🌀🔵🔵امشب داستان اعجاب انگیز و عاشقانه و عرفانی از هزار و یک شب به نام #نورالدین_و_شمس_الدین تقدیم میشه(دو قسمت)
داستانی که با سه خاتون بغدادی از نظر زیبایی برابری میکنه.
همراه ما باشید.🌺🌺
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۲ #غلام_دروغگو 👈قسمت آخر که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالات
#هزار_و_یک_شب ۵۳
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱
شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد:
🚩 در روزگاران قدیم، در سرزمین تاریخی و پهناور مصر، پادشاهی حکومت میکرد که او خداوند داد و دهش، و دریای جود و کرم و بخشش بود. پادشاهی که رعیت شب را در سایه عدلش، به آرامی می آرمید و خطا کار از ترسش، در خطه او، چون موش کور می رمید و همچنین در ساحل رودخانه نیل سرزمینش، همواره و همیشه، نسیم آشتی و صفا می وزید.
این پادشاه وزیری داشت دانشمند و صاحب کمال، که آن وزیر نیز دارای دو پسر برازنده و نیکو جمال بود. وزیر باخردِ سالخورده را بالاخره، دست اجل گریبانش گرفت و او را به دیار عدم برد، و بر مرگ وزیر، هم پادشاه غصه بسیار خورد و هم اشک ماتم و حرمان، صبر و طاقت نورالدین و شمس الدین را با خود برد که شمس الدين نام پسر بزرگ وزیر در گذشته، و نورالدین نام پسر دوم و کوچک آن مرد فرهیخته بود. پادشاه که در سایه تدبیر درخور تحسین وزیر اعظم خود، سال های بسیار به آسودگی و عاری از دغدغه خاطر بر تخت سلطنت نشسته بود، پس از گذشت یک هفته از وارد شدن آن مصیبت، شمس الدين و نورالدین را به بارگاه خود فرا خواند و دو خلعت شایسته و در خور، که همان جامه وزارت باشد بر تن ایشان پوشاند و در حضور بزرگان لشکر و امیران کشور و دیگر درباریان گفت:
- از امروز من دارای دو وزیر هستم، که هر دو یادگار وزیر پیشین و یار باوفا و دوست دیرین من هستند ؛ یکی شمس الدین که وزیر دست راست من، و دیگری نورالدین وزیر دست چپ من است؛ زیرا برای دلاوران و شاهان یا سرداران میدان سیاست، و حافظان مالک و مملکت، دست چپ و راست هر دو لازم است و بین آنها نیز، هیچ تفاوتی وجود ندارد
شمس الدین مهتر و نورالدین کهتر، چون سخنان سلطان را شنیدند، شادمانه زمین ادب بوسیدند و از پادشاه تشکر بسیار نمودند. تشکر و امتنان، برای آن خلعت و جامه وزارت که پوشیدند و آن مقام های صدارت که شربت چون قندش را نوشیدند.
سلطان سرزمین مصر، برای آنکه آن دو جوان شایسته، زودتر آبدیده و پخته و آزموده شوند، یک هفته شمس الدين را از بام تا شام در کنار خود می نشاند و هفته دیگر، با نورالدین در مورد مسائل مختلف به گفتگو می نشست و داد سخن می داد. سلطان، یک هفته وزیر دست راست، همدم و انیس دقایقش بود و هفته دیگر، وزیر دست چپ، مشاور و مخاطب و شنونده سخنان و لطایفش میگشت. در سفرها نیز، همواره رعایت نوبت را می کرد، یک بار شمس الدین مهتر همسفرش میگشت و یکبار هم، نورالدین کهتر همراهش می رفت. شبها را هم، آن دو برادر که هنوز همسر اختیار نکرده بودند، در یک خانه و با هم می گذرانیدند. از جمله یک شب، بعد از صحبتهای مربوط به سیاست و گفتگو درباره مسائل مملکت، شمس الدین با برادر بزرگ گفت:
- برادر جان! خانه مان تاریک است و اتاقهایمان چراغی روشن می خواهد و مرغ روحمان نیز، پرواز در صحن باغ و گلشن را می طلبد. باید از سلطان اجازه بگیریم و در صدد یافتن همسر و جفت برای خویش باشیم. چون پیشنهاد شمس الدين با حسن استقبال نورالدین رو به رو شد، برادر بزرگ همچنان نشسته بر توسن خیال گفت:
- چقدر خوب خواهد شد اگر جشن عروسی مان هم در یک شب باشد و نیکوتر آنکه، اگر خدای تعالی بخواهد، همسرانمان هم، در یک شب از ما باردار شوند و بعد از نه ماه و نه روز، در یک وقت و زمان، همسر تو پسری بزاید و من نیز، صاحب دختری شوم.
