eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۰ 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا شد؛ زیرا اگر نایب داروغه آن خبر را برای ایشان نمی آورد، سر هر سه آنها زیر تیغ جلاد می رفت. پاروزنان ورزیده آن چهار قایق تندرو، چهار شبانه روز در دل دریاها پارو زدند و به سوی شمال آفریقا، قلب آب ها را شکافتند و به جلو رفتند. آنها به هر کشتی، چه در میان آبها و چه در ساحل بندرها که می رسیدند، تمام مسافران را شناسایی کرده و همه جای کشتی را زیر و رو میکردند تا اینکه نزدیکی های تُرعه* ای که به امر خشایار شاه، سلطان سرزمین پارس، میان دریای حجاز و دریای شمال سرزمین آفریقا حفر شده بود، به کشتی ای رسیدند و آن آخرين کشتی بود که در طول ده روز گذشته از آن تاریخ، در بندر بصره بارگیری کرده و به جانب شمال آفریقا، در دل آب های دریا به حرکت درآمده بود. مأموران با اجازه ناخدا وارد کشتی شدند؛ در گوشه ای از محوطه کشتی، با مرد سیاه زشت روی بد هیبتی روبه رو شدند که در حال شمردن سکه های زر بود. مأموران با نشانه هائی که از مرد بزاز گرفته بودند، بلافاصله غلام دروغگو را شناختند و به سرعت بر سر او ریختند و در حالی که مشغول بستن دست و پای وی بودند، شنیدند که غلام، زیر دست و پایشان التماس کنان میگوید «به خدا من او را نکشتم! به خدا من نکشتم! رهایم کنید! رهایم کنید! » و آنجا بود که مأموران فهمیدند، غلام سیاه نابکار گذشته از آنکه با دروغگوئی اش، باعث قتل زنی بی گناه شده، خود نیز قاتل هم می باشد. مأموران با خوشحالی از موفقیت خود در یافتن غلام دروغگو، او را به یکی از قایق ها منتقل کردند و با همان سرعت، و شاید هم بیشتر، رو به سوی سرزمین بین النهرین و رودخانه دجله و شهر بغداد گذاشتند. چون با غلام سیاه در بند، وارد مقر داروغه خانه شهر بغداد شدند، دیدند که وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز ، همچنان بی صبرانه و منتظر، چشم بر در دوخته اند. مرد بزاز تا چشمش به غلام در بند افتاد، چون فنر از جا پرید و برقی از چشمانش جهید و شادمانه فریاد کشید «خودش است!» و بعد از شدت ذوق، بنای گریستن را گذاشت. وزیر اعظم به جانب غلام سیاه در بند رفت و گفت: «اکنون بر ما معلوم شد که تو ملعون، غیر از دروغگوئی که خود گناه بزرگی است و برابر با دشمنی خداست، مرتکب جرم دیگری هم شده ای و آدم کشته ای. بگو تا بدانیم دستت به خون چه کسی آلوده شده است؟» غلام سیاه در بند شده فقط این جمله را کوتاه گفت «قربان! به خون صاحبم»... و اما ای سلطان مقتدر، و ای مالک جان و تن شهرزاد خدمتگزار، وزیر اعظم در حالیکه شمشیر از نیام کشیده و لبه آن را بر سینه سیاهِ غلام رو سیاه نهاده بود گفت «ماجرای کشتن صاحبت را اینجا برای من تعریف کن و علت دروغگوئی خود را هم، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین بیان نما، که وای به روزت اگر اینجا و آنجا، کلمه ای خلاف گفته و باز هم دروغ گفتن را ساز کنی» غلام سیه روی این گونه آغاز کرد: - شاید، منِ اکنون نگون بخت و در انتظار کیفری سخت، روزی از خوشبخت ترین غلامان شهر بغداد بودم؛ زیرا صاحبم، مرد تنهای مهربان ثروتمندی بود که دو فرزندش، یکی ناخدای کشتی و دیگری بازرگان ادویه بود. آن دو در طول سال، شاید بیشتر از یک ماه تا چهل روز، نزد پدر نمی ماندند و بقیه ایام را در حال سفر بودند. آن پیرمرد که نامش رحمان بود، رفتارش با من، حتى از رفتار با پسرانش هم بهتر بود و هرگز مانند یک غلام با من رفتار نمیکرد. بهترین لباسها را به من می پوشاند، بهترین غذاها را به من می داد، با من همسفره می شد و شبها در اطاقی که جوار اتاقش بود می خوابیدم. هر هفته یک روز هم مرا مرخص میکرد و آزادم میگذاشت و سه سکه نقره هم، قبل از مرخصی رفتنم به من می داد. تمام غلامان شهر بغداد به من حسادت میکردند و همه آرزو داشتند که کاش جای من بودند و چنان صاحبي داشتند. باید بگویم که تا من دستم به خون پاک صاحبم آلوده نشده بود، با تمام سیاهی رنگ، چهره ای آرام و دوست داشتنی داشتم،تا اینکه... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly
✏️آمادگی برای فردا به معنی تلاش زیاد امروز است. 👤بروسلی @Manifestly
