✏️روزی پیامبر (ص) و امام علي(ع) نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را يواشکی ميگذاشت جلوی امام علی
بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی کردند و فرمودند: پرخور کسي است که هسته خرمای بيشتری جلويش باشد.
همه نگاه کردند، دیدند جلوي امام علی از همه بیشتر هسته خرما بود
امام علی فرمود: ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.
همه نگاه کردند. جلوي پیامبر(ص) هسته خرمايي نبود. سپس همه خندیدند.
📚۱۰۰۱ داستان از زندگانی امام علی(ع)
✏️ محمّد رضا رمزی اوحدی
#مذهبی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
✏️مرد ثروتمند خسیسی با زنی مهربان و بخشنده ازدواج کرد زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد ثروتمن
🔴🔴داستانی که برای خواندنش دعوت شدید🔴🔴
هدایت شده از مانیفست - رمان
دل پسرا بسوزه باز ما یه روز داریم که بهمون تبریک بگن اما شما چی؟😝
روز دختر رو به همه خانم های کانال تبریک میگم🌺
@Manifest
#هزار_و_یک_شب ۴۹
#غلام_دروغگو👈 قسمت ۶
واما ای ملک جوان بخت و همسر مهربان شهرزاد خوشبخت ، در آغاز سومین شب تعریف داستان غلام سیاه دروغگو، و دنباله مطالب معروض داشته دیشب، باید عرض کنم که:
آنجا بود که رنگ از روی داروغه شهر بغداد و وزیر اعظم پرید. وزير حس کرد این تهدید سلطان، با حرف قبلش که در کنار رودخانه دجله و بعد از یافتن صندوق حاوی جنازه به تنهائی و در دل شب گفته بود، خیلی تفاوت دارد. به این جهت، هر دو با هم به سرعت به محل کارشان رفتند و به مشورت پرداختند. اولین تصمیمی که گرفتند، این بود که داروغه شهر دستور بدهد در شهر بغداد و تمامی شهرهای شمال بغداد و حاشیه دجله، جار بزنند که هر کس غلامی سیاه پوست در خانه دارد، با غلام خود به داروغه خانه بیاید و همچنین برای پدر رشید و رحیم و رئوف، و یا قاتل آن زن بی گناه هم پیغام فرستاد که از صبح روز بعد، در داروغه خانه باشند تا غلام سياهها را یکایک ببینند و آن فرد دروغگو را پیدا کنند. ضمنا، وزیر به تمامی جارچیان و منادیان که در داروغه خانه جمع شده بودند، تأکید کرد که در اعلام خبر از زبان سلطان، اضافه نمایند که چنانچه فردی از اجرای فرمان سلطان سرباز زند و از آوردن غلام سیاه خود امتناع ورزد، گردن صاحب و غلام، هر دو با هم در میدان شهر زده خواهد شد.
به فوریت، اطلاعيه وزیر اعظم به داروغه های شهرهای شمال ساحل دجله هم ابلاغ شد. هنوز یک ساعت از صدور فرمان وزیر اعظم نگذشته بود که گزمه های شهر بغداد و کارکنان داروغه خانه، به در خانه تمامی افرادی که صاحب غلام سیاه بودند و در سرای خود غلام و برده نگهداری میکردند رفتند و دستور وزیراعظم را به ایشان اعلام کردند. از طرفی ، مأموران سری هم، به کاروان سراها و قهوه خانه ها و محل اجتماع اوباش شهر زدند و هر جا غلام سیاهی می دیدند دستگیر کرده و به داروغه خانه می آوردند و یکایک غلامان را از مکانی که وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل زن بی گناه نشسته بودند، عبور می دادند. در طول یک هفته، بیشتر از چهار هزار غلام سیاه که با شغل بردگی، در بغداد و شهرهای ساحلی رودخانه دجله، و حتی دیگر شهرهای سرزمین بین النهرین زندگی میکردند را، از جلوی چشمان وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز عبور دادند. هر بار، بعد از نگاه دقیقی که مرد بزاز، به چهره غلامان می انداخت، با اشاره سر به حاضران پاسخ منفی میداد.