و اما ای سلطان شایسته و ای سرور بایسته ، قبل از اینکه به نقل ادامه صحبتهای دو برادر بپردازم، ناچار به اشاره این حقیقت هستم که ابليسان ، همیشه و همه وقت، و در هر گوشه ای مترصد و آماده اند تا تخم نفاق بين آدمیان بیفکنند و آتش کدورت به دامانشان بیندازند و هم چنین، دیوار بلند قهر را بینشان بکشند.
ادامه دارد 👇👇👇
https://eitaa.com/Manifestly/1614 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
#هزار_و_یک_شب ۵۴
#نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲
از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس الدين و نورالدین را کرده بودند؛ تا آن شب که آن گفت وگوی شیرین بین آنها شروع شد.
باری، شمس الدین در ادامه سخنانش گفت:
- پسر تو و دختر من، در کنار هم رشد کرده و چون هنگام وصلتشان فرا برسد، من دختر خود را کابین پسر تو کرده به عقد او در می آورم.
اینجا بود که ابلیس طمع، رخنه در وجود شمس الدين کرد. او در دنباله سخنانش خطاب به برادر خود گفت:
- و البته من سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه مهریه دختر خود را خواهم گرفت.
ابليسان که سالها و حداقل بعد از به مقام وزارت رسیدن دو برادر، انتظار چنان موقعی را میکشیدند، فرصت را غنیمت شمردند و ابلیس خشم نیز، رخنه در تار و پود نورالدین کرد ؛ به طوری که نورالدین، بی تأمل به میان حرف برادرش پرید و با تندی گفت:
- یعنی چه؟ این حرفها چه معنی دارد؟ مگر من و تو، در مقام وزارت پادشاه، هم رتبه و هم پایه هم نیستیم؟ گذشته از آن، پسر از دختر همیشه برتر است و نام نیک پدر، با وجود پسر زنده می ماند. اگر دختر تو، همسر پسر من نشود، کجا می تواند نام نیک پدربزرگش را به دنبال خود بکشد؟ بی خود نیست که گفته اند اگر نخواستی کالائی را به کسی بفروشی بر آن قیمت بالا و گران بگذار. برادر جان! اگر نمی خواهی دختر خود را به پسر من بدهی، دیگر این همه مقدمه چینی لازم ندارد! تصور میکنی دختر برای وزیر زاده ای مثل پسر من کم است؟
و اینجا بود که ابلیس بی احترامی و پرخاش هم، اضافه بر ابلیس طمع و آز، در وجود شمس الدين رخنه کرد و فریاد کشید:
- بس کن برادر! یادت باشد این من بودم که باعث شدم تا تو هم به مقام وزارت برسی.حال فرزند وزیر زاده خود را به رخ من می کشی؟ مرا باش که همواره فکر می کردم تو یار شاطرم هستی، اما اکنون متأسفانه می بینم که بار خاطرم شده ای! حال که این سخنان جسورانه را به من گفتی، اگر زر سرخ به خروار و مزرعه و باغ بی حد و شمار هم مهریه دخترم کنی، محال است که پسر ناقابل تو را، داماد خود ساخته و او را با گوهر یکدانه ام به حجله بفرستم، کور خوانده ای برادر جان!
نورالدین، از شنیدن سخنان آنگونه شمس الدين، آن هم با لحنی تند و با صدائی بلند که بیشتر به فریاد می مانست، فقط گفت:
- برادر جان دست شما درد نکند! خوب امشب مزد مرا کف دستم گذاشتی
که شمس الدين به قول معروف، شورش را در آورد و همچنان با عصبانیت جواب داد:
- این تازه کمت هم هست! حیف که فردا صبح باید با سلطان به سفر بروم، و الا می ماندم و تکلیفم را با تو روشن می کردم.حالا صبر كن بروم و برگردم تا بدانی که در این دربار، یا جای من است یا جای تو.