✏️روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. ای داود دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۰ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا
۵۱ 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد مهربان به خواب می رفت و صدای خرخرش بلند می شد، در حالت خواب و بیداری، غلام سیاه دیگری می دیدم که با زشتی فعلی چهره ام، بر آستان اتاقم ظاهر می شد و با خنده کریهی میگفت: «احمق! او را بکش و طلاهایش را صاحب شو! ببین با هفته ای سه سکه نقره که تو از او میگیری، به چه راحتی و آسایشی دست می یابی و چه لذتی می بری! احمق او را بکش و طلاهایش را صاحب شو!» یک هفته اول، هراسان از جا می پریدم و به حیاط خانه می آمدم و دلو به چاه می انداختم و آب میکشیدم و سر و روی خودم را می شستم ؛ ولی از هفته دوم، وقتی همان غلام ، مثل هر شب در آستانه اتاق ظاهر می شد، ابتدا می گفت: « مرد، من همزاد تو ام. من نیمه ناتمام تو ام. حرف مرا گوش کن و او را بکش و طلاهایش را صاحب شو. این کار را انجام بده، تا تو را همراه خود به سرزمین عفریتان ببرم. تو اگر در اینجا بمانی، تا آخر غلام خواهی ماند؛ آن هم فقط با هفته ای سه سکه نقره! و چه بسا که اگر فردا صاحبت بمیرد، فرزندان او تو را بفروشند و روزگار بدتری پیدا کنی.» بالاخره بعد از بیست شب بود که وسوسه های آن غلام سیاه زشت رو در من کارگر افتاد و تصمیم غلط نابجایی گرفتم و اما ای ملک جوان بخت مقتدر نشسته بر تخت، غلام دروغگوی گناهکار، در حالی که روی زمین به پشت افتاده و لبه شمشیر وزیر اعظم، بر سینه اش و پای چپ وی، بر روی شکمش بود، این طور ادامه داد: - در نیمه شب بیستم، وقتی باز هم همزاد زشت رویم در آستانه اتاق ظاهر شد، قبل از آنکه او حرف های تکراری و وسوسه آمیز شب های قبل خود را آغاز کند، من رو به او کردم و گفتم بسیار خب، بگذار خوابش سنگین شود، قول می دهم سحرگاه نشده او را بکشم و جنازه اش را در باغچه حیاط خانه دفن کنم. تو هم فرداشب بیا و مرا همراه خودت به سرزمین عفریتان ببر. غلام همزاد من، خنده زشتی کرد و ناگهان ناپدید شد من آهسته به پشت در اتاق صاحبم رفتم و دیدم، پیر مرد، در زیر نور شمع، مشغول نوشتن مطلبی بر روی پوست آهوست. دوباره سر جایم برگشتم و چون صدای خرخر صاحبم بلند شد، آهسته وارد اتاقش شدم و در زیر نور ماه که از پنجره به داخل اتاق تابیده می شد، ریسمانی به گردنش بستم و آن را آنقدر کشیدم تا صاحب بیچاره ام خفه شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. آنگاه، احمقانه و وحشیانه، جنازه اش را به کنار باغچه بردم و با بیل زمین را کندم و در آنجا دفنش کردم و تا صبح، پریشان و منقلب، در حیاط خانه راه رفتم و چون صبح به اتاق صاحبم برگشتم، پوست آهو را برداشتم و این متن را خواندم ولی باید قبلا به شما بگویم، شاید من تنها غلام باسواد شهر بغداد باشم، زیرا صاحبم که مرد فاضلی بود، در دورانی که من در خدمتش بودم، خواندن و نوشتن را به من آموخت. اما نوشته متن پوست آهو چنین بود «خطاب به پسرانم سلمان و سلیمان که این وصیت من به شماست. به موجب این نوشته، از شما می خواهم که بعد از مرگم، نیم سرمایه نقدی و این خانه را به غلامم مبارک ببخشید و از او هم می خواهم که تا آخر عمر، در این خانه بماند و چراغ آن را روشن نگاه دارد ؛ تا هر گاه که شما از سفر می آئید و وارد بغداد می شوید و سری به این خانه می زنید، درِ این خانه همچنان به روی شما باز باشد و چراغش همیشه روشن بماند.» با خواندن وصیت نامه، آه از نهادم بلند شد و بنای گریستن را گذاشتم ولی ناگهان گریه ام تبدیل به قهقهه های دیوانه وار شد و چون خود را مقابل آئینه رساندم، دیدم که چهره آرام و مهربان قبلی ام، مبدل به چهره آن غلام وسوسه گر شده که بیست شب تمام، بعد از نیمه شبها بر آستان اتاقم ظاهر می شد. یعنی من ناگهان خود را در شکل و قالب همان غلام همزادم دیدم؛ یعنی همین قیافهای که شما الان ملاحظه میکنید. آری ای وزیراعظم! این بود ماجرای کشتن رحمان، همان پیر مرد مهربانی که صاحبم بود. درست همان موقع هم، وزیر اعظم سلطان سرزمین بین النهرین، آب دهانی بر صورت آن غلام رو سیاه انداخت و رو به مأموران کرد و گفت « این جرثومه فساد و نشانه رذالت را، به سگ دانی بیندازید تا بقیه داستان نفرت انگیز زندگانی خودش را فردا در حضور سلطان برایمان تعریف کند» صبح روز بعد که پایان هفته دوم مهلت هم بود، وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، غلام دروغگوی روسیاه را به قصر پادشاه بردند و او در ادامه شرح سیاہ کاری هایش در حضور پادشاه گفت: - و اما ماجرای من و آن خاتون زیبا که شنیدم بعد به دست همسرش کشته شد، از این قرار است .... ادامه دارد..... 