آخرین ساعات روز هفتم هم در حال سپری شدن بود و با وجود بسیج عمومی که وزیر اعظم داده بود، و با آنکه مأموران و گزمه ها، تمام شهرهای سرزمین بین النهرین و تمام خانه های مردم را تفتیش کرده و زیر و رو نموده بودند، اما نشانی از غلام سیاه دروغگو به دست نیامد. وزیر اعظم و داروغه که مطمئن بودند فردا صبح به دستور سلطان، سرشان زیر تیغ جلاد خواهد رفت، با اعتراض و تهدید بر سر مرد بزاز فریاد کشیده و هر کدام مطلبی میگفتند، که خلاصه اش این بود : « تو به سلطان دروغ گفته ای و داستان تو در مورد کشتن همسرت ساختگی بوده، و حال که فردا صبح، به خاطر صحنه سازی و داستان پردازی غیر واقعیات، باید سر ما به فرمان سلطان زیر تیغ جلاد برود. ما هم سحرگاهان سر تو را از بدنت جدا خواهیم کرد»
در همان هنگام، نایب داروغه شهر بغداد وارد شد و گفت : «طبق تحقیقاتی که به عمل آوردیم، معلوم شد در محله ای که خانه این مرد بزاز قرار دارد، پیر مردی ثروتمند زندگی می کرده که او هم صاحب یک غلام سیاه بوده است.وی حدود یک ماه پیش از دنیا رفته و غلامش هم ناپدید شده است.»
نایب داروغه اضافه کرد « به همین خاطر هم بود که ما در طول یک هفته گذشته، تمام شهر بغداد و اطرافش، و حتی تمام سرزمین بین النهرین را زیر و رو کردیم و در میان اراذل و اوباش و دزدان گشته، و هر چه غلام سیاه بی صاحب بود را هم به حضور شما آوردیم،.الان هم شرفیاب گشته ام تا به عرض وزیر اعظم برسانم که، وقتی در بارانداز بندر بصره، در حال تحقیق بودیم، خبردار شدیم که هفته قبل، غلامی که اثاثیه بسیاری هم همراه داشته با یک کشتی عازم شمال آفریقا شده و این سرزمین را ترک کرده است. اکنون آمده ام تا هم از حضور وزیر اعظم، مهلت دیگری بگیرم، و هم با در دست داشتن حکمی از سوی شما، به وسیله قایقهای تندرو و پاروزنان ورزیده سر در پی آن کشتی بگذاریم که هفته پیش، بندر بصره را به سوی شمال آفریقا ترک کرده است.»
وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، شبانه به بارگاه سلطان رفتند و از او مهلت دیگری گرفتند، و همان دم چهار قایق تندرو، به همراه نایب داروغه شهر بغداد، با چهل پاروزن ورزیده و ده تن از مأموران کار کشته، و همچنین حکمی از طرف وزیر اعظم، برای ناخدای کشتی، به سوی شمال آفریقا حرکت کردند.
ادامه دارد...
@Manifestly
#جملات_ناب
✏️برای رسیدن به جایی که تا به حال نرسیده ایم،
باید از راهی برویم که تا به حال نرفته ایم.