آنگاه از جای خود برخاست و به اتاق خوابش برای استراحت رفت ؛ اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شمس الدين پشیمان شد و از آن تندی که نسبت به برادرش کرده بود شرمنده گشت، و یک آن تصمیم گرفت به اتاق خواب برادرش برود و سر و روی او را ببوسد و از او عذرخواهی کند ؛ اما از آنجا که دیگر ابلیسان، پایشان به خانه آن دو برادر باز شده بود، باز هم ابلیسی در لباس دیو غرور و خودخواهی، مقابل شمس الدين ظاهر شد و گفت
- چی؟ می خواهی بروی و از برادر کوچکتر خود عذرخواهی کنی؟ او نمی بایست به تو که برادر بزرگ هستی، آن حرفهای بی ربط توهین آمیز را می زد!
بله، به این ترتیب، اضافه بر شیطان آز و ابلیس خشم، دیو غرور و خودخواهی هم در قالب شمس الدین رخنه کرد و اجازه داد که آن آتش تازه شعله ور شده، خاموش شود. بعد هم بلافاصله، خواب او را در ربود. چون شمس الدين صبح زود از خواب بیدار شد، به خاطر آنکه سلطان را منتظر نگذارد، فوری عازم بارگاه پادشاه شد و در حالی که هنوز از بابت سخنان و حرکات دیشب خود ناراحت بود، به اتفاق پادشاه عازم سفر گردید.
و اما حضرت سلطان، بشنوید از نورالدین که صبح، پریشان و پر از غم از خواب بیدار شد. هر چند که شاید در شب قبل، بیشتر از چند دقیقه، آن هم فقط دم صبح، چشمانش به هم نرفته بود ؛زیرا نورالدين تمام شب را به گفته های برادرش فکر میکرد، به خصوص به آن عبارت که گفت «یادت باشد این من بودم که باعث شد دم تو به مقام وزارت برسی. »
باری، نورالدین از بستر بیرون آمد و خورجینی را پر از طلا و جواهر کرد و مقداری لباس و لوازم اولیه مورد نیاز را هم در خورجین گذاشت و بعد قطعه ای زغال پیدا کرد و روی دیوار مقابل سرسرای خانه مشترکشان نوشت:
سهمم دگر خواری و خفت شده کنون
جائی روم که حشمت و نعمت بود مرا
آنگاه به خادم خود گفت که اسبش را زین کند و بیاورد. چون درباریان از عزیمت نورالدين هم با خبر شدند، پرسیدند آیا شما هم به موکب حضرت سلطان و جناب برادرتان، که ساعتی پیش از قصر خارج شدند می پیوندید؟ که نورالدین گفت نه، خودم به تنهائی عزم سفر به قصد تفریح و تفرج دارم...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1634 قسمت بعد
✏️فردریک چهار قرن پیش بر کشور آلمان حکومت می کرد و از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود.
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!
فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!
یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟
فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد!
🚩 @Manifestly
شب دراز است و قلندر بیدار✏️
قلندر(درویش) بینوایی که کارش کوچه گردی و بیابان نوردی بود در ضمن سیاحت به شهر بلخ رسید.
چون آن جا را شهری بزرگ و پرنعمت و خوش آب و هوا دید، رحل اقامت افکند. هنوز مدتی از اقامت او نگذشته بود که زنی اختیار کرد.
چون شب زفاف رسید مشغول دعا شد که او را به نعمت خانه و زن و مال رسانیده است.
زن هر قدر صبر کرد، دید درویش سخت مشغول راز و نیاز به درگاه بی نیاز است و به او نمی پردازد.
لذا به به وی گفت: ای شوهر مهربان! دعا و نماز را از دستت نگرفته اند و برای این کار، وقت بسیار است، امشب تو وظیفه ی دیگری در پیش داری!
شوهر گفت: ای زن، این قدر بی تابی نکن، "شب دراز است و قلندر بیدار!"
#ضرب_المثل
📚 داستان های امثال
✏️دکترحسن ذوالفقاری
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
🔵🔵🔵پیشنهاد ویژه
داستان نورالدین و شمس الدین
با خوندن این داستان بارها موهای سرتون سیخ میشه😁 و بغض و اشک رو درگیر میکنه!!!