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب 🔸 امام علی (ع): 🔹 هر كه از بسيارى امور تغافل و چشم پوشى نكند، زندگى‌اش تيره مى‌شود. 🚩 @Manifestly
این بار اولت بود✏️ 🌀یک ﺯن و شوهر ، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ ﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ . ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ . ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺐ که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ " ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ . من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟؟؟ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟؟؟ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ پایه ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ! 🚩 @Manifestly
🌀این مرد جوان تا به حال ۸۰۰۰۰ بار به قرار ملاقات رفته، درخواست ازدواج کرده و جواب رد شنیده. او که رکورد تازه‌ای را ثبت کرده با تابلویی در خیابان ایستاده و درخواست یک همسر را دارد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۱ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد
۵۲ 👈قسمت آخر که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالاتر از خانه آن خاتون بود، و یکی از روزها که من برای خرید نان، به در دکان نانوائی رفتم، بانویی را در نهایت زیبائی و متانت دیدم که او هم به در دکان آمد و گفت «شاطر آقا، پدرم چند روزی بیمار است. شوهرم که صبح زود به سفر رفتند، سلام رساندند و گفتند فعلا این چند روزی که ایشان بستری هستند، شما روزی ده عدد نان به در خانه ما بفرستید» غلام در حضور سلطان ایستاده، این گونه ادامه داد: « چون خاتون به عقب برگشت، تا دست فرزند خردسال خود را بگیرد و به خانه برگردد، من با دیدن آن خاتون زیبا منقلب و دگرگون شدم. دستم را به دیوار گرفتم که زمین و زمان دور سرم چرخیدن گرفت چند روزی حالت خود را نمیفهمیدم و کارهای روزمره خود را هم از یاد برده بودم. صاحب من که پیر مرد با خرد و پر اندیشه ای بود، مصرانه علت آن دگرگونی را از من پرسید و من هم که طی سالها خدمت در خانه او، بسیاری از خلق و خوهایش را سر مشق خود قرار داده بودم، راستی پیشه خود کردم و ماجرا را برای وی تعریف نمودم. صاحبم بعد از شنیدن آن ماجرا، شاید دهها شب با من صحبت کرد و نصيحتم نمود، تا پذیرفتم که چشم پی ناموس مردم داشتن و دل به عشق زنان شوهردار بستن، گناهی بس بزرگ است یادم نمیرود که صاحبم میگفت کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند هم جنس با هم جنس پرواز، و به من قول داد هر گاه فرزندانش، سلمان و سلیمان از سفر بیایند، از آنها بخواهد که از سرزمین سیاهان، دختری پاکیزه را به کنیزی بخرند و به بغداد بیاورند، تا صاحبم آن کنیز را همسر من گرداند من حرفهای پدرانه صاحبم را پذیرفتم و فکر آن خاتون را از سر و مهر او را از دل خود بیرون کردم، تا اینکه در ست روز بعد از کشتن صاحبم که گفتم چهره ام را در آئینه دیدم و از تغییرش وحشت کردم، ناگهان یاد آن خاتون دوباره در سرم افتاد و عشقش مجدد در دلم آتشی به پا کرد و افکاری شیطانی به سرم نشست آن فکر این بود که به هر صورت شده، خاتون را بدزدم و به وسیله عفریتی که بعد از کشتن صاحبم دیگر خبری از او نبود، پری رو را به سرزمین عفريتان که هنوز هم نمی دانم کجاست ببرم و با او در آنجا زندگی کنم البته این مطلب را هم اضافه کنم چون صاحبم کمتر از خانه بیرون می آمد، لذا کسی از