👤ماهاتما گاندی
@Manifestly
زاهد و آسیابان✏️
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا، ای رو سیه
این منم ، من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام
ذکر یا قدوس ویا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من
مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس
هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
بانفیرم زنده ، بی جان میشود
حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند
صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو
آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا
چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم
درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم ، همیشه نوبتیست
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب
یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق
گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب…
✏️ مسیحا اسدی پویا
👤شاعر شیرازی
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️هنرمند به ایشون میگن
🚩 @Manifestly
#هزار_و_یک_شب ۵۰
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷
امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا شد؛ زیرا اگر نایب داروغه آن خبر را برای ایشان نمی آورد، سر هر سه آنها زیر تیغ جلاد می رفت. پاروزنان ورزیده آن چهار قایق تندرو، چهار شبانه روز در دل دریاها پارو زدند و به سوی شمال آفریقا، قلب آب ها را شکافتند و به جلو رفتند. آنها به هر کشتی، چه در میان آبها و چه در ساحل بندرها که می رسیدند، تمام مسافران را شناسایی کرده و همه جای کشتی را زیر و رو میکردند تا اینکه نزدیکی های تُرعه* ای که به امر خشایار شاه، سلطان سرزمین پارس، میان دریای حجاز و دریای شمال سرزمین آفریقا حفر شده بود، به کشتی ای رسیدند و آن آخرين کشتی بود که در طول ده روز گذشته از آن تاریخ، در بندر بصره بارگیری کرده و به جانب شمال آفریقا، در دل آب های دریا به حرکت درآمده بود. مأموران با اجازه ناخدا وارد کشتی شدند؛ در گوشه ای از محوطه کشتی، با مرد سیاه زشت روی بد هیبتی روبه رو شدند که در حال شمردن سکه های زر بود. مأموران با نشانه هائی که از مرد بزاز گرفته بودند، بلافاصله غلام دروغگو را شناختند و به سرعت بر سر او ریختند و در حالی که مشغول بستن دست و پای وی بودند، شنیدند که غلام، زیر دست و پایشان التماس کنان میگوید «به خدا من او را نکشتم! به خدا من نکشتم! رهایم کنید! رهایم کنید! »
و آنجا بود که مأموران فهمیدند، غلام سیاه نابکار گذشته از آنکه با دروغگوئی اش، باعث قتل زنی بی گناه شده، خود نیز قاتل هم می باشد. مأموران با خوشحالی از موفقیت خود در یافتن غلام دروغگو، او را به یکی از قایق ها منتقل کردند و با همان سرعت، و شاید هم بیشتر، رو به سوی سرزمین بین النهرین و رودخانه دجله و شهر بغداد گذاشتند. چون با غلام سیاه در بند، وارد مقر داروغه خانه شهر بغداد شدند، دیدند که وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز ، همچنان بی صبرانه و منتظر، چشم بر در دوخته اند. مرد بزاز تا چشمش به غلام در بند افتاد، چون فنر از جا پرید و برقی از چشمانش جهید و شادمانه فریاد کشید «خودش است!» و بعد از شدت ذوق، بنای گریستن را گذاشت. وزیر اعظم به جانب غلام سیاه در بند رفت و گفت: «اکنون بر ما معلوم شد که تو ملعون، غیر از دروغگوئی که خود گناه بزرگی است و برابر با دشمنی خداست، مرتکب جرم دیگری هم شده ای و آدم کشته ای. بگو تا بدانیم دستت به خون چه کسی آلوده شده است؟» غلام سیاه در بند شده فقط این جمله را کوتاه گفت «قربان! به خون صاحبم»...