چون این داستان خیلی خوبه
برای امتحان دو قسمت اول رو بخونید🌺🌺🌺🌺
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۴ #نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲ از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس
#هزار_و_یک_شب ۵۵
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۳
چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، که وزیر دست چپ سلطان سرزمین مصر گفت:
- اجازه بدهید تنها بروم. می خواهم یکی دو روزی خودم با خودم باشم
و آنگاه از قصر خارج شد
نورالدین همچنان سه شبانه روز رفت و رفت تا به شهر قدس رسید. یک شبانه روز را در آنجا استراحت کرد و سپس از قدس، رو به جانب حلب گذاشت و سه روز را هم در شهر حلب گذرانید. در آنجا بود که نورالدین هم از کرده خود پشیمان شد ؛ و چون خواست راه آمده را برگردد، باز هم ابلیس در لباس غرور و خودخواهی، برابر نورالدین ظاهر شد و در اندرونش دمید که:
چی؟ می خواهی خودت را کوچک کنی و دوباره پایت را با وجود آن برادر جسور و بی ادب به دربار بگذاری؟ حیف از تو نیست که دوباره به آن دربار برگردی و همچنان هر روز، مورد توهین و اهانتهای برادرت قرار بگیری؟ تو به هر جانب که بروی، از دوباره برگشتن به سرزمین مصر بهتر است.
به این ترتیب، ابلیس غرور و خودخواهی، بر نورالدین هم چیره شد و او را از دوباره برگشتن به سرزمین مصر و قرار گرفتن بر مسند وزارت منع کرد. نورالدین راه سرزمین بین النهرین در پیش گرفت و خود را به شهر بصره رسانید و در آنجا، به کاروان سرائی فرود آمد. از اسب پیاده شد و اسب بی نظیرش را با زین مرصع و دهانه زرین، به مرد کاروان سرادار سپرد و خود برای استراحت داخل یکی از اتاق های کاروان سرا شد. از آنجا که هم اسب قیمتی و هم زین مرصع و دهانه آن زرین بود، مرد کاروان سرادار، از ترس دستبرد دزدان، همچنان که دهانه اسب را در دست داشت، برای خرید به بازار شهر رفت که از اتفاق، گذر مرد کاروانسرادار از جلوی در قصر اختصاصی وزیر دربار بین النهرین در شهر بصره افتاد. وزیر که در حیاط قصر قدم می زد، چون آن اسب را با آن جلوه و آن زین و یراق دید، فرمان داد تا مرد کاروانسرادار را متوقف کردند و خود از قصر بیرون آمد و پرسید آن وزیر یا وزیر زاده محترمی که این اسب از آن اوست الان كجاست و تو کی هستی؟ که مرد کاروانسرادار هم، ماجرای مسافر تازه از گرد راه رسیده را برای وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، که تازه به شهر بصره آمده بود تعریف کرد.او در ادامه گفت:
- جناب وزیر! صاحب اسب، مرد جوان خوش سیمای برازنده ای ست که به نظر میرسد از امیر زادگان باشد؛ زیرا بسیار محشتم است. وزیر سرزمین بین النهرین چون آن سخنان را از مرد کاروان سرادار شنید ،گفت:
- هر چه زودتر آن امیر زاده محتشم را با تشریفات خاص به حضور من بیاورید.
پایان شب بیست و دوم
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1657 قسمت بعد
لاووازیه✏️
پس از وقوع انقلاب در فرانسه افراد زیادی توسط گیوتین اعدام شدند. افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند .
یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف "لاووازیه" بود.
نقل شده است: لاووازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید .
او به شاگردان خود گفت: احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست مغز انسان باشد، بنابراین پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند .
شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .
پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید.
پس از مرگ لاووازیه لاگرانژ گفت: تنها یک لحظه وقت آنان برای بریدن آن سر صرف شد و شاید یکصد سال زمان نتواند سر دیگری همانندش بوجود آورد.
🚩 @Manifestly
✏️گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی كليمالله، آمد و به او گفت:«ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند.پس ندا آمد:
«ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
موسی به زن گفت: «پروردگار میفرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.
دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل میفرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟»
زن جواب داد: «فرزند من است.»
پس موسی (ع) با خداوند صحبت کرد و گفت:
«بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»خداوند عزوجل فرمود:
«ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» میخواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.»
#مذهبی
🚩 @Manifestly