مرگش در آن مدت کوتاه باخبر نشد من از طرف دیگر، هر روز بر در خانه خاتون کمین می کردم تا بلکه فرصتی پیدا کنم و داخل شده و او را بدزدم، با این فکر ابلهانه که ابتدا چند روزی وی را دست و پا بسته در خانه ام نگهش دارم،تا غلام اقلی دوباره بر آستان اتاقم بیاید و به وسیله او، خاتون را با خود به سرزمین عفریتان ببرم آری من هر روز، بر در خانه آن خاتون، به قصد دزدیدنش کمین می کردم تا اینکه روزی فرزندش را دیدم که با به ای در دست از خانه بیرون آمد، با فکری شیطانی به سراغ آن پسر که نامش رشید بود رفتم و او را به حرف کشیدم چون رشید در عالم کودکی قصه بیماری برطرف شده مادرش و سه به بنفش را برای من تعریف کرد، آن به را با وعده بخشیدن یک کره اسب زیبا، از رشید گرفتم و چون دیوانه ها به در دکان بازی شوهرش، یعنی همین مردی که کنار وزیر اعظم و مقابلم ایستاده رفتم با این فکر احمقانه که بلکه شوهر، با شنیدن داستان ساختگی خیانت همسرش، او را طلاق بدهد و من بدون ارتکاب گناهی، راحت تر بتوانم صاحب آن خاتون پری رو شوم ولی چون فهمیدم که آن زن بیچاره به دست شوهرش کشته شد، دوباره بدون آنکه شکل صورت و قیافه ظاهرم به حالت اول در آید دگرگونی در خود احساس کرده و پشیمان شدم و حالت درون و عواطف گذشته ام به من بازگشت که متأسفانه خیلی دیر شده بود من پشیمان و نادم از آن دو گناه بزرگ، آن گاه که فهمیدم سلطان به دنبال من است، از بغداد گریختم و اما ای ملک جوان بخت، در این هنگام بود که سلطان سرزمین بین النهرین، با خشم فریاد کشید «کافی است ای حیوان بی رحم» و بعد به جلاد فرمان داد و گفت «خفه اش کن» صبح روز بعد بود که پیکر غلام سياه دروغگوی قصه ما را چهار شقه کردند و هر شقه را به یکی از دروازه های شهر بغداد آویختند و در این لحظه بود که هم سلطان را خواب در ربود و هم داستان غلام سیاه دروغگو به پایان رسید و هم شبی دیگر تیغ جلاد بر گردن شهرزاد نرسید پایان شب بیست و یکم پایان قصه غلام سیاه دروغگو ✏️ داستان بعد داستان اعجاب انگیز ❤️نورالدین و شمس الدین❤️ 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب 🌀بهترین کاری که یک نفر می تواند برای تحقق رویاهایش انجام دهد، این است که از خواب بیدار شود و حرکت کند. 👤 پل والری 🚩 @Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه قابلیت جستجوی کلمه و جستجو با هشتگ در کانال و سوپر گروه فعال شد. با تشکر از تیم پیام رسان ایتا🌺✔️
✏️روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یكی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی كه كردیم من یك دینار به تو بدهكار هستم. 🌀 بازرگان دیگر گفت:اشتباه می كنی!تو یك و نیم دینار به من بدهكار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا كردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند. 🌀هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یك روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یك و نیم دینار به بازرگان دوم داد. 🌀بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟ بازرگان ،ده دینار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! كسی كه به خاطر نیم دینار ،یك روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! 🌀شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. 🌀آن مرد خیلی تعجب كرد و در پی همكارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو كه به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! 🌀بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نكن دوست من، اگر كسی در وقت معامله نیم دینار زیان كند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان كرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حكم می كند كه هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر كسی در موقع بخشش و كمك به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از كمك كردن خود داری كند نشان داده كه پست فطرت و خسیس است. 🔻پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم. ✏️عنصرالمعالی 📜خسیس یا بخشنده 📚قابوسنامه 🚩 @Manifestly