و اما ای سلطان مقتدر، و ای مالک جان و تن شهرزاد خدمتگزار، وزیر اعظم در حالیکه شمشیر از نیام کشیده و لبه آن را بر سینه سیاهِ غلام رو سیاه نهاده بود گفت «ماجرای کشتن صاحبت را اینجا برای من تعریف کن و علت دروغگوئی خود را هم، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین بیان نما، که وای به روزت اگر اینجا و آنجا، کلمه ای خلاف گفته و باز هم دروغ گفتن را ساز کنی» غلام سیه روی این گونه آغاز کرد:
- شاید، منِ اکنون نگون بخت و در انتظار کیفری سخت، روزی از خوشبخت ترین غلامان شهر بغداد بودم؛ زیرا صاحبم، مرد تنهای مهربان ثروتمندی بود که دو فرزندش، یکی ناخدای کشتی و دیگری بازرگان ادویه بود. آن دو در طول سال، شاید بیشتر از یک ماه تا چهل روز، نزد پدر نمی ماندند و بقیه ایام را در حال سفر بودند. آن پیرمرد که نامش رحمان بود، رفتارش با من، حتى از رفتار با پسرانش هم بهتر بود و هرگز مانند یک غلام با من رفتار نمیکرد. بهترین لباسها را به من می پوشاند، بهترین غذاها را به من می داد، با من همسفره می شد و شبها در اطاقی که جوار اتاقش بود می خوابیدم. هر هفته یک روز هم مرا مرخص میکرد و آزادم میگذاشت و سه سکه نقره هم، قبل از مرخصی رفتنم به من می داد. تمام غلامان شهر بغداد به من حسادت میکردند و همه آرزو داشتند که کاش جای من بودند و چنان صاحبي داشتند. باید بگویم که تا من دستم به خون پاک صاحبم آلوده نشده بود، با تمام سیاهی رنگ، چهره ای آرام و دوست داشتنی داشتم،تا اینکه...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️آمادگی برای فردا به معنی
تلاش زیاد امروز است.
👤بروسلی
@Manifestly
✏️روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی میکرد.
حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه میبینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد.
روزی حضرت حق جلجلاله به او فرمود:
«فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.»
صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت:
«این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بیچونوچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.»
جبرییل نازل شد، در حالیکه مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن.
داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد.
در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند.
مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بیدینی و بیعدالتی متهم کردند.
داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشکها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند.
ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمرهای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود.
ای داود دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمیخواستم در بین مردم به بیدینی و ناعدالتی متهم شوی. چنانچه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بیخبر هستند و علم ندارند مرا به بیعدالتی متهم میکنند و از من دور میشوند. در حالیکه اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمیکنند و مرا دوست میدارند.
#مذهبی
#بازخوانی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۰ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا
#هزار_و_یک_شب ۵۱
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۸
تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد مهربان به خواب می رفت و صدای خرخرش بلند می شد، در حالت خواب و بیداری، غلام سیاه دیگری می دیدم که با زشتی فعلی چهره ام، بر آستان اتاقم ظاهر می شد و با خنده کریهی میگفت: «احمق! او را بکش و طلاهایش را صاحب شو! ببین با هفته ای سه سکه نقره که تو از او میگیری، به چه راحتی و آسایشی دست می یابی و چه لذتی می بری! احمق او را بکش و طلاهایش را صاحب شو!»
یک هفته اول، هراسان از جا می پریدم و به حیاط خانه می آمدم و دلو به چاه می انداختم و آب میکشیدم و سر و روی خودم را می شستم ؛ ولی از هفته دوم، وقتی همان غلام ، مثل هر شب در آستانه اتاق ظاهر می شد، ابتدا می گفت: « مرد، من همزاد تو ام. من نیمه ناتمام تو ام. حرف مرا گوش کن و او را بکش و طلاهایش را صاحب شو. این کار را انجام بده، تا تو را همراه خود به سرزمین عفریتان ببرم. تو اگر در اینجا بمانی، تا آخر غلام خواهی ماند؛ آن هم فقط با هفته ای سه سکه نقره! و چه بسا که اگر فردا صاحبت بمیرد، فرزندان او تو را بفروشند و روزگار بدتری پیدا کنی.» بالاخره بعد از بیست شب بود که وسوسه های آن غلام سیاه زشت رو در من کارگر افتاد و تصمیم غلط نابجایی گرفتم
و اما ای ملک جوان بخت مقتدر نشسته بر تخت، غلام دروغگوی گناهکار، در حالی که روی زمین به پشت افتاده و لبه شمشیر وزیر اعظم، بر سینه اش و پای چپ وی، بر روی شکمش بود، این طور ادامه داد:
- در نیمه شب بیستم، وقتی باز هم همزاد زشت رویم در آستانه اتاق
ظاهر شد، قبل از آنکه او حرف های تکراری و وسوسه آمیز شب های قبل خود را آغاز کند، من رو به او کردم و گفتم بسیار خب، بگذار خوابش سنگین شود، قول می دهم سحرگاه نشده او را بکشم و جنازه اش را در باغچه حیاط خانه دفن کنم. تو هم فرداشب بیا و مرا همراه خودت به سرزمین عفریتان ببر.
