چون از بگو مگوهای ما دو نفر، اطرافیان ما حساس شدند و گوشهای خود را تیز کردند، من دیگر درنگ را جایز ندانستم و همانگونه که ملاحظه فرمودید، جلو دویدم و خود را به عنوان قاتل معرفی کردم. البته عمویم نیز فداکارانه همین کار را کرد، اما جناب وزیر با تدبیر شما از اقرارهای من و عمویم، پی به حقیقت ماجرا برد و قاتل حقیقی را که من باشم شناخت البته این را هم برای شما بگویم، هنگامی که من شرح آن عمل عجولانه و احمقانه خود را برای عمویم می گفتم، بدون دلیل از بیان اینکه ابتدا جنازه را لای چادر پیچیدم و سپس میان قالیچه نهادم گذشتم. همین مسئله باعث شد تا گناهکار حقیقی که من باشم از نظر شما شناخته شود.اکنون در برابر شما سلطان مقتدر، استدعا می کنم که هم الان دستور بدهید، جلاد سر از تن من جدا کند. آری ای سلطان مقتدر، شما را به اجدادت قسم میدهم، هم الان مرا بکش و قصاص آن زن معصوم و پاکدامن و پاکیزه خو را از من احمق بستان که من از بیم مکافات روز رستاخیز، هم اکنون لرزه بر اندامم افتاده است.
سلطان در پاسخ مرد پارچه فروش بغدادی گفت:
تو برای من تکلیف معین نکن، برو و به سرپرستی رشید و رحیم و رئوف پسران خردسالت بپرداز. من از خون تو درگذشتم در مورد مکافات روز رستاخیز هم، تو میدانی و خدای خودت
سلطان سرزمین بین النهرین، رو به وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد کرد و گفت: و اما از امروز تا یک هفته به شما مهلت میدهم، آن غلام سیاه نابکار را یافته و نزد من بیاورید. اگر غلام نابکار را یافتید که هیچ، والا یک هفته دیگر دستور می دهم در میدان شهر، جلاد سر هر دویتان را از تن جدا کند.
باز هم، چون سخن شهرزاد به این جا رسید، سلطان را خواب در ربود و قصه گوی خوش بیان و شیرین گفتار هم، لب از سخن فروبست.
پایان شب بیستم
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️دشمنانت را ببخش اما نامشان را
هرگز فراموششان نکن.
👤فیدل کاسترو
🚩 @Manifestly
بوذرجمهر ✏️
می گویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت می کرد و خودش هم صبح زود می آمد؛ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه ای می کشم که این دیگر مزاحم نشود.
به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه اش بیرون می آید و حرکت می کند، شما بروید تمام لباس های او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند.
همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پول ها و لباس هایش را گرفتند و رهایش کردند. مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید.
آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟
گفت: امروز حادثه ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد.
گفت جنابعالی که می گفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی!»، چطور شد؟
بوذرجمهر در پاسخ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود!
#آموزنده
🚩 @Manifestly