غلام همزاد من، خنده زشتی کرد و ناگهان ناپدید شد من آهسته به پشت در اتاق صاحبم رفتم و دیدم، پیر مرد، در زیر نور شمع، مشغول نوشتن مطلبی بر روی پوست آهوست. دوباره سر جایم برگشتم و چون صدای خرخر صاحبم بلند شد، آهسته وارد اتاقش شدم و در زیر نور ماه که از پنجره به داخل اتاق تابیده می شد، ریسمانی به گردنش بستم و آن را آنقدر کشیدم تا صاحب بیچاره ام خفه شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. آنگاه، احمقانه و وحشیانه، جنازه اش را به کنار باغچه بردم و با بیل زمین را کندم و در آنجا دفنش کردم و تا صبح، پریشان و منقلب، در حیاط خانه راه رفتم و چون صبح به اتاق صاحبم برگشتم، پوست آهو را برداشتم و این متن را خواندم ولی باید قبلا به شما بگویم، شاید من تنها غلام باسواد شهر بغداد باشم، زیرا صاحبم که مرد فاضلی بود، در دورانی که من در خدمتش بودم، خواندن و نوشتن را به من آموخت.
اما نوشته متن پوست آهو چنین بود «خطاب به پسرانم سلمان و سلیمان که این وصیت من به شماست. به موجب این نوشته، از شما می خواهم که بعد از مرگم، نیم سرمایه نقدی و این خانه را به غلامم مبارک ببخشید و از او هم می خواهم که تا آخر عمر، در این خانه بماند و چراغ آن را روشن نگاه دارد ؛ تا هر گاه که شما از سفر می آئید و وارد بغداد می شوید و سری به این خانه می زنید، درِ این خانه همچنان به روی شما باز باشد و چراغش همیشه روشن بماند.»
با خواندن وصیت نامه، آه از نهادم بلند شد و بنای گریستن را گذاشتم ولی ناگهان گریه ام تبدیل به قهقهه های دیوانه وار شد و چون خود را مقابل آئینه رساندم، دیدم که چهره آرام و مهربان قبلی ام، مبدل به چهره آن غلام وسوسه گر شده که بیست شب تمام، بعد از نیمه شبها بر آستان اتاقم ظاهر می شد. یعنی من ناگهان خود را در شکل و قالب همان غلام همزادم دیدم؛ یعنی همین قیافهای که شما الان ملاحظه میکنید. آری ای وزیراعظم! این بود ماجرای کشتن رحمان، همان پیر مرد مهربانی که صاحبم بود.
درست همان موقع هم، وزیر اعظم سلطان سرزمین بین النهرین، آب دهانی بر صورت آن غلام رو سیاه انداخت و رو به مأموران کرد و گفت « این جرثومه فساد و نشانه رذالت را، به سگ دانی بیندازید تا بقیه داستان نفرت انگیز زندگانی خودش را فردا در حضور سلطان برایمان تعریف کند»
صبح روز بعد که پایان هفته دوم مهلت هم بود، وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، غلام دروغگوی روسیاه را به قصر پادشاه بردند و او در ادامه شرح سیاہ کاری هایش در حضور پادشاه گفت:
- و اما ماجرای من و آن خاتون زیبا که شنیدم بعد به دست همسرش کشته شد، از این قرار است ....
ادامه دارد.....
🚩 @